the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آفرین

یه دروغ تاریخی هست که می‌گه خدا وقتی انسان رُ آفرید به خودش آفرین گفت.

خدا انسان رُ آفرید. بعد یه نگاهی به اطراف انداخت و گفت: آفرین!
همه‌ی فرشته‌ها ایستاده بودند و تماشا می‌کردند
خدا منتظر بود و تماشا می‌کرد، فرشته‌ها هم تماشا می‌کردن، شیطون هم تماشا می‌کرد از اون لا
خدا باز نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «آفرین!»
اما آفرین هنوز ساکت بود و سرش رُ پایین انداخته بود. خدا گفت چرا ساکتی آفرین؟ بیا جلو! ببین چی آفریدم!
آفرین اومد جلو، یه نگاهی انداخت، سرش رُ تکون داد، به خدا نگاه کرد، بعد گردن‌اش رُ کج گرد، زیر چشمی یه نگاهی به بقیه‌ی فرشته‌ها انداخت و با همون نگاه پرسید: «این چیه دیگه؟»

این خلأ مرگبار باید شكسته می‌شد؛ باید شاهكار هستی به نمایش گذاشته می‌شد؛ باید گل سر‌سبد موجودات رخ می‌نمود؛ باید قیمت‌شكن گوهر‌ها عرضه می‌شد؛ آری! باید در این كالبد مرده، جانی دمیده می‌شد…

فرشته عشق نداند كه چیست قصه مخوان
بخـواه جـام و شـرابی بـه خـاك آدم ریز

خدا که نگاه‌های آفرین را دیده بود رو به او کرد و گفت: «چنین نیست که تو می‌پنداری آفرین، من درباره‌ی آن‌چه آفریده‌ام چیزی می‌دانم که شما فرشتگان نمی‌دانید»

آفرین باز به فرشته‌ها نگاهی انداخت و با همان نگاه پرسید «چی می‌گه این؟»

همه‌ی فرشتگان به فرمان خدا به سجده افتادند. آفرین هم که به سجده افتاد بود نگاه‌اش به نگاه شیطان افتاد که با نگاه‌اش می‌پرسید: «چی می‌گه این؟»

محصولِ ۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هذیان

من عادت دارم روی زخم رو باز بذارم، دوست دارم تا وقتی زخمه هر لحظه جلو چشمم باشه. آره، خودمم می دونم این طرز برخورد با زخم اصلا اصولی نیست (اصول بهداشتی منظورمه ).
15 نفر بودن نمیدونم شایدم 17 یا 13 نفر بودن فقط مطمئنم تعدادشون فرد بود، چون  هر یه قدم که میرفتم جلو دو تا دستم رو هم عرض
شونم باز می کردم و میذاشتم رو سینه ی دو نفر و هولشون میدادم عقب، یادمه توو آخرین قدم  دستم فقط رو سینه ی یه نفر بود.
دو زانوی غم رضا که همه میدونن فقط به یه نفر بدهکارم اونم رضاست اون که بدهی رفاقتش موند و خودش رفت توو بغلم بود که واسه بار اول دیدمش، دامنش توو باد میچرخید و چرخیدم.  میخواست تندتر قدم برداره اما دامن سیاهش میپیچید توو هم، سیاهپوش رضا بودم که توو سیاه دامنش گم شدم.
من متهمم، متهم به زیادی دونستن، هیچ پاسخی ندارم در جواب سوالی که مکرر میپرسن: شما این اطلاعات رو از کجا بدست آوردین؟،
نمیدونم اینهمه اطلاعات فوق محرمانه توو اون کیف لعنتی چیکار میکرد.
دستتاتون رو ببرین بالا و تسلیم شین . احمق، تو داری زیر لب چی میگی؟ چرا دستات رو به آسمونه؟ تسلیم در برابر من نه تسلیم در برابر خداوند یکتا. هیچکس حق نداره خداش رو صدا کنه، این اسلحه یه گراز وحشی رو کمتر از 11 ثانیه میفرسته جهنم ، یا بهشت، این بستگی به اعمالش تا قبل از شلیک گلوله داره. صدای مناجات بشنوم ماشه رو میچکونم.
همیشه حواسم هست توو یه جمع بیش از یه نفره زیاده روی نکنم. همیشه استکان آخر استکانیه که شک میکنم  دارم به سلامتی تو میخورم. مطمئنم اون شب آخرین استکان به سلامتی تو خورده شد. محاله کسی تونسته باشه چیزی از زیر زبونم کشیده باشه اون شب. خوب یادمه بعد از استکان آخرهنوز شک داشتم سبزآبی چشات به سبز تمایل داشت یا آبی. شبای زیاده روی و مستی تک نفره رنگ چشات آبی آسمونیه. محاله من اون شب زیاده روی کرده باشم. من اونشب گرگ و میش مستی هوشیاری بودم.
بیزارم از این ساعتای شماته دار، تیــــــــــک تـــــــــــــــــاک، بیزارم. اینهمه به رخ کشیدن نداره. اگه واسه من داره میگذره واسه تو هم داره میگذره. اینهمه به رخ کشیدن نداره این ثانیه های لعنتی نبودنت. اگه تو نیستی منم نیستم، حالا چه مهمه که نبودنت ضرب این تیک تاک رو تا مغزاستخون  امتداد میده؟، تقصیر سلولهای مغز استخوان من چیست که تو نیستی و نمی خواهی باشی؟
اینهمه سرعت واسه چیه؟ واسه اینکه زودتر برسین یا زودتر دور شین؟ من اگه سرعتم زیاده چون جهت برام مهم نیست، همتون اجازه دارین هرجور دوست دارین جهتم رو عوض کنین، اما حق ندارین جلوی سرعتم رو بگیرین. اما شما جهتدار حرکت میکنین این اگه خوبه اما حقی رو براتون نمیاره. من جهت ندارم عینهو یه پیچک . شما تیرآهنین، میلگردین، نبشی این، اصلا به من چه چی  این، اما پیچک نیستین.

ادامه دارد ...



محصولِ ۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

بعضی کلمه‌ها تو لهجه‌ی آمریکایی ممکنه دو جور مختلف تلفظ بشن برای همین ما از شنیدن‌شون نباید زیاد تعجب کنیم. مثلن به مالتی میدیا (multi media) مُلتای میدیا (MOLTAI) هم گفته می‌شه و اصلن چیز عجیب غریبی نیست.

محصولِ ۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

شاشیدن یکی از اون نعمت‌هاییه که خداوند در نهاد ما انسان‌ها قرار داده تا با وجودش به آرامش برسیم. ولی ما ان‌قدر اسیر روزمرگی و زندگی ماشینی شدیم که هیچ وقت نخواستیم باور کنیم لذتی که از شاشیدن حاصل می‌شه انسان رُ به آرامش می‌رسونه. هر وقت به دست‌شویی رفتیم فقط هدف‌مون این بود که سریع بشاشیم و بریم دنبال زندگی‌مون، دنبال همون کاری که می‌کردیم، غافل از این‌که زندگی همون لحظه‌ای بود که اون‌جا نشسته بودیم و ازش غافل بودیم.

محصولِ ۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سپاس خدای را عز و جل

سلام؟

امروز می‌خوام در مورد سوال زیر یه چیزی بگم:
«تشکر از خدا؟ چرا؟»

به نظر شما جمله‌ی زیر معنی داره؟
«خدایا به‌خاطر آبی که از آسمان فرو فرستادی تا به آن هر چیزی را زنده گردانی از تو سپاس‌گذاریم»

خب، به نظر شما اگر این آب وجود نداشت، ما وجود داشتیم که بخواهیم از خدا به‌خاطر آبی که باعث به‌وجود اومدن ما شده از خدا تشکر کنیم؟ نه. پس حرف بالا احمقانه بود.

پس به خاطر چی باید از خدا تشکر کنیم؟

فرض کنید شخصی را می‌بینید که هر دو چشم‌اش را از دست داده است. چه می‌گویید؟ دستان‌تان را به سوی آسمان دراز می‌کنید و می‌گویید خدایا از این‌که مانند این شخص کور نیستم از تو سپاس‌گذارم؟

حقیقت روشن‌تر از روز اینه که بیش‌تر وقت‌ها تشکر ما از خدا با هدف پاچه‌خاری و از روی ترس انجام می‌شه. مثلن آخر غذا می‌گیم «الهی شکر». چون می‌ترسیم اگر نگیم الهی شکر خدا همین غذایی رُ هم که به‌مون داده ممکنه ازمون بگیره.

در واقع ما فکر می‌کنیم خدا یه مریض روانیه که از اون بالا داره نگاه می‌کنه ببینه هر کی ازش تشکر نمی‌کنه رُ فوری یه حالی به‌ش بده تا یاد بگیره از این به بعد تشکر کنه!

برای هیمنه که عادت داریم بعد از هر موفقیتی از خدا تشکر کنیم. من هیچ کاری نکردم همه‌اش کمک خدا بود! با همت بچه‌ها و کمک خدا توی این بازی هم پیروز شدیم! من هر چی توی زندگی‌ام دارم از خدا دارم! اگر خدا کمک‌ام نکرده بود من الان وضع‌ام این نبود!

به‌نظر می‌رسه که هیچ‌وقت نباید به‌خاطر چیزی از خدا تشکر کنیم، چون همیشه وقتی ما چشم داریم، کسایی هستند که بدون این‌که گناهی کرده باشند از هر دو چشم نابینا هستند، چون همیشه وقتی ما پیروز میدون هستیم، کسایی هستند که بدون این‌که کم‌کاری کرده باشند، با شکست از زمین خارج می‌شن. همیشه وقتی ما با شکم آلوده از غذا از سر سفره پا می‌شیم، کسایی هستند که بدون این‌که تقصیری داشته باشند توی یه کشور فقیر آفریقایی و با شکمی گرسنه سر به زمین می‌ذارن.

پس اگر واقعن دوست داریم از خدا تشکر کنیم، به‌خاطر هیچ چیز (یا همه چیز) باید این‌کار رُ انجام بدیم؛ همون‌طور که دیروز یکی از دوستان به من گفت، تشکر از خدا به هیچ دلیل خاصی نیاز نداره.

اگر از جمله‌ی زیر تعجب نمی‌کنید:
«خدا رُ شکر حال مریض از دیروز تا حالا خیلی به‌تر شده»

از جمله‌ی
«خدا رُ شکر حال مریض از دیروز تا حالا خیلی بدتر شده»
یا
«خدا رُ شکر امسال بارندگی خیلی کم بود»
هم نباید زیاد تعجب کنید.

این بحث ناقص موند امیدوارم بیش‌تر به‌ش فکر کنم

[خیلی مرتبط ۱] [مرتبط ۲]

پ.ن. لازمه اعتراف کنم مطلبی که همین چند وقت پیش بانام thank god نوشته بودم اشتباه، ساده‌انگارانه و احمقانه بود.

محصولِ ۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بای باس




What do you want to go to school by bus? Huh?!

محصولِ ۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کفگیر

وااااای دیگه دارم دیوونه می‌شم از این‌که نمی‌فهمم چرا همه‌ی [چیزهای تازه] دوبار پشت سر هم برام اتفاق می‌افتن! خدایا چرا نمی‌فهمم دلیل‌اش چیه؟!
البته بعضی آدم‌های احمق یه سری توجیه براش می‌آرن ولی همه‌مون می‌دونیم که این فقط یه توجیهه و دلیل‌اش معلوم نیست چیه. روزی که بفهمم چه اتفاقی داره دور و برم می‌افته قطعن خیلی چیزا روشن می‌شه.

چی کار داشتید می‌کردید؟

یکی از نویسندگان این وبلاگ به‌نام برزین مهر هر وقت براش یه کاری می‌کنم می‌گه «قول نمی‌دم جبران کنم» من هم به‌ش می‌گم اگه منظورت اینه که «قول نمی‌دم بتونم جبران کنم» جمله‌ی اول‌ات اصلن همچین معنی نمی‌ده و بیش‌تر به این معنیه که خیلی برام مهم نیست که بتونم جبران کنم! اما جمله‌ی دوم یعنی این‌که تلاش می‌کنم جبران بکنم اما اگر نشد هم ببخشید دیگه.

یکی دیگه از دوستام هست که همیشه می‌گه اون دنیا هیچ‌وقت به‌ت نمی‌گن «چرا آدم نشدی؟»، بلکه به‌ت می‌گن «چرا تلاش نکردی آدم بشی؟»

درست حرف زدن خیلی مهمه! مثلن من هیچ‌وقت نمی‌فهمم چرا وقتی سر سفره‌ی غذا ناهارم تموم می‌شه یه نفر (از روی محبت) باید به‌م بگه «چرا هیچ چی نخوردی؟» البته منظورش اینه که کم خوردی بازم بخور ولی اگر وقتی شکم‌ام داره می‌ترکه باز یه نفر به‌م بگه «چرا هیچی نخوردی» می‌خوام همون‌جا پاشم با کفگیر بزنم تو کله‌اش تا دیگه کسی جرات نکنه از این سوالای احمقانه ازم پرسه.

محصولِ ۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

امروز یه نفر که سه چهار سال توی کانادا زندگی کرده به series گفت «سی ریه ز»
گفتم شاید شما هم تلفظ درست این کلمه رُ ندونید. «سی ریز» درسته.
سریال تلویزیونی می‌شه تی وی سی ریز
البته من چیزی به‌ش نگفتم چون احساس کردم کار زشتیه

محصولِ ۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

گوشه‌ی ذهن

یکی از پیش‌بینی‌های خدا در قرآن این بوده که یه روز می‌رسه که همه‌ی مردم گروه گروه به اسلام رو می‌آرن. اون روز خدا خیلی خوش‌حال می‌شه که پیش‌بینی‌اش درست از آب در اومده. ممکنه بگید خدا که آدم نیست خوش‌حال بشه. اون‌وقت من هم برمی‌گردم به‌تون می‌گم اگه آدم نیست پس چرا خشمگین می‌شه؟ اون‌وقت شما برمی‌گردید می‌گید خدا که خشم‌گین نمی‌شه (حالا پشت‌مون به همه) بعد من برمی‌گردم می‌گم اگه خدا خشم‌گین نمی‌شه پس چرا باید از خشم‌اش بترسیم؟ اون وقت شما برمی‌گردید. دوباره رو به هم قرار می‌گیریم. همه جا رُ سکوت فرا می‌گیره...

چی‌کار داشتید می‌کردید؟

حالا اینو گوشه‌ی ذهن‌ات داشته باش

یه فرقی که لب خارجی‌ها با لب ایرانی‌ها داره اینه که لب بالایی‌شون بالاتره و دندون‌های بالاشون در حالت عادی پیداست. به‌همین خاطره که وقتی عکس می‌ندازن خندان‌تر به نظر می‌رسن. چون با کوچک‌ترین لبخندی دندوناشون پیدا می‌شه. ممکنه فکر کنید منظور من همان دندون‌های خرگوشیه اما اشتباه می‌کنید. خوش‌بختانه بعضی از ایرانی‌ها همچین لب‌هایی دارند که من برای نمونه به علی کریمی و علی بداوی که با رحمان رضایی دعواش شد اشاره می‌کنم. حالا که از علی کریمی اسم بردم بد نیست یه تقدیری هم ازش بکنم. آفرین علی کریمی خیلی قشنگ فوتبال بازی می‌کنی. حالا صبر کن پس فردا اگه افتادی مُردی همه شروع کردن توی بوق و کرنا گفتن آخ آخ حیف شد قدرش رُ ندونستیم اون وقته که من باافتخار سرم رُ بالا می‌گیرم و می‌گم من قبل از مرگ‌اش هم دوست‌اش داشتم زنده‌کش بوده و با مرده‌پرستی شادیم شامل حال من نمی‌شه، برید پی کارتون آقایون، بفرمایید برید دنبال همون کاری که می‌کردید و به‌تره بلند به زبون نیارم که آبروتون بیش‌تر از این نره



من ذهن‌ام گوشه نداره

یونسکو به ایرانی‌ها چند سال مهلت داده بود تا در دوره‌ی دبستان دیگر کسی ردی نداشته باشند. این‌ها هم که دیدند مهلت‌شان در حال تمام شدن است نمره را از دوره‌ی ابتدایی حذف کردند. چند روز پیش که داشتم سر کلاس درس می‌دادم گوش‌ام را بردم نزدیک دهان یکی از بچه‌ها ببینم به بغل دستی‌اش چه می‌گوید. دیدم به او می‌گوید نمی‌خواهد درس بخوانی بابا ببین من سال پیش درس نخواندم و حالا هم در کلاس پنجم نشسته‌ام. من هم سرم را جلوتر بردم و آرام کنار گوش‌اش گفتم کشورت دیدنی‌تر از این خواهد شد، بزرگ که شوی خود خواهی دید.

بده برات عوض‌اش کنم

خدا خیلی خوش‌حال می‌شه وقتی ببینه پیش‌بینی‌اش درست بوده

محصولِ ۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

سلام چی کارا می‌کنید؟
امروز می‌خوام در مورد تلفظ آمریکایی‌ی چند کلمه‌ی زیر سخن بگم البته فکر می‌کنم قبلن گفتم ولی اشکال نداره یه بار دیگه هم می‌گم چون خیلی بامزه‌س.

به این واژه‌ها نگاه کنید:
certain
curtain
mountain
written
button
Britain
Clinton
sentence
important

در همه‌ی کلمه‌های بالا صدای n بعد از t شنیده می‌شود. در این جور مواقع صدای t و n را ته گلو باید خفه کرد. برای مثال من written را برای شما می‌گویم.
اول بگویید «ری». حالا مکث کنید (چند میلی ثانیه بمیرید) گلوی خود را ببندید و هوا را با کمی فشار از آن خارج کنید. (شبیه صاف کردن گلو، یا شبیه این‌که هوایی را که در سینه حبس کرده‌اید بخواهید بیرون دهید)
بعد که هوا را آزاد کردید حرف «ن» را بگویید.

بقیه هم به همین راحتی تلفظ می‌شوند. مثلن برای sentence اول بگویید «سن» بعد عملیاتی که گفتم رُ برای ten انجام بدید بعد هم که می‌گید «س»
کارتون Horton hears a who رُ که دیدم هم همین‌جوری بود و Horton همین‌جوری که گفتم تلفظ می‌شد.

** این قانون در مورد فعلی مثل contain اجرا نمی‌شود چون استرس بر روی حرف t قرار دارد و این حرف باید تلفظ شود.

فکر می‌کنم (حدس می‌زنم) این قانون برای صداهای d و n هم اگر پشت سر هم بیایند اجرا می‌شود ولی خفیف‌تر.

student (برای den)
forbidden
hidden

در مورد کلمه‌ی student یک قانون دیگر هم وجود دارد و آن این است که بعضی وقت‌ها اگر حروف nt پشت سر هم بیایند حرف t یا تلفظ نمی‌شود (و یا خفیف بیان می‌شود). پس در کلمه‌ی student حرف t را نباید آخر کلمه تلفظ کنیم.

چند مثال دیگر از جاهایی که t پس از n می‌آید و تلفظ نمی‌شود
department
restaurant
twenty
international
internet
recent
I don'(t) know

اگر فکر می‌کنید چیزهایی که در زبان امروز می‌گویم باعث گمراهی دیگران می‌شود بسیار لطف می‌کنید که مرا آگاه کنید

محصولِ ۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دو دستگی

آدم‌ها دو دسته‌اند. یه دقیقه بذارید حواس‌ام رُ جمع کنم ببینم چی می‌خوام بگم چون خیلی خواب‌ام می‌آد
خب همه‌تون می‌دونید که سطح سواد و فهم و شعور همه‌ی آدم‌ها با هم دیگه یکی نیست. البته عجیب هم نیست و خیلی طبیعیه. مثلن سطح فهم و شعور یه بچه‌ی پنج ساله با یه بچه‌ی دوازده ساله با یه پیرزن هشتاد ساله فرق می‌کنه دیگه. پس اصولن کم‌فهم بودن الزامن چیز بدی نیست. بعضی آدم‌ها که رشد می‌کنن و قد می‌کشن فهم‌شون هم بالاتر می‌ره. خب این هم طبیعیه دیگه هیچ افتخاری هم نداره. اما بعضی آدم‌ها که سن‌شون بالا می‌ره فهم‌شون به اندازه‌ی سن‌شون بالا نمی‌ره و این هم اصلن چیز بدی نیست اتفاقن. مثلن شما ممکنه یه پسر بیست ساله رُ ببینید که به اندازه‌ی یه پسر سیزده ساله به مسایل اطراف‌اش نگاه و فکر می‌کنه. ممکنه فکر کنید من قصد دارم در مورد یه سری آدم بی‌شعور صحبت کنم و اون‌ها رُ مسخره کنم ولی اصلن همچین کاری نمی‌خوام بکنم.

شما وقتی به یه بچه‌ی پنج ساله نگاه می‌کنید می‌بینید که این بچه شاده و داره می‌خنده و بازی می‌کنه و کلاس کاراته می‌ره. خب همه‌ی این‌ها به‌خاطر اینه که یه بچه‌ی پنج ساله واقعن چیز خاصی براش مهم نیست و به چیز زیادی فکر نمی‌کنه.
گاهی هم یه آدم نسبتن سن و سال دار رُ می‌بینید که شاده و می‌خنده و منتظر بازی بعدی استقلال پرسپولیسه و بچه‌ش هم کلاس کاراته می‌ره. این هم به‌خاطر اینه که چیزهای زیادی توی این دنیا وجود نداره که این آدم فکر کنه مجبوره به‌شون فکر کنه.

در واقع آدم‌هایی که به هیچ چیزی فکر نمی‌کنند زندگی آرمانی کسانی رُ دارند که می‌خوان با فکر کردن به اون زندگی دست پیدا کنن. هر چی بیش‌تر فکر می‌کنن هم بیش‌تر افسرده می‌شن

یه نفر [این‌جا] نقل قولی نوشته بود:
«خوشحال بودن و یا نبودن، ربطی به این ندارد که چه داری و چه نداری،
که هستی و کجا هستی و یا چه می کنی،
آنچه تو را خوشحال و یا ناراحت می کند،
آن چیزی است که تو به آن می اندیشی.»

خوب که فکر می‌کنم می‌بینم به‌تره جمله‌ی بالا این‌جوری اصلاح بشه:
«آنچه تو را خوشحال می‌کند آن چیزی است که به آن نمی‌اندیشی»

محصولِ ۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دوچرخه سواری

kspin امروز به‌ام زنگ زد گفت برو ببین چی نوشتم تو وبلاگ‌ام. رفتم دیدم توی یه بازی [شرکت کرده] که هر کی باید خاطره‌ی خودش رُ از دوچرخه‌سواری بنویسه. k آخر پست‌اش به‌صورت غیر مستقیم از من هم خواسته که توی این بازی شرکت کنم.

خب، می‌دونی k، من دقیقن یادم نمی‌آد اولین باری که سوار دوچرخه شدم چه‌جوری بود. بابای من هم مثل مامان تو همیشه یه دوربین همراش نبود که یه عکس ازم بگیره. من یه دوچرخه داشتم که چرخ جلویی‌اش سفید بود و چرخ عقبی‌اش سیاه بود. برای همین همه من رُ مسخره می‌کردند. مامان‌ام هم کسایی که دوچرخه‌ام رُ مسخره می‌کردند مسخره می‌کرد. اما من به مامانم می‌گفتم کاری‌شون نداشته باش برام مهم نیست چی می‌گن. اما واقعن برام مهم بود. برای این‌که مامان‌ام ناراحت نشه می‌گفتم برام مهم نیست.
یه دفه با سرعت از یه سربالایی پایین می‌اومدم، اما ترمز نمی‌گرفت هر کاری می‌کردم. با پام هم نمی‌تونستم دوچرخه رُ نگه دارم. داشتم با سرعت می‌رفتم توی یه ماشین. اما وقتی به ماشین رسیدم سر دوچرخه پیچید و کنار ماشین خوردم زمین. بلند شدم خودم رُ تمیز کردم. به راننده گفتم ببخشید و رفتم. اون راننده حالا خیلی وقته که مُرده. شما هم اگر فکر می‌کنید دعوت هستید دعوت هستید

So what are your bike memories? I’m not going to tag anyone, but it’s to promote a good cause, so come on and share some stories with me! And don’t worry, you don’t need to add the embarrassing photos if you don’t want to!

زندان

دیشب خواب حضرت یوسف رُ دیدم. رفته بودم یه زندان تاریک. یه گوشه بی‌حرکت دراز کشیده بود. آروم رفتم کنارش نشستم. چشاش بسته بود. ازش خون زیادی رفته بود. به نظرم رگ‌اش رُ زده بودند، شاید هم به‌خاطر این‌که هر چه‌قدر صبر کرده بود خوابی ندیده بود که تعبیرش آزادی از اون زندان باشه، خودش این کار رُ کرده بود
دست‌ام رُ گذاشت‌ام روی پیشونی‌اش، داغ بود، فکر کردم زنده‌اس هنوز. دست کشیدم روی موهاش، صداش کردم، یوسف... انگار که از خواب بیدار شده باشه، خودش رُ جمع کرد، شروع کرد به لرزیدن، گفت سرده، سردمه، این‌جا خیلی سرده
دوباره دست کشیدم رو موهاش، گفتم آروم باش، بخواب، حالا دیگه تو مُردی
آروم شد، دوباره خواب‌اش برد

دریا

این عکس رُ توی فلیکر پیدا کردم. خیلی قشنگه! من رُ یاد وقتی می‌ندازه که می‌رفتیم دریا. توی جاده همه جا از اینا آویزون بود. بعد کم کم دریا پیدا می‌شد. هوا گرم بود. پوست می‌نداختم همیشه



محصولِ ۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سفارت

دیشب خواب دیدم سفارت ترکیه توی آمریکا تعطیل شده و دانشجوهای آمریکایی که می‌خوان برن ترکیه درس بخونن همه مجبور هستند بیان از سفارت ترکیه توی ایران ویزا بگیرن. من هم جلوی سفارت یه عکاسی داشتم که هر کس عکس‌اش مناسب نبود راهنمایی‌اش می‌کردن می‌اومد پیش من براش عکس ویزا می‌گرفتم. دیگه ان‌قدر با این آمریکایی‌ها حرف زده بودم زبان‌ام خوب شده بود و بعدازظهرها می‌رفتم این‌ور اون‌ور خصوصی درس می‌دادم. بیش‌تر کسایی که می‌اومدن پیش‌ام خیلی استرس داشتن و ازم راهنمایی می‌خواستن که مصاحبه چه جوریه و این‌جور حرفا. منم به‌شون دلداری می‌دادم و می‌گفتم نگران نباشید راحت‌تر از چیزیه که فکر می‌کنید (همین‌جوری از خودم یه چیزی می‌گفتم چون اصلن نمی‌دونستم منظورشون از مصاحبه چیه). کسایی که مصاحبه می‌کنند دو نفر هستند. یکی‌شون یه خانم چادریه و یکی‌شون هم یه بندرعباسیه؛ می‌شه گفت سیاه‌پوسته تقریبن. شما سعی کنید برید پیش اون خانوم چادریه چون خیلی مهربونه و راحت به‌تون ویزا می‌ده.

محصولِ ۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

Thank God

یه نفر به طرز با مزه‌ای ازم تشکر کرده بود
[ببینید]
خیلی خندیدم. به‌نظرم این تشکر همون چیزی بود که همیشه دوست داشتم به خدا بگم. فرستادم براش

خدایا این تشکر هیچ ربطی به آینده‌ی نامعلوم من نداره
فقط به خاطره گذشته‌ی خوب و زیبایی بود که هر روزش رُ دوست داشتم

محصولِ ۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

پهلوانان نمی‌میرند (۱)

این زن خشن‌تر از اونه که نتونه فردا رُ تعطیل اعلام کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه با یه حرکت چشم، همه‌ی مردای شهر رُ عاشق خودش کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه بدون اشک گریه کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه مستقیم تو چشای خورشید نگاه کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه چهارده تا بچه‌ای که حالا دیگه برای خودشون یه پا جراح مغز شدن رُ تحویل جامعه بده
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه خارج از هر ایستگاهی، خودش رُ از پنجره‌ی اتوبوس به بیرون پرتاب کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه بدون این‌که بلال بخوره، یه چیزی لای دندوناش گیر کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه بدون سطل آب، نقش کُزت رُ بازی کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه بدون پاره شدن لباس‌اش، نقش حضرت یوسف رُ بازی کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه بدون لباس داوری، همه‌ی بازی‌های شهر رُ قضاوت کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه یه دقیقه توی هر ورزشگاهی، سکوت اعلام کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه یه نجات غریق رُ توی هر استخری غرق کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه با یه حرکت دست، اقتصاد آمریکا رُ لجن‌مال کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه بدون این‌که مریض باشه، توی هر بیمارستانی قلب‌اش رُ مجانی عمل کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه هم‌زمان، به همه‌ی خواستگاراش جواب مثبت بده
این زن خشن‌تر از اونه که هر وقت به آسمون نگاه کرد، ماه رُ کامل نبینه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه فی‌الیوم، خرید و فروش تنباکو رُ حرام اعلام کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه بدون این‌که حتا یه قطره بارون هم بباره، همه‌ی مردمی رُ که برای دعای بارون به بیابون رفته بودند رُ راضی به خونه‌هاشون برگردونه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه بدون این‌که کرواتی زده باشه، فقط با تقلید صدای شجریان هر ماه یه کنسرت برگزار کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه فردا صبح بدون این‌که با کسی کار خاصی داشته باشه، همه‌ی مردم رُ توی میدون شهر جمع کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه هر وقت دل‌اش خواست، از لای ابرا به مردم شهر که حالا دیگه اندازه‌ی مورچه هستن نگاه کنه
این زن خشن‌تر از اونه که نتونه بدون این‌که آدم خوبی باشه، از همه‌ی مردم شهر التماس دعا داشته باشه

محصولِ ۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دیوانه‌ی دوست داشتنی

یه پسری توی محله‌ی ما زندگی می‌کنه. قدش خیلی کوتاهه. شاید بگم چیزی در حد یک متر و چهل سانت. اما سن‌اش. اگر بخوایم از قیافه‌اش سن‌اش رُ حدس بزنیم شاید بشه گفت پونزده یا حداکثر شونزده سال. اما از اون‌جایی که من سه چهار ساله با همین قیافه می‌بینم‌اش و هیچ آدمی نمی‌تونه برای مدت طولانی پانزده یا حداکثر شونزده سال داشته باشه شاید هم الان بیست سال‌اش باشه. نمی‌دونم، سن‌اش زیاد مهم نیست اصلن. دیگه این‌که این پسر به‌شدت خوش‌تیپ و دوست داشتنی‌ست وفکر هم می‌کنم به زبان انگلیسی تسلط کامل داشته باشه. چون تقریبن نیمی از حرف‌هایی که می‌زنه با لهجه‌ی غلیظ آمریکایی بیان می‌شه. و نکته‌ی آخر هم این‌که به‌نظر می‌رسه دیوونه باشه. چون همیشه با خودش حرف می‌زنه. اما حرف‌هایی که با خودش می‌زنه خیلی خیلی جالبه. آخرین باری که دیدم‌اش دو سه روز پیش بود. یه گوشی دست‌اش بود و داشت با کسی اون‌ور خط حرف می‌زد. خودم رُ به‌اش نزدیک کردم و جلوش شروع کردم به راه رفتن تا ببینم این‌دفعه چی می‌گه.

اون چهل میلیون دلار رُ چی‌کار کردی؟
مگه نگفتم بریزش به حساب‌ام تو شیکاگو؟
تموم‌اش کن...
...
Ok I'll call you

یه نکته‌ی دیگه این‌که این دیالوگ‌ها ان‌قدر زیبا و با حس بیان می‌شن که مطمئن هستم هیچ هنرپیشه‌ای نمی‌تونه موقع بازی کردن همچین حس طبیعی به خودش بگیره. مخصوصن «تموم‌اش کن...» رُ ان‌قدر قشنگ گفت که می‌خواستم برگردم و با همین دو تا دستم بغل کنم این دوونه‌ی دوست داشتنی رُ...

اگر چیزی به‌نام تناسخ واقعیت داشته باشه، شاید دیوونه‌ها کسایی باشن که یه زندگی به‌شون استراحت خورده

محصولِ ۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جنگ نفت‌کش‌ها

به‌نام خدای مهربونی که هیچ کس رُ ناامید برنمی‌گردونه از درگاه‌اش.
روی همین کره‌ی زمینی که همه‌ی ما صبح با صدای خروس‌اش از خواب بلند می‌شیم و شب زیر پرده‌ی سیاه‌اش به‌خواب می‌ریم، توی یه ده کوچیک، دو تا پهلوون زندگی می‌کردن، یکی از یکی پاک‌تر، یکی از یکی باخداتر، یکی از یکی بی‌گناه‌تر. این دو تا پهلوون قصه‌ی ما هیچ‌وقت نافرمونی خدا نکرده بودن، هیچ وقت دل کسی رُ نشکونده بودن، هیچ کس مال حرومی به‌دست نیاورده بودن. باسه‌ی همین بود که خدا خیلی دوست‌شون داشت و هیچ‌وقت دعایی که از دل پاک‌شون برمی‌اومد رُ بی‌جواب نمی‌ذاشت. این دو نفر که تو ده خودشون و تا چندتا ده اون‌ورتر هم به مستجاب‌الدعوه بودن معروف بودن، دعا نمی‌کردن مگر این‌که اون دعا برآورده می‌شد.

تا این‌که یک روز...

یکی از پهلوونای قصه‌ی ما عاشق همون دختری شد که اون یکی پهلوون هم عاشق‌اش شده بود. همه‌ی مردم ده از این موضوع خبردار شده بودن و صحبت عشق مشترک این دو پهلوون، همه جا پیچیده بود. اون روزا هنوز رسم نبود که دوتا مرد با یک زن ازدواج کنن، طاقت پهلوونای ما هم که دیگه طاق شده بود. این بود که یکی از پهلوونا راهی به ذهن‌اش رسید.

روز نبرد فرا رسید. همه‌ی مردم ده تو میدون جنگ جمع شده بودن. اولین پهلوون پا به میدون گذاشت. زمین رُ بوسید و دست به دعا برداشت. خدایا، کمک‌ام کن. پهلوون دوم هم پا به میدون گذاشت. زمین رُ بوسید و دست به دعا برداشت. خدایا، کمک‌ام کن.

هنوز لحظاتی از نبرد نگذشته بود که طوفان شدیدی همه‌جا رُ فرا گرفت. آسمون پر شد از ابرای سیاه. از دور غرشی به گوش رسید که هیچ شباهتی به صدای رعد نداشت. دورترها، چیزی از آسمون به‌زمین افتاده بود. همه‌ی مردم دست از تماشای مسابقه برداشتند و به سمت دشت دویدند. اما پهلوونای قصه‌ی ما دست بردار نبودند.

اسب آرزوها، از پنجره‌ی اسطبل به بیرون نگاه می‌کرد و توو دل‌اش، به همه می‌خندید.

محصولِ ۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حقوق گوسفندی

اینا همین‌جوری به ذهنم رسید. چیز خاصی نیست. فقط این‌جا می‌نویسم‌‌شون که وقت‌ام تلف نشده باشه بابت تایپ کردن‌شون :)

هیچ انسانی بر گوسفندان برتری ندارد.
همه‌ی گوسفندان با یک‌دیگر برادر و در برابر قانون یکسان‌اند.
همه‌ی گوسفندان حق زندگی کردن دارند اگرچه جای انسان‌ها را تنگ کرده باشند.
همه‌ی گوسفندان حق دارند آزادانه و در هر مکانی بچرند.
هیچ کس حق ندارد شیر آن‌ها را به‌زور و یا بیش‌از یک بار در روز بدوشد.
هیچ چوپانی حق ندارد آن‌ها را مجبور به جفت‌گیری کند.
هیچ چوپانی حق ندارد آن‌ها را تنها به چراگاه بفرستد.
هیچ کس حق ندارد از راه دام‌پروری گذران زندگی کند.
هیچ کس حق ندارد گوسفندی را با یک گاو تنها بگذارد.
هیچ کسی حق ندارد پشم آن‌ها را در زمستان بچیند.
هیچ کس حق ندارد از گوسفند به‌عنوان یک فحش استفاده کند.
هیچ پدر و مادری حق ندارد برای بند آمدن گریه‌ی کودک‌اش او را سوار گوسفند کند.
هیچ انسانی حق ندارد برای خشنودی خدای خویش گوسفندان را به‌عزا بنشاند.
گوسفندان حق دارند چوپان‌شان را خود انتخاب کنند و هرزمانی که لازم دانستند او را تغییر دهند.
گوسفندان حق دارند به هر تعدادی که می‌خواهند بچه‌دار شوند و تامین علوفه‌ی همه‌ی آن‌ها تا آخر عمر بر عهده‌ی چوپانی‌ست که خودشان انتخاب کنند.
بره‌ها حق دارند تا وقتی که به یک گوسفند بالغ تبدیل نشده‌اند با پدر و مادرشان در یک طویله زندگی کنند.
در تمام منازعاتی که بین گوسفند و چوپان پیش می‌آید حق با گوسفند است و چوپان صاحب هیچ حقی نمی‌باشد.

محصولِ ۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

گوشه‌ی دیوار

محسن (پسرم) امسال باید کنکور بده. دیدم یک کم بی‌حوصله شده، گفتم ببرم‌اش پارک یه قدمی بزنه دل‌اش باز شه. همین‌جور که داشتیم راه می‌رفتیم یه دفعه دیدم دستم تو دست محسنه، اما خودم روی شاخه‌ی درخت هستم. قضیه از این قرار بود که پام رفته بود روی یکی از این مین‌هایی که از زمان جنگ باقی مونده بود و من هم پرت شده بودم هوا. ولی چون محسن دست‌ام رُ خیلی محکم گرفته بود دستم قطع شد. پارک خیلی خلوت بود و تقریبن کسی نبود بیاد کمک کنه. اما شانس‌مون خونده بود چون همون موقع یه کامیون داشت از کنار پارک رد می‌شد پر از کارگر. دیگه اونا هم که دیدن ما به کمک احتیاج داریم بنده خداها همه پیاده شدن اومدن کمک. البته راننده‌ی کامیون یک کم دیرتر اومد چون جای پارک نبود داشت دنبال یه جایی می‌گشت کامیون‌اش رُ پارک کنه. آخر سر من از بالای درخت داد زدم آقا همون وسط خیابون پارک کن از این‌جا ماشین زیاد رد نمی‌شه. خلاصه دیگه اومدن کمک کردن و من رُ آوردن پایین.
شب که داشتیم شام می‌خوریدم مادرم می‌گفت پسرم اگر می‌تونی برو فردا ببین می‌تونی خودت رُ به‌عنوان جانباز ثبت کنی یا نه. منم خندیدم گفتم آخه مادر من الکی که نیست! آدم باید توی جنگ جانباز شده باشه. محسن هم گفت اگر بتونی جانبازی بگیری منم قول می‌دم دانشگاه شریف قبول شم. به‌ش گفتم تو با این طرز درس خوندن‌ات دانشگاه شابدل عزیم هم قبول شی شانس آوردی. دیگه این بچه از این حرف ان‌قدر ناراحت شد که شام‌اش رُ برداشت و رفت تو اتاق خودش. البته اتاق خودش که نیست اتاق من و مادربزرگ و مادر و خودشه در واقع ولی ما برای اینکه راحت‌تر بتونه درس بخونه به‌اش می‌گیم این اتاق خودته. قشنگ کتاباش رُ چیده یه گوشه کنار دیوار، خیلی مرتب. رخت‌خواب‌ها هم یه گوشه‌ی دیوار هستن. میز مطالعه هم وسط اتاقه. تخت مامان بزرگ‌اش هم زیر پنجره گذاشتیم چون وصیت کرده زیر نور بمیره.

محصولِ ۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

صبح زیبای یک کلاغ

اگر صبح‌ات را با صدای گنجشکی آغاز کرده‌ای
بشتاب که شاید او نه در حال آواز خواندن
که در حال دست و پا زدن و جان دادن
در زیر نوک‌های بی‌امان کلاغی‌ست
که صبح زیبای خود را
با خوردن او آغاز کرده است...

محصولِ ۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ناآرام

با وجود همه‌ی تلاش‌ها و مقاومت‌ها
هیچ کسی نتوانسته است ناآرام را
آرام بکند
اما ناآرام
خودش را
آرام خواهد کرد
آرام
آرام...

محصولِ ۱۳۸۷ مهر ۱۷, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

سلام دوستان
امیدوارم خوب باشید

good for you یعنی آفرین! اما من قبلن فکر می‌کردم good for you یعنی خوش به‌حالت. اگر خواستید به کسی بگید آفرید به‌ش بگید good for you.

در زبان انگلیسی وقتی دو تا صدای «اس» پشت سر هم قرار می‌گیرند صدای «اس» دوم تبدیل به «ایز» می‌شود. البته این قانون حدس من است و ممکن است استباه باشد. با این‌حال می‌توانم دو مثال برای آن بیاورم:

process + s = processes جمع پراسس نمی‌شه پراسسس! بلکه می‌شه پراسسیز
index + s = indexes جمع ایندکس نمی‌شه ایندکسس! می‌شه ایندکسیز
البته اگر جمع ایندکس را به صورت indices بنویسیم ایندسیز خواده می‌شود
جمع appendix را هم اگر به صورت appendices بنویسیم اپندسیز خوانده می‌شود

حالا که صحبت جمع و مفرد شد یک نکته بی‌ربط اما بامزه هم بگم (البته یک بار قبلن گفته بودم). جمع radius می‌شه radii و خونده می‌شه «REI DI AI» (ری دی آی)

حالا یک نکته هم در مورد رابطه‌ی اسم و صفت:

of importance = important
of help = helpful
of interest = interesting

بین اسم و صفت تقریبن یه همچین رابطه‌ای وجود داره. یعنی توی جمله می‌شه به جای helpful نوشت of help.

Thank you for being of help = thank you for being helpful
Let me know if I can be of any help to you.

It's of no importance = It's not important
Cost is the important thing - any benefits for the user are of secondary importance.

Is it of any interest to you? = Is it interesting to you?
It's a book that will be of interest to a wide range of readers.
What you do in your private life is of no interest to me.

DISCLAIMER:
ناآرام هیچ مسئولیتی در برابر درستی یا نادرستی چیزهایی که در زبان امروز بیان می‌دارد نمی‌پذیرد

خدافظ ما رفتیم

محصولِ ۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

یه نرم‌افزاری هست که دارم ازش استفاده می‌کنم و کاری که می‌کنه خیلی برام ارزش‌منده. اما چون نسخه‌ی ترایل‌اش رُ دارم استفاده می‌کنم بعد از چهارده روز از کار می‌افته. ولی یه کرک براش پیدا کردم که هر موقع اجراش می‌کنم ترایل این نرم‌افزار ری‌ست می‌شه و دوباره چهارده روز دیگه می‌تونم ازش استفاده کنم!
از اون طرف، یکی از کارمندهای این شرکت هر چند روز یک ای-میل به من می‌زنه و تجربه‌ی من در استفاده از این نرم‌افزار رُ ازم می‌پرسه تا اگر احیانن به مشکلی برخوردم یا سوالی برام پیش اومد بتونه کمک‌ام کنه. هدف این شخص چیه؟ اینه که در نهایت من رُ مجاب کنه که نرم‌افزارشون رُ بخرم! من هم همیشه جواب می‌دم که از این نرم‌افزار خیلی راضی هستم و هیچ مشکلی هم ندارم!
حالا شما فرض کنید، یک نفر اون سر دنیا کارش پی‌گیری کردن مشتری‌هاییه که خیلی‌هاشون مثل من دزد هستند. این شخص حقوق‌اش از همین راهه! یعنی اگر ده نفر مثل من این نرم‌افزار رُ بخرن کمک کردیم که این شخص خوش‌حال‌تر به خونه برگرده، آرامش بیش‌تری داشته باشه، رضایت بیش‌تری از زندگی‌اش داشته باشه، با همسر و دختر کوچیک‌اش برخورد به‌تری داشته باشه، هر چند وقت یک‌بار با پس‌اندازش به مسافرت بره و روزهای به‌تری داشته باشه،... اما من و آدم‌های مثل من چی؟!! یک سری دزد بی‌سر و پا که فکر می‌کنیم به‌ترین آدم‌های روی زمین هستیم

یک نکته هم در مورد آینده‌ای که ازش بی‌خبر هستیم. یکی از دوستان‌ام پارسال به‌صورت کاملن اتفاقی با یک استرالیایی آشنا شد. این شخص هم به دوستم یک Job Offer در استرالیا داد. خلاصه، ایشون بعد از چهار پنج ماه به راحتی ویزای استرالیا گرفت و رفت. چهار پنج ماه بعدش هم با یک پسر استرالیایی ازدواج کرد! خب حالا اگر به همین شخص، پارسال گفته می‌شد که شما سال دیگه در خانه‌ای در استرالیا با یک مرد استرالیایی مشغول زندگی خواهید بود، به شما نمی‌خندید؟
حرف من اینه که مسیری که انسان در زندگی طی می‌کنه اصلن به‌خودش و تلاش‌هایی که می‌کنه ربطی نداره. دوست دارم این رُ هر جوری هست توی اون کله‌تون فرو کنید یک روز! حتا اون کسی هم که یک سال تلاش می‌کنه و نفر اول کنکور می‌شه، فکر می‌کنه که با تلاش خودش به‌جایی رسیده. مطمئن باشید این شخص از همون روز اول برای نفر اول شدن در کنکور پا به‌این دنیا گذاشته. پس اختیار؟ اختیار هم وجود داره. شما می‌تونید آدم خوب یا آدم بدی باشید. اما مسیری آینده‌ی زندگی شما کاملن از اراده‌تون خارجه. این رُ گفتم که با دید بیش‌تری به زندگی ادامه بدید! ;)
این‌جاست که یک پرسش مهم پیش می‌آد. اگر مسیر آینده‌ی زندگی من از دست‌ام خارجه، پس من باید چی‌کار کنم؟ برم کنار خیابون بشینم کفش مردم رُ واکس بزنم خوبه؟ رو پله‌های اتوبوس وایستم بلیت مردم رُ جمع کنم چی؟ خوب می‌شه؟ فال همه‌ی دختر کوچولوهای فال‌فروش شهر رُ یه‌جا بخرم چی؟ خوبه؟

چند شبه توی حیاط بین دو تا درخت یه پارچه بستم و توی ننو می‌خوابم. شبا صدای جغد می‌آد. صبح‌ها هم که از خواب پا می‌شم صدای دارکوب از چند صد متری به‌گوش می‌رسه. یه روز تنهایی راه می‌افتم می‌رم پی صدا

محصولِ ۱۳۸۷ مهر ۵, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اسب‌ها در راه‌اند

من دیگه هیچ آرزویی ندارم. تقریبن به هر چیزی که توی زندگی می‌خواستم رسیدم. خدا رُ شکر... حالا فقط دوست دارم برم آمریکا، یه مزرعه‌ی بزرگ برای خودم بخرم، با صد تا اسب. دوست دارم باقی عمرم رُ فقط با همین اسب‌ها سر کنم.
درسته که زود گذشت، اما خوب بود، خیلی خوب...

محصولِ ۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شیطان

قدیمیا اعتقاد داشتن این چیزایی که صبح‌ها گوشه‌ی چشم آدم هست کار شیطونه. شیطون می‌آد شبا می‌شاشه تو صورت آدم. صب که از خواب پا می‌شی باید بشوری دست و روتو...
اما الان دیگه هیچ کس به این چیزا اعتقاد نداره
همه می‌دونن که شیطون آب نمی‌خوره اصلن

محصولِ ۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نیروی ذهن

یکی از آشنایان خواب‌اش ان‌قدر سنگین بود که صبح‌ها حتا با زنگ ساعت هم بیدار نمی‌شد. کسی هم نبود که بیدارش کنه. یه نفر یک کتابی به‌ش معرفی کرد برای کنترل ذهن. کلن مفهوم این کتاب این بود که به هر چیزی که می‌خواهید رخ بده باید روزی چند دقیقه با تمرکز کامل فکر کنید.
خلاصه، این آشنای ما هم برای یکی دو هفته، روزی بیست دقیقه این کار رُ می‌کرد (تقریبن یه همچین کاری می‌کرد): یه جای آروم و خلوت می‌نشست، چشم‌هاش رُ می‌بست. خودش رُ تصور می‌کرد که خوابیده. بعد تصور می‌کرد که صبح شده و مثلن نزدیک ساعت هشته (اگر می‌خواست ساعت هشت بیدار شه). بعد عقربه‌های ساعت رُ با جزییات کامل توی ذهن‌اش تجسم می‌کرد که دارن می‌چرخن و به ساعت هشت نزدیک می‌شن. به‌محض این‌که ساعت هشت می‌شد خودش رُ تصور می‌کرد که از خواب بیدار می‌شه. نتیجه این‌که این بنده خدا که با صدای توپ هم بیدار نمی‌شد بعد از یکی دو هفته تمرین هر روز صبح راس ساعت هشت از خواب می‌پرید!
اما چند تا نکته‌: راس ساعت هشت یعنی درست وقتی که ثانیه‌شمار می‌رسید روی عدد دوازده! نه یک ثانیه زودتر نه یک ثانیه دیرتر! ممکنه بپرسید اگر دو تا ساعت توی اتاق بود که اختلاف زمانی داشتند با کدوم بیدار می‌شد. با همونی که توی ذهن‌اش تصور کرده بود. مهم‌ترین چیز در این روش اینه که همه چیز رُ با جزییات کامل تصور کنید. یعنی اگر پشت ساعت مچی رنگ‌اش یک کم رفته اون رُ هم تصور کنید. اگر رنگ دیوار ساعت دیواری اتاق یک کم ترک خورده اون رُ هم باید ببینید.
نکته‌ی دیگه‌ای که وجود داره طرز بیدار شدن بود. ایشون راس ساعت هشت هر دو چشم‌اش یک دفعه از هم باز می‌شد! انگار که از چیزی ترسید باشه، یه همچین حالتی. خب واقعن یک کم ترس‌ناکه که آدم هر روز درست راس یه ساعت خاصی از خواب بپره. این بنده خدا هم که یک کم ترسیده بود کلن بی‌خیال این روش شد.
نکته‌ی آخر این‌که چرا همچین چیزی اتفاق می‌افته؟ احتمالن باید پای یک شعور درونی و ناخودآگاه در میون باشه که همیشه بیداره و هیچ‌وقت به‌خواب نمی‌ره.

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

در خفا

- ببخشید من یک بیماری گرفته‌ام که دیگه نمی‌تونم نماز بخونم حاج‌آقا
- یعنی چه؟! چه بیماری؟
- گفتنی نیست، دیدنیه!
- کو؟ ببینم
- ایناها
- کو؟!
- ایناها
- کافیه! دیدم
- خب، حالا تکلیف چیه حاج‌آقا؟
- اشکالی ندارد، شما می‌توانید دیگر نماز نخوانید... اما شرایط دارد
- چه شرایطی حاج آقا؟
- احتیاط واجب آن است که این نماز نخواندن شما جلوی جمع و در حضور دیگران نباشد. یک نگاهی به خودتان بیاندازید. شما حالا دیگر الگوی جوانان هستید. اگر آن‌ها ببینند که شما نماز نمی‌خوانید ممکن است فکر کنند نماز نخواندن کار خوبی‌ست. پس به‌تر است نمازتان را جایی نخوانید که کسی شما را نبیند.
- چشم حاج‌آقا، خیال‌تون راحت باشه

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

آدم‌هایی که زندگی خیلی خیلی سخت یا خیلی خیلی راحتی رُ دارن تجربه می‌کنن خیال‌شون راحت باشه. چون این آخرین باریه که در این سطح باقی می‌مونن. اما اگر یک زندگی خیلی معمولی دارید، گاهی سختی، گاهی آسایش، متاسفم، باید بترسید از این وضعیت. مطمئن باشید یه جای کار مشکلی وجود داره. به دور و ورتون نگاه کنید. حتمن می‌شه یه کاری کرد. فرصت از دست می‌ره. حیفه اگر برگردید.

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

استرس (۲)
یکی از دلایلی که باید به استرس اهمیت بدهیم و کلمات را با استرس درست تلفظ کنیم این است که تغییر استرس کلمات گاهی می‌تواند معنی کلمه را عوض کند. من می‌توانم در این زمینه دو نمونه برای شما مثال بزنم اما اگر خوب بگردیم نمونه‌های دیگری هم می‌توان یافت.

'Content: the things that are inside a box, bag, room etc
Most of the gallery's contents were damaged in the fire.
Con'tent: happy and satisfied
I am content with my job.

Com'plex: 'complicated
'Complex:
a group of buildings

در کلمه‌هایی که اسم و فعل‌شان یکی است، معمولا برای اسم‌ها استرس اول کلمه است و برای فعل‌شان استرس وسط کلمه است.

'insult (توهین), 'increase (n), 'record (n), 'export (n), 'digest (n)
in'sult (توهین کردن), in'crease (v), re'cord (v), ex'port (v), di'gest (v)

در مورد record علاوه بر اینکه جای استرس فرق می‌کند نوع تلفظ هم کمی فرق می‌کند
اولی هست (REKERD')
دومی هست (RI'KORD)
پس همیشه دقت کنید کلمه‌ای که به‌کار می‌برید اسم است یا فعل.

جای استرس در یک کلمه اغلب موارد قابل پیش‌بینی است. برای همین انگلیسی زبانان می‌توانند استرس کلماتی که برای اولین بار می‌بینند یا کلمات من‌درآوردی را به‌خوبی شناسایی کنند.

قانون استرس برای اسم‌ها (noun)
بخش (syllable) آخر را نادیده بگیرید. پس کلماتی که دو بخش دارند استرس بر روی بخش نخست آن‌ها قرار می‌گیرد. مثال:
'radar, 'insult, 'digest, 'taxi, 'satire

اگر کلمه بیش از دو بخش داشت:
اگر بخش یکی مانده به آخر (heavy) بود، استرس بر روی آن قرار می‌گیرد وگرنه استرس بر روی بخش قبل از آن قرار می‌گیرد. منظور از heavy در این‌جا long vowel است. یعنی حرف صداداری که کشیده شود. در مثال‌های زیر حرف استرس‌دار با رنگ قرمز نمایش داده شده.

po.ta.to - ca.me.ra
a.part.ment - quan.ti.ty
re.la.tion - em.pe.ror
di.sas.ter - cus.to.dy
ho.ri.zon - com.pli.ment
e.nig.ma - ca.pi.tal
ap.pen.dix - dis.ci.pline
re.luc.tance - e.vi.dence

بد نیست یک چیز کلی در مورد قوانین بدانیم. اما این مزخرفات را هیچ‌وقت نباید حفظ کرد. بعدا روشی یاد می‌دهم که خودتان بتوانید بی‌هیچ قاعده و قانونی استرس کلمات را حدس بزنید یا اگر نمی‌دانید یک بار ببینید و برای همیشه به‌خاطر بسپارید.
خدافظ (استرس روی ف)

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

استرس (۱)
اگر دوست داشته باشید می‌خواهم در چند بخش درباره‌ی استرس کلمات در زبان انگلیسی سخن برانم. منظور از استرس در این نوشته و نوشته‌های بعدی همان خط کوچکی است که در دیکشنری انگلیسی بر روی حروف هر کلمه وجود دارد.
استرس به زبان انگلیسی ربطی ندارد و در همه‌ی زبان‌ها وجود دارد. در زبان فارسی و روسی و مغولی و ژاپنی هم استرس وجود دارد. اصولن هر صدای معنادار یا بی‌معنایی که از دهان شما خارج شود استرس دارد. البته شرطش این است که بیش از یک بخش داشته باشد.
برای این‌که استرس را درست یاد بگیریم ابتدا باید بخش کردن کلمات را خوب بلد باشیم. خوش‌بختانه بخش‌کردن کلمات را در سال اول دبستان به همه‌مان یاد داده‌اند. اگر یادتان باشد کلمات را با دست چپ و راست‌مان بخش می‌کردیم. مثلن کتاب چند بخش دارد؟ آفرین، دو بخش: کت، آب. هنرمند چند بخش دارد؟ سه بخش: هُ، نر، مند. استرس بر روی حرف اول هر کدام از بخش‌های یک کلمه می‌تواند قرار بگیرد. مثلن در مورد هنرمند استرس می‌تواند بر روی یکی از این سه حرف باشد: «ه»، «ن» و یا «م». استرس این کلمه بر روی حرف «م» است.
سخن گفتن درباره‌ی استرس کلماتی که تنها یک بخش دارند چندان معنی ندارد. مثلن «آب» چون یک بخش دارد استرس‌اش هم روی حرف اول‌اش است «آ».
استرس کلمات هیچ ربطی به تشدید ندارد. بنابراین اگر خواستید حرفی را با استرس بیان کنید لطفن تلاش نکنید آن را با تشدید ادا کنید! برای نمونه می‌توان از واژه‌ی «فوّاره» یاد کرد. این کلمه چند بخش دارد؟ سه بخش: فو، وا، ره. استرس این حرف برروی حرف اول بخش سوم یعنی «ر» است نه حرف اول بخش دوم «و» که مشدد است.
همه‌ی ما استرس درست کلمات را به‌صورت ناخودآگاه از زبان مادری‌مان یادگرفته‌ایم اما دلیل نمی‌شود که بدانیم استرس هر کلمه بر روی کدام حرف آن است. اگر شما از یک آمریکایی بپرسید استرس کلمه‌ی de'termine بر روی کدام حرف است به احتمال زیاد نمی‌فهمد شما درباره‌ی چه چیزی دارید صحبت می‌کنید و اگر هم بفهمد به‌احتمال زیاد پاسخ اشتباهی به‌شما خواهد داد باوجود اینکه خود این فرد استرس این کلمه را به‌درستی بیان خواهد کرد. اگر هم من از شما بپرسم استرس واژه‌ی «دبستان» بر روی کدام حرف است شما هم چیزی در این مورد نمی‌دانید اما می‌توانید دبستان را درست بیان کنید.
جابحایی استرس بر روی حروف گاهی باعث به‌وجود آمدن لهجه‌ی جدیدی می‌شود. مثلن می‌توان به لهجه‌ی یزدی اشاره کرد که به‌نظر من فرق‌اش با لهجه‌ی تهرانی به‌خاطر جابجا شدن استرس از آخر کلمات به ابتدای آن‌ها به‌وجود آمده است. برای نمونه می‌توان به واژه‌ی «معده» اشاره کرد که استرس آن در لهجه‌ی تهرانی بر روی حرف «د» قرار دارد اما در لهجه‌ی یزدی بر روی «م» است. روزی یک یزدی می‌رود پیش دکتر و با لهجه‌ی شیرین یزدی‌اش می‌گوید «مِدم (معده‌ام) درد مِکُنه». دکتر هم چون تهرانی بود فکر می‌کند که منظور مریض از «مدم» همان «می‌دهم» است چون استرس «می‌دهم» هم وقتی به‌صورت عادی در یک جمله بیان می‌شود بر روی حرف اول‌اش قرار دارد. دکتر هم می‌گوید خب نده! اگر استرس معده بر روی حرف اول نبود دکتر هیچ‌گاه دچار چنین اشتباهی در تشخیص بیماری مریض نمی‌شد.
استرس کلمات در زبان‌های مختلف از الگوهای خاصی پیروی می‌کند. مثلن در زبان انگلیسی استرس اسم‌ها و صفت‌ها بیش‌تر بر روی حروف ابتدایی است اما استرس فعل‌ها بیش‌تر وسط کلمات قرار دارد. به‌طور کلی استرس در زبان انگلیسی بیش‌تر به سمت اول کلمه میل پیدا می‌کند. اما در زبان فارسی برعکس است و استرس بیش‌تر به‌سمت ته کلمه میل پیدا می‌کند. برای همین است که حتا اگر یک آمریکایی با تسلط کامل هم به فارسی سخن بگوید می‌توان فهمید که او یک آمریکایی‌ست چون به‌صورت ناخودآگاه و به‌خاطر چیزی که از زبان مادری‌اش یادگرفته‌ است فکر می‌کند همه‌ی کلمات را باید طوری ادا کند که استرس‌شان در ابتدای کلمه قرار بگیرد.
و به همین دلیل هم هست که یک ایرانی که بعد از انقلاب به آمریکا فرار کرده است را هنوز هم بعد از سی‌سال می‌توان از لهجه‌ی فارسی‌اش شناخت. فقط کافی‌ست یک کلمه از دهان‌اش بیرون بیاید.
استرس کلمات چیزی نیست که به‌راحتی قابل آموزش دادن و یاد گرفتن باشد. اگر معلم‌های ما هم استرس کلمات را نمی‌دانند و یاد نمی‌دهند اشکالی بر آنان وارد نیست.

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره
[بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افتد]
مامان بیا ببین این آقاهه چی‌کار داره دم در. لباس‌اش سبزه. از کمیته اومده. می‌گه روزه به معتادا هم واجبه
روزه به معتادا واجب نیست پسرم. بیا سر سفره غذات رُ بخور. ناهارت سرد می‌شه‌ها! آقاجون شما هم بفرمایید

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خبر کوتاه بود

خبر کوتاه بود. استاد محمود احمدی‌نژاد درگذشت...
همین
و حالا وقتشه که ما یک‌بار دیگه به خودمون و جهانیان اثبات کنیم که ملتی «مرده پرستیم»!

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آندره بوچه‌لی


اگر you tube برای‌تان بخار شده است فیلم بالا را [دانلود] کنید. (۱۰ مگ است اما ارزش‌اش را دارد)

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

[زندگی] یعنی این‌که اگر برای دومین بار در بدترین شرایط قرار گرفتی
با اولین باری که در بدترین شرایط قرار گرفتی فرق کرده باشی
زندگی یعنی این‌که وقتی برای دومین بار در شرایط بدی قرار گرفتی
طوری رفتار کنی که به دیگران آرامش بدی، انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده
طوری که دیگران آرزو کنند شرایط شما رُ داشتند، شاید آرامش بیش‌تری پیدا می‌کردند

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شهروند نمونه

آقا پرهام [این‌جا] نوشته‌اند که آدم نباید تا وقتی در کشور خودش به بالاترین سطح نرسیده به فکر زندگی در کشور دیگه‌ای مثل اوکراین یا آمریکا بیافته. اما من به هف هش دلیل با این حرف مخالف‌ام. اول این‌که بنده خودم بیست و هفت ساله که دارم توی کانادا زندگی می‌کنم. این‌جا کلن این‌جوریه که آدم‌ها همه برای زندگی کردن تلاش می‌کنند، نه برای زنده موندن، حالا در هر سطحی که می‌خوان باشن. چه رفتگر، چه بنا، چه نجار، چه پزشک، چه داروغه، چه نانوا، چه خیاط، چه کارمند دولت، چه مهندس، چه نگهبان بانک، چه کفاش، چه افغانی حتا، هرکی کار کنه زندگی‌اش رُ می‌کنه، به تفریح‌اش هم می‌رسه، تعطیلات آخر هفته هم می‌ره، نمازش رُ هم می‌خونه اگر مسلمون باشه، روزه‌اش رُ هم می‌گیره اگر مسلمون یا یهودی باشه، کاباره‌ش رُ هم می‌ره اگر بی‌ناموس باشه.
دیروز یک فیلم آمریکایی دیدیم تقریبن مال صد سال پیش بود. توی فیلم یک زنه داشت رانندگی می‌کرد و وقتی به خونه‌ش رسید یک چیزی شبیه کنترل از راه دور از پنجره‌ی ماشین آورد بیرون و در گاراژ رُ باز کرد. دیگه همه‌ی ما از خنده روده‌بر شده بودیم. می‌گفتیم اَ... این درهای برقی گاراژ یکی دو ساله که توی ایران مد شده ولی صد سال پیش اینا چه چیزایی داشتنا... اَ... خلاصه ان‌قدر خندیدیم که نگو. من اون سال اولی که توی کانادا شرکت زده بودم نیاز شدیدی به پول داشتم. یه کاری کردم که هم خیلی جالب بود و هم الگویی شد برای بقیه ایرانی‌ها که می‌خواستن بدون هیچ پولی توی کانادا شرکت بزنن. ما سال اول به اداره‌ی مالیات یک درآمد الکی اعلام کردیم و مالیات‌اش رُ هم قرض کردیم و دادیم یه جوری. ولی چون درآمدی که اعلام کرده بودیم خیلی عالی بود تونستیم بعدش یک وام سنگین بگیریم و علاوه بر این‌که قرض و قوله‌مون رُ دادیم کلی هم بیزنس‌مون رونق گرفت. اما نمی‌دونم چرا خود کانادایی‌ها اصلن از این روش استفاده نمی‌کنند. واقعن به عقل‌شون نمی‌رسه آیا...؟! یا که چی؟ مثلن می‌خوان شهروند نمونه بشن؟ برو بابا من اگر می‌خواستم شهروند نمونه باشم که الان وعض‌ام این نبود

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آینده‌ی امروز

رامن یک چیز خوب [نوشته] درباره‌ی آینده‌ی دیروز و آینده‌ی امروز.
همیشه با خودم فکر می‌‌کنم اگر نوشته‌های وبلاگ‌های امروز تا هزار سال دیگه پابرجا بمونند، برای آدم‌هایی که هزار سال بعد این نوشته‌ها رُ می‌خونند خیلی باید لذت بخش باشه که ببینند چه چیزهایی در مغز ما می‌گذشته. شاید به بعضی حرف‌های الان ما بخندند. شاید هم خیلی چیزها براشون جالب باشه. مثلن الان نفت و گاز وجود داره، ولی شاید اون موقع دیگه وجود نداشته باشه و براشون جالب باشه که بدونند نفت چی بوده و چه استفاده‌ای ازش می‌شده. حتا اینترنت، ممکنه اون موقع دیگه هیچ استفاده‌ای ازش نشه. یا صحبت کردن ما آدم‌ها. شاید هزار سال دیگه مغز انسان ان‌قدر تکامل پیدا کرده باشه که دیگه کسی برای ارتباط برقرار کردن مجبور نباشه حتمن حرف بزنه، همه‌ی ارتباط‌ها فقط از طریق چیزی مثل تله‌پاتی و خواندن ذهن صورت می‌گیره. اون‌وقت به ما می‌خندند که مجبور بودیم با هم حرف بزنیم. شاید هم حسودی‌شون بشه که ان‌قدر با هم ارتباط داشتیم و آرزو کنند که ای کاش اون‌ها هم مجبور بودند با هم‌دیگه حرف بزنند.

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

خیلی وقت بود می‌خواستم فیلم stay را ببینم. فیلم خوبی بود. درباره‌ی این بود که زندگی چیزی جز یک خواب نیست.

One of the first times I met you
You said, you didn't know what was real anymore
And I said that I did
But I was wrong
I don't know what's real anymore

You are...
You are real
You are trying to save me but it's too late
Because I gotta wake up

You are awake!
Look around you! This is a dream the whole world is inside it!

It hurts too much...

دیالوگی که در متن اصلی نمایشنامه گفته می‌شه [pdf] خیلی بیش‌تر از چیزیه که توی فیلم بود. بخونیدش بد نیست.

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

معمولن می‌توان if را از جملات شرطی حذف کرد.
یک مثال ساده از شرطی نوع سوم:

If I had seen him, I would have told you
Had I seen him, I would have told you

I would have told you if I had seen him
I would have told you had I seen him

این کار معمولن در جملات رسمی انجام می‌شود. یک مثال دیگر:

If you should know more about it, don't hesitate to ask more questions
Should you know more about it, don't hesitate to ask more questions

اگر چیزی را به‌نظرتان اشتباه گفته‌ام لطفن بگویید تا درست‌اش کنم.

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آنا

خیلی وقت بود از پنجره‌ی حمام بوی تریاک می‌اومد. هر دو همسایه متهم بودند تا این‌که یکی‌شون برای یک هفته رفت مسافرت. و این بو برای یک هفته‌ی دیگه هم ادامه داشت. چرا بعضی آدم‌ها توی حمام تریاک می‌کشند؟
دیروز آنا زنگ زد. حال‌اش خوب بود. گفت می‌خواد برگرده کشورش. سعی نکردم جلوش رُ بگیرم. گفت اگر بیای این‌جا فقط باید غذای گیاهی بخوری. گفتم من برای خوردن چمن کمپ دانشگاه هم هیچ مشکلی ندارم. کلی خندیدیم. قرار شد مواظب خودمون باشیم.
نمی‌دونم آخرش چی بشه...

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

میلاد منجی

به یاری خدا یک بار دیگه انتظارها به سر رسید و باز هم ما خودمون رُ در برابر میلاد منجی می‌بینیم. به امید روزی که امام زمان ظهور کنه و همه با هم و با کمک مردم شریف ایران حمله کنیم به بقیه کشورها و زمین رُ پاک کنیم از شر آدم‌های پلید و پست‌فطرت و حروم‌زاده و از خدا بی‌خبر و بی‌همه‌چیز و پرادعا و کثیفی که به‌هیچ صراطی مستقیم نیستند (روی عبارت پرادعا و کثیف خیلی تاکید دارم!)

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

Fortune Cookie

☺ Your troubles will cease and
fortune will smile upon you ☺
08 12 34 7 28 62

سنگسار

تازگی‌ها خیلی زود عصبانی می‌شم. اما یه چیز خیلی جالبی که در مورد این عصبانی شدن‌ها وجود داره اینه که هر موقع عصبانی می‌شم خودم رُ از بالا می‌بینم، از بیرون همه چیز رُ می‌بینم، و دل‌ام برای خودم می‌سوزه که چه‌قدر خوار و پست به‌نظر می‌رسم از اون بالا

دیروز یک فیلم دیدم به‌نام «The Bridges of Madison County». یک فیلم عاشقانه. داستان‌اش درباره‌ی زن میان‌سالی بود که شوهر داشت و یک دختر شانزده ساله و یک پسر هفده ساله. این زن عاشق مردی می‌شه که یک روز به عنوان ره‌گذر از کنار خونه‌شون رد می‌شه.
من همیشه وقتی این‌جور فیلم‌ها رُ می‌بینم، چهار تا انگشت دست چپ‌ام رُ داخل موهام می‌کنم و با چشم‌های بسته به فکر فرو می‌رم. با خودم فکر می‌کنم عشق چیه که بیست سال بعد از ازدواج هم می‌تونه اتفاق بیافته؟ پس فرق عشق با سرماخوردگی چیه؟ اگر عشق با سرماخوردگی هیچ فرقی نداره (که نداره)، پس خیانت چه معنی پیدا می‌کنه؟ یعنی هر کس قرص سرماخوردگی می‌خوره خیانت کرده؟


دیگه چی؟ یک داستان که منبع نداره پس نیازی نیست در صدد رد کردن‌اش برآیید
روزی حضرت علی مردم را فراخواند تا زنی را سنگسار کنند. مردم با اشتیاق جمع شدند و هر کس سنگی برداشت. آن‌گاه حضرت علی فرمودند فقط کسانی می‌توانند سنگ بزنند که تا به حال گناه نکرده باشند. همه‌ی مردم سنگ‌ها را بر زمین انداختند و رفتند. حضرت علی و دو فرزندش هر کدام سنگ کوچکی برداشتند و به سوی آن زن پرتاب کردند. سپس او را رها ساختند.

+ یکی از چیزهایی که باعث می‌شود همیشه احترام بسیار زیادی برای حضرت علی قایل باشم این است که این شخص تنها کسی است که در هیچ‌کدام از سخنان‌اش شک و تردیدی ندیده‌ام (امیدوارم بفهمید منظورم چیست. خیلی‌ها هستند که درباره‌ی همه چیز با یقین حرف می‌زنند، اما یقین‌شان تو خالی‌ست). این خیلی برای‌ام عجیب است. حتی بزرگ‌ترین دانشمندان جهان هم هیچ‌گاه با قطعیت از چیزی سخن نمی‌گویند. اما برای علی، همه چیز فرق می‌کرد انگار. ببینید چه قطعیتی در این جمله‌ها وجود دارد: «آدم‌ها خوابند، وقتی مردند بیدار می‌شوند»، «به خدای کعبه که رستگار شدم»، «در تمام عمر هیچ‌گاه غبار تردید و تشویش بر خاطرم ننشست. اگر همه‌ی حجاب‌ها برطرف شوند بر یقین و طمانینه‌ی جانم اندکی هم افزوده نمی‌شود»

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

تلفظ Remote
RIMOT است (بر وزن موت عربی)
نه RIMOOT (نه موووت)

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هندی

» اخبار تلویزیون یک خبرنگار آمریکایی را نشان می‌داد که از چون از جنازه‌ی سربازان آمریکایی در عراق عکس گرفته است از آمریکا اخراج شده است. اما در زیرنویس انگلیسی که در همان لحظه نمایش می‌داد نوشته بود این خبرنگار از عراق بیرون انداخته شده است. انگار یکی از مهم‌ترین رسالت‌های خبرنگاران همین دروغ پراکنی‌ست.

» امروز یک کارتون دیدم به نام Everyone's Hero. کارتون زیاد دارم اما وقت نمی‌کنم همه‌شان را ببینم. در این کارتون یک عدد ماست‌مالی دیدم که فقط از ما ایرانی‌ها برمی‌آید. برای همین بود که حدس زدم کسی که این بخش از کارتون را پیاده‌سازی کرده است حتمن یک ایرانی بوده. به این پنج عکس نگاه کنید: [یک]، [دو]، [سه]، [چهار]، [پنج]، [شش]
چوب بیس‌بال بر روی زمین می‌افتد و می‌چرخد تا به‌پای کودک برسد. اما وقتی به پای او می‌رسد کمی پایین‌تر از جایی که باید باشد قرار می‌گیرد. احتمالن طراح حوصله نداشته است این قسمت را از اول render کند. رییس‌اش هم که نفهمیده البته

» یکی از دوستان‌ام (اکس) درباره‌ی مردی که بیست‌سال در هند زندگی کرده (هندی) و با آن‌ها رفت و آمد خانوادگی پیدا کرده بود چیزهایی تعریف می‌کرد که ممکن است برای‌تان جالب باشد. این مرد مدتی بود که با خانواده‌ی اکس رفت و آمد خانوادگی داشت. این رابطه کمی بیش از حد معمول شده بود و او شام و نهار هم خانه‌ی آن‌ها چترباز بود. روزی به‌شوخی به اکس گفت من می‌توانم فکر آدم‌ها را بخوانم و همه به او گفتند اِ؟ راست می‌گی؟ جون خاله ماستی می‌گی؟ یعنی حرف‌اش را جدی نگرفتند زیاد. تا این‌که یک روز این شخص هندی، اکس را در خیابان می‌بیند و بعد از سلام و احوال‌پرسی شروع می‌کند خوابی را که اکس دیشب دیده بود با جزییات کامل برای‌اش تعریف می‌کند، اکس هم همین‌جور دهان‌اش از تعجب باز مانده بود و کمی ترسیده بود البته. اکس دو برادر داشت که به مسافرت رفته بودند و دسته‌گلی هم به آب داده بودند. روزی آقای هندی سر سفره‌ی ناهار به یکی از برادرهای اکس گفت راستی از آن ماجرایی که در مسافرت برای‌تان پیش آمد چه خبر؟! این‌ها هم که دیدند رابطه با این شخص ممکن است زندگی‌شان را به باد بدهد کم‌کم از او دوری گزیدند. اما اکس هم‌چنان پیش هندی می‌رفت و سعی داشت ته و توی قضیه را هر جور که شده درآورد. آخر سر هم هندی به او هفت کتاب داد که خواندن و به‌کارگیری هر کدام از آن‌ها سه سال طول می‌کشید و پس از خواندن هر کدام، شخص توانایی ویژه‌ای به‌دست می‌آورد. اکس بی‌خیال شد البته. یکی از چیزهایی که هندی به اکس گفته بود این‌بود که اگر شب‌ها دمر (شکم رو به زمین) بخوابی نمی‌توانم ذهن‌ات را بخوانم.

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دنیای موازی (۳)

چند ماه پیش دو مطلب خیالی درباره‌ی جهان‌های موازی نوشته بودم:

[دنیای موازی] (۱)

[دنیای موازی] (۲)



البته دروغ نبود، داستان‌پردازی بود بیش‌تر



امروز در کتابی به‌نام صفر (نوشته‌ی دکتر مسعود ناصری) مطلب جالبی درباره‌ی [نظریه‌ی جهان‌های موازی] دیدم که برپایه‌ی نظریه‌ی کوانتوم و در سال ۱۹۵۷ توسط یک فیزیک‌دان آمریکایی به‌نام «Hugh Everett» مطرح شده است. نظریه‌ی کوانتوم، ناظر و ذهن را وارد فیزیک می‌کند و در برخوردی که با پدیده‌ها دارد ناظر را قسمتی از پدیده به‌حساب می‌آورد:



«بر طبق این نظریه، تمام احتمالات ممکن واقعن اتفاق می‌افتند لیکن هرکدام در یکی از جهان‌های موازی.

اگر نظریه‌ی جهان‌های موازی درست باشد بدان معنی است که در همین لحظه میلیاردها من وجود دارند که به‌طور موازی با منی که دارم این کتاب را می‌نویسم زندگی می‌کنند. البته در بعضی از این جهان‌ها من مرده‌ام، در بعضی در حال مردن هستم، در بعضی چند سال دیگر خواهم مرد و... این جهان‌ها کجا هستند؟ جواب این است که آن‌هایی که خیلی شبیه به‌جهان ما هستند خیلی نزدیک به ما قرار دارند، ولی آن‌هایی که خیلی متفاوت هستند بسیار از جهان ما دورند. بنابراین میلیون‌ها جهان موازی در چند سانتی‌متری ما وجود دارند و میلیون‌ها جهان دیگر نیز بسیار دور، درست مانند شاخه‌ها یا ریشه‌های یک درخت. بنابراین جهانی وجود دارد که در آن چنگیز وجود نداشته است. جهانی وجود دارد که در آن من و بعضی از شما در ایران زندگی نمی‌کنیم. جهانی وجود دارد که در آن امیرکبیر به قتل نرسیده است. جهانی وجود دارد که در آغاز پیدایش آن هیدروژن به‌وجود نیامد و امکان زندگی بر روی زمین هم فراهم نشد.»



براساس این نظریه، وقتی شما شیر یا خط می‌اندازید، هم شیر می‌آید و هم خط. ولی جهان دو شاخه می‌شود که در یکی از آن‌ها شیر آمده است و در دیگری خط. یا اگر تاس انداخته باشید جهان به شش شاخه تقسیم می‌شود.

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

امروز می‌خواهم در مورد نحوه‌ی تلفظ eri در برخی کلمات با شما سخن بگویم.
برای نمونه cafeteria (کافه تریا) را در نظر بگیرید.
خب حتمن می‌دانید که این سه حرف را ERI نباید تلفظ کرد.
در لهجه‌ی بریتیش این سه حرف IRI (ایری) تلفظ می‌شوند (کفه تیریا)
اما در لهجه‌ی آمریکایی، تلفظ این سه حرف کمی متمایل است به IERI (ایه‌ری) -> (کفه تیه‌ریا). به نظر من که لهجه‌ی آمریکایی قشنگ‌تر است. من در دیکشنری گشتم و غیر از کلمه‌های زیر چیز دیگری برای مثال پیدا نکردم. در همه‌ی کلمات زیر پیش از eri یا حرف t است، یا p‌ است و یا s.

متیه‌ریال material
بک تیه ریا bacteri
این تیه ریه‌ر interior
اکس تیه ریه‌ر exterior
اکس پیه ریه‌نس experience
کرای تیه ریا criteria
میس تیه ریه‌س mysterious
کفه تیه ریا cafe teria
پیه ریه‌د period
سوپیه ریه‌ر superior
سیه‌ریه‌س serious
سیه‌ریه‌ل serial
ایم پیه ریه‌ل imperial

مانند پیرزن‌هایی که گوشه‌ی بادام‌هایی را که برای سربازان به جبهه می‌فرستادند گاز می‌زدند و می‌چشیدند تا چیز تلخی به کام دیگران نگذاشته باشند، من نیز همه‌ی این کلمات را یک بار با واژه‌نامه‌ی لانگ‌من (LDOCE) گوش دادم تا مطمئن شوم چیز اشتباهی به شما نگفته‌ام.

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شیرین نیست

مانند بچه‌ای که بخواهد لج‌بازی کند فکر می‌کردم اگر چیزی درباره‌ی او ننویسم خیال‌ام راحت‌تر است. اما همه‌ی ما خوب می‌دانیم که بی‌خسرو، شیرین نیست. (بگذریم از این‌که زندگی چه با خسرو چه بی‌خسرو شیرین نیست!)

چند روز پیش مادر بزرگ‌ام را دیدم. دیگر توان رنگ کردن موهای زیبای‌اش را از دست داده بود و دستان‌اش را به نشانه‌ی تسلیم در برابر آخرین ضربه‌های سهمگین زندگی بالا آورده بود. زندگی همه‌ی ما را از کودکی با مشت‌های خود به زمین سخت می‌کوبد. اما فرار از ضربه‌های آخر کار آسانی نیست.



چی دارم می‌گم؟ اصلن خودم هم نمی‌دونم چی می‌خوام بگم! یه دفعه عکس خسرو شکیبایی رُ دیدم. دلم گرفت. هر آدمی که می‌ره ما تنهاتر می‌شیم. برای تنهایی خودمون گریه می‌کنیم در واقع. کاش می‌شد فهمید چی‌کار باید کرد



روح‌اش شاد

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هیروشی

یکی از دوستان‌ام یک CD دربرگیرنده‌ی سخنرانی‌های معروف تاریخ به من داده است. یکی از سخنرانی‌ها مربوط به زمانی است که بمب اتمی بر روی هیروشیما انداخته شد. سخنرانی از زبان رییس‌جمهور وقت آمریکاست (Truman):



The world will note that the first atomic bomb was dropped on Hiroshima, a military base... We won the race of discovery against the German... We have used it in order to shorten the agony of war, in order to save the lives of thousands and thousands of young Americans. We shall continue to use it until we completely destroy Japan's power to make war


به نظرم از این سخنرانی استفاده‌های زیادی می‌شه کرد [دانلود]

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اخلاق و اقتصاد

یاشار عزیز در این [پست] پرسیده بود که معنی catch-22 چی می‌شه؟ و خودش هم جواب‌اش رُ داده بود:



an impossible situation that you cannot solve because you need to do one thing in order to do a second thing, but you cannot do the second thing until you have done the first


مثلن این‌که آدم برای به‌دست آوردن یک کار نیاز به تجربه داشته باشه و برای به‌دست آوردن تجربه هم نیاز به کار داشته باشه.



با خودم فکر کردم که اخلاق و اقتصاد هم یک جورهایی catch-22 هستند با هم.

مثلن به مردم ایران نگاه کنید. بیش‌تر مردم ایران وضع مالی خوبی ندارند و فقیر و بدبخت هستند. به همین دلیل همیشه مجبور هستند هر جوری که شده گلیم خودشون رُ از آب بیرون بکشند تا یه لقمه نون حروم در بیارن. پس مجبور هستند صبح تا شب به هم دروغ بگن، تهمت بزنن، دزدی کنند و پول در بیارن و بریزن تو شکم زن و بچه‌شون. اما همه‌ی این کارها باعث می‌شه وضع اقتصادی خراب‌تر بشه. پس مردم هم ناچار می‌شن دست‌شون رُ یک مقدار درازتر کنند. این‌جوری می‌شه که دیگه به‌هیچ چیزی نمی‌شه هیچ امیدی داشت. برای اقتصاد خوب باید اخلاق خوب داشت و برای اخلاق خوب هم باید اقتصاد خوب داشت.

محصولِ ۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

پرسیدن شاگرد، استاد را

امروز که برای تدریس به یکی از مدارس اطراف شیراز رفته بودم، یکی از شاگردان از من پرسید آیا خوردن کنسرو حرام است؟ گفتم از نظر کی؟ گفت اسلام. گفتم فکر نمی‌کنم حرام باشد اگر حرام بود در قرآن گفته می‌شد یا فتوای حرام بودن‌اش برای مسلمانان صادر می‌شد. آن پسر از من این بار پرسش دیگری پرسید. او پرسید آیا مصرف مشروبات الکلی حرام است؟ گفتم اگر قرآن را خوانده باشی می‌دانی که بله حرام است. خداوند در قرآن فرموده‌اند که نوشیدن مشروبات الکلی فایده دارد اما چون ضررش بیش‌تر از فایده‌اش است نوشیدن آن حرام است. او آن‌گاه در مقام پرسش برآمد که چرا در نخستین روزهای اسلام مشروبات الکلی حرام نبودند و به‌تدریج حرام شدند؟ من به او این‌گونه پاسخ دادم که هر چیزی مراحلی دارد. اسلام هم در مراحل ابتدای‌اش شراب را حرام نکرده بود چون عده‌ی بی‌شماری از اعراب در آن زمان شراب‌خوار بودند و اگر می‌فهمیدند که اسلام با شراب مخالف است به سوی این دین نمی‌آمدند. آن‌گاه برای او بیش‌تر توضیح دادم که یکی از دلایل حرام بودن مشروبات الکلی، اثر مخربی است که بر روی کبد می‌گذارد که در نهایت باعث نابودی آن می‌شود. آن شاگرد اما این بار پرسید که آیا درباره‌ی اثر نابود کننده‌ی مواد افزودنی کنسروها چیزی می‌دانم؟ من هم که پزشکی نخوانده بودم پاسخ دادم خیر، نمی‌دانم. سپس این‌گونه برای‌ام توضیح داد که مصرف بیش از اندازه‌ی هرگونه کنسروی مانند شراب، در طول زمان باعث نابودی کبد می‌گردد. بعد از این حرف کمی به‌فکر فرو رفتم، آن‌گاه در مقام پاسخ‌گویی برآمدم و به او گفتم اگر بدین گونه باشد که می‌نمایی، مطمئن باش اگر در زمان پیامبر چیزی مانند کنسرو وجود داشت خداوند خوردن آن را حرام می‌نمود. آن‌گاه برای او چنین توضیح دادم که فرض کن مشروبات الکلی دو سه سال است که کشف شده است و در آن زمان این‌جور چیزها وجود نداشت و خداوند انسان را از نوشیدن آن منع نمی‌کرد. همین که ما امروز می‌دانیم مشروبات الکلی چه ضرری دارند برای‌مان کافی‌ست تا آن‌ها را حرام بدانیم؟ آن شاگرد سخن‌ام را که برآمده از دلیل و برهانی قوی بود پذیرفت و بسیار خوشحال بود که برای یکی دیگر از پرسش‌های‌اش پاسخ روشنی یافته است.

محصولِ ۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

catch up یعنی رسیدن.

If you miss a lot of classes, it's very difficult to catch up.
اگر کلاس‌های زیادی را از دست بدهی، سخت می‌توانی خودت را برسانی

You go on ahead. I'll catch you up in a minute.
تو برو. من تا یک دقیقه دیگه خودم رُ می‌رسونم

حرف اضافه‌اش with است:

At the moment our technology is more advanced, but other countries are catching up with us.
در حال حاضر فناوری ما پیشرفته‌تر است، اما کشورهای دیگر دارند به ما می‌رسند

Drive faster - they're catching up with us.
تندتر برو، دارند به ما می‌رسند!

محصولِ ۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تولد سه سالگی

سه سال از روزی که نخستین پست وبلاگ‌ام را نوشتم می‌گذرد. از همه‌ی دوستانی که احساس حضور احتمالی‌شان در میان خوانندگان این وبلاگ، باعث دل‌گرمی و شادی من در تمام این مدت بود، سپاس‌گزارم.



هر کدام از نوشته‌های زیر را که دوست داشتید بردارید و بخوانید، شاید خوش‌تان بیاید:



[احساس صبحگاهی]، [پاره‌ای از نور]، [فکرها و آدم‌ها]، [شیوا]، [افسانه‌ی بانوی هفت آسمان]، [نگاهی متفاوت]، [لحظه‌ی زندگی]، [آرامشی که تو داری]، [سفر بازگشت]، [حکایت]، [آخر دنیا]، [برای مادر]، [قعر دریا]، [کارهای غیرممکن]، [ما می‌توانیم]، [رویا]

محصولِ ۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کارما

بخشی از کتاب *«تجسم خلاق»:

«یکی از قوانین انرژی این است که: انرژی‌ای دارای کیفیت یا طیف ویژه، انرژی‌ای دارای کیفیت یا طیف مشابه را به سوی خود جذب می‌کند.
اندیشه‌ها و احساسات هم دارای انرژی مغناطیسی هستند و هر انرژی با طبیعت مشابه را به‌سوی خود می‌کشانند. مثلن هنگامی که تصادفن به‌کسی برمی‌خوریم که همان لحظه به او می‌اندیشیدیم یا بر حسب اتفاق کتابی را برمی‌گزینیم که دقیقن حاوی اطلاعاتی است که در همان لحظه به آن نیازمندیم، می‌توانیم کارکرد این اصل را مشاهده کنیم.»

«Karma: واژه‌ی سانسکریت. به معنای کنش و کردار.قانون عمل و عکس‌العمل»

این دیگه از کتاب نیست، از خودمه (!):
افرادی که از چگونگی کارکرد «قانون کارما» آگاهی دارند جزو خودخواه‌ترین انسان‌های روی زمین می‌باشند. این افراد همیشه در تلاش و تکاپو برای کمک به دیگران هستند؛ نه به این خاطر که آدم‌های انسان‌دوستی هستند! بلکه به این خاطر که می‌دانند هرآن‌چه انجام می‌دهند، دیر یا زود، از سوی طبیعت به‌سوی‌شان بازگردانده می‌شود.

پایان


* ترجمه‌ی گیتی خوشدل، انتظارات روشنگران

محصولِ ۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بستنی

یک چیز جالبی که وجود داره اینه که ما فقط می‌تونیم از موجودات فرازمینی که از ما هوشمندتر هستند پیام رادیویی دریافت کنیم. چون وقتی پیام از طرف ما دریافت بشه یعنی هزاران سال پیش ارسال شده. هزاران سال پیش هم که اصلن این‌جا خبری نبود که. حداکثرش این بود که آرش داشت با تیرکمون‌اش مرز ایران رُ تعیین می‌کرد.



هیچ دقت کرده‌اید این مسافرکش‌های شخصی که با پیکان‌شان مسافرکشی می‌کنند چه‌قدر شبیه هم هستند؟ همه‌شان سبیل یا ته‌ریش دارند. همه‌شان کلافه هستند. همه‌شان عجله دارند که زودتر مسافر را به مقصد برسانند تا مسافر دیگری سوار کنند و دویست تومان بیش‌تر درآورند تا جلوی زن و بچه‌شان شب که به‌خانه برمی‌گردند خجالت‌زده نباشند. البته شب که ساعت یازده به خانه می‌رسند احتمالن زن و بچه خواب هستند. صبح هم که ساعت شش از خانه بیرون می‌زنند تا به‌جنگ بروند زن و بچه خواب هستند. فکر کنید اگر هشتاد درصد ایرانی‌ها مسافرکش باشند ما چه‌قدر شبیه هم هستیم. همه‌مان وقت نداریم زندگی کنیم. همه‌مان وقت نداریم بفهمیم چه‌قدر شبیه هم شده‌ایم. همه‌مان وقت نداریم بفهمیم زمان از دست می‌رود. فقط وقت داریم اگر کسی مرد بعدازظهر دست از مسافرکشی برداریم و به مسجد برویم و فاتحه‌ای برای آن مرحوم بخوانیم باشد که خداوند از سر گناهان‌اش بگذرد و او را در آتش جهنم نیاندازد که بسوزاند



«من مرده بودم. می‌توانستم همه‌تان را از آن بالا ببینم!»

این جمله را برای صدمین بار بود که تکرار می‌کرد. با نگاه معنا داری به او فهماندم که دیگر توان شنیدن دوباره‌ی آن‌چه بر او رفته است را ندارم. ساعت‌ها از حرکت باز ایستاده‌اند. زمان به همان اندازه برای‌مان معنا دارد که برای اجدادمان. گذر روز و شب را هم از یاد برده‌ایم.



«هوا سرد بود، اما اگر بدانی... چه سرمای دل‌پذیری...»

کنج‌کاو دیدن چهره‌ی زنی هستم که روبروی‌ام نشسته است. انگار که با زانوهای در هم کشیده‌اش به دنیا آمده باشد؛ چهره‌اش را در میان آن‌ها پنهان ساخته و به‌خواب رفته است.



اخم‌های‌ام در هم فرو رفته‌اند. نزدیک‌ترین کسی که می‌توان‌ام صورت‌اش را به‌دیوار بچسبانم مردی سیاه رنگی‌است که خاطره‌ی مرگ‌اش را دوست دارد همه بدانند.



ربطی به بستنی نداشت!

مطلب ویژه

فالون دافا

«فالون دافا»، به «فالون گونگ» نیز معروف است. روشی معنوی است که بخشی از زندگی میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شده است. ریشه در مدرسه بودا دارد. ا...

Google Analytics

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

Powered By Blogger

Google Reader

Add to Google
با پشتیبانی Blogger.