the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۵ شهریور ۹, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

عشق و دوستي

عشق با دوست داشتن فرق دارد. شما نمي‌توانيد ادعا كنيد كسي جز پدر و مادر و ساير بستگان درجه يك‌تان را دوست داريد. عشق با خودخواهي همراه است و نتيجه‌اي جز تملك ندارد. اجازه مي‌دهي مرد تو باشم؟ مي‌شود مال تو باشم؟ امكانش هست مال من باشي؟! اما در دوست داشتن، وجود انسان بي‌معنا مي‌شود. شما ديگر نه وجود داريد و نه ديگر به خود اجازه مي‌دهيد كساني كه دوست‌شان داريد را به اموال و دارايي‏هاي خود اضافه كنيد.

محصولِ ۱۳۸۵ شهریور ۸, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ماهواره

هر چي فكر كردم دلم نيومد اين متن زيبا و سليس رو كه در تابلو اعلانات زده بودند براي شما ننويسم. بخوانيد و لذت ببريد:

"سلام عليكم
همانگونه كه مستحضر مي‌باشيد استفاده از گيرنده‌هاي ماهواره برابر قوانين موجود خلاف مي‌باشد.
لذا از ساكنين محترم درخواست مي‌شود سريعاً نسبت به جمع‌آوري گيرنده‌هاي ماهواره از روي پشت‌بام و تراس ساختمان اقدام نمايند و از نصب هرگونه ديش كه عواقب بعدي را در بر دارد و از هيئت مديره طي نامه شماره ... خواسته شده كه نسبت به جمع‌آوري ديش‌ها اقدام نمايند ساكنان محترم همكاري لازم را خواهند نمود قبلاً از همكاري شما كمال تشكر را دارد."

شما از آخر متن بالا چيزي فهميديد؟!!

» چند روز پيش نيروي انتظامي زنگ خونه‌ي ما رو زده بود و گفته بود در رو بازكنيد مي‌خواهيم ماهواره‌ها رو جمع كنيم. مادر من هم در رو باز نكرده بود و گفته بود ما نداريم زنگ بقيه رو بزنيد اگر ماهواره داشتند خودشون در رو براتون باز مي‌كنند! :)

محصولِ ۱۳۸۵ شهریور ۶, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

كافه ستاره

رفتیم سینما آفریقا برای دیدن [کافه ستاره]. بايد بگم كه خیلی فیلم قشنگی بود!

نوع داستان‌پردازي فيلم جوري بود كه صحنه‌هاي اصلي فيلم سه بار و هر بار از ديد سه شخصيت مختلف نمايش داده مي‌شد. براي همين، تصوراتي كه ممكن بود از يك صحنه‌ي فيلم در ذهن تماشاگر شكل گرفته باشه با ديدن همون صحنه از نگاه يك شخصيت ديگر داستان كاملا عوض مي‌شد! بعضي از صحنه‌هاي فيلم خيلي ناراحت‌كننده بود. مثل جايي كه [سالومه] آرزوهاي خودش رو بر روي كاغذ نقاشي كرده بود. امامزاده‌اي وسط يك جزيره، جزيره‌اي وسط دريا...
بازي [رويا تيموريان] هم عالي بود. مخصوصا اداهايي كه جلوي آينه از خودش درمي‌آورد خيلي خنده‌دار بود.
آخر فيلم هم كه همه‌ش بزن برقص بود! كم مونده بود تماشاچي‌ها هم پا بشن و بين صندلي‌ها برقصند! :)
خوشحالم كه خاطره‌ي فيلم [به نام گوشي سامسونگ] از ذهنم پاك شد.

+ اين [افسانه] چرا پير نمي‌شه؟!

+ آهنگ "شونه به شونه مي‌رفتيم... من و تو تو جشن بارون..." (اثر استاد سياوش قميشي) هم كه دوبار و از دو ديدگاه مختلف در فيلم پخش شد خيلي چسبيد!

محصولِ ۱۳۸۵ شهریور ۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بازی


همه چیز و همه کس، مرا به بازی گرفته اند
من هم همه چیز و همه کس را :)

محصولِ ۱۳۸۵ شهریور ۱, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

قیمت گناه

بیایید برای گناهانمان، شمعی روشن کنیم
گوسفندی قربانی و
نذری ادا کنیم
بیایید اگر که توانستیم
خدا را هم خریداری کنیم

محصولِ ۱۳۸۵ مرداد ۳۱, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تراوشات ذهني

از فاميلي نسبتن دور يك كتاب پيش من مونده. بايد براش بفرستم. قبل از فرستادن كتاب يك نگاهي به‌ش انداختم. خواستم تمام كتاب رو بخونم. اسمش بود "سفر يك روح". ترجمه بود. احساس كردم مطالب كتاب يك مقدار مشكل‌دار هستند. مثلا نوشته بود كه روح انسان بعد از مرگ تنها مي‌تونه چيزهايي رو تجربه كنه كه براش قابل تصور باشه و تنها چيزهايي براي يك روح قابل تصور هستند كه قبل از مرگ در زندگي تجربه شده باشند. مثلا روح شما بعد از مرگ تنها در صورتي مي‌تونه از خوردن يك سيب لذت ببره كه بتونه مزه‌ي اون رو تصور كنه و تنها در صورتي مي‌تونيد مزه‌ي سيب رو تصور كنيد كه قبلا در زندگي‌تون سيب خورده باشيد!
اين كتاب بيشتر شبيه تراوشات يك ذهن مريض بود تا تجربيات واقعي يك روح. خوندن‌ش من رو ياد كتابي انداخت كه يكي از اين آخوندها نوشته بود. فكر كنم اسمش "سياحت غرب" بود. سياحت غرب هم چيزي جز ساخته‏هاي يك ذهن مريض نبود.

اين آدم‌ها همه چيز رو خراب مي‌كنند!

محصولِ ۱۳۸۵ مرداد ۳۰, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بازگشت گیلاد


سلام
حالم بد بود. ولی الان خوبم.

فکر کنم بعد از یک سال و یک ماه وبلاگ نویسی این اولین باریه که یک متن رو با سلام شروع می کنم!

خوب دیگه این هم مربوط می شه به اندازه ی شعورم.

اون آقایی که شعر بالای صفحه از ایشونه:

I can hardly hear the roar of the ocean
Going deaf by the heartbeat of the land
I'm thirsty for the taste of seawater
Waiting for the tide to rise again
Taking me where I belong


چند هفته بود که ازش (گیلاد) خبری نبود. تا اینکه خودش برگشت و توی وبلاگش توضیح داد که ساعت 4 صبح بهش زنگ زده اند که بره خط مقدم جبهه برای نبرد با حزب ا... و باقی ماجرا...

Hello my friends,
You probably noticed I wasn't around for a couple of weeks.
This doesn't happen to me often, and if it does happen, I usually would alert you first.. Well, this time I couldn't do that. I was called to join the war on a night call (04:00 AM if you must know), abd by 8:00 AM I was already in my drafting point ready to be shipped to the front.

So, sorry for disappearing like that.

Anyway,
There will time to tell you more about what I've been through (as much as I can say), but I just wanted to say hi, and that I'm thrilled to return, alive.
I lost some friends to the Hezbollah, and been through hell, and the "seize fire" that was called caught me right in time. Homesick for my family, friends, and you guys.

I took some pictures, of course, but non of the combat itself. It was hard enough keeping me and my friend's safe, to carry my camera with me as well. That's the advantage journalists have, being free from fighting tasks. I never realized how dangering it can be to mix the tasks you must do to survive, with the state of mind I need to do my photography.

Let me just add a silent wish for peace again.
I know how impossible it seems, when the enemy objective seems to be only to kill you (And the Israeli state), and so there can be no negotiations, but still, I believe, it is possible to create a balance where people can simply decide not to fight and focus on their own lives.

I'm sorry if some of your messages and comments from the recent weeks will not be answered, since I could never go through all the amount waiting for me.

I will still be missing for some time since I still have to return there for a short while, but it's good to be back. Very good.

Yours, G


راستی، تا یادم نرفته بگم که فیلم "به نام پدر" رو هم دیدم. اگر قبل از نمایش فیلم با من مشورت کرده بودند حتما پیشنهاد می کردم که اسم فیلم رو "به نام گوشی سامسونگ" انتخاب کنند. اینجوری کسانی که با نحوه کار گوشی سامسونگ آشنایی داشتند مجبور نبودند یکی دو ساعت از وقت با ارزش خودشون رو برای دیدن دلمشغولی های آقای حاتمی کیا تلف کنند!!!

این آخرین شعریه که گیلاد:

We live in an organized and graphic world
All we really have to do is follow the dots and continue the lines
If we do, life will be simple, and the picture will be complete
However, it's the times we choose the wrong dots that makes life worth living


در مورد آخرین عکسی که انداخته گفته:

محصولِ ۱۳۸۵ مرداد ۲۵, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خانقاه

انقدر درگير زندگي روزمره شده‌ايم كه بعضي وقت‌ها به راحتي از كنار چيزهاي مهمي كه در اطراف‌مون وجود دارند عبور مي‌كنيم. مثلا همين چند روز پيش، تازه بعد از چندين سال متوجه تپه‌ي كوچكي شدم كه در نزديكي خونه‌مون وجود داره. در بالاي اين تپه يك خانقاه قديمي هست كه بعد از كمي پرس و جو متوجه شدم ساخت اون نزديك به پانصد سال پيش و به دستور شيخ محي‌الدين كبوترآبادي انجام شده. جالب اينجاست كه پايه‌هاي اين بنا به قدري محكم ساخته شده كه هنوز هم بعد از پانصد و اندي سال مورد استفاده‌ي صوفيان قرار مي‌گيره و هيچ اثري از تخريب يا ويرانگي در اون به چشم نمي‌خوره. شايد لازم باشه براي بعضي جوون‌ترها توضيح بدم كه اصلا خانقاه چي هست و تاريخچه‌ي اون به چه زماني بر مي‌گرده. خانقاه يا همان خانگاه در واقع به محلي گفته مي‌شه كه مشايخ و درويشان در اون به‌سر مي‌برند و عبادت مي‌كنند، يعني جايي‌كه صوفيان و سالكان جمع مي‌شن و با تشكيل مجلس ذكر و انس، به عبادت و رياضت مي‌پردازند. ساخت خانقاه از قرن چهارم هجري در كشورهاي اسلامي شروع شده و بيشتر به اين منظور بوده كه صوفيان و درويشان كه به سير و سياحت مي‌پرداختند در هر شهري جايي براي اقامت موقت داشته باشند. در اين خانقاه‌ها درويشان مسافر رو با روي خوش مي‌پذيرفتند و اون‌ها رو اطعام مي‌كردند. در ضمن در قديم به خانقاه خانجاه هم مي‌گفته‌اند كه كم كم و از اواخر قرن ششم اين واژه به فراموشي سپرده شده. در مورد شيخ محي‌الدين كبوترآبادي هم يك سري اطلاعاتي دارم كه بعدا اگر فرصتي دست داد در اختيار شما هم قرار مي‌دم تا بيشتر با نياكان خودتون آشنا بشيد. در مورد اتفاقاتي كه در اين خانقاه مي‌افته و اين‌كه چه كساني اين روزها به اون رفت و آمد مي‌كنند هم اگر دوست داشته باشيد كه مطمئن هستم نداريد بعدا بيشتر مي‌نويسم.

خبر پيروزي

خبر پيروزي شگفت‌انگيز حزب‌ا... لبنان همه‌ي ايراني‌ها رو تا سرحد مرگ خوشحال كرد. هر كس به نوعي خوشحالي خودش رو ابراز مي‌كرد. شهردار تهران با رايگان كردن بليت مترو و اتوبوس و ضربه‌اي كه به اقتصاد اين دو شركت وارد كرد خوشحالي و حزب‌ا...ي بودن خودش رو نشون داد و ما هم [به نوعي] ديگر.

ظريفي مي‌گفت چه خوب است حالا كه به لطف خدا و همت سيد حسن نصرا... (كه سلام و درود خدا بر او باد) ارتش حزب‌ا... بر لشكر سرتاپا مسلح اسرائيل پيروز شده، ما هم استفاده از كالاهاي آمريكايي و اسرائيلي را تحريم كنيم تا كشورمان كاملا به حالت تعطيل درآيد و اينگونه همبستگي خودمان را با مردم مظلون لبنان كه همه چيزشان در اين جنگ به تعطيلي كشيده شده است را اعلام كنيم.

محصولِ ۱۳۸۵ مرداد ۲۱, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خفگي


» گويند كه ساختمان پنتاگون در ده سال طراحي شد و ساخت آن دو سال به طول انجاميد.
يادم هست كه حدود يك ماه پس از آتش گرفتن سينما آزادي، نمايشگاهي از انواع ماكت‌هاي ارايه شده براي ساختمان جديد سينما برپا شده بود! فقط يك ماه! ساخت بنا هم كه بالاخره بعد از n سال همين چند وقت پيش آغاز شد.

+ توي اتاق بوي عطر پيچيده. چند روزه. از كجاست؟!

» آيا نمي‌بينيد بيشتر كساني كه در دريا غرق مي‌شوند قبل از خفه شدن بر اثر سكته‌ي قلبي جان مي‌سپارند؟ شما (جز عده‌ي قليلي) اهل تفكر نيستيد و هيچ نمي‌دانيد و در جهنم تا ابد باقي مي‌مانيد درحالي‌كه خداوند بر همه‌ي امور بينا و تواناست و البته مهربان است و بسيار هم توبه‌پذير.

» يه چيز جالب توي ديكشنري ديدم. نوشته اگر به كسي مي‌خواهيد بگوييد "بنشين" از عبارات زير استفاده كنيد:
sit down
have a seat
be seated (رسمي)
ولي هيچ‌وقت عبارت Sit رو به تنهايي به‌كار نبريد. چون Sit معمولا به سگ گفته مي‌شه!

To tell someone to sit down, say 'Sit down', 'Have a seat', or in very formal situations, 'Be seated'. You usually only say 'Sit!' to a dog.


» بيش از نيمي از گربه‌هايي كه مي‌ميرند، روح‌شان در بدن يك انسان متولد مي‌شود.
فكر نمي‌كنم نياز باشه كه اين موضوع رو براي شما اثبات كنم!

+ مردي در اتاق كارش مدام كودكي را مي‌ديد كه در برابرش ايستاده و به او نگاه مي‌كند. ناچار به روانپزشك مراجعه كرد. روانپزشك به او گفت كه بهتر است ازدواج كند تا از خيالات رها شود. آن مرد هم ازدواج كرد و بعد از مدتي صاحب يك فرزند شد. فرزند آن مرد همان كودكي بود كه هر روز در اتاق كارش مي‌ايستاد و ساعت‌ها به او نگاه مي‌كرد.

I hurt myself today
to see if I still feel
I focus on the pain
the only thing that's real
the needle tears a hole
the old familiar sting
try to kill it all away
but I remember everything
what have I become?
my sweetest friend
everyone I know
goes away in the end
and you could have it all
my empire of dirt

I will let you down
I will make you hurt

I wear this crown of thorns
upon my liar's chair
full of broken thoughts
I cannot repair
beneath the stains of time
the feelings disappear
you are someone else
I am still right here

what have I become?
my sweetest friend
everyone I know
goes away in the end
and you could have it all
my empire of dirt

I will let you down
I will make you hurt

if I could start again
a million miles away
I would keep myself
I would find a way

lyrics (c) Johnny Cash

محصولِ ۱۳۸۵ مرداد ۱۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جنگ


همه‌ي اسرائيلي‌ها كه آدم‌هاي بدي نيستند. مي‌دونيد چرا؟ چون اگر شما هم توي اسرائيل و از يك پدر و مادر اسرائيلي به دنيا مي‌اومديد اونوقت به شما هم مي‌گفتند اسرائيلي. اونوقت شما هم آدم بدي مي‌شديد؟ نه ديگه، نمي‌شديد! (شايد هم مي‌شديد ولي ديگه ربطي به اسرائيلي بودن شما نداشت). يا مثلا خودمون رو در نظر بگيريد، ما تروريست هستيم؟ معلومه كه نيستيم، ولي از بدِ روزگار همه‌ي دنيا ما رو به عنوان تروريست مي‌شناسند. هميشه بايد حساب حكومت رو از مردم جدا كرد. اصلا خاصيت به حكومت رسيدن اينه كه خوي وحشي‌گري آدم بيدار مي‌شه و همه چيز رو به آتش مي‌كشه(كتاب قلعه‌ي حيوانات رو كه خوانده‌ايد؟). به نظر شما كساني كه اون بچه‌هاي معصوم رو توي روستاي قانا به اون طرز شنيع لت و پار كردند چه فرقي با من دارند؟! (فكر مي‌كنم بهتره اين سوال رو بدون جواب بگذارم! - ولي سوالم جدي بود).
يكي از خلبان‌هاي سالخورده‌ي نيروي هوايي رو توي مترو ديدم. كارت‌ش رو هم به من نشون داد، از همون‌هايي بود كه دوره ديده‌ي آمريكا بودند. ظاهرا هنوز هم كه بازنشسته شده هر ماه يك مبلغي از آمريكا براش فرستاده مي‌شه. خلاصه، مي‌گفت بعد از اين‌كه دوره‌ي من اونجا تموم شد يه جا دعوت به كار شدم. ولي ديدم اونجا جاي من نيست. گفتم چرا؟ گفت چون زندگي همه‌ش پول و زير شكم نيست كه! مهر و محبت و عاطفه هم هست! براي همين ماها خيلي نمي‌تونيم اونجا دوام بياريم. درسته كه از نظر نظم و سيستم و اين‌جور چيزها كارشون حرف نداره ولي از بقيه‌ي جهات بيشتر شبيه ديوونه خونه‌س! مي‌گفت مشكل اصلي كشور آمريكا بچه‌هاي بي‌سرپرسته. بچه‌هايي كه نه پدرشون معلومه كيه نه مادرشون! براي همين وقتي اين بچه‌ها بزرگ مي‌شن تنها جايي كه براشون وجود داره ارتشه! مي‌فرستندشون ارتش. اين كثافت كاري‌هايي هم كه مي‌بيني توي زندان‌هاي عراق و گوانتانامو انجام مي‌دن همين‌ها هستند كه انجام مي‌دن. آدم‌هاي زنازاده‌اي كه اصلا نمي‌دونند عاطفه چي هست؟!

همه‌ي اين‌ها رو گفتم كه بگم خدا رو شكر كه تاحالا شرايط كشتن كسي براي من فراهم نشده. اميدوارم بعدا هم فراهم نشه!

جنگ اصلا چيز خوبي نيست. ناسلامتي نسل ما نسل بچه‌هاييه كه با صداي بمب و گلوله بزرگ شديم، براي همين فهميدن اينكه قطع شدن ناگهاني برق و پخش آژير و شنيدن صداي گلوله‌هاي ضدهوايي چه ترسي تو دل بچه‌هاي شش-هفت ساله ايجاد مي‌كنه خيلي كار سختي نيست. همين الان كه دارم به اون روز‌ها فكر مي‌كنم ته دلم خالي مي‌شه! خيلي از جنگ خاطره دارم. يه وقت ديگه اگر فرصت شد تعريف مي‌كنم.

محصولِ ۱۳۸۵ مرداد ۱۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مامي


الان مامي از اتاق رفت بيرون. بالاخره بعد از اينكه كلي گريه كردم موفق شد من رو بخوابونه. حالا با بابا نشستن و دارن تلويزيون تماشا مي‌كنن. ديگه حوصله‌ي گريه كردن ندارم. كف كردم از بس خوابيدم بابا! كم كم دارم قاطي مي‌كنمـــــــــــــا! از وقتي به دنيا اومدم تا حالا حتي يك دفعه هم بيرون نرفته‌ايم. اي واي مامي داره مي‌آد. خدا كنه نفهمه كه بيدارم وگرنه بازم بايد نيم ساعت لالايي گوش بدم تا خوابم ببره

محصولِ ۱۳۸۵ مرداد ۱۱, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دكمه‏ي‏فضا


دكمه‏ي.......space......از.....كار.....افتاده.....چيكا......كنم؟

محصولِ ۱۳۸۵ مرداد ۱۰, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هيچي

اين خيلي خوبه:

If you wake in your night,
remember that I will be here;

And like the same sun,
that's rising on the valley with the dawn,
I will walk with your shadow and keep you warm,
And like the same moon,
that's shining through my window here tonight,
I will watch in your darkness,
and bring you safely to the morning light...
[The Same Sun - chris de burgh]


خيلي وقت بود گوش نكرده بودم. حالم بد شد

- مي‌دوني چيه؟
- چيه؟
- هيچي

آقاي محترم با شما هستم! به در مي‌گم كه ديوار بشنوه. اگر فكر مي‌كني كاري كه مي‌كني اشتباهه، خُب پس چرا اون رو انجام مي‌دي؟! بعدش هم كه با آب و تاب براي همه تعريف مي‌كني همه چيز رو!

+ يه چيزي نوشتم به اسم "قطار ساعت شش". سه نفر به طور اتفاقي دست به دست كردند و خوندنش. نظرات:
(1) اصلا خوشم نيومد. ولي از چيزهايي كه به اسم داستان كوتاه توي روزنامه‌ها چاپ مي‌كنند بهتر بود.
(2) اي خاك بر سرت! همه‌ش تخيل! صادق هدايت هم همين افكار رو داشت كه آخرش خودكشي كرد ديگه!
(3) اين چي بود؟!! واقعا اين چيزي كه نوشتي اتفاق افتاده؟!

They are not gonna get us
Not gonna get us

Starting from here, lets make a promise
You and me, let’s just be honest
We are gonna run, nothing can stop us
Even the night, that falls all around us...
[Tatu-lyrics]-[download]

"مهم نيست كه مرگ چه وقت و در كجا به سراغ من مي‌آيد. مهم اين است كه وقتي مي‌آيد، من آن‌جا نباشم" [وودي آلن]

قرارداد

ما به قراردادي كه هر روز پاره‌اش مي‌كنيم هيچ نيازي نداريم

آقاي فرتوت

لحظه‌ي باشكوهي كه همه منتظرش بودند فرا مي‌رسد. مجري مراسم، نام پيرمرد را صدا مي‌زند و او را فرا مي‌خواند. مردي فرتوت و كهنسال با موهاي سفيد و بلند و فر خورده و يك پيشاني فراخ، با لبخندي بر لب و خيلي آرام به سمت جايگاه پيش مي‌رود. تمام حاضرين بلند شده‌اند و تشويق مي‌كنند. برق كت و شلوار صاف و اتو كشيده‌ي پيرمرد بيش از همه چيز جلب توجه مي‌كند. آقاي وزير كمي خودش را جمع و جور مي‌كند ودرحالي‌كه سعي مي‌كند صاف بايستد، كلمات مؤدبانه‌اي را كه بارها تمرين كرده است دوباره در ذهنش مرور مي‌كند تا فراموشش نشود. حالا پيرمرد روبرويش ايستاده و به او نگاه مي‌كند. كلمات مؤدبانه همانگونه كه از قبل تمرين شده بودند از ذهن به دهان و از آن‌جا هم به فضا مي‌رسند و بعد هم به گوش و ذهن آقاي فرتوت - الگوي فرهنگي جامعه. لوح يادبود و سكه‏ي طلا را دست به دست مي‌دهند تا در نهايت تقديم شود، اتفاقا همين‌طور هم مي‌شود. تنها يك ثانيه پس از اهداي لوح، آقاي وزير درحالي‌كه با دو دستش صورت خونين خود را محكم گرفته است بر روي زمين افتاده و به خود مي‌پيچد. صحنه‌ي آهسته‌ي ضربه‌ي ناگهاني كه پيرمرد با زانوي چپ خود به صورت آقاي وزير وارد كرده است از سه زاويه‌ي مختلف بر روي صفحه‌ي نمايش بزرگي كه در سالن تعبيه شده است پخش مي‌شود. موهاي سفيد و فرخورده و آويزان پيرمرد در هر سه صحنه، هم‌زمان با بالا آمدن زانوي چپش در هوا به رقص در مي‌آيند، خوب مشخص است. لحظه‌ي باشكوهي كه همه منتظرش بودند پايان مي‌يابد. آقاي وزير تنها براي اين خم شده بود تا بر دستان پيرمرد بوسه‌اي بزند.

چشمانش

يك آدم قدبلند و سبيلو كه موهاي جلوي سرش ريخته و بقيه موهاي فر خورده‌اش از دو طرف سر مثل شاخ بالا رفته، يعني آدمي كه صدايي كلفت و خشن داره و با يك شكم گنده و چيزهايي كه گفتم بيشتر شبيه قصاب‌ها هست تا خلبان‌ها، آدمي با چشم‌هاي نيمه باز و حشري، چه احساسي به شما دست مي‌ده اگر اين آدم حداقل روزي ده بار شما رو Honey صدا كنه؟!

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.