the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۳ دی ۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آغازِ زمان

یکی از پرسش‌هایی که مطرحه اینه که اگر همه چیز با یک انفجار به‌وجود اومده، پیش از «انفجار بزرگ» چه چیزی وجود داشته؟ آقای هاوکینگ در یک مصاحبه به این پرسش پاسخ داده:

Does the universe end? If so, what is beyond it? —Paul Pearson, HULL, ENGLAND
Observations indicate that the universe is expanding at an ever increasing rate. It will expand forever, getting emptier and darker. Although the universe doesn't have an end, it had a beginning in the Big Bang. One might ask what is before that, but the answer is that there is nowhere before the Big Bang, just as there is nowhere south of the South Pole.

همون‌طور که می‌بینید از نظر آقای هاوکینگ پرسیدنِ این‌که قبل از بیگ بنگ چی بوده مثل اینه که پرسیده بشه پایین‌تر از قطب جنوب چه جایی وجود داره؟
نکته‌ی مهم اینه که مفهوم «زمان» بعد از «انفجار بزرگ» به‌وجود اومده. یعنی اگر در زمان به عقب برگردیم و این انفجار تبدیل به نقطه‌ای با چگالی بی‌نهایت بشه زمان هم مفهوم خودش رُ از دست می‌ده و دیگه وجود نداره. یه کم فهم‌اش سخته، اما این‌جوریه: چون زمان با بیگ بنگ به‌وجود اومده، پس صحبت درباره‌ی چیزی به‌نامِ «قبل از بیگ‌بنگ» بی‌معنیه.
اگر این‌طور باشه، «ازلی» بودنِ خدا چه معنی‌ای داره؟ «ازلی» یعنی «همیشه وجود داشته». همیشه وجود داشته هم یعنی «زمان» همیشه معنی داشته. اما معنی داشتنِ همیشگیِ «زمان» با دانشِ کنونیِ بشر در تناقضه.

نصیحتِ مادر همی فرزند را

یه جا داشتیم توی برف می‌رفتیم، یه خانمی هم دست پسربچه‌اش رُ گرفته بود توی پیاده‌رو می‌رفت. از کنارِ ما که رد شدند به بچه‌اش گفت:
«پسرم دهن‌ات صاف شد؟!»

:|

محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۲۹, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

unduly یعنی «بی‌جهت». مثال:
This should not unduly worry us
این موضوع نباید بی‌جهت ما رو نگران کنه
دلیلی نداره این موضوع ما رو نگران کنه

محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۲۷, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

چَشم‌هایش

دکتر حسنِ هاشمی (وزیر بهداشتِ کنونی) رکورددارِ عملِ لیزیک در کشوره، اما خودش عینک می‌زنه و عمل لیزیک روی چشم‌هاش انجام نشده. چرا؟

  • ایشون کسی رُ جز خودش در زمینه‌ی عملِ لیزیک قبول نداره.
  • کسانی رُ قبول داره، اما به اون‌ها دسترسی نداره.
  • هیچ‌کس حاضر نیست روی چشم‌های ایشون عمل لیزیک انجام بده
  • کسانی که دکتر قبول‌شون داره حاضر نیستند روی چشم‌های ایشون عمل لیزیک انجام بدن.
  • عمل لیزیک عملِ خطرناکیه
  • ایشون چشم‌هاش خوب می‌بینه و عینکی که می‌زنه طبی نیست
  • ایشون چشم‌هاش عمل لیزیک شده اما نتیجه‌ای نداشته
  • چشم‌هاش عمل لیزیک شده و بدتر شده
  • چشم‌هاش عمل لیزیک شده و دیدش به‌تر شده اما کامل خوب نشده
  • خودش اعتقادی به عمل لیزیک نداره اما به خاطرِ پول‌اش تا می‌تونسته این عمل رُ انجام داده و در این زمینه رکورددار شده
  • اون دکتر هاشمی‌ای که رکورددارِ عملِ لیزیک در کشوره یه نفر دیگه است و ما نباید با وزیر بهداشتِ کنونی اشتباه بگیریم‌اش
  • یکی از شرایطِ وزیرِ بهداشت بودن که در قانون ذکر شده اینه که باید عینکی باشه
  • هدف از عملِ لیزیکِ چشم اصلن چیزِ دیگری است (مثلن باز کردنِ یکی از رگ‌های قلب). اما در میانِ عامه‌ی مردم این‌طور جا افتاده که عمل لیزیک برای بهبودِ بینایی انجام می‌شه. و بهبودِ بیناییِ چشم هم یکی از عوارضِ جانبیِ همین عمله که در پنجاه درصد از بیماران به‌دلیلِ افزایشِ پمپاژِ خون به چشم‌ها رخ می‌ده.

  • محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    اقتصادِ پیچیده

    اقتصاد واقعن پیچیده است. وقتی هزینه‌ها افزایش می‌کنه، هزینه‌های تولید هم افزایش پیدا می‌کنه. در نتیجه بهای کالای تولیدی هم افزایش پیدا می‌کنه. قیمتِ کالا که افزایش پیدا می‌کنه قدرتِ خریدِ مردم می‌آد پایین. مردم هم درنتیجه‌ی کاهشِ قدرتِ خرید، از خوراکِ خانوار می‌زنند. درنتیجه بخشی از تولیدِ روزانه‌ی کارخانجات به دلیل عدم قدرتِ خریدِ مردم برگشت می خوره. پس تولید کاهش پیدا می‌کنه. درنتیجه دستمزدِ کارگرها کاهش پیدا می‌کنه و عده‌ی زیادی از اون‌ها هم بی‌کار می‌شن. یعنی افزایش بهای کالای تولیدی که به‌منظور افزایش دستمزدِ کارگر انجام شده بود نتیجه‌اش چیزی جز بی‌کار شدنِ کارگر نبود.
    پس باید کاری انجام بشه. باید قدرتِ خریدِ مردم افزایش داده بشه تا فروش محصولاتِ کارخونه‌ها افزایش پیدا کنه و تولید دوباره رونق بگیره. اما افزایشِ بیش از اندازه‌ی حقوق و دستمزد معنی‌اش چیزی نیست جز افزایشِ هزینه‌ها...
    من همین‌قدر از اقتصاد می‌فهمم. اقتصاد واقعن پیچیده است!

    محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۲۳, یکشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    قانع بازی

    من یه بازی اختراع کرده‌ام به نام «قانع بازی». این بازی دو نفره است. این‌جوریه که یه نفر «قانع» می‌شه، اون یکی فرار می‌کنه. با آهنگِ «آیینه‌ی عبرت» فرار می‌کنه به یکی از روستاهای اطرافِ شهر. سه روز اون‌جا می‌مونه، بعد از ترسِ این‌که مبادا جاش لو رفته باشه شبونه فرار می‌کنه به یه شهرستانِ دور دست. اون‌جا با یه پیرمردی دوست می‌شه، می‌ره براش روی زمین کار می‌کنه. بیل می‌گیره دست‌اش و کشاورزی می‌کنه و همیشه هم ته‌ریش می‌گذاره که خسته به‌نظر برسه و شناسایی‌اش سخت‌تر بشه. پیرمردی که به علی اجازه داده توی زمین‌اش کار کنه، یه اتاق هم همون‌جا کنارِ مزرعه در اختیارش گذاشته که شب‌ها توش بخوابه. یه شب پیرمرد شام‌اش رُ برمی‌داره و می‌آد سمتِ اتاقِ گوشه‌ی مزرعه تا با علی هم‌سُفره بشه. اما همین که در رُ باز می‌کنه می‌بینه علی نشسته پای منقل و داره مواد می‌کشه. پیرمرد هم در رُ محکم می‌بنده و شرط می‌کنه که تا وقتی علی مواد رُ کنار نگذاره در رُ دیگه باز نکنه. علی هم هرچی به در می‌کوبه و ناله می‌کنه فایده‌ای نداره. خلاصه چند روزی به همین‌صورت گذشت. علی شب‌ها تا صبح از درد به خودش می‌پیچید و از خدا می‌خواست کمک‌اش کنه تا از این کثافت رها بشه. صبح هم بی‌حال از هوش می‌رفت. ظهر که می‌شد، صدای خرت خرت دمپایی‌های پیرمرد رُ می‌شنید که نزدیک می‌شد، بعد از زیرِ در یه سینی می‌اومد توی اتاق که توش یه ظرف املت بود با کمی نون. یکی دو هفته‌ای به همین‌صورت گذشت تا این‌که یه روز وقتی پیرِمرد داشت دور می‌شد علی فریاد زد: «حاجی در رو باز کن. من پاک‌ام!». در که باز شد پیرمرد و علی هم‌دیگه رُ در آغوش کشیدند و از خوش‌حالی اشک ریختند.
    فردای اون روز علی از پیرمرد خداحافظی کرد. ساکِ دستی‌اش رُ برداشت و توی اون بیابونِ گرم به سمتی که معلوم نبود به کجا می‌رسه قدم در راهِ سرنوشت گذاشت. علی کم‌کم توی حرارتِ شدیدِ بیابون و سرابی که در اثر این حرارت در افق دیده می‌شد ناپدید شد، اما هیچ‌وقت نفهمید پیرمردی که کمک‌اش کرد تا از اعتیاد رها بشه، کسی نبود جز آقا قانع. آقا قانع همسایه‌ی علی اینا بود و از بچگی علی رُ خوب می‌شناخت. وقتی پدرِ علی می‌مُرد به آقا قانع سفارش کرد از علی مثل پسرِ خودش نگهداری کنه، و قانع هم همین کار رُ کرد. همیشه علی رُ مثلِ پسرِ خودش می‌دونست. بدترین روزِ زندگیِ قانع روزی بود که فهمید علی معتاد شده. داشت از توی کوچه رد می‌شد که دید از توی توالتِ گوشه‌ی حیاطِ خونه‌ای که علی توش زندگی می‌کرد، بوی مواد می‌آد. این بازی رُ هم به همین خاطر ترتیب داد. یه روز علی رُ صدا زد و گفت: «علی، مامورا دنبالتن. خواهش می‌کنم فرار کن. خواهش می‌کنم!»

    ترس از خاطره

    من هیچ‌وقت نمی‌تونم به خاطره‌ی یه نفر درست گوش بدم. چون وقتی یه نفر داره برام خاطره تعریف می‌کنه، من هم هم‌زمان دارم به این فکر می‌کنم که وقتی خاطره تموم شد من چه خاطره‌ای تعریف کنم. بیش‌ترین فشار هم وقتی به‌م وارد می‌شه که هرچی زور می‌زنم خاطره‌ای به ذهن‌ام نمی‌رسه که تعریف کنم. نه به‌خاطره گوش می‌دم، نه خاطره‌ای یادم می‌آد که بعدش تعریف کنم. همه‌ی ترس‌ام هم از اینه که اگر از خاطره‌ای که تعریف کرد سوالی بپرسه چی باید جواب بدم.

    محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    اتفاق‌های نیافتاده

    بعضی چیزها هستند با این‌که به‌نظر می‌رسه اتفاق افتاده‌اند اما ممکنه اتفاق نیافتاده باشند. مثلن فرض کنید من به شما بگم یک عدد از ۱ تا ۱۰ انتخاب کنید، و شما بگید: ۴. اگر شما یک عدد از ۱ تا ۱۰ انتخاب کرده باشید همون کاری رُ انجام داده‌اید که من خواسته‌ام. اما اگر یک عدد از ۱ تا ۱۰۰۰ انتخاب کرده باشید کارِ دیگه‌ای انجام داده‌اید (بدونِ این‌که من فهمیده باشم). یا مثلن فرض کنید من به شما می‌گم یه عدد غیر از ۱ انتخاب کنید. و شما بگید ۷. شما در ظاهر یک عدد غیر از ۱ انتخاب کرده‌اید، اما ممکنه در عمل عددی غیر از ۲ رُ انتخاب کرده باشید.

    محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۱۲, چهارشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    کتاب‌های کاج را دوباره بخوان

    این خیلی خوبه که آدم توی هر صنفی یه آشنا داشته باشه، یه آشنا که بتونه در مواقع لزوم دوست صداش کنه. سلام دوست‌ام! مخلص‌ام، قربان‌ات! یه آشنا توی شهرداری، که اگر کاری توی شهرداری داشتی بری پیش‌اش. یه آشنا توی یه بیمارستان، که اگه خدای ناکرده بیمار شدی بی‌نوبت بری دراز بکشی روی تخت. آشنای بیمارستان اگه دربون باشه هم خوبه. خوبی‌اش اینه که وقت‌هایی که ملاقات ممنوع باشه می‌تونی بری تو. به دربون می‌گی: «ممنون آقا!» و دربون هم که سال دیگه قراره بمیره می‌گه: «نوکرم». یه آشنا توی تامین اجتماعی هم خوبه. سال‌های آخر که بخواهی بازنشسته بشی خیلی به کارت می‌آد. آشنای وکیل هم خوبه. اگر ندونی از کسی می‌شه شکایت کرد یا نه، زنگ می‌زنی و ازش می‌پرسی. من یه بار یه آشنا توی کمیته‌ی انضباطیِ فدراسیون فوتبال داشتم. خونه‌شون شهرک غرب بود. خیلی پول‌دار بودند. یه بار که می‌خواست بره فوتبال ببینه، به من هم گفت باهاش رفتم. رفتیم توی جای‌گاه نشستیم. آشنای تیاتر هم خوبه. هر نمایشی رُ که دوست داشته باشی می‌تونی بری به‌صورتِ مهمان ببینی. آشنای داور هم خوبه. داور که آشنا باشه، آدم خیال‌اش راحته. بعد از دادگاه، حکم هرچی که باشه با قاضی می‌ریم دربند.

    اما به‌نظر من، به‌ترین حالت اینه که ما، به‌جای این‌که توی هر صنفی یه آشنا داشته باشیم، یه آشنا داشته باشیم که توی هر صنفی یه آشنا داشته باشه. درست مثل کتاب‌های گاج. به‌جای آن‌که چندین کتاب بخوانید، کتابهای گاج را چندین بار بخوانید. یه آشنا داشته باش با روابط عمومیِ بالا، هرکاری داشتی فقط به همون زنگ بزن.

    قدیمی

    به معتادها

    خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

    ناآرام

    ناآرام

    خوراک

    آمار

    نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

    دوست داشتنی

    گذشتگان

    پیوندها

    جستجوی این وبلاگ

    تماس

    naaraamblog dar yahoo dat kam
    Powered By Blogger
    Add to Google
    با پشتیبانی Blogger.