the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کتاب‌خوان

من یک کتاب خوان سونی PRS-650 از سایت آمازون سفارش داده بودم که دیروز به دست‌ام رسید. البته این سایت معمولن هیچ سفارشی به سمت ایران قبول نمی‌کنه اما تازگی‌ها برای بعضی محصولاتِ خاص این گزینه در نظر گرفته شده که از راه امارات (دُبی) به ایران فرستاده بشوند که خوشبختانه کتاب‌خوان هم جزو همین دسته از محصولات هست.
PRS-650 نسبت به نسخه‌ی قبلی خودش خیلی سبک‌تر شده و تقریبن می‌شه گفت وزن‌اش نصف شده. همچنین کنتراست صفحه نمایش‌اش دو برابر شده. نکته‌ی جالبی که وجود داره اینه که انگار بر روی کتاب‌خوان‌هایی که به مقصد ایران فرستاده می‌شه به صورت پیش‌فرض فونت نازنین نصب هست که تمام کتاب‌های فارسی هم با همین فونت نمایش داده می‌شن. البته در صفحه‌ی تنظیمات این امکان فراهم شده تا سایر فونت‌های فارسی هم به کتاب‌خوان اضافه بشه. به این صورت که در یک فلش مموری یک پوشه می‌سازیم به نام b_fonts0000 و هر فونت فارسی که دوست داریم توش می‌ریزیم. بعد حافظه رُ به درگاه USB وصل می‌کنیم و کتاب‌خوان رُ روشن می‌کنیم. با بالا اومدن سیستم تمام فونت‌ها به صورت خودکار نصب می‌شن.



از ویژگی‌های جالبی که به این نسخه از کتاب‌خوان اضافه شده لرزش‌گیر متن هست. حتمن می‌دونید که یکی از مشکلاتی که در سفر وجود داره اینه که وقتی سوار ماشین هستیم باید از خوندن کتاب پرهیز کنیم چون لرزش‌های کتاب بر روی چشم اثر منفی می‌ذاره و ممکنه حتا باعث سردرد بشه. ویژگیِ جالب این کتاب‌خوان اینه که خودش رُ با لرزش‌های دست هماهنگ می‌کنه. یعنی شما اگر سوار ماشین باشید و در یک جاده‌ی خاکی در حال حرکت باشید هیچ‌گونه لرزشی در متن کتاب احساس نمی‌کنید و می‌تونید با خیال راحت کتاب بخونید. روش کار به این صورته که متن هم همراه با حرکت‌های دست شما حرکت می‌کنه و باعث می‌شه که نوشته‌ها نسبت به چشم شما بی‌حرکت باقی بمونند. نکته‌ی خیلی مهم اینه که حتی اگر دست شما بر اثر تکان‌های ماشین از چشم فاصله بگیره یا به چشم نزدیک بشه باز هم شما هیچ تفاوتی احساس نمی‌کنید چون با دور شدن از چشم، اندازه‌ی متن به‌صورت خودکار کمی بزرگ‌تر می‌شه و با نزدیک شدن هم کمی کوچک‌تر. این کار به قدری دقیق انجام می‌شه که شما تقرین هیچ حرکتی در نوشته‌های کتاب احساس نمی‌کنید و به راحتی می‌تونید در سفر کتاب بخونید.

تا یادم نرفته این رُ هم بگم که در این کتاب‌خوان حدود صد تا از معروف‌ترین رمان‌های دنیا هم ریخته شده که می‌تونید از خوندن‌شون لذت ببرید. در ضمن چند تا از کتاب‌های صادق هدایت هم بین کتاب‌ها بود که یک کم عجیب بود برام! (شاید فقط برای سفارشاتی که به مقصد ایران هستند این‌جوری باشه)

محصولِ ۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

یه جایی هست که زیاد خواب‌اش رُ می‌بینم. کنار ِ‌ دریاست فکر کنم. دیشب خواب دیدم رفتم توی یکی از خونه‌های بزرگی که اون‌جا بود. صاحب‌اش به‌م اجازه داده بود توی خونه باسه خودم بگردم انگار. از این اتاق به اون اتاق می‌رفتم. خیلی بزرگ بود. بعد رسیدم به یه اتاقی که نسبتن کم‌نور بود. از توش صدای چند تا بچه می‌اومد که داشتند بازی می‌کردند. ولی دیده نمی‌شدند. یعنی نامرئی بودند. مردی که همراه‌ام بود گفت برو توی اتاق، می‌تونی احساس‌شون کنی. رفتم. روی هوا دست کشیدم. دست‌ام خورد به سر و صورت بچه‌ها. ترسیدم. اومدم بیرون از اتاق. گفتم بریم از این‌جا. همون لحظه یه خانمی از اتاق اومد بیرون. به‌م اشاره کرد گفت بیا این‌جا! نمی‌دونم همین‌جا بود که از وحشت از خواب پریدم یا باز هم ادامه داشت. خیلی طولانی بود خواب‌ام.

محصولِ ۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دیس شوئنت بی آل

حتمن شما هم بعضی وقت‌ها تصمیم گرفته‌اید که یه وبلاگ برای خودتون داشته باشید اما هر اسمی که خواسته‌اید براش بذارید قبلن گرفته شده بود. بله قبول دارم که انتخاب اسمی که تکراری نباشه این روزها کمی سخت شده و این می‌تونه دغدغه‌ی اصلیِ شما برای نامگذاری باشه. به هر حال من چند تا اسم به‌تون پیش‌نهاد می‌کنم:

...
[چند تا اسم بود که پاک‌‌شون کردم]
...

پس یالا. همین الان یکی از همین اسم‌ها رُ انتخاب کنید و شروع کنید به نوشتن. قول می‌دم خودم اولین کسی باشم که براتون کامنت می‌ذارم. هر روز می‌آم به وبلاگ‌تون سر می‌زنم. نمی‌ذارم یه روزی فکر کنید که دیگه وجود ندارم. همیشه می‌آم. حتا بعضی وقت‌ها شاید مجبورتون کنم دست از نوشتن بکشید تا بریم بیرون یه هوایی با هم بخوریم. بیرون از شهر حتا. آره. بریم شمال سمتِ دریا. یا بریم سمتِ کویر و قبل از این‌که برسیم به یزد بپیچیم تو جاده خاکی، بدونِ این‌که به این فکر کنیم که به کجا ممکنه برسیم. نیاز نیست هدفی از رفتن داشته باشیم. بی‌هدف توی کویر به راه‌مون ادامه می‌دیم. شاید برسیم به یه قناتی که یه نفر ته‌اش دراز کشیده و داره تو خنکای آب از سوراخ ِ چاه به آسمون نگاه می‌کنه. شاید دعوت‌مون کنه بریم پایین. اگر دعوت کرد می‌ریم. یه فانوس می‌گیریم دست‌مون و توی تاریکی حرکت می‌کنیم تا به یه چاهِ دیگه برسیم. اصلن شاید اون پایین یه راهِ‌ مخفی پیدا کنیم به سرزمینی که مقنی‌ها سال‌هاست برای خودشون ساخته‌اند و توی اون زندگی می‌کنند، بدونِ‌ این‌که چیزی در این مورد به کسی گفته باشند یا کسی از این موضوع خبری داشته باشه. شاید اگر ببینیم دنیایی که چاه‌کن‌ها برای خودشون ساخته‌اند هم برای خودش آسمون و دریا داره، باورمون بشه که همه چیز روی زمین نیست. همه چیز این نیست که ماده حتمن تبدیل به انرژی بشه. همه چیز این‌هایی نیست که سال‌ها به اسمِ قوانین فیزیک به خوردمون داده بودند. شاید اون پایین ان‌قدر خوب باشه که دیگه هیچ‌وقت لازم نباشه خبری از زمین بگیریم

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دو صد من زر

افغانی‌ها به دویست می‌گن دوصد و به سیصد می‌گد سه‌صد. ما ایرانی‌ها هم در زمان‌های قدیم از دوصد و سه‌صد استفاده می‌کرده‌ایم اما به مرور زمان اون‌ها رُ تبدیل به دویست و سیصد کرده‌ایم چون احتمالن بیان‌شون راحت‌تر بوده.

اگر مایه‌ی زندگی بندگی است ... دو صد بار مردن به از زندگی است (فردوسی)
بیامد دو صد مرد آتش فروز ... دمیدند و گفتی شب آمد به روز (فردوسی)
بادات دو صد خلعت از ایام که آنرا ... جز گوهر ناسفته من ایثار ندارم (سنایی غزنوی)
دو صد رقعه بالای هم دوخته ... ز حراق و او در میان سوخته (بوستان سعدی)
اگر به هر مويت دو صد هنر باشد ... هنر به كار نيايد چو بخت بد باشد (گلستان سعدی)
بزرگی سراسر به گفتار نیست ... دو صد گفته چون نیم کردار نیست (عمادی)
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر ... که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد (حافظ)

حالا سوال اینه که چرا چنین تحولی در زبانِ افغانی صورت نگرفته؟ چرا افغانی‌ها هیچ‌وقت احساس نکرده‌اند که باید برای دوصد یا سه‌صد جای‌گزین پیدا کنند؟ آیا ساختار مغز افغانی‌ها با ساختار مغز ایرانی‌ها فرق می‌کنه؟

در پایان دو تا نکته خدمت‌تون عرض می‌کنم:

یکی این‌که اگر هر من سه کیلو باشه دو صد من زر در واقع می‌شه ششصد کیلو طلا!

دوم این‌که عددهای افغانی این‌جوری هستند:
صد، دوصد، سه‌صد، چهارصد، پنج‌صد، شش‌صد، هفت‌صد، هشت‌صد، نه‌صد
همون‌طور که می‌بینید ما ایرانی‌ها با دوصد، سه‌صد و پنج‌صد مشکل داشته‌ایم و اون‌ها رُ تبدیل کرده‌ایم به چیزهایی که بیان کردن‌شون برامون راحت‌تر بوده. اگر شما دانش‌جوی رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی هستید و دنبال یک موضوع برای پایان‌نامه‌ی خودتون می‌گردید برید تحقیق کنید ببینید این سه تا عدد چه فرقی با شش عدد دیگه داشته‌اند که ما مجبور شده‌ایم تغییرشون بدیم! و چرا افغانی‌ها هیچ‌وقت چنین تغییری در زبان‌شون رخ نداده؟

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جان فدا

- سلام خانوم دکتر
- من دکتر نیستم. من منشیِ آقای دکتر هستم. لطفن همون جا بنشینید تا آقای دکتر از راه برسند
- ببخشید من یه سوالی برام پیش اومده!
- بفرمایید
- این دکترهایی که توی مطب‌شون روزی ۱۰۰ تا مریض ویزیت می‌کنند، چه‌طوری مریضی به‌شون منتقل نمی‌شه؟
- دکترها هم مریض می‌شن ولی خیلی کم‌تر به دو دلیل!
۱- بلدند چه‌طوری مریض نشن
۲- وقتی مرتب با یه سری آنتی ژن تماس داشته باشی می‌تونی بدون این‌که مریض بشی ایمنی پیدا کنی
- چه‌طوری می‌شه از یه نفر ویروس نگرفت بدون این‌که ماسک به دهن داشت؟
- ویروس می‌گیری، ولی چون ایمن هستی چیزیت نمی‌شه. ببین، ویروس‌ها یه سری ژنوم ِ مشترک دارند. تو با یه نوع ِ ضعیف ایمن می‌شی، بعد cross reaction می‌ده توی بدن‌ات با یک نوع ِ قوی که سخت مریض می‌کنه، بعد تو به اون ایمن می‌شی. خب مردم ِ عادی کم‌تر با همه‌ی ویروس‌ها در تماس هستند. اما دکترها با ویروس‌های ضعیف علیه ویروس‌های قوی ایمن می‌شن
- مگه مریض ویروسِ ضعیف توی بدن‌اشه؟
- هر مریضی یه سری ویروسِ ضعیف توی بدن‌اش داره که ربطی به بیماری‌اش ندارند. اون ویروس‌های ضعیف به آقای دکتر منتقل می‌شن و دکتر ایمن می‌شه
- پس این دوره‌گردهایی که که توی قطارهای مترو راه می‌افتند و به مردم خرت و پرت می‌فروشند هم در برابر همه‌ی بیماری‌ها ایمن سازی می‌شن به خاطر ارتباط زیادی که با مردم دارن؟
- آره. کلن آدم‌هایی که این‌جوری زندگی می‌کنند از آدم‌های سوسولِ شمال شهری که با انتی ژن‌های کم‌تری مواجه می‌شن کم‌تر مریض می‌شن
- آنتی ژن چیه؟
- پارتیکل ِ مولکولی که باعث ایجاد پاسخ ایمنی در آدم می‌شه. یه باکتری یه عالمه آنتی ژن داره. ولی خب بیماری‌ها قسمت‌های مولکولی‌شون با هم فرق می‌کنه و ایمنی به یکی باعث ایمنی به یکی دیگه نمی‌شه. باسه همینه که دکترها هم بعضی وقت‌ها مریض می‌شن.
- خب ما که ۱۲ سال از بچگی توی مدرسه هر روز با ۳۰-۴۰ نفر در تماس بودیم، اگر از هر کدوم از اون بچه‌ها یه ویروس ضعیف به ما منتقل شده باشه الان باید در برابر همه‌ی بیماری‌ها ایمن باشیم دیگه! نه؟ از این نظر چه فرقی با پزشک‌ها داریم؟
- خب یه چیزی وجود داره به نام جهش ژنتیکی. ویروس‌ها مدام دارن جهش می‌دن. ویروسی که دیروز باهاش سرما خوردی، با ویروسی که هفته‌ی بعد باهاش سرما می‌خوری فرق داره. یعنی همه‌اش داره تغییر می‌کنه. و پزشک‌ها چون تو مخزن آلودگی هستند با ژنوم‌های جدید بیش‌تر سر و کار دارند
- آدم‌ها چی؟ هر چند وقت یه بار جهش ژنتیکی ندارند؟
- دارند. ولی توسط آنزیم‌ها حذف می‌شه. یا سیستم ایمنی اون سلول رُ می‌کشه. اگر این کار به خوبی انجام نشه اسم‌اش می‌شه سرطان
- یعنی این ویروس‌ها همه‌شون سرطان دارند؟
- سرطان یعنی رفتار غیرطبیعی و بدون نظم سلول. اون‌ها خب نیاز به نظم ندارند. و رفتارشون شبیه سلول‌های سرطانیه. با این فرق که مرکز مرگ سلولی توی سلول‌های سرطانی از بین می‌ره
- مرکز مرگ سلولی چیه؟
- سلول یه ژن داره که باعث خودکشی‌اش می‌شه. به خاطر همین ژن‌هاست که آدم پیر می‌شه
- یعنی سلول‌های بدن در حالت عادی بعد از چند وقت خودکشی می‌کنند؟ این کار چه‌طوری انجام می‌شه؟
- سلول‌ها یک ژن دارند که وقتی فعال می‌شه آنزیمی تولید می‌کنه که سلول رُ هضم می‌کنه. و این ژن معمولن پشت یک سری مولکول قرار داره که جان فدا هستند. این مولکول‌ها جلوی ژنوم ایستاده‌اند و نمی‌گذارند که رادیکال‌های آزادی که در چیپس و پفک و سیگار وجود دارند این ژن رُ از بین ببرند. هر چی که سن بالاتر می‌ره، تعداد مولکول‌های جان‌فدا کم‌تر و کم‌تر می‌شه تا این‌که نوبت به این ژن می‌رسه که از بین بره. در همین هنگام هست که ژن دستورِ مرگِ سلول رُ صادر می‌کنه چون این سلول دیگه ایمن نیست. ممکنه قبل از این‌که دستورِ مرگِ سلول صادر بشه آدم یه سیگار بکشه و یه رادیکال آزاد بیاد و مستقیم بخوره تو کله‌ی این ژن و باعث مرگ‌اش بشه. اون وقته که دیگه اون سلول هیچ‌وقت نمی‌میره و رشد می‌کنه و تکثیر می‌شه و اسم‌اش می‌شه سرطان. تعداد مولکول‌های جان‌فدا توی هر آدمی متفاوته و بسته به ژنتیک داره. هر چی چیپس و سیگار و سوسیس و کالباس و فست‌فود بیش‌تر بخوریم زودتر این مولکول‌ها از بین می‌رن.

ا مثل این‌که آقای دکتر خودشون اومدند. سلام آقای دکتر
[چند لحظه بعد]
بفرمایید تو

[تق تق]
- سلام آقای دکتر
- سلام جانم! بشین
- آقای دکتر من یه سوالی برام پیش اومده
- چی؟
- این دکترها چه‌طوری مریض نمی‌شن؟
- مریض می‌شن اما وقتی مریض می‌شن دیگه خوب نمی‌شن. معمولن دکترها از مریضی می‌میرن. تا جایی‌که درس‌اش رُ خونده‌اند زندگی می‌کنند و بعد مریض می‌شن به مریضی‌ای که دانش‌اش رُ ندارند و می‌میرند. در واقع با مرگِ هر دکتر یه بیماری جدید کشف می‌شه.
- آقای دکتر. نسیم از همون اول هم به پزشکی علاقه داشت. اما نمی‌دونم یه هو چی شد زد به سرش رفت ریاضی خوند. رتبه‌اش شد هزار. رفت اصفهان معماری خوند. فوق‌اش هم تهران گرفت. الان داره می‌ره آلمان
- خب این‌که خیلی خوبه!
- نه بابا با هزینه‌ی خودش داره می‌ره. بی‌کار بود این‌جا. همه‌اش می‌گفت کاش من هم پزشکی خونده بودم
- مگه این‌جا کار معماری نیست که داره می‌ره؟
- نه بابا کار کجا بود! بی‌چاره خیلی باهوش بود
- بی‌چاره :(
- هیچ‌کاری نتونست بکنه. فقط چند تا سالن عروسی طراحی کرد
- خب این که خیلی خوبه! بعضی‌ها هستند که معمار می‌شن اما یه سالن عروسی هم به‌شون نمی‌خوره
- آره خب این هم هست
- الان سالن عروسی چنده اجاره‌اش؟
- متغیره. نمی‌دونم دقیق
- اگه یه سالنی رُ خودمون طراحی کرده باشیم می‌تونیم توش مجانی عروسی بگیریم؟
- آقای دکتر نمی‌دونم می‌خواهید از نسیم بپرسم به‌تون بگم؟
- حالا نسیم می‌خواد بره آلمان اون‌جا براش کار هست؟ نره اون‌جا زا به راه بشه!
- نه اون‌جا معماری خیلی درآمد داره
- حالا نمی‌توست همین‌جا یه مدت با سالن عروسی سر کنه؟ شاید بعد از یه مدت یه کاری غیر از سالن هم به‌ش می‌خورد
- آقای دکتر شما هم دل‌ات خوشه ها
- هعی روزگار...
- بیا. بیا یه سیگار با هم بکشیم.
- دودی نیستم
- یه نخه همه‌اش
- بده. بده بکشیم دود شیم بریم هوا. بکش حال کن

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

یه جا یه نفر کنارم نشسته بود. به‌ام گفت چه آرزویی داری؟ گفتم نمی‌دونم بذار فکر کنم. یه دقیقه فکر کردم. به‌ش گفتم دوست دارم توی یه دریاچه‌ای که تا حالا پای هیچ آدمی به‌ش نرسیده و کسی توش شنا نکرده شنا کنم. بعد خودم و اون رُ دیدم که توی آسمون هستیم. از بالا به چند تا دریاچه نگاه کردیم. همه‌شون بینِ کوه‌ها بودند و دست‌نخورده به نظر می‌رسیدند. از یکی‌شون خوش‌ام اومد. گفتم همین خوبه. رفتیم پایین توش شنا کردم :)

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فرضیاتِ موهوم

یه نفر یه جا کامنت گذاشته که:

«باید از ایشون پرسید، چرا انقدر طول کشید که متوجه بشین قرآن کلام خدا نیست! اینو منی که فلسفه و جامعه شناسی نخوندم، با چیزهایی که در قرآن نوشته شده (کتک زدنِ زن، قتل و غارت و تجاوز به دیگران و..)، در سن ۱۳، ۱۴ سالگی برای من مثل روز روشن بود که این کتاب کلام خداوند نیست»

خب من الان نمی‌خوام در این مورد صحبت کنم که آیا قرآن کلامِ خدا هست یا نه. الان فقط مشکلِ من این نتیجه‌گیری‌ایه که این‌جا انجام شده:

چون در قرآن چیزهای خشن نوشته شده - پس در نتیجه: قرآن کلامِ خدا نیست!

یعنی که چه! آخه این چه جور استدلالیه! اصلن از کجا معلوم که خدا موجودِ خشنی نباشه؟ چرا از این‌که در قرآن چیزهای خشن نوشته شده نــباید نتیجه گرفت که خداوند موجودِ خشن و وحشتناکیه؟ این نتیجه‌گیری که این آقا یا خانم کرده خیلی خطرناکه واقعن. یعنی اومده فرض کرده که خدا یه موجودِ مهربونه (حالا بر چه اساسی همچین فرضی کرده معلوم نیست) بعدش از روی این فرض اومده نتیجه گرفته که پس قرآن کلامِ خدا نیست!

دوستان!
آیا وقت‌اش نرسیده خدا رُ همون‌جوری که هست بپذیریم و ان‌قدر در موردش خیال‌پردازی نکنیم؟
آیا وقت‌اش نرسیده در نتیجه‌گیری‌هایی که تا به حال بر اساسِ فرضیاتِ موهوم (در هر زمینه‌ای) انجام داده‌ایم تجدید نظر کنیم؟

مُهندِس موسوی

جلسه‌ی خواستگاریِ موسوی از زهرا رهنورد:

- آقازاده چه کاره هستند؟
- مهندس هستند!
[همهمه در جمع]
- زهرا جان نظرت چیه؟
- والا چی بگم! دروغ که نمی‌گه حتمن مهندسه دیگه!
- مبارکا باشه!‍

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

وقتی تو که چشم ِ امیدِ ما بودی ریدی دیگر چه انتظاری است از دیگران

هر چند وقت یه بار اتفاق‌هایی توی زندگی می‌افته که آدم مطمئن می‌شه آفرینشِ آسمان و زمین هیچ هدفی نداشته! بدترین موقعی که این احساس به من دست داد زمانی بود که توی یه بعد از ظهرِ سردِ زمستونی با چهارتا خلبان سوارِ یه ماشین بودم و داشتم می‌رفتم ختم ِ مادرِ یکی از فرمانده‌های بازنشسته‌ی ارتش! توی راه کلمه‌ام رُ چسبونده بودم به شیشه‌ی ماشین و در حالی‌که چشم‌هام نیمه‌باز بود با خودم می‌گفتم: من کی‌ا....م! این‌جا کجا....ست! بدتر از همه این بود که نوکِ یکی از جوراب‌هام هم سوراخ بود و این باعث می‌شد نتونم خوب روی بی‌هدف بودنِ آفرینش آسمان‌ها و زمین تمرکز کنم در اون لحظه!

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مریلین




“I’m selfish, impatient and a little insecure. I make mistakes, I am out of control and at times hard to handle. But if you can’t handle me at my worst, then you sure as hell don’t deserve me at my best.”

- Marilyn Monroe



محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

پُرتره‌ی دکتر گاشه

تابلوی زیر که «مرگِ وزیر» نام دارد در سال ۱۵۱۰ میلادی توسط لئوناردو داوینچی نقاشِ معروفِ ایتالیایی کشیده شده و هم‌اکنون در موزه‌ی رضا عباسی نگهداری می‌شود. این اثر در سالِ ۱۸۷۱ توسط گریبایدوف نمایشنامه نویسِ معروفِ روس به ملک‌خاتون دخترِ پادشاهِ وقتِ ایران اهدا شد که پس از مرگِ وی به همراهِ تعدادِ زیادی از نقاشی‌های معروفِ دیگر، به‌جای مانده از صده‌های شانزده و هفدهِ میلادی، به موزه اهدا شد. در میانِ نقاشی‌های اهدا شده، آثارِ گران‌بهایی چون «تعمیدِ مسیح»، «مرگِ لئوناردو» (اثر ایگرس)، «خودنگاره‌ی ون گوگ»، «پرتره‌ی دکتر گاشه»، «پرتره‌ی ایزابلا»، «سیب‌زمینی‌خورها» (اولین شاهکار ون گوگ)، «شامِ آخر»* و «مونالیزا مشهور به لبخند ژوکوند» به چشم می‌خورند.

شرحِ نقاشی:
وزیرِ نگون‌بخت در همان لحظاتِ آغازینِ بازی بر اثرِ یک سهل‌انگاری توسطِ حریف زده شده. پیش از آن‌که وزیر از بازی بیرون رود مهره‌های دیگر جمع شده‌اند تا با او خداحافظی کنند.

مرگِ وزیر اثرِ لئوناردو داوینچی


برجسته ترین اثر داوینچی مونالیزا مشهور به لبخند ژوکوند


* نقاشیِ شام آخر بر پایه‌ی کتاب یوحنا، باب ۱۳ آیه‌ی ۲۱ کشیده شده است آن‌جا که مسیح می‌گوید یکی از ۱۲ حواری‌اش به وی خیانت خواهد کرد. این نقاشی یکی از مشهورترین و باارزشترین نقاشی‌های جهان است

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بیا که ما عشق را به شما بدهکاریم

این دمادم آخر عمر که اجل سنگ من را به سینه می‌زند، بی تو چشم فروبستن کار من نیست، بی‌تاب و بی‌قرار رفتن کار من نیست، قدر چشم برهم گذاشتنی قدم به راه ما بگذار، بیا تا کار ما به دست شما تمام شود. چند روز مرگ را فرجه بگیرم؟ هر روز بهانه‌ات کنم که می‌آیی، که تا غروب صبر کند، که تا سحر مجالم دهد. گوشم به صدای کوبه‌ی در ناشنوا شد از بس که اجل کوبید و نکوبیدی. تقصیرها شمردنی نیستند، رهای‌شان کردم، دست از شمارش‌شان کشیده‌ام، دست به سینه، چشم به انتظار شما، ثانیه می‌شمارم. بیا و این اعلانِ "تا اطلاع ثانوی..." را از پشت شیشه‌های هرچه پنجره که می‌بینم بردار. همینک بیا، تا آخرین سلول‌های این تن رمق از کف نداده‌اند دستی برسان. من که گره خورده با صبوری‌ام، از بس که نیامدی و راه‌ها همگی به انتظار ختم شد، حالا اما اجل را صبر و طاقتی نیست آن‌قدر که بیایی. بیا که ما عشق را به شما بدهکاریم...

مادرم شهربانو

من و برادرم با پنج دقیقه اختلاف به دنیا اومدیم. شبیه هم بودیم. باسه همین خیلی‌ها فکر می‌کردند دو قلو هستیم. اما از دو تا مادرِ مختلف به دنیا اومده بودیم. پدرم دو تا زن داشت. اسم ِ مادرِ من شهربانو بود و مادرِ شهاب فرحناز. هر دوشون با من و پدر و برادرم توی یه خونه زندگی می‌کردیم، زیرِ یه سقف. تا این‌که هشت سال‌ام شد و شهربانو که با پدرم اختلاف داشت از پیشِ ما رفت. دیگه صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدم، فرحناز بود که چای گذاشته بود روی سماور. خیلی سخته آدم ندونه بی‌مادر شده یا نه. اگر دوتا پدر داشتم و یکی‌شون از دنیا می‌رفت، بالاخره یه جوری با یتیمی‌ی خودم کنار می‌اومدم. اما مادر فرق می‌کرد. یه بار که رفته بودیم مسافرت، من و شهاب عقب نشسته بودیم و پدرم رانندگی می‌کرد. فرحناز برگشت و یه سیب به‌م داد. یه گاز که به‌ش زدم بغض‌ام ترکید. نذاشتم پدرم از توی آینه ببینه. پنجره‌ی ماشین رُ کشیدم پایین و سیب رُ انداختم بیرون. دوازده سالم که شد یه روز زنگ خونه‌مون رُ زدند. مادرم بود. گفت لباس بپوش بریم. حتا برنگشتم در رُ ببندم. شهربانو هنوز هم بعد از این همه سال، بوی همون بالشی رُ می‌داد که شب‌ها با عطرش به خواب می‌رفتم.

دلیل

» دلیل اصلن چیزِ خوبی نیست. من اگر دلیل پیدا کنم دست به هر کاری می‌زنم. شاید یکی از فرق‌های انسان و حیوان هم همین باشه که حیوان دنبالِ دلیل نیست برای انجامِ کاری. اگر فکر کنه یه کاری باید انجام بشه اون کار رُ انجام می‌ده. ولی من که انسان‌ام اگر فکر کنم کاری باید انجام بشه فقط اگر دلیلی برای انجام دادن‌اش داشته باشم اون رُ انجام می‌دم. من امروز فکر می‌کنم دزدی کارِ خوبی نیست. ولی فردا اگر دلیلی پیدا کنم برای این‌کار، اگر برای سیر کردنِ شکم‌ام مجبور بشم سیبی از جایی کش برم، دیگه این مسئله از نظرِ ذهنی برام یه چیزِ حل شده است که آیا دزدی کارِ خوبیه یا بد! من اگر دلیل پیدا کنم آدم هم می‌کشم توی زندان حتا! اصلن برام مهم نیست دارم چی کار می‌کنم.

» داشتم شطرنج بازی می‌کردم با کامی، یه حرکتِ جدید یاد گرفتم. نمی‌دونستم می‌شه بدون این‌که مهره‌ای رُ مستقیم زد چپکی هم حرکت کرد! (من سفید بودم، کامی سیاه)


» بعضی کلمه‌ها هستند که نه کاربرد خاصی دارند و نه معنی‌ی خاصی. از جمله‌ی این کلمه‌ها می‌شه به «پرفتوح» اشاره کرد که بعد از کلمه‌ی روح ازش استفاده می‌شه و کاملن هم مشخصه که اسبابِ‌ خنده‌ی خیلی‌ها بوده برای مدتِ طولانی! یعنی مطمئن‌ام فردی که این کلمه رُ اختراع کرده تا چهار سال بعد از فوتِ امام توی هر مهمونی که می‌رفته سرِ سفره بعد از شام به بقیه می‌گفته می‌دونید اون کلمه‌ی پرفتوح بعد از کلمه‌ی روح از کجا اومده؟ همه هم می‌گفتند نه. اون هم می‌گفته من توی خبر گنجوندم‌اش و بعد هم همه ولو می‌شدند روی زمین و دو ساعت می‌خندیدند! خیلی زشته واقعن

» این آلفونسو خیلی سخت فارسی یاد می‌گیره. دیروز یه لینک برام فرستاده بود. بعد می‌خواست ببینه خوش‌ام اومده از لینک یا نه. پرسید «دوست کردی؟» به‌اش گفتم «دوست کردی» غلطه باید بگی «دوست داشتی؟» هنوز نمی‌دونه کی باید از داشتن استفاده کنه کی از کردن!

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.