the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۲ خرداد ۲۰, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فَندِ کوچک

توی پارک نشسته بودم. یه پسری که هدفون توی گوش‌اش بود و معلوم نبود داره به چی گوش می‌ده به‌م نزدیک شد و گفت: ببخشید، فندک دارید؟ گفتم: شرمنده، ندارم. اون هم راه‌اش رُ کشید و رفت. وقتی رفت از خودم پرسیدم: فندک برای چی می‌خواست؟ می‌خواست سیگار روشن کنه؟ چرا ازم نپرسید کبریت دارم یا نه؟ مگه با کبریت نمی‌شه سیگار روشن کرد؟ پس چرا براش مهم نبود که من کبریت دارم یا نه؟ چرا همین که فهمید فندک ندارم گذاشت و رفت؟
اول‌اش به خیلی چیزها فکر کردم. فکر کردم شاید مثلِ اسب‌های مسابقه شرط بسته بودند روی من. شرط بسته بودند که من فندک ندارم. شاید هم شرط بسته بودند که من سیگاری هستم. بعد با خودم فکر کردم شاید این پسره فکر کرده کبریت خیلی گرون‌تر از فندکه. برای همین وقتی دیده من فندک ندارم مطمئن بوده که کبریت هم نباید داشته باشم. شاید هم فندکِ طلایی‌ای که از پدربزرگ‌اش به‌ش ارث رسیده رُ دیروز توی پارک گم کرده، قیافه‌ی من هم شبیهِ کسایی بوده که یه فندکِ طلا پیدا کرده‌اند و خوش‌حال‌اند. برای همین اومده بود یه دستی بزنه به‌م. وقتی هم گفتم فندک ندارم بیش‌تر به‌م شک کرده. الان هم داره از دور نگاه‌ام می‌کنه ببینه با چی سیگارم رُ روشن می‌کنم وقتی عصبانی می‌شم. شاید هم یه هفته بوده که سیگار رُ ترک کرده بوده. ولی الان دیگه خیلی به‌ش فشار اومده بوده. هم سیگار داشته توی جیب‌اش، هم کبریت. ولی نتونسته با خودش کنار بیاد که روشن کنه و بکشه. با خودش گفته: «اصلن یه کاری می‌کنم، می‌رم پیشِ اونی که اون‌جا روی نیمکت نشسته، ازش می‌پرسم فندک داری یا نه. اگه داشت، که روشن می‌کنم و می‌کشم، اگر هم نداشت که دیگه واقعن یعنی خدا می‌خواد که من ترک کنم». ولی نه. قیافه‌ای که من دیدم، داغون‌تر از این حرف‌ها بود. پسره انگار اصلن براش مهم نبود من فندک دارم یا نه. یه احساسی به‌م می‌گه که، حتا اگه می‌گفتم بله، دارم، هم راه‌اش رُ می‌کشید و می‌رفت. فقط می‌خواست پرسیده باشه تا برای چند لحظه آزاد شده باشه ذهن‌اش از چیزی که مثلِ بختک افتاده بوده روش از صبح. که فقط با سیگار کشیدن ممکن بوده آروم بشه و اون‌قدر اوضاع بد بوده که بی‌خیالِ سیگار شده این‌بار. اصلن بعید می‌دونم سیگاری هم همراه‌اش بوده باشه.
اه. فک کنم دارم چرت و پرت می‌گم. چرا ذهن‌ام رفته سمتِ سیگار. سیگار چه ربطی به فندک داره اصلن. کسی بخواد سیگار روشن کنه که از فندک نمی‌پرسه. یا کبریت می‌خواد یا آتیش. «داداش آتیش داری؟». حتمن این فندک برای یه چیز دیگه می‌خواسته. یا می‌خواسته پارک رُ آتیش بزنه. یا خودش رُ پشتِ درخت‌ها آتیش بزنه. یا... شاید هم با اون هدفونی که توی گوش‌اش بود داشت به این گوش می‌داد: «به یادت داغ بر دل می‌نشانم، ز دیده خون به دامن می‌فشانم. چو نی گر نالم از سوز ِ جدایی، نیستان را به آتش می‌کشانم.»

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.