the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۷ تیر ۲۶, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آدم‌ها (۱)

من سر راه‌ام هر روز چند تا آدم تکراری می‌بینم
یکی‌شون یه مرد میان‌سالیه که سر چهارراه نشسته، جوراب می‌فروشه و ترازو هم داره. بعضی وقت‌ها که نون سنگک می‌گیرم بهش تعارف می‌کنم ولی فقط می‌گه قربونت برم.
یکی دیگه یه خانم چادریه که سر کوچه می‌شینه و لیف و ناخن‌گیر و از این‌جور خرت و پرت‌ها می‌فروشه. گاهی فکر می‌کنم که این خانمه و اون آقاهه با هم کار می‌کنند، توی یک وزارت‌خونه :)

از این دو نفر که به نظر کارمند دولت می‌رسند بگذریم، می‌رسیم به این‌ها:

یه پسره هست با یک گاری سبزیِ تازه سرِ‌ کوچه پایینی می‌ایسته. همیشه هم زل زده به روبرو و توی فکره.
یه نفر دیگه هست یا لُره یه کُرده. صاحب آبمیوه فروشیه. از این‌هایی که جلوی خودِ آدم آب‌میوه می‌گیرند. هیچ‌وقت توی مغازه وای نمی‌ایسته. همیشه ده متر پایین‌تر ایستاده، دو تا دست‌اش توی جیب‌اشه و داره با یک نفر در مورد یه چیزِ مهم حرف می‌زنه.
یه خورده پایین‌تر یه پیرمردی با موی و ریش سفید هست با عینک ته‌استکانی که ترازو داره. بیش‌ترِ وقت‌ها هم نیست.
پایین‌تر یه مرد میان‌سال هست که همه‌ی موهاش سفید شده. خیلی لاغر و چابکه. یه رنو قدیمی داره که شبا توش می‌خوابه. صبح‌ها هم توی رنو چایی می‌نوشه و صبح‌اش رو آغاز می‌کنه. واکس می‌زنه و بند کفش می‌فروشه. روی درِ ماشین با دست‌خط خودش نوشته: برادر سربازم، واکس‌ات مجانیه، تعارف نکن بیا جلو. یه بار صبح خیلی خواب‌اش می‌اومد همین‌طور که کنار پیاده‌رو ایستاده بود چشم‌هاش روی هم می‌رفت و کج ایستاده بود.
پایین‌تر یه پیرمرد خیلی مسن و لاغر هست شاید ۸۵ سالش باشه. این هم ناخن‌گیر و لیف و قیچی و... می‌فروشه. همیشه یک رهگذر کنارش روی سکوی کنار پیاده‌رو نشسته. بعضی وقت‌ها کسی که کنارش نشسته به پیرمرد نگاه نمی‌کنه. فقط کنار هم نشسته‌اند. گاهی فکر می‌کنم کنارش نشسته تا شارژ بشه و به ۸۰ درصد که رسید پا می‌شه می‌ره. چرا با هم حرف نمی‌زنند؟ بعضی وقت‌ها هم مستقیم روبروش می‌نشینند (انگار که توی توالت ایرانی نشسته باشند) و با شور و حرارت باهاش حرف می‌زنند. با خودم فکر می‌کنم چی می‌گن اینا با هم. مثلن من الان برم کنار این پیرمرده بشینم بهش چی می‌گم دو ساعت؟ شاید یه بار همین‌جوری برم کنارش بشینم ببینم چی می‌شه. شاید شارژ شدم.
پایین‌تر یه نفر هست دونات می‌فروشه. همیشه داد می‌زنه «ست تا هزار، ست تا هزار». قد بلند و لاغره و سبیل جوگندمی داره. امروز داد نمی‌زد. فقط می‌خندید.
یه نفر دیگه هست هر بار یک جا می‌ایسته. کچله و سازِ آذربایجای می‌زنه و به ترکی چیزهایی زمزمه می‌کنه.
جلوی مترو یه پیرزن ۷۰-۸۰ ساله هست که به‌صورت نود درجه از کمر خم شده و آدامس می‌فروشه. هیچ‌کس هم ازش آدامس نمی‌خره فقط پول می‌دن بهش و گاهی برای این‌که ریا نشه یه آدامسی هم از توی جعبه‌اش بر می‌دارند.
بعد دوباره یه جوان کر و لال جلوی درِ مترو هست، که خیلی خوشتیپه. یعنی اگر کر و لال نبود الان بازیگر سینما بود. لیف می‌فروشه. روی مقوایی که همیشه دست‌اشه همیشه نوشته: «من آقا، کر و لالم! ازم خرید کنید». از این عبارت «من آقا!» خیلی خوش‌ام می‌آد. احساسِ زیادی توشه. بعضی وقت‌ها دختر هفت‌هشت ساله‌اش هم باهاشه.
دوباره جلوی مترو یه پیرمرد دیگه هم هست که اونم جوراب می‌فروشه. ولی به جای چهار جفت، سه جفت می‌ده پنج تومن. یه بار یکی بهش گفت چرا سه جفت؟ پاسخ داد که جوراب‌های من با اون چهار جفت پنج‌تومنی‌ها فرق می‌کنه.

بعد کنار دیوار دانشگاه شریف یه پیرمردی هست که آشغال جمع می‌کنه. همیشه یه لباس و گرم‌کن ورزشی زرد یا آبی پوشیده. از یک طناب به‌عنوان کمربند استفاده می‌کنه، و یک چرخ دستی دنبال خودش می‌کشه و گاهی هم هُل می‌ده. عینک آفتابی هم می‌زنه. خوش‌تیپه. تا حالا چهار بار بهش سلام کرده‌ام. همیشه می‌گه «سلام، قربونت برم». با کلاس جواب می‌ده. یه بار سبدش پر از پایان‌نامه بود. تا حالا فرصت نشده، اما یه بار می‌خوام بهش نزدیک بشم و از اوضاع و احوال‌اش بپرسم. ازش بپرسم چرا این خرت و پرت‌ها رو جمع می‌کنه. با خودش کجا می‌بره این‌ها رو؟

اگر شد، بازم هم از آدم‌هایی که می‌بینم می‌نویسم.

محصولِ ۱۳۹۷ تیر ۱۹, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگیِ ریحانی

به گیاهان که نگاه می‌کنم ترسی همراه با امید تمامِ وجودم رو فرا می‌گیره. چه‌طور ممکنه از میلیاردها گیاهی که در این جهان وجود دارند فقط ریحان و چند میوه و سبزیِ دیگه رستگار بشن. پس تکلیفِ بقیه‌شون چی می‌شه؟ خیلی‌هاشون تبدیل به خاک می‌شن، شاید هم دوباره تبدیل به سنگ بشن و به اعماقِ دریاها فرو برن.
انسان هم همین‌طوره. کدوم یکی از ما ریحونه؟ اگر یه دستی ما رو نچینه و خورده نشیم، نکنه تبدیل به خاک بشیم و به اعماق دریاها فرو بریم... من از این سرنوشت می‌ترسم!

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.