the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

خیلی چیزها در زندگی انسان رُ غم‌گین می‌کنه، و تنها کاری که ما از دست‌مون برمی‌آد اینه که تلاش کنیم اگر شد گاهی کمی شاد باشیم. تلاش برای شاد بودن یکی از نشانه‌هاییه که نشون می‌ده انسان چه‌قدر موجود بدبختیه. تماشای تلاش‌های انسان برای زنده موندن غم انگیزه و غم‌انگیزتر از اون وقتیه که بدونیم نتیجه‌ی تمام این‌تلاش‌ها چه بخواهیم چه نخواهیم چیز جز زیان و تباهی نیست چرا که درآمدِ ما از همه‌ی این دست و پا زدن‌ها، همیشه کم‌تر از خرجیه که برای زنده موندن می‌کنیم

محصولِ ۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خیال

چند روز پیش یه نفر به‌م گفت وقتی برم خونه اولین کاری که می‌کنم اینه که می‌رم یه دوش می‌گیرم. به‌ش گفتم به‌تر بود می‌گفتی اولین کاری که می‌کنم اینه که می‌پرم توی استخر. گفت ولی ما خونه‌مون استخر نداریم. به‌ش گفتم چه اهمیتی داره؟ مگه چیزی بیرون از ذهنِ تو هم وجود داره؟
بعد یه روز جلوی پنجره ایستاده بودم. از لای پنجره بادِ خنکی می‌وزید. یه لحظه دیدم توی خونه‌ی پدر بزرگ‌ام هستم. توی یه خونه‌ی قدیمی، با همه‌ی جزییاتی که می‌شد تصور کرد... خیلی خوش‌حال شدم. فکر کردم از این به بعد هر موقع یادم باشه می‌تونم خودم رُ اون‌جا تصور کنم. مثلن وقتی دارم پشت کامپیوتر یه چیز می‌نویسم، خیلی راحت خودم رُ تصور می‌کنم که توی یکی از اتاق‌های خونه‌ی قدیمی پدربزرگ‌ام پشت یک میز نشسته‌ام و دارم تایپ می‌کنم. تصوری به شدت واقعی و فریبنده!

یه جایی یه پنجره‌ای هست که جلوش با حصار پوشیده شده و اون‌ورش پیدا نیست. من علاقه‌ی زیادی به این پنجره دارم. هر بار که جلوش می‌ایستم چیزی رُ که دوست دارم تصور می‌کنم و می‌بینم. یه بار فکر می‌کنم پشت پنجره ساحل دریاست و صدای موج می‌شنوم. یه بار فکر می‌کنم یه دشت می‌بینم که انتهاش به یک جنگل ختم می‌شه. بعضی وقت‌ها هم که از پنجره به آسمون نگاه می‌کنم می‌بینم هوا ابریه و داره بارون می‌آد...
من خیلی وقت‌ها خواب می‌بینم که توی خونه‌مون به جاهایی هست که وقتی بیدار هستم اون‌جاها وجود ندارند. خیلی از اتاق‌ها و راهروها مخفی هستند و کسی ازشون خبر نداره.
یکی از چیزهایی که من همیشه به‌ش فکر می‌کنم اینه که شاید بشه توی یه دنیای خیالی زندگی کرد. یه کم توی اینترنت گشتم ببینم آیا کسی هست که توی دنیای خیالیِ خودش زندگی کنه؟ در نتیجه‌ی جست و جوهای که داشتم به چیزهایی جالبی برخوردم که با شما در میون می‌ذارم.
چند تا کلمه‌های کلیدی که در زبان انگلیسی به اون‌ها برخوردم این‌ها بودند:
Escapism
Daydream
Mind-wandering
Fantasy prone personality

Escapism زیاد به ما مربوط نمی‌شه! بیش‌تر به آدم‌هایی مربوط می‌شه که دچار «دپرسیون و غم‌بادهاش شدید!» هستند و می‌خواهند از واقعیات زندگی فرار کنند. در حالی‌که ما دچار افسردگی و در حال فرار از زندگی نیستیم. حقیقت اینه که ما با تصوراتی که داریم، به سوی زندگی می‌دویم و این زندگیه که داره از ما فرار می‌کنه!

شاید Daydream واژه‌ی به‌تری برای این جور فعالیت‌های ذهنی باشه. گویا در گذشته دیدِ خوبی نسبت به رویابافی وجود نداشته و حتا پاره‌ای از روان‌شناسان به والدین توصیه می‌کردند به کودکان‌شون اجازه‌ی رویابافی ندهند چون این کار ممکنه باعث بشه بچه‌ها روانی یا دچار اختلال اعصاب بشن!
در تصویر زیر مردی رُ می‌بینید که خیلی وخت پیش‌ها یعنی دقیقن در سال ۱۹۱۲ داشته رویابافی می‌کرده:



Fantasy prone personality هم یه جور اختلال شخصیتیه که شخص قدرت تشخیص واقعیت و خیال رُ از دست می‌ده. مثلن این‌جور آدم‌ها یه دفه ممکنه یه آدم سبز پوش رُ ببینند که جلوشون ایستاده و اومده که نجات‌شون بده! اوه مای گاد! جیزس کرایست...

مورد جالبی که به‌ش برخوردم آدمی بود که [این‌جا] توضیح داده که چه‌طور از سیزده سالگی در رویاها و دنیای مجازی‌ای که برای خودش ساخته زندگی می‌کرده. البته این شخص اعتراف کرده که از «دپرسیون و غم‌بادهای شدید» رنج می‌بره. اما به هر حال مورد جالبیه:

Since I was about 13 (I'm 24 now) I have, over time, constructed an imaginary story that I focus on whenever I'm alone - walking somewhere, doing the dishes, tidying my house, etc - but it's not just some little silly story, it's like I'm literally living another life, or other people's lives. To make this a little clearer:

The "story" consists of not one character, but a whole family of characters, who all have their own stories (I know their names, the names of their partners, the names of their ex-partners, their best friends, their best friends' stories), their own careers, I know what they look like, where they live, I play out scenes in my head of different people each time - talking to one another, them at work, I can do it for about an hour and almost script up pages of conversations that they'll have/experiences they'll have, imagine them in interviews

Let me just state this has NEVER been a dream. It has always occurred when I am awake. Usually when I'm slightly down

راست‌اش من ذهن‌ام اون‌قدر قوی نیست که بتونم دنیای بزرگی رُ که تا حالا ندیده‌ام بسازم و توش زندگی کنم. اما همین که می‌تونم چیزهای خوبی که در گذشته برام پیش اومده‌اند رُ دوباره بسازم، گاهی مثل یک فیلم تماشاشون کنم و گاهی هم توشوش زندگی کنم، فکر می‌کنم همین برام کافی باشه :)

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سوء تفاهم

من امروز برای اولین بار توی عمرم با یک سوءتفاهم روبرو شدم. تا پیش از این فقط توی کتاب‌ها در موردش خونده بودم.
سوار تاکسی بودم. یه دختری که دانشجو به نظر می‌رسید گفت من پیاده می‌شم، سی صد تومن کرایه داد، پیاده شد و رفت. راننده تاکسی برگشت و دید عقب‌تر یه مسافر ایستاده، بوق زد که مسافر بیاد سوار بشه. این دختره که داشت می‌رفت، فکر کرد راننده باهاش کار داره، برای همین برگشت و از پنجره‌ی کمک‌راننده به راننده نگاه کرد و با نگاه‌اش پرسید: بله؟ چی کارم داری؟ پیرمردِ از همه جا بی‌خبر هم فکر کرد این دختره برگشته که بقیه‌ی پول‌اش رُ بگیره. به دختره گفت: ام... مثل این‌که من باید به شما پنجاه تومن پس می‌دادم؛ اجازه بدید الان به‌تون می‌دم، و شروع کرد به گشتنِ زیرِ دنده و بالای فرمون و توی داشبورد و هرجا که فکر می‌کرد ممکنه یه پنجاه تومنی پیدا کنه. دختر بیچاره هم هی می‌خواست بگه من برنگشتم که بقیه‌ی پول‌ام رُ بگیرم... اما راننده داشت دنبال پول خرد می‌گشت و به ایما و اشاره‌های دختر توجه نمی‌کرد. آخرش راننده که پنجاه تومنی پیدا نکرده بود، رو کرد به دختر و گفت: شرمنده، پول خرد ندارم، باید ببخشی. دختره هم گفت اشکال نداره، مهم نیست، خداحافظ.
ماشین که راه افتاد، راننده زیر لب و با خنده گفت: سیصد تومن داده بود، بقیه‌اش رُ هم می‌خواست!
این‌جا بود که من وارد عمل شدم و به راننده گفتم: دختره به خاطر بقیه‌ی پول‌اش برنگشت. شما که بوق زدید برای مسافر، دختره فکر کرد باهاش کار دارید، برگشت! این رُ که گفتم کلی حال کرد. من هم حال کردم. اولین باری بود که یه سوءتفاهم با چشم‌های خودم می‌دیدم :)

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آخرش که چی

من اگه یه روزی یه فیلمی بسازم، حتمن این صحنه رُ توش می‌ذارم:

یه نفر داره از دست پلیس فرار می‌کنه، می‌زنه شیشه‌ی یه ماشین رُ می‌شکونه و سوارش می‌شه. دو تا دست‌اش رُ می‌بره زیرِ فرمون ماشین و با یک حرکتِ برق آسا دو تا سیمِ سر لخت می‌کشه بیرون که آماده هستند به هم زده بشن و جرقه و اینا! اما هرچی سرِ این دو تا سیم رُ به هم می‌زنه هیچ جرقه‌ای زده نمی‌شه و ماشین هم روشن نمی‌شه. بعد که دستگیر می‌شه پلیس براش توضیح می‌ده که این‌جوری که می‌خواستی ماشین رُ روشن کنی فقط توی فیلم‌هاست! از حالا به بعد هم هر حرفی بزنی توی دادگاه علیه خودت استفاده می‌شه. دزده هم می‌گه من بدون حضور وکیل‌ام یک کلمه هم حرف نمی‌زنم. این دیالوگ آخری که بین‌شون شکل می‌گیره هم در واقع فقط توی فیلم‌هاست ولی یه جورایی این دو نفر با نگاه کردن تو چشای هم دیگه به توافق می‌رسند که دیگه به این یه تیکه گیر ندن. ماشین که روشن نشد حداقل تهِ دل‌شون شب که می‌رن خونه وقتی از پنجره به بیرون نگاه می‌کنند و پرده رُ می‌کشند و می‌رن پرت می‌شن روی تخت احساس خوبی توی قلب و روح‌شون هست... بله...

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دعاهای مفهومی و آموزنده

پروردگارا به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را نمی توانم تغییر دهم
دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را که می توانم
بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم
مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند

این دعا در ایران منسوب است به دکتر علی شریعتی و همچنین جبران خلیل جبران



اما در کشورهای دیگه این دعا معروف است به دعای آرامش یا Serenity Prayer

God,
Grant me the serenity to accept the things I cannot change,
Courage to change the things I can,
And wisdom to know the difference

و گفته می‌شه که توسط یک آمریکایی به نام Reinhold Niebuhr در سال ۱۹۴۳ نوشته شده.

ایشون در جایی گفته که: «این دعا ممکنه پیش از این هم وجود داشته بوده، اما من این‌جوری فکر نمی‌کنم! این دعا رُ من خودم نوشتم!»

Niebuhr himself was quoted in the January, 1950 Grapevine as saying the prayer "may have been spooking around for years, even centuries, but I don't think so. I honestly do believe that I wrote it myself".

البته این دعا منسوب به افراد دیگری هم هست که می‌تونید توی ویکی‌پیدیا خودتون بخونید.

فقط من هر چی این ور اون ور گشتم نفهمیدم جمله‌ی «مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند» از کجا اومده! شاید شریعتی خودش این جمله رُ اضافه کرده

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

من دیگه الله وکیلی فک کنم دارم دیوونه می‌شم...
دیشب یه خوابی دیدم، یعنی نزدیک‌های صبح بود. از خواب بیدار شدم. چشم‌هام رُ باز کردم. گفتم چیزی نبود، خواب بود. دوباره چشم‌هام رُ بستم که بخوابم. بعد احساس کردم یه نفر اومده کنارم نشسته و داره حرف می‌زنه باهام. یه زن بود. داشت درباره‌ی خواب توضیح می‌داد! از ترسم چشم‌هام رُ باز نکردم... وقتی می‌خواست بره گفت ببخشید مزاحم شدم. پا شد که بره اومد توی گوشِ سمت راست‌ام آروم گفت: خداحافظ. یعنی ریدم به خودم‌ها...

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آرزوهای بزرگ

من یه لیستِ بلند بالا از آرزوهایی دارم که قراره یه روز به‌شون برسم. خیلی‌هاشون رُ یادم نیست چی هستند ولی همین‌که در لحظه به لیست اضافه کرده‌ام‌شون خیال‌ام راحته چون با این‌که فراموش شده‌اند اما یه جایی تهِ ذهن‌ام ثبت شده‌اند. آرزویی که [این‌جا] نوشته بودم هم یکی از همین آرزوهاست.

حالا یکی از دوستان چند روز پیش عکس زیر رُ برام فرستاده بود که حضور در این عکس هم برای من به به لیست آرزوها اضافه شد.

Marilyn Monroe

ممکنه بپرسید چه‌طور ممکنه آدم در عکسی که سال‌ها پیش گرفته شده حضور پیدا کنه؟
سوال خوبیه!
چند روز پیش من جایی مطلبی خوندم که فکر می‌کنم اگر اون رُ با شما در میون بگذارم به شما هم کمک می‌کنه که درکِ به‌تری از زمان داشته باشید. این مطلب داستانیه در مورد موجوداتی خیالی که در سیاره‌ی «ترال‌فامادور» زندگی می‌کنند و این توانایی رُ دارند که برعکسِ انسان‌ها که همه‌چیز رُ سه‌بعدی می‌بینند، چهار بعدی ببینند. بعد چهارم همون زمانه. یک نفر از اهالی ترال‌فامادور وقتی به یک مُرده نگاه می‌کنه گریه نمی‌کنه، چون درسته که اون شخص در یک لحظه مُرده به نظر می‌رسه، ولی در هزاران لحظه‌ی دیگه زنده‌ست و سالم و سرحال داره به زندگی‌اش ادامه می‌ده

‘The most im­por­tant thing I learned on Tralfamadore was that when a per­son dies he on­ly ap­pears to die. He is still very much alive in the past, so it is very sil­ly for peo­ple to cry at his fu­ner­al. All mo­ments, past, present and fu­ture, al­ways have ex­ist­ed, al­ways will ex­ist. The Tralfamado­ri­ans can look at all the dif­fer­ent mo­ments just that way we can look at a stretch of the Rocky Moun­tains, for in­stance. They can see how per­ma­nent all the mo­ments are, and they can look at any mo­ment that in­ter­ests them. It is just an il­lu­sion we have here on Earth that one mo­ment fol­lows an­oth­er one, like beads on a string, and that once a mo­ment is gone it is gone for­ev­er.
‘When a Tralfamado­ri­an sees a corpse, all he thinks is that the dead per­son is in a bad con­di­tion in that par­tic­ular mo­ment, but that the same per­son is just fine in plen­ty of oth­er mo­ments. Now, when I my­self hear that some­body is dead, I sim­ply shrug and say what the Tralfamado­ri­ans say about dead peo­ple, which is “so it goes.”‘
- Slaughterhouse Five

و من می‌دونم روزی که بر زمان و مکان تسلط پیدا کنم به همه‌ی آرزوهام می‌رسم. می‌دونم که می‌تونم یکی از رهگذرهایی باشم که توی این عکس حضور دارند و به مریلین نگاه می‌کنند...

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

یکی از گره‌های فرویدی‌ام را با دندان باز کردم

بعضی از بیماری‌ها ریشه‌ی ناشناخته‌ای دارند. برای شناخت علت اصلی این‌جور بیماری‌ها، معمولن فرد موردِ هیپنوتیزم قرار می‌گیره و ریشه‌ی بیماری یا کابوس‌های شبانه‌اش به‌راحتی پیدا می‌شه. مثلن معلوم می‌شه که این شخص وقتی چهار سال‌اش بوده داشته توی استخر غرق می‌شده ولی نجات پیدا کرده. من هم فکر می‌کنم یکی از ریشه‌های کابوس‌های شبانه‌ام مربوط بشه به عقده‌هایی که از درست ندیدنِ فیلم تایتانیک در من شکل گرفته. اون زمان من هنوز نمی‌دونستم عشق چیه و پدرم هم موقعی که داشتیم فیلم رُ می‌دیدیم مُدام با کنترل می‌زد جلو! برای همین من کلن نفهمیدم فیلم چی بود!

توی پرانتز:
اون موقع یه معلمی داشتیم که یه روز سر کلاس به‌مون گفت ما دیشب فیلم تایتانیک رُ دیدیم. خانم‌ام همه‌اش می‌خواست فیلم رُ بزنه جلو، اما من نذاشتم بزنه و گذاشتم بچه‌هام فیلم رُ کامل ببینند. ما وقتی بچه بودیم (قبل از انقلاب) دختر و پسر توی دریا با هم شنا می‌کردیم و شاد بودیم و هیچ مشکل روانی‌ای هم نداشتیم. معلم‌مون سیبیل‌هاش خیلی دراز بود جوری که لب‌هاش رُ کامل پوشونده بود. من ازش پرسیدم ببخشید سیبیل‌های شما حروم نیست این شکلی؟ معلم‌مون گفت این همه هر روز توی این مملکت داره دزدی می‌شه. سیبیل‌های من حرومه؟ :)
پرانتز بسته

این بود که با خودم فکر کردم شاید بد نباشه بالاخره بعد از چهارده سال دوباره برم سراغ این فیلم و برای یک بار هم که شده کامل ببینم‌اش. و این کار رُ کردم! دیشب نشستم و تا ساعت چهار صبح این فیلم رُ کامل دیدم. و چه لذتی داشت تماشای دوباره‌ی این فیلم بعد از این همه سال... احساسِ تازه‌ای رُ تجربه کردم. احساسی که انتظار نداشتم با دیدن این فیلم تجربه کنم. شاید دلیل‌اش این بود که تصاویر مبهمی که از این فیلم در ذهن داشتم برام بعد از این همه سال شفاف شد. یه چیزایی بود که فکر می‌کردم می‌دونم اما با دیدن این فیلم فهمیدم که نمی‌دونستم. حالا که می‌دونستم عشق چیه درک متفاوتی از این فیلم داشتم. به هر حال از این‌که علارغم میل باطنی نشستم و این فیلم رُ کامل دیدم راضی‌ام از خودم. وقت‌ام تلف نشد :) روی تیتراژ پایانی فیلم وقتی آهنگ My heart will go on پخش شد کلی خاطره برام زنده شد :)


یکی از صحنه‌های فیلم رُ هم براتون شکار کردم که به‌تون تقدیم می‌کنم (روی عکس کلیک کنید تا بزرگ‌تر ببینید)


رفتم توی ویکی‌پیدیا و این اون ور یه کم در مورد فیلم و کشتی و بازیگرهاش خوندم.

شاید براتون جالب نباشه اگر بدونید این دو نفر یه بار دیگه هم در سال ۲۰۰۸ توی فیلم Revolutionary Road با هم بازی کرده‌اند:


یه عکس هم پیدا کردم از پوستر اولین فیلمی که Kate Winslet در سال ۱۹۹۱ توی یه سریال بازی کرده بود. ببینید چه قدر بچه بوده


البته الان یه کم Kate سن و سال دار شده و قیافه‌اش مثل قبل نیست. ولی مهم نیست و شما هم از من بپذیرید که مهم نیست چون من چیزهایی می‌دونم که شما نمی‌دونید

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شرتِ خیس

چند وقته متوجه شده‌ام اطرافیان‌ام نسبت به خیلی چیزها شکایت دارند. از چیزهای کوچیک و معمولی گرفته تا چیزهای بزرگ‌تری که روی کیفیت زندگی هر آدمی تاثیر مستقیم دارند. نکته‌ای که هست اینه که این گِله‌ها برای من بیش‌تر شبیهِ غرغر کردن هستند؛ از جنس غرغرهای پیرمردِ هشتاد ساله‌ای که شرتِ خیس‌اش روی بنده و به باد فحش می‌ده که چرا بیش‌تر نمی‌وزه! و ان‌قدر این شکایت‌ها برام آزاردهنده هستند که ناخواسته نسبت به شخص شکایت کننده هم احساس تنفر پیدا می‌کنم و سعی می‌کنم به اندازه‌ای ازش فاصله بگیرم که دیگه صداش رُ نشنوم.
اما یه کم که بیش‌تر با خودم فکر می‌کنم می‌بینم اشکال از دیگران نیست. یعنی این خیلی طبیعیه که آدم نسبت به چیزهایی که ناخوشایندش هستند شکایت داشته باشه. خود من هم شاید تا چند سال پیش یکی از همین آدم غرغروها بودم. اما نمی‌دونم چی شده که دیگه شکایتی ندارم. دیگه چیزهایی که یه زمانی ناراحتم می‌کردند روی مخ‌ام نیستند. هرچند این وضعیت ممکنه یک وضعیت غیرطبیعی باشه که جلوی هرگونه پیشرفت فردی و اجتماعی رُ می‌گیره، اما خوبه این‌جوری! راضی‌ام ازم! تنها بدی‌اش احساس تنفریه که نسبت به دیگران پیدا می‌کنم که زیاد چیز مهمی نیست...

محصولِ ۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آری نیست

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.