the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فرقِ انسان و حیوان (۵)

چند تا دیگه از تفاوت‌های انسان و حیوان:

۱- انسان‌ها به‌صورتِ گروهی روبه‌روی هم قرار می‌گیرند و با هم می‌جنگند. اما حیوانات هیچ‌وقت به‌صورتِ گروهی با خودشون نمی‌جنگند (مثلن جنگِ دو گروه از اسب‌ها با هم).
۲- این پدیده هیچ‌وقت در حیوانات دیده نمی‌شه که یک جا جمع بشوند و به‌صورتِ آگاهانه به یک حیوانِ دیگه به‌عنوان رهبر اقتدا کنند؛ اما در انسان دیده می‌شه.
۳- حیوانات هیچ‌وقت برای تماشا کردن و لذت بردن دورِ یک حیوانِ دیگر جمع نمی‌شوند. اما انسان‌ها باغِ وحش درست کرده‌اند و این پدیده در آن‌ها دیده می‌شود.

فرق‌های ۴، ۳، ۲ و ۱

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نقشه‌ی گنج

یه انتقاد دارم. بعضی جاها هستند که توی محرم با ظرف یک بار مصرف غذا نمی‌دهند. باید قابلمه ببریم و توی قابلمه غذا می‌دهند. انتقادم اینه که وقتی ظرفِ پر از غذا رُ با دست بالا می‌گیرند تا صاحب‌اش پیدا بشه می‌گن «این ظرف مالِ کی بود؟». به نظرِ من این سوال از این نظر که باعثِ وارد شدنِ استرس به صاحبِ غذا می‌شه اصلن سوالِ مناسبی نیست. چون وقتی می‌پرسه «مالِ کی بود» آدم فکر می‌کنه ظرف دیگه مالِ خودش نیست. به نظرم این پرسش به‌تره: «این ظرف مالِ کیه؟». این‌جوری کسی که صاحبِ ظرفه آروم می‌شه، و لبخند رضامندی بر لب‌هاش می‌نشینه.

من اگه بخوام یه روز نذری بدم به مردمی که توی صف ایستاده‌اند یکی یه دونه صندوقِ گنج می‌دم. یه صندوق پُر از جواهرات. بعد ان‌قدر هم سنگینه که یه نفری نمی‌شه بردش. باید دو نفر از دو طرف دسته‌های صندوق رُ بگیرند و ببرندش. هر بار که یه صندوق رُ می‌آوریم که بدهیم به نفرِ بعدی، بلند فریاد می‌زنم «بر محمد و آلِ محمد صلوات»، و مردمِ توی صف هم صلوات می‌فرستند. به هیچ کس هم بیش‌تر از دو تا صندوق نمی‌دیم که به همه برسه. اگر هم کسی که یه بار گنج می‌گیره دوباره بره تهِ صف بایسته تا یه بار دیگه هم گنج بگیره ما خیلی راحت می‌فهمیم و از صف می‌اندازیم‌اش بیرون (چون وقتی نوبت‌اش بشه یه صندوق دست‌اشه). توی چشم‌هاش نگاه می‌کنم و می‌گم: «خجالت بکش، همین چند دقیقه پیش یه صندوق گرفتی!». یه ایده‌ی دیگه هم دارم. ایده‌ام اینه که گنج‌ها ده سال ضمانت داشته باشند. یعنی همراه با هر صندوقی یه نقشه‌ی گنج هم به مردم می‌دیم، و به‌شون تضمین می‌دیم که تا ده سال اگر گنج رُ گم کردند می‌تونن برن با این نقشه پیداش کنند.

محصولِ ۱۳۹۴ مهر ۱۹, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تفاله‌ام هم برای شما

ما یه بار رفته بودیم راهیانِ نور. اردوی راهیانِ نور منظورمه. من سرپرستِ گروه بودم. مواظب بودم کسی از گروه جدا نشه. اما بعضی وقت‌ها به اندازه‌ی کافی مواظب نبودم. یه بار دیدم چند نفر از خطِ زردِ منطقه‌ی خطر رد شده‌اند. صداشون زدم. گفتم می‌دونید اون‌جایی که رفتید مین‌گذاری شده؟ دیدم از جیبِ یکی‌شون یه پارچه زده بیرون. کشیدم بیرون از جیب‌اش. چترِ منور بود. گفتم برید، مواظب باشید دیگه از خط رد نشید. اون‌ها هم رفتند و مینی رُ که پشتِ سرشون قایم کرده بودند تا من نبینم با خودشون بردند. رفتم سمتِ یکی از تانکرها تا وضو بگیرم. هنوز روی دست‌ام آب نریخته بودم که صدای انفجار اومد. برگشتم و با حیرت نگاه کردم. از آسمون گوشت و استخون می‌بارید. من وقتی خون می‌بینم حال‌ام یک کم بد می‌شه. با دیدنِ اون صحنه هم چشم‌هام کمی سیاهی رفت. بعد یک پارچه‌ی سیاه آروم از آسمون اومد پایین و افتاد روی سرم.

یه بار دیگه هم خون دیدم حال‌ام بد شد. یکی از دوست‌های من پزشکی می‌خونه. یه بار بهم گفت بیا بریم تشریح ببین. من هم گفتم باشه بریم. رفتیم اتاقِ تشریح، یه آدمی مُرده بود داشتند تشریح‌اش می‌کردند. نتونستم تحمل کنم. سریع اومدم بالا. می‌گفتند وضعیتِ تشریح زیاد خوب نیست. جنازه برای تشریح خیلی کم پیدا می‌شه. برای همین بعضی‌ها از همین راه پول در می‌آرن. جنازه‌ی افغانی‌هایی که می‌میرند رُ از خانواده‌شون دویست تومن می‌خرند. بعد یک میلیون می‌فروشند به دانشگاه برای تشریح. با اعدامی‌ها هم همین کار رُ می‌کنند. یه پولی می‌دن به مسوولِ سردخونه، جنازه رُ برمی‌دارند.

من توی وصیت‌نامه‌ام نوشته‌ام بدن‌ام رُ بدهند برای تشریح. اما از وقتی فهمیدم جنازه خرید فروش می‌شه با خودم گفتم نکنه من رُ هم بفروشند به دانشگاه. برای همین یه فکری به ذهن‌ام رسیدم. روی بازوم با خالکوبی نوشتم تقدیم به دانشگاه. روی سینه‌ام هم نوشتم غیر قابل فروش. خیلی برام مهمه کسی از جنازه‌ام پول در نیاره. من که زنده‌ام ارزشی نداشت، چرا باید روی مُرده‌ام قیمت‌گذاری بشه؟ این یه توهین به من نیست؟ زشت نیست اگر با مرگ، بهای بیش‌تری پیدا کنم؟

محصولِ ۱۳۹۴ مهر ۱۱, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

عمه مُشتی

- چی می‌بینی؟
- دارم می‌رم بالا. خیلی بالا. اون پایین همه چیز کوچیکه. دارم از توی ابرها رد می‌شم. هوا سرده این‌جا.
- خیلی خب آروم باش، حالا ازت می‌خوام بیای پایین و برگردی به عقب. بری به کودکی.
- ...
- حالا چی می‌بینی؟
- یه آقایی می‌بینم لباسِ کار تن‌اشه. لباس‌اش سبزه. کلاه هم سرشه. داره دکمه‌های روشن خاموش کردنِ کولر رُ به دیوار پیچ می‌کنه.
- خب. دیگه چی می‌بینی؟
- یه کولر می‌بینم. آبی و سفیده. می‌رم توش. یکی روشن‌اش می‌کنه. شروع می‌کنه به چرخیدن. من هم می‌چرخم.
- ازت می‌خوام از کولر بیای بیرون. حالا چی می‌بینی؟
- آقای دکتر من بدونِ هیپنوتیزم هم همه چیز خوب یادمه. اگه بخواهی همین‌جوری تعریف می‌کنم برات. کنم؟
- اوم...
- ما بچه بودیم یه عمه داشتیم به‌ش می‌گفتیم عمه مُشتی. چون وقتی بچه بود یه بار وقتی داشت بازی می‌کرد افتاده بود توی تنور. برای همین انگشت‌های دست‌اش جمع شده و مُشت شده بود. خیلی عمه‌ی خوبی بود. همه‌ی کارهاش رُ هم با همین مُشتِ بسته‌اش انجام می‌داد. هر وقت هم به‌ش می‌گفتیم عمه مُشتی ناراحت نمی‌شد و لبخند می‌زد. عمه مُشتی حالا چند ساله که مُرده. یه عمه دیگه هم داشتیم بهش می‌گفتم عمه سینمایی. چون هیچ‌وقت سینما نمی‌رفت. با سینما مخالف بود یعنی. بعد یه بار مامان‌ام عمه‌ام رُ گول زد بهش گفت بیا بریم بیرون بگردیم. بعد عمه‌ام که به خودش اومد دید توی سالنِ سینما نشسته و چشم دوخته به پرده. از اون به بعد بود که به‌ش گفتیم عمه سینمایی. این اولین و آخرین باری بود که عمه سینمایی رفت سینما آقای دکتر.
- می‌خوای هیپنوتیزم‌ات کنم؟ این‌ها چیزهایی نیست که اگه به خواب بری یادت می‌آد.
- اما من خیلی شب‌ها عمه سینمایی‌ام رُ توی خواب می‌بینم.
- عمه سینمایی هم مُرده؟
- نه. زنده است. ولی می‌آد به خواب‌ام. هر وقت هم که توی خواب می‌بینم‌اش، انگشت‌های یه دست‌اش جمع شده، مثلِ عمه مُشتی. توی اون یکی دست‌اش هم بلیتِ سینماست.
- نمی‌دونی بلیتِ چه فیلمی؟
- نه. آقای دکتر ما وقتی بچه بودیم تفریحات‌مون خیلی ساده بود. مثلن می‌رفتیم دمِ درِ خونه می‌نشستیم، ماشین‌هایی که از توی خیابون رد می‌شدند رُ می‌شمردیم. اون موقع ماشین زیاد نبود. تک و توک رد می‌شدند گاهی. یه تفریحِ دیگه‌مون هم وقتی بود که تازه لوله‌کشیِ آب شده بود. با بچه‌های همسایه می‌رفتیم شیرِ آب رُ باز می‌کردیم و به جریانِ آب نگاه می‌کردیم.
- اونی که می‌آد به خواب‌ات عمه مُشتی نیست؟ شاید با اون بلیتی که توی اون یکی دست‌اشه یه پیامی برای تو، یا عمه سینمایی داره. چرا فکر می‌کنی کسی که به خواب‌ات می‌آد عمه سینماییه؟
- عمه مُشتی هیچ‌وقت سینما نمی‌رفت آقای دکتر. این زنی که به خواب‌ام می‌آد بلیت دست‌اشه.
- پس چرا انگشت‌هاش مثلِ انگشت‌های عمه مُشتی جمع شده اینی که می‌آد به خواب‌ات؟
- عمه مُشتی رُ عمه سینمایی هُل داد توی تنور آقای دکتر. بابام که بچه بود، فرفره می‌فروخت بعد از ظهرها. یه بار با پولِ فرفره‌هایی که فروخته بود رفت دو تا بلیتِ سینما خرید و خوش‌حال اومد خونه. یکی از بلیت‌ها رُ داد به عمه سینمایی و به‌ش گفت: «بیا بریم سینما!». عمه سینمایی اون موقع هشت سال‌اش بود و خیلی دوست داشت برای یک بار هم که شده بره سینما رُ از نزدیک ببینه. اما عمه مُشتی حسودی کرد و بلیت رُ از دستِ عمه سینمایی قاپید و فرار کرد. عمه سینمایی هم دنبال‌اش کرد و ان‌قدر دنبالِ هم دویدند تا عمه مُشتی افتاد توی تنور. اون روز عمه سینمایی خیلی گریه کرد و از همون روز بود که از سینما رفتن متنفر شد.

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.