the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

استخرِ خلوت و تمیز

یه استخری توی محله‌ی ما هست که آب‌اش خیلی تمیزه. خیلی هم خلوته. شاید هر بار توی آب ده پونزده نفر بیش‌تر نباشند. فقط یک مشکلی داره این استخر. خیلی گرونه! قیمتِ بلیت‌اش چهارصد و سی‌هزار تومنه!

من اول‌ها فکر می‌کردم چون این استخره گرونه، برای همین مراجعه کننده هم خیلی کم داره و درنتیجه همیشه خلوت و تمیزه. اما الان فهمیده‌ام که همه چیز برعکس ِ چیزیه که فکر می‌کردم. یعنی در واقع چون این استخر خیلی مراجعه کننده‌ی کمی داره، درآمدش هم خیلی کمه. چون درآمدش کمه، پس درنتیجه صاحب‌اش مجبور شده قیمت بلیت رو زیاد کنه که کمبودِ مراجعه کننده‌اش جبران بشه. حالا این‌که چرا این استخر مراجعه کننده‌ی کمی داشته نمی‌دونم دلیل‌اش چی بوده. شاید به این خاطر که آب‌اش کثیف بوده مراجعه کننده‌ی کمی داشته. بعدش کم کم آب‌اش تمیز شده، ولی دیگه ان‌قدر بلیت گرون شده که کسی نتونسته بیاد از این استخر ِ تمیز و خلوت استفاده کنه.

محصولِ ۱۳۹۱ دی ۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مرگِ صاحب خبر

» شما «جاده خدا» یادتونه؟ من یادمه ولی یادم نیست توی کدوم بازی بود

» چند وقته صدای پا می‌شنوم. صدا آشناست. این صدا صدای پای قاصدِ مرگه. قاصد این بار خبرِ مرگِ «صاحب خبر» رو داره می‌آره. «صاحب خبر» که مُرده باشه، دیگه خیالِ همه راحت می‌شه. دیگه هیچ‌وقت نگران نیستیم که صاحب خبر از راه برسه و ما بی‌خبر بشیم. در واقه خبر ِ مرگِ صاحب‌خبر، به‌ترین خبریه که این روزها ممکنه به آدم داده بشه.

» می‌دونید چرا وقتی از خودپرداز پول می‌گیرید اول باید کارت‌تون رو بردارید بعد به‌تون پول داده می‌شه؟ برای این‌که ........ (اگر نمی‌دونید حدس بزنید) ......... برای این‌که کارت‌تون رو توی دستگاه جا نگذارید. چون اگر اول پول داده بشه، شما پول‌تون رو برمی‌دارید و می‌رید پی ِ کارتون. حالا به‌نظرم توی پمپِ بنزین هم باید همین‌جوری باشه. یعنی تا وقتی کارت رو برنداشته‌اید نباید بتونید بنزین بزنید. این‌جوری احتمالِ این‌که کارتِ سوخت توی پمپِ بنزین جا بمونه هم به صفر می‌رسه.

» اگه یه خارجی توی ایران باشه و بخواد فارسی یاد بگیره، اگر یه روز توی خیابون از یه نفر بشنوه که می‌گه:

«برو به بابا بگو بیاد»

حتمن با خودش فکر می‌کنه زبونِ فارسی چه قدر ب داره

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تهرانی‌ها

تهرانی‌ها خیلی هوای هم‌دیگه رو دارند. یعنی اگر بفهمند یه نفر تهرانیه‌ها، رو سرشون حلوا حلوا می‌کنندش. برعکس با غریبه‌ها اصلن میونه‌ی خوبی ندارند. ما دفعه اولی که اومده بودیم تهران، به تـُـرکی از یه نفر آدرس پرسیدیم. طرف اصلن جواب‌مون رو نداد. انگار یه جورایی حتا ناراحت هم شده بود که ازش سوال پرسیدیم. ولی همین که شروع کردم با طرف دو کلمه تهرانی صحبت کردن و با لهجه‌ی تهرانی به‌ش گفتم که «آهای داداش! ما همشهری هستیم!» دیگه یارو از خود بی خود شد! همین که فهمید تهرانی هستیم قشنگ به‌مون آدرس داد، شب بردمون خونه‌شون به‌مون یه شام ِ حسابی داد. فرداش با هم رفتیم یه گشتی توی شهر زدیم. خیلی، خیلی خوب باهامون برخورد کرد. به‌مون می‌گفت از این به بعد هر وقت اومدید تهرون، قشنگ تهرانی حرف بزنید که بشناسیم‌ات. تهرانی اگر هوای تهرانی رو نداشته باشه هیچ‌کی به دادش نمی‌رسه!

رازِ عددِ یک و دو دهم

اولین روزی که رفتم مدرسه، همیشه دوست داشتم معنیِ دو تا چیز رو بدونم. یکی جمله‌ای که روی دیوارِ حیاط نوشته شده بود، و دیگری خطوطِ مبهمی که گوشه‌ی تخته‌سیاه نوشته شده بودند و هیچ‌وقت پاک نمی‌شدند. چند ماهی که گذشت فهمیدم روی دیوار نوشته: «پاکیزگی از ایمان است» و گوشه‌ی تخته نوشته شده بود: «۲/۴ = ۲ × ۱/۲». معنی ِ نوشته‌ی روی دیوار کاملن واضح بود، اما هیچ‌وقت نفهمیدم این اعداد برای چی روی تخته نوشته شده‌اند. علامت سوالی که در ذهن‌ام شکل گرفته بود وقتی بزرگ‌تر شد که در سالِ دوم، سوم، چهارم و تمام ِ سال‌های راهنمایی و دبیرستان این عدد گوشه‌ی تخته نوشته شده بود، حتا وقت‌هایی که ریاضی نداشتیم. و جالب بود که هیچ‌وقت هم اراده‌ای برای پاک کردنِ این تساوی از روی تخته وجود نداشت. اما رازِ این اعداد در چیست؟ با کمی جست‌وجو در کتاب‌های دست‌نوشته‌ی قدیمی، متوجه می‌شیم که عدد ۱/۲ یکی از عددهای عجیب در علم ریاضی‌ست که وقتی ضرب در دو می‌شه تبدیل می‌شه به ۲/۲، یعنی قسمتِ اعشاری‌ش ثابت باقی می‌مونه. از جمله در کتابِ التَّفهیم (قدیمی‌ترین کتاب ریاضی و نجوم به زبان فارسی، اثر ابوریحان بیرونی) به این عدد اشاره‌ای کوتاه شده است. اما چرا پنهان ماندنِ ویژگی ِ این عدد تا این حد اهمیت دارد؟
از کشفِ عددِ ۱/۲ بیش از پنج هزار سال می‌گذرد. از آن زمان تا کنون افرادِ زیادی سعی کرده‌اند رازِ این عدد را فاش کنند اما تلاشِ آن‌ها هربار به دلایلی ناکام مانده است. آخرینِ این تلاش‌ها توسط گروهی پنج نفره از دانشمندانِ ناسا صورت گرفت که همه‌ی آن‌ها در پرتابِ ناموفقِ فضاپیمای آتلانتیس و انفجارِ آن در فضا کشته شدند.

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بی آبرویی هم حدی داره

- حسن از سوئد روی خط با ماست. نازنین از مشهد روی خط با دوغ. کدوم رو بدم؟
- همون دومی خوبه. می‌برم
- می‌برین یا همین‌جا می‌خورین؟
- کر بودی گفتم می‌برم؟
- صدات رو بیار پایین خانوم! ما این‌جا آبرو داریم!

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

امید

نوآم چامسکی:
امیدواری یا ناامیدی یک انتخابِ ذهنیه، و اهمیتی هم نداره که ما امیدوار باشیم یا نه

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

راحتی و خوشحالی

راحتی و خوشحالی با هم فرق دارند. بعضی وقت‌ها برای انجام دادنِ یه کاری، چند تا راه وجود داره، که بعضی‌ها سخت‌تره و بعضی‌ها راحت‌تر. من وقتی می‌بینم یه نفر داره یه کاری رو به‌سختی انجام می‌ده، خب دل‌ام براش می‌سوزه. می‌رم به‌ش می‌گم برادر ِ من، خواهر ِ من! بیا این کار رو این‌جوری انجام بده؛ خیلی راحت‌تر می‌شی. این‌که به یه نفر یه راهی نشون بدی که زندگی‌اش راحت‌تر بشه احساس ِ خوبی به آدم می‌ده، و شکی هم در انجام دادن‌اش وجود نداره.
ولی در موردِ خوشحالی این‌طوری نیست. من اگر ببینم یه نفر سرش رو گذاشته روی سنگ و خوشحال گرفته خوابیده، شاید خیلی به خودم اجازه ندم که برم با یک پیشنهاد تلاش کنم اون شخص رو خوشحال‌تر کنم! یعنی مثلن برم به‌ش بگم بیا سرت رو بذار روی این بالش ِ پر ِ قو! این‌جوری خوش‌حال‌تر می‌شی! حالا شاید این مثالی که زدم زیاد خوب نبود، ولی یه چیزی توی همین مایه‌ها!
ولی خب تشخیص ِ مرز ِ خوش‌حالی و راحتی هم خیلی سخته. بعضی وقت‌ها واقعن نمی‌شه فهمید یه چیزی یه نفر رو خوشحال‌تر می‌کنه یا راحت‌تر؟
دو سه روز پیش از خانمی که یه بچه‌ی دو سه ساله داره، پرسیدم: «بچه داشتن خوبه؟ بدونِ بچه هم می‌شه زندگی کرد؟» گفت: «بستگی به اولویت‌ها داره. بدونِ بچه هم می‌شه زندگی کرد. ولی ما تا وقتی بچه نداشتیم نمی‌دونستیم بچه چه‌قدر خوبه! بچه آدم رو محدود می‌کنه، ولی خوبی‌هاش بیش‌تر از بدی‌هاشه».
بچه زندگی رو سخت‌تر می‌کنه، ولی آدم رو خوش‌حال‌تر می‌کنه! حالا ما اگر یه آدمی رو دیدیم که بچه نداره ولی خوش‌حاله، حق داریم بریم به‌ش توصیه کنیم بچه‌دار بشه تا زندگی ِ به‌تری داشته باشه؟

شاید فرقِ خوش‌حالی و راحتی این باشه که راحتی درجه‌های مختلف داره. یعنی آدمی که راحته می‌تونه راحت‌تر هم بشه. ولی کسی که خوش‌حاله دیگه نمی‌تونه خوش‌حال‌تر باشه. آدم یا خوش‌حاله یا خوش‌حال نیست. کسی که خوش‌حاله رو باید تنها گذاشت...

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سفید برفی

خدا رو شکر ایرانی‌ها در همه‌ی زمینه‌ها به‌ترین هستند. به‌ترین خلبان‌ها، به‌ترین جراح‌ها، به‌ترین معمارها و خلاصه هر چی که شما فکرش رو بکنید. خوبه که همین‌جا یه خاطره از مرحوم پدر براتون تعریف کنم. آقای دکتر یه بار رفته بودند از ناسا بازدید کنند، یکی از مهندس‌ها رو دیده بودند و شروع کردند به انگلیسی صحبت کردن. اون مهندسی که اون‌جا بود، به آقای دکتر گفته بود: «صبر کن صبر کن! شما برای چی داری انگلیسی صحبت می‌کنی؟! فارسی صحبت کن آقا! این‌جا همه ایرانی هستند!»

بله. با وجود این همه هوش و استعداد، متاسفانه هیچ بهایی به متخصصین در داخلِ کشور داده نمی‌شه و اکثرشون مهاجرت می‌کنند. یکی از دوستان تعریف می‌کرد اولین روزی که واردِ دانشگاه شد، توی کشوی میزش یک چکِ سفید امضا پیدا کرده بود. اول خیال کرده بود اشتباه شده و رفته بود موضوع رو به مدیریتِ دانشکده اطلاع داده بود. اما اشتباهی در کار نبود! چکِ سفید امضا اولین چیزیه که در بدو ِ ورود، در اختیار ِ دانشجویانِ ایرانی قرار می‌گیره.

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فراموشی

من یه مسابقه طراحی کرده‌ام. روش مسابقه این‌جوریه که به شرکت‌‌کننده‌ها یک «کلمه» با صدای بلند اعلام می‌شه، و حداکثر پنج دقیقه به‌شون وقت داده می‌شه که این کلمه رو از یاد ببرند. اگر کسی زودتر از پنج دقیقه بتونه اون کلمه رو فراموش کنه امتیاز بیش‌تری می‌گیره و با بالا بردنِ دست‌اش این موضوع رو به سرداور اعلام می‌کنه. روش کار هم به این صورته که در پایان، مجری از شرکت کننده‌ها می‌پرسه کلمه چی بود؟ اگر شرکت‌کننده‌ای بتونه کلمه رو بگه، می‌بازه و حذف می‌شه. ولی اگر یادش نباشه به مرحله‌ی بعد راه پیدا می‌کنه. اما برای این‌که مشخص بشه چه کسی واقعن کلمه یادش رفته و چه کسی داره وانمود می‌کنه که یادش رفته، از MRI و اسکنِ مغزی استفاده می‌شه. یعنی وقتی از یه نفر سوال می‌پرسند، فعالیت‌های دو قسمت از مغزش رو هم زیر نظر می‌گیرند:

الف- قسمتی که گذشته را به یاد می‌آورد
ب- قسمتی که دروغ می‌گوید

افراد به چهار دسته تقسیم می‌شوند:
۱- افرادی که فقط قسمت الف‌شان فعال است و کلمه را یادشان نمی‌آید. برنده
۲- افرادی که فقط قسمت الف‌شان فعال است و کلمه را یادشان می‌آید. بازنده
۳- افرادی که فقط قسمت ب‌شان فعال است و کلمه را یادشان نمی‌آید. بازنده (بازنده‌اند چون هیچ تلاشی برای به یاد آوردنِ کلمه نکرده‌اند)
۴- افرادی که فقط قسمت ب‌شان فعال است و کلمه را یادشان می‌آید. نمی‌شه همچین چیزی
۵- افرادی که قسمت الف و ب‌‌شان فعال است و کلمه را یادشان می‌آید. برنده (چون دارن دروغ می‌گن، پس کلمه‌ای که دارن می‌گن اگرچه درسته ولی چیزی نیست که براثر یادآوری بر زبان رانده شده باشه)
۶- افرادی که قسمت الف و ب‌شان فعال است و کلمه را یادشان نمی‌آید. بازنده
۷- افرادی که نه قسمت الف نه ب‌شان کار نمی‌کند. بازنده

درضمن هزینه‌ی شرکت در این مسابقه رو بیمه می‌پردازه و شرکت‌کننده‌ها باید حتمن بیمه باشند.

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اولویت‌ها و امیدها

به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که عمه‌شان را زودتر ثبت نام کنند
به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که زبانِ خرشان زودتر از خطِ پایان رد شود
به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که زودتر خود را در آغوش من بیاندازند
به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که زودتر بلیتِ خود را کنسل کنند
به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که زودتر منظور ِ من را از این شکل بفهمند
به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که زودتر دستِ خود را از روی زنگ بردارند
به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که دیرتر از راه برسند
به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که زودتر با محدودیت‌ها کنار بیایند

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ارث

وقتی یک نفر می‌میره، بر اساس قانون، اولین کسانی که از او ارث می‌برند بستگانِ درجه یک‌اش هستند، یعنی پدر و مادرش و بچه‌هاش. اگر پدر و مادر مرده باشند، فقط به بچه‌ها ارث می‌رسه. اگر بچه‌ای در کار نباشه، فقط به پدر و مادر ارث می‌رسه. (و اگر هیچ‌کدوم از بستگان درجه یک زنده نباشند، به درجه دو ها ارث می‌رسه)
اما موضوع به این سادگی، گاهی می‌تونه دارای پیچیدگی‌هایی بشه. فرض کنید شخص ِ الف همراه با پدرش در یک تصادفِ رانندگی کشته می‌شه. (و این رو هم فرض می‌کنیم که این شخص مادر نداره؛ ولی چند تا بچه و برادر و خواهر هم داره). اگر فقط شخص ِ الف توی تصادف می‌مرد، تکلیف مشخص بود، به پدرش و بچه‌هاش ارث می‌رسید. اما حالا که پدرش هم کشته شده، آیا فقط به بچه‌های این شخص ارث می‌رسه؟ پاسخ به این سوال نیاز به بررسی ِ بیش‌تر در پزشکی ِ قانونی داره!

درسته که هم آقای الف و هم پدرش در تصادف کشته شده‌اند، اما باید بررسی بشه که کدوم‌شون زودتر در تصادف جان باخته‌اند! اگر اول پدر ِ آقای الف مُرده باشه، همه‌ی ارث به بچه‌های الف می‌رسه. اما اگر مشخص بشه که اول آقای الف مُرده، و بعد (حتا یک ثانیه بعد!) پدرش مُرده، در این صورت به خیلی‌ها ارث می‌رسه! اول که آقای الف می‌میره، به پدرش و بچه‌هاش ارث می‌رسه. چند ثانیه بعد که پدرش هم می‌میره، ارثی که به ایشون رسیده منتقل می‌شه به بستگانِ درجه یک‌اش. یعنی پدر و مادر ِ پدر ِ آقای الف و بچه‌های پدر ِ آقای الف. (و اگر هر کدوم از بچه‌های پدر ِ آقای الف هم زنده نباشند ارث منتقل می‌شه به بستگانِ درجه یک‌شون)

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اشتبا

- خودت تموم‌اش کردی؟
- بله
- اشتبا کردی

هفت هزار سالگان

یکی از افسردگی‌های من اینه که آدم‌ها همه‌شون شبیهِ هم هستند. حالا منظورم دقیقن این نیست که هر دو نفرشون شبیهِ هم هستند. ولی حداقل توی دسته‌های ده‌تایی اگه تقسیم‌بندی کنیم‌شون، آدم‌های هر دسته شبیهِ هم هستند. دیروز رفتم میوه فروشی. آقای فروشنده نشسته بود دم ِ در، بیل‌بیلک‌های موبایل‌ش رو کرده بود توی گوش‌اش داشت نوحه گوشت می‌داد فک کنم. شاید هم صدای نوحه از چند متر پایین‌تر که دکه‌ی عزاداری بود و به مردم چای و خرما می‌دادن می‌اومد. مغازه‌اش یه مغازه‌ی سه در سه بود حداکثر. بالا سرش وایستادم تا فهمید یه چیزی می‌خوام. نگاه‌ام کرد. با دست یکی از میوه‌ها رو نشون دادم، گفتم از اینا. با بی‌حوصلگی آهنگ رو قطع کرد، پا شد اومد توی مغازه. به بیرون نگاه کردم، روبه‌روی مغازه یه دیوار ِ کاه‌گِلی بود که باعث شد فکر کنم الان هزار سال پیشه! بعد به مردی که داشت میوه می‌گذاشت روی ترازو نگاه کردم، با خودم فکر کردم این مَرده، با میوه فروشی که هزار سال پیش زندگی می‌کرد چه فرقی داره؟ همون قدر بدبخت، همون قدر داغون! هر روز صبح می‌آد کنار ِ میوه‌هاش می‌شینه، خیره می‌شه به ره‌گذرها و شب هم خسته برمی‌گرده خونه یه لقمه شام می‌خوره می‌گیره می‌خوابه تا فردا. فقط الان یه هدفون تو گوش‌اش اضافه شده و لباس‌اش کمی فرق کرده. فردا که بمیره جسدش بوی همون گــُهی رو می‌گیره گه قبلن بقیه‌ی میوه‌فروش‌ها هم گرفته بودن! پولِ میوه رو دادم و از مغازه اومدم بیرون. یادِ این شعر بودم: «فردا که ازین دیر فنا درگذریم، با هفت هزار سالگان سر به سریم». صِدام کرد، گفت میوه‌هات رو هم ببر!

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بهانه

مریضی را بهانه کرده تا به دیدار ِ ما نیاید. بسیار خب! پس ما به عیادتش می‌رویم!

محصولِ ۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

تا حالا پرواز کرده بودم، ولی همیشه توی ارتفاع کم بود. این اولین باری بود که توی ارتفاع ِ زیاد پرواز می‌کردم. خیلی بالا بودم و به پایین نگاه می‌کردم. همه چیز واضح بود. یه جنگل اون پایین بود. جنگل که نبود، یه دشت بود، یه دشتِ سرسبز که با فاصله‌های کم توش پُر بود از درخت. فاصله‌ام ان‌قدر زیاد بود که درخت‌ها مثل یک نقطه به نظر می‌رسیدند. بین درخت‌ها چیزهایی حرکت می‌کرد، انگار چند تا حیوون روی زمین راه می‌رفتند. برگشتم و به عقب نگاه کردم. دشتی که دیده بودم، بین ِ دو تا کوه توی یک دره بود، ولی خیلی وسیع بود. کوه‌های دو طرفِ دشت مثل ِ دیوار بلند بودند. تصویری که می‌دیدم حیرت‌آور بود! آسمون رنگی داشت که تا حالا ندیده بودم.

اون قدیما...

جمعه ظهر رفته بودم توی صفِ نون سنگک وایستاده بودم، صف‌اش طولانی بود، یعنی یه یک ساعتی توی صف بودم. بعد آدم وقتی توی صف وای می‌سته، گوش‌اش پُر می‌شه از واژه‌ی «قدیما...» یعنی هر طرف رو که نگاه می‌کردم، یه پیرمردی دست‌اش می‌لرزید و به جَوونی که کنارش بود درباره‌ی قدیما توضیح می‌داد. یه نفر با پنج تا نون از نون‌وایی اومد بیرون، یه پیرمرده به پسری که کنارش نشسته بود گفت: این پنج‌تا نون رو می‌بینی؟ پسره گفت نه. پیرمرده گفت: ما قبلن یه تومن! یه تومن می‌دادیم پنج تا نون می‌خریدیم! بعد چند نفر این ور وایستاده بودند. همه‌شون قدیمی بودند. یکی گفت: مردم قدیما زندگی می‌کردنا! الان که فکر می‌کنم می‌بینم چه‌قدر وعض‌مون خوب بود! عشق و حال می‌کردیم. همه داشتند، خرج می‌کردند، آخرش هم یه چیزی باقی می‌موند. اون یکی گفت: امروز رفته بودم قصابی، یه زنه اومده بود نیم‌کیلو گوشت بگیره، قصابه به‌ش نمی‌داد. به قصابه گفتم خب بده به‌ش شاید نیاز داره! مردم ندارن! یکی دیگه گفت: مردم ندارن چیه! قبلن می‌رفتی قصابی چه‌قدر گوشت می‌خریدی؟ یه سیر! دو سیر! همه‌ش هم به‌ت دُنبه می‌داد! تو هم راضی بودی، می‌رفتی باهاش آبگوشت درست می‌کردی. الان نیم‌کیلو گوشت بخوای قصاب به‌ت نمی‌ده! نه که نداشته باشی بخری! قصاب به‌ت نمی‌فروشه! اون یکی گفت: الان می‌بینید عروسی‌ها چه‌قدر کم شده؟ برای اینه که جَوون‌ها پول ندارن ازدواج کنند. قدیما راه به راه توی خیابون‌ها عروسی بود! پسره ۴۰۰ تومن حقوق می‌گرفت، ۴۰۰ تا تک تومنی‌ها! ۲۰۰ تومن‌اش رو می‌داد خونه اجاره می‌کرد، با زن‌اش می‌رفت توش، با ۲۰۰ تومن ِ بقیه هم زندگی می‌کرد. یکی دیگه گفت: آقا جان! اون موقع سطح توقعات هم پایین بود! درسته که پسره با ۲۰۰ تومن می‌رفت یه خونه اجاره می‌کرد. ولی چه خونه‌ای؟! یه اتاق اجاره می‌کرد! گوشه‌ی اتاق هم یه گاز پیکنیکی می‌گذاشت، می‌شد آشپزخونه!

محصولِ ۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کولد استوپ

این قرص ِ کولد استوپ عجب چیزیه! تا حالا نخورده بودم! دیروز بعد از ظهر یه دونه خوردم، رفتم دراز کشیدم، اصلن وارد یه عوالمِ دیگه‌ای شدم! چند بیت شعر گفتم، چند تا از درهای بسته به روم باز شد، کلی معارف به‌م الهام شد، همه‌ش می‌خواستم پا شم بنویسم‌شون که یادم نره. ولی نایِ تکون خوردن نداشتم. سرم یه جوری شده بود. انگار که توی یه دیگِ خالی، هفت هشت جفت دمپایی ریخته باشی و با چوب هم بزنی، یکی از دمپایی‌ها هم سر ِ چوپ گیر کرده باشه. یه همچین حسی به‌م دست داده بود. ولی بدبختانه این آخرین قرصی بود که توی کابینت داشتیم. فردا صبح می‌دونید می‌خوام چی کار کنم؟ می‌خوام برم داروخونه، اون آقاهه رو صدا بزنم، وقتی اومد نزدیک، سرم رو ببرم جلو و آروم به‌ش بگم: داداش، کولد استوپ داری؟

محصولِ ۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

در زبان امروز، هم آموزش فارسی داریم هم انگلیسی!

یک: یکی از گزارش‌گرهای تاجیکِ بی‌بی‌سی داشت از جشنواره‌ی فیلمِ تاجیکستان گزارش می‌داد. توی گزارش‌اش گفت: در این جشنواره، فیلم‌هایی از کشورهای ایران، افغانستان و روسیه هم به نمایش می در آیند!

حالا پرسشی که پیش می‌آد اینه که آیا «در می‌آیند» درسته یا «می در آیند»؟

یعنی تاجیک‌ها به جای «من دارم به مدرسه می‌روم» می‌گن: «من دارم می به مدرسه روم»؟

دو: توی زبان فارسی از «ماضی نقلی» برای مواردی استفاده می‌شه که یه کاری در گذشته انجام شده و اثرش تا الان ادامه داشته. مثلن می‌گیم: «من فهمیده‌ام». من فکر می‌کردم کاربردِ ماضی نقلی در زبان انگلیسی که به‌ش present perfect گفته می‌شه هم فقط همین باشه. مثلن می‌گیم:

I have understood

اما تازگی‌های فهمیده‌ام از present perfect برای صحبت در مورد آینده هم استفاده می‌شه.

من این قانون رو در کتاب An a-z of English Grammar & Usage پیدا کردم:

Present perfect referring to the future:

After WHEN, AFTER, as soon as, or UNTIL we use Present Perfect (instead of will be + Past Participle) in talking about the future.

e.g. You can leave as soon as your passport has been checked.

‘Can I borrow your ladder for a moment?’
‘No, I am using it. You will have to wait until I have finished.’

محصولِ ۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دنیای ساختگی

این روزها گاهی توی دنیای ساختگی‌ای هستم که هیچی توش پیدا نیست. فقط گاهی صداهایی می‌شنوم که تصورات‌ام از این دنیا بر پایه‌ی اون‌ها شکل گرفته. زندگی توی این دنیا (خیلی) خوبه، چون همه چیزش رُ خودم می‌سازم. و یک مقدار آزار دهنده هم هست، چون می‌دونم که هیچ‌کدوم از چیزهایی که ساخته‌ام واقعی نیستند، و نگران‌ام از لحظه‌ای که دیگه صدایی نشنوم و کمی هم می‌ترسم، از لحظه‌ای که علاوه بر صدا، تصویر هم آشکار بشه و همه چیز توی ذهن‌ام فرو بریزه!

محصولِ ۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

پول و طبقه‌ی کارگر

اگر دقت کرده باشید روی سکه‌هایی که بشر از اون‌ها برای داد و ستد استفاده می‌کنه یک عدد نوشته شده. مثلن روی سکه‌ی ۱۰۰۰ ریالی نوشته شده: ۱۰۰۰. این یعنی چی؟ یعنی این‌که این فلزی که سکه ازش ساخته شده و در دستِ شماست ۱۰۰۰ ریال ارزش داره. اما یکی از مشکلاتی که پول داره اینه که به طرزِ احمقانه‌ای وابسته به زمانه. یعنی این‌که عددی که روی سکه یا کاغذ نوشته شده، با گذشتِ زمان معنی ِ خودش رُ از دست می‌ده. فرض کنید نون ۱۰۰ ریال باشه. پس شما با یک سکه‌ی ۱۰۰ ریالی می‌تونید یک نون بخرید. اما چند سال بعد که نون می‌شه ۱۰۰۰ ریال، شما دیگه نمی‌تونید با این سکه‌ی ۱۰۰ ریالی نون بخرید. چرا؟ چون روی سکه نوشته شده ۱۰۰. توجه کنید که ارزشِ فلز ِ سکه‌ی ۱۰۰ ریالی با گذشتِ زمان افزایش پیدا کرده و به ۱۰۰۰ ریال رسیده، اما چون روی سکه هنوز نوشته شده ۱۰۰، دیگه نمی‌شه از این سکه استفاده کرد. یعنی بذارید این‌جوری بگم که: سکه‌ی ۱ ریالی هم که ۵۰ سال پیش ضرب شده، الان ممکنه ۱۰۰۰ ریال ارزش داشته باشه، اما چون روش نوشته شده «۱ ریال»، ارزشِ واقعیِ خودش رُ از دست داده.

یکی از راه‌های مقابله با این پدیده‌ی شوم، اینه که روی سکه و اسکناس چیزی نوشته بشه که همیشه معنی‌دار باشه. مثلن به جای ارزش، وزن و نامِ آلیاژ و کاغذی که در ساخت‌ِ اون‌ها به‌کار رفته نوشته بشه. نتیجه‌ی این کار چی می‌شه؟ این می‌شه که ارزشِ ِ دارایی‌های طبقه‌ی کارگر ِ جامعه دیگه هیچ‌وقت پایین نمی‌آد. فرض کنید یه کارگر هر ماه صد سکه‌ی یک گرمی از جنس ِ نیکِل حقوق می‌گیره و تورم هم جوریه که قیمت‌ها هر روز بالاتر می‌ره. روزی یک کارگر پس از مدت‌ها به نانوایی می‌ره و از نانوا می‌پرسه: آقا نان دانه‌ای چند؟ نانوا می‌گوید: نان دانه‌ای صد میلیون تومان. مردِ کارگر با خوشحالی دست در جیبش می‌کند و یک سکه‌ی نیکل بیرون می‌آورد و به نانوا می‌دهد. نانوا از همه جا بی‌خبر در مقام ِ اعتراض برمی‌آید که این سکه ارزشی ندارد و من در ازای این نان ۱۰۰ میلیون تومان از تو پول می‌خواهم. کارگر ِ طبقه‌ی متوسط که لبخندی ناشی از اطمینان و آرامش بر چهره دارد به نانوا می‌گوید: روی سکه چه نوشته؟ نانوا می‌گوید: نوشته یک گرم نیکل. کارگر می‌گوید: امروز نیکل، گرمی صد میلیون تومان است. این را می‌گوید و نان را بر سر سفره‌ی زن و بچه‌اش می‌برد.

محصولِ ۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

قدرتِ ما

می‌دونم که با هم بودن برای انسان قدرت می‌آره. می‌دونم که شعارِ جامعه‌شناس‌ها اینه که «ارتباط، پایه و اساسِ برطرف کردنِ نیازهاست». و می‌دونم که برای برطرف کردنِ این نیازها باید گاهی شرف هم نداشت. چون زندگی در کنارِ دیگرانه که به انسان قدرت می‌ده. اما من از زندگی در کنارِ دیگران می‌ترسم. من از آدم‌های با هم و خوشحالی که برای دریدنِ همدیگه ترانه‌های حماسی سر می‌دن می‌ترسم. من از پرده‌ی آخرِ نمایشِ با هم بودن می‌ترسم!

Block Action Day

انسانِ تکامل نیافته‌ی چموش!

می‌دونید وقتی اسب دندون‌اش چرک می‌کنه چی می‌شه؟ هیچی، این عفونت به همه‌ی بدن‌اش منتقل می‌شه و جاندار می‌میره. پس؟ اسب‌هایی که دندون‌های به درد نخوری دارند روز به روز تعدادشون کم‌تر می‌شه، و در نهایت اسب‌هایی باقی می‌مونند که دندون‌های مقاوم و سالم‌تری دارند.
اما انسان چی؟ وقتی دندون‌اش چرک می‌کنه چی‌کار می‌کنه؟ یا می‌ره دندون‌اش رُ می‌کِشه، یا پُر می‌کنه. در نتیجه نسل‌های بعدیِ انسان هیچ‌وقت دندون‌های قوی‌تر و سالم‌تری نخواهند داشت. یعنی انسان تنها حیوونیه که با دست‌های خودش جلوی تکاملِ خودش رُ گرفته!

بد نیست این‌جا یادی بکنیم از مرحوم هیتلر. فکر می‌کنید هیتلر چی می‌خواست از این دنیا؟ همه‌ی حرفِ هیتلر این بود که هر کسی به دندون پزشک مراجعه کرد بکـُـشیدش. همین! می‌گفت هر کسی بیمار شد و به پزشک مراجعه کرد بکشیدش! به‌خ خدا اگر بفهمید هیتلر کی بود و چه خدمتی داشت به بشریت می‌کرد. به‌خ خدا اگر بفهمید! آخرش هم از دستِ این آدمیزاد خودش رُ کشت.



شاید این‌جا جاش نباشه بگم. ولی به نظرِ من، هیتلر یه کسی بود مثل بایزیدِ بسطامی. هزار سال دیگه تازه مردم می‌فهمند این مرد کی بود و می‌رن سرِ قبرش فاتحه‌ای نثار می‌کنند. هیتلر همین حالا هم، پیرِ مُرادِ خیلی از آدم‌هاییه که فراتر از زمانِ خودشون فکر می‌کنند. خدا آخر عاقبتِ همه‌ی ما رُ به خیر کنه.

محصولِ ۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

داشتن و خریدن

چند شب پیش اتفاقِ عجیبی برام افتاد. وقتی چشم‌هام رُ بسته بودم و داشت خوابم می‌برد مغزم شروع کرد به تولیدِ داده‌های تصادفی. یعنی همه جور چرت و پرتی بدونِ این‌که دستِ خودم باشه به ذهن‌ام می‌رسید. اما از این چرت و پرت‌ها یه پرسشِ معنی‌دار هم در اومد که به دستور زبانِ فارسی ربط داره. حالا این‌که چرا باید قبل از خواب یه همچین سوالی به ذهن‌ام برسه نمی‌دونم. رسید دیگه! سوالی که برام مطرح شد اینه:
داشتن و خریدن مگه هر دو تا شون فعلِ متعدی نیستند؟ (هستند؟) خب وقتی می‌گیم:
«می‌خواهم یک کتاب بخرم»
چرا در برابرش نمی‌گیم:
«می‌خواهم یک خانه بدارم»
و به جاش می‌گیم:
«می‌خواهم یک خانه داشته باشم»

چرا برای اون اولی می‌گیم «بخرم»، ولی برای دومی می‌گیم «داشته باشم»؟
اصلن چرا به جای اولی نمی‌گیم «می‌خواهم یک کتاب خریده باشم»؟
اگر «خریده باشم» عجیبه، پس چرا «داشته باشم» توی جمله‌ی دوم عجیب نیست؟
اگر «بدارم» عجیبه، پس چرا «بخرم» توی جمله‌ی نخست عجیب نیست؟

به نظرِ من وجودِ این‌جور چیزها در زبانِ فارسی نشون می‌ده که یه زمانی موجوداتِ فرازمینی به کره‌ی زمین رفت و آمد داشته‌اند. به عکس‌های زیر دقت کنید:



عکس فوق مربوط به جنازه‌ی یک سرنشین ِ بشقاب پرنده است (یوفو). همان‌طور که مشخص است تعدادِ انگشتانِ او در دو دست، همانندِ انسان ۱۰ عدد می‌باشد.

پس می‌بینید که خیلی هم بی‌ربط نگفتم

محصولِ ۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خدا ببخشه

ببخشید فکر نمی‌کنید یه کم دارید گرون می‌دید؟
ببخشید توالت همینه؟
ببخشید دو نفری نمی‌تونید برید تو
ببخشید نمی‌دونستم به شما هم باید جواب پس بدم!
ببخشید من فقط همین قدر دارم
ببخشید فکر نمی‌کنید اگر یه کم اون ور تر بشینید برای خودتون هم راحت‌تره؟
ببخشید مغازه مالِ خودم نیست
ببخشید شما؟
حالا فرض که منم بخشیدم
ببخشید. نمی‌تونم
ببخشید خواهر! خواهر با شمام!
با ببخشید که کار درست نمی‌شه
ببخشید اینو می‌پرسم، شما باردار هستید؟

محصولِ ۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بابِ هفتم: فلانی برگشتن را

امروز یه نفر برگشت به‌م گفت: فلانی! تو نمی‌خوای از ایران بری؟ گفتم نه. گفت چرا؟ برگشتم حرفِ قشنگی به‌ش زدم! گفتم ببین فلانی! من نمی‌دونم توی زندگی دنبالِ چی هستم. برای همین اگر از ایران برم، و اون چیزی که دنبال‌اش هستم توی ایران باشه، از هدف‌ام دور می‌شم. تنها چیزی که الان می‌دونم اینه که اون‌جایی که در افق دیده می‌شه و دارم به‌ش می‌رسم، چیزی نیست که دنبال‌اش هستم!
به هر حال وقتی نمی‌دونم چیزی که دنبال‌اش هستم چیه و کجاست، خیلی هم برام مهم نیست که یه روزی به‌ش نرسم. مهمه برام که به‌ش برسم! ولی اگر هم به‌ش نرسم برام مهم نیست. یعنی این‌جوری نیست که اگر به‌ش برسم بی‌تفاوت باشم. نه. خوش‌حال می‌شم اتفاقن. بغل‌اش می‌کنم هم شاید حتا. ولی اگر نرسم ناراحت نمی‌شم. چون می‌تونم فکر کنم که لابد چیزِ مهمی هم از اول در کار نبوده که اثری ازش ندیدیم جایی.

محصولِ ۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کثافتکار

توی قطار بودم، یه نفر اومد کنارم نشست و شروع کرد با موبایل‌اش ور رفتن. توی دفترچه تلفن‌اش بالا پایین می‌رفت. از روی کنجکاوی یه نگاهی به دست‌اش انداختم، و متوجه شدم که هیچ‌کدوم از نام‌های توی دفترچه عادی نیستند. چند تا از اسم‌هایی که دیدم و یادم مونده این‌ها هستند:

طولابی
طراح ِ تهران
ننه سگ
اوس علی سنگ
افغانی کار
کثافتکارِ اراک

یه خورده که گذشت زنگ زد به یه نفر. نگاه کردم ببینم به کی داره زنگ می‌زنه، روی صفحه نوشته بود «دوست». ولی طرف جواب‌اش رُ نداد. شروع کرد به نوشتنِ یک پیام برای دوست. من فقط اولِ متنی که می‌نوشت رُ تونستم بخونم: «بذار دستم به‌ت برسه...». نفهمیدم تهدید بود، ابراز علاقه بود، چی بود.

محصولِ ۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

استرس (۳)
امروز بر آن‌ام که کمی در باره‌ی استرس سخن بگویم. منظورم از استرس همان خط‌های کوچک و عمودی‌ای هستند که در دیکشنری‌های انگلیسی بر روی بعضی از حروفِ کلمات قرار دارند. این خط‌های کوچک در یک واژه‌نامه‌ی فارسی بر روی کلمات دیده نمی‌شوند. چرا؟ آیا این به آن معنا می‌باشد که در زبان پارسی واژه‌ها از استرس بی‌بهره می‌باشند؟ بی‌گمان این‌گونه نیست! همان‌طور که پیش‌تر دیدیم، هر واژه‌ای که با زبان بیان شود، چه با معنی باشد چه بی‌معنی، اگر بیش از دو بخش داشته باشد حتمن حرفِ نخستِ یکی از بخش‌های آن دارای استرس (تکیه؟) است. منظور از بخش چیست؟ بخش همان است که در سالِ نخستِ دبستان با بالا و پایین بردنِ دست‌ها یادمان داده‌اند.

حالا با یک نمونه‌ی عملی تلاش می‌نماییم با استرس در زبان فارسی (و هر زبانِ دیگری) آشنا شویم.

فرض کنید که از یک پرنده می‌خواهیم بپرسیم که آیا اردک است یا غاز؟
و از یک آدمی می‌خواهیم بپرسیم که آیا او وکیل است یا قاضی؟

برای این منظور، به ترتیب پرسش‌های زیر را می‌پرسیم:

تو اردکی یا غازی؟
تو وکیلی یا قاضی؟

امیدوارم توانسته باشید تفاوت کوچکی که در بیان «غازی» در جمله‌ی اول و «قاضی» در جمله‌ی دوم وجود دارد را دریافته باشید.
غازی (یا قاضی) دو بخش دارد: غا + زی (قا + ضی)
در جمله‌ی اول، استرس بر روی حرفِ نخستِ بخشِ اول می‌باشد (غ)
در جمله‌ی دوم، استرس بر روی حرفِ نخستِ بخشِ دوم می‌باشد (ض)

از همین‌جا اهمیتِ رعایتِ استرس‌ها در هر زبانی پیداست. فکر کنید شما اگر جای استرس‌ها را خوب بیان نکنید ممکن است حرف زدن‌تان خنده‌دار یا گاهی بی‌معنا به نظر برسد:

تو اردکی یا قاضی؟
تو وکیلی یا غازی؟

پس هنگام مراجعه به هر لغت‌نامه‌ای در یادگیریِ استرسِ کلمات نیز تلاشِ ویژه‌ای از خود نشان دهید.

در این میان الگوهایی هم به چشم می‌خورند. مثلن در زبانِ فارسی، بیش‌ترِ کلمات بخشِ آخرشان دارای استرس است. اما در زبان انگلیسی معمولن استرس بر روی بخش‌های نخستین قرار دارد.
البته در بعضی لهجه‌های فارسی، مثل لهجه‌ی یزدی، استرسِ کلمات بیش‌تر بر روی بخشِ اول قرار دارند.

حالا برای تمرین، من چند تا جمله‌ی فارسی می‌نویسم و در آن‌ها حرف‌هایی که استرس بر روی‌شان قرار دارد را قرمز می‌کنم. طبیعتن کلماتی که یک بخش بیش‌تر ندارند حرفِ اول‌شان قرمز است:


ماشه را کشید و عذاب ادامه یافت
اوایل غیر از رابطه‌ی کاری چیزی بین‌مون نبود
چو قرآن بخوانند دیگر خموش!
هتکِ حرمتِ روزه‌خوار از اوجب واجبات است
گریه نکن دخترجون با گریه که چیزی درست نمی‌شه
طوری بزن تو گوش‌اش که ایمانش رو از دست نده
آقا من حالم خوش نیست، زودتر یه برفِ شادی بده من برم
بعد از دادگاه با آقای قاضی می‌ریم دربند؛ حالا حکم هرچی باشه
از طرز فکرم خوشش اومد. قرار شد فردا باز هم همدیگه رو توی میدون آزادی ببینیم
عطرم داره از پیرهنی که جا گذاشتم می‌پره
بیا جلو. بیا کمی هم تو بچرخون
ترسِ من از روبه‌رو شدنِ دوباره با سارا بود، نه ستاره


و در پایان یادآوری می‌کنم که استرس در زبان فارسی هیچ ارتباطی به تشدید ندارد. چنان‌که در جمله‌ای زیر استرسِ بناها روی حرف هـ می‌باشد:


بناها مشغولِ کارند

استرس (۲) - چهار سال پیش نوشته بودم!

محصولِ ۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تفسیرِ یک پیرِمرد

امروز یه پیرمردِ هفتاد هشتاد ساله با کت و شلوار از کنارم رد شد با یه آهنگِ خارجکی که داشت از توی جیب‌اش با صدای بلند پخش می‌شد. اول فکر کردم پیرمرده اهلِ دله و داره آهنگ گوش می‌ده برای خودش. ولی آهنگی که گوش می‌داد به سن و سال‌اش نمی‌خورد. بعد فکر کردم شاید موبایل‌اش داره زنگ می‌زنه. اما چرا جواب نمی‌داد؟ حتا دست‌اش توی جیب‌اش هم نبود که بخواد دنبالِ گوشی‌اش بگرده و جواب بده. پس فکر کردم شاید موبایل‌اش داره زنگ می‌زنه و نمی‌شنوه بنده خدا. شاید هم می‌شنوه ولی حوصله نداره جواب بده. شاید هم حوصله داره جواب بده ولی نا نداره دست‌اش رُ بکنه توی جیب‌اش و گوشی رُ در بیاره. شاید هم دستورِ پاسخ دادن به گوشی از طرفِ مغزش صادر شده ولی هنوز به دست‌هاش نرسیده.

بعد فکر کردم که نه! شاید یه نفر براش داره میس کال می‌اندازه! یعنی مثلن به پسرش گفته هر موقع رسیدی خونه یه میس برام بنداز. و الان پسرش داره یه میس می‌اندازه براش! فقط میس‌اش یه کم طولانی شده. شاید هم قرار بوده این پیرمرده هر موقع رسید خونه برای پسرش یه میس بندازه. و از این‌که الان پسرش براش داره میس می‌اندازه تعجب کرده.

شاید هم این آهنگی که داره پخش می‌شه زنگِ اس ام اس باشه. و پیرمرد می‌دونه اس ام اس تبلیغاتیه و نگاهی به‌ش نمی‌اندازه.

شاید هم این پیرمرده زنگ زده به یه نفر و گذاشته روی بلندگو، و این آهنگی هم که الان داره پخش می‌شه آهنگِ پیشوازه اون طرفِ مقابله که گوشی‌اش رُ جواب نمی‌ده.

شاید هم اخیرن پیرمرد صداهایی می‌شنیده که وقتی برای دیگران تعریف می‌کرده بقیه قاه قاه می‌خندیده‌اند و مسخره‌اش می‌کرده‌اند و به او می‌گفتند خیالاتی شده‌ای مرد این صداها را فقط تو می‌شنوی! و پیرمردِ پی‌چاره هم حالا که گوشی‌اش داره زنگ می‌زنه فکر می‌کنه باز هم خیالاتی شده!

شاید هم من خیالاتی شده‌ام؟ شاید من دارم صداهایی می‌شنوم که اگر برای بقیه تعریف کنم مسخره‌ام می‌کنند؟ آخه اون پیرمردِ بدبخت چرا باید یه گوشی با یه همچین زنگی توی جیب‌اش باشه؟

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.