هیزم
ما یه بار رفته بودیم جنگل. بعد شب شده بود و هوا خیلی سرد بود. باید آتیش روشن میکردیم تا گرم بشیم. من برای جمع کردنِ هیزم داوطلب شدم. گفتم «من میرم هیزم جمع کنم». بقیه گفتند «زحمت میشه برات». من هم هول شدم، به جای اینکه بگم «نه بابا چه زحمتی»، گفتم «نه بابا چه هیزمی». خلاصه انقدر خجالتزده شدم و بقیه بهم خندیدند که تا چند ماه دیگه جرات نمیکردم شبهایی که توی جنگل هوا خیلی سرد بود و باید آتیش روشن میکردیم تا گرم بشیم داوطلب بشم برای هیزم جمع کردن.