the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

دو تا پادکست (podcast) خوب می‌شناسم که خیلی به‌درد تقویت listening می‌خورند.

یکی‌شون اینه: www.justvocabulary.com که هر بار دوتا کلمه‌ی تازه آموزش می‌ده. واقعن خیلی عالیه و اگر استفاده نکنید از دست‌تون می‌ره. آموزش با لهجه‌ی آمریکایی است و می‌توانید فایل صوتی را داونلود کنید یا آنلاین گوش دهید.

دیگری [merriam-webster] هست که مثل اولی خیلی خوبه و هر روز یک واژه‌ی تازه رُ آموزش می‌ده.

پیش‌نهاد می‌کنم اگر از خوراک‌خوان‌ای مانند GoogleReader استفاده می‌کنید، خوراک این دو سایت را هم به خوراک‌خوان‌تان اضافه کنید تا هروقت چیز تازه‌ای بود در جریان باشید. این هم نشانی خوراک‌شان:

محصولِ ۱۳۸۶ بهمن ۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بازی فرهنگی

[raoros] لطف کرده‌اند و مرا به بازی فراخوانده‌اند. من فکر می‌کنم بچه‌هایی که به‌دنیا می‌آیند هم به‌بازی دعوت شده‌اند اما فرق‌اش با بازی‌های اینترنتی در این است که این‌جا هرکسی پنج‌نفر دیگر را به‌بازی می‌خواند، اما آن‌جا هر دو نفری یک‌نفر را به‌بازی می‌خوانند. فرق دیگرش این است این‌جا هرکس به‌بازی خوانده شود می‌تواند در آن شرکت نکند اما آن‌جا هرکس را بخوانند باید بیاید.

راست‌اش من یک کتاب‌خوان حرفه‌ای نیستم و تنها گاهی اگر کتابی دست‌ام بیاید آن‌را می‌خوانم. دلیل‌اش هم این است که از کودکی در یک خانواده‌ی فرهنگی به‌دنیا نیامده‌ام. محله‌ی ما محله‌ی خوبی نبود و حتا یک کتابخانه هم نداشت. تفریح اصلی من در کودکی سنگ‌پرانی به کلاغ‌هایی بود که گاه و بی‌گاه بر روی درخت بلندی که در حیاط خانه‌مان روییده بود لانه می‌کردند. من چند بار تلاش کردم که این درخت را با تبر قطع کنم اما تنه‌اش آن‌قدر بزرگ بود که هیچ‌گاه از پس‌اش برنیامدم. گاهی که تیر از کمان به آن بالاها نمی‌رسید خودم از درخت بالا می‌رفتم و با کمک یک چوب بلند، لانه را به‌داخل کوچه می‌انداختم. یک بار روبه‌روی خانه‌مان یک کامیون آجر ریخته بودند و داشتند بنّایی می‌کردند. من آن هنگام هشت سال بیش‌تر نداشتم. با کمک یکی از کارگرها چند فرغون آجر آوردم و در حیاط خانه‌مان ریختم. از جیب پدرم هم دویست تومان برداشتم و به آن کارگر ملایری دادم تا به صاحب‌کارش چیزی نگوید. آن شب خیلی بر ما سخت گذشت و مادرم از پدرم به خاطر گم شدن پول‌های‌اش حسابی کتک خورد. فردای آن‌روز شروع کردم به‌ساختن یک چهار دیواری در باغچه‌ی خانه‌مان. بعد از سه روز ساخت‌اش را به‌پایان رساندم و با خوشحالی تمام وسایل‌ام را با خود به‌آنجا بردم و تصمیم گرفتم چند روزی آن‌جا زندگی کنم. می‌خواستم شب‌ها هم اگر بشود غذای‌ام را آن‌جا بخورم. دوست داشتم به چندتا از دوستان‌ام هم بگویم تا بیایند و خانه‌ی تازه‌ام را ببینند. پدرم خیلی در کارهای فنی وارد بود. برای همین از او خواستم تا برای خانه‌ام یک سیم برق بکشد و آن‌را روشن کند. اما پدرم که از سر کار برگشته بود و خیلی خسته بود با کف پای‌اش به خانه کوبید و آن را خراب کرد و گفت برو به اتاق‌ات تا من بیایم. وقتی هم که آمد مرا آن‌قدر با کمربندش زد که تا یک ماه نمی‌توانستم بدون درد بر زمین بنشینم. با‌این‌حال چند کتاب را که دوست دارم بخوانم یا قصد دارم در آینده بخوانم نام می‌برم. ببخشید اگر کتاب‌ها زیاد با هم جور درنمی‌آیند.

۱- قرآن: هنوز وقت نکرده‌ام همه‌اش را بخوانم.
۲- مجموعه داستان‌های تن‌تن: من داستان‌های تن‌تن را بی‌اندازه دوست دارم اما هنوز نتوانسته‌ام تمام‌اش را کامل بخوانم.
۳- تذکرت اولیا: هنوز کامل نخوانده‌ام.
دو تا کتاب هم یکی از دوستان‌ام پیشنهاد کرده است که بخوانم: «چنین کنند بزرگان» و «رگتایم».

آخرین کتابی هم که خواندم «ناتور دشت» (ترجمه‌ی محمد نجفی) بود که فکر نمی‌کنم دیگر از خواندن هیچ کتابی به‌اندازه‌ی این کتاب لذت ببرم.

من افراد زیادی را نمی‌شناسم که هم وبلاگ بنویسند، هم وبلاگ مرا بخوانند، هم حال و حوصله‌ی شرکت در این‌جور بازی‌ها را داشته باشند، هم بدشان نیاید و هم اگر دعوت‌شان کنم در رودربایستی گیر نکنند. ولی برای این‌که بازی را به‌هم نزنم پنج نفر را دعوت می‌کنم که اگر دوست داشتند در این بازی شرکت نمایند، اگرچه ممکن است روح‌شان هم خبردار نشود.

[پرهام]، [حمیدرضا]، [رامن]، آندره بوچه‌لی، دخترخاله‌ام

محصولِ ۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

فکر می‌کنم یادگیری لهجه‌ی استرالیایی کار آسانی نباشد.

مثلن آن‌ها به October  می‌گویند «اُیک‌توی‌با». یا به number می‌گویند «نویم‌با»
[منبع]

بنابراین کسی که برای نخستین‌بار این چیزها را بشنود ممکن است کمی آزرده شود.

روی سخن من با هم‌وطنان آذری زبان هم هست. راست‌اش من زیاد زبان آذری یاد ندارم اما تا جایی‌که گوش‌ام با این زبان آشنایی دارد فکر می‌کنم که برخی از ترکیبات لهجه‌ی استرالیایی مانند فحش در زبان آذری می‌شوند. بنابراین اگر روزی یک نفر به‌تان گفت «گید دای» (good day) منظورش آرزوی یک روز خوش برای شما بوده است. پس هم‌وطنان آذری‌زبان نباید فکر کنند کسی به آن‌ها ناسزا گفته است.

ممکن است بگویید استرالیایی‌ها خیلی خر هستند که ان‌قدر بد حرف می‌زنند. ولی این حرف اشتباه است. چون اول‌اندش که آن‌ها هم مثل ما human being هستند. دوم‌اندش این‌که اگر آن‌ها خر هستند پس ما هم خر هستیم. وقتی که ما به «پنج تومنی» می‌گوییم «پینش (PAINSH) تومنی» پس ما هم خر هستیم.

محصولِ ۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

اگر دقت کرده باشید شاید بدانید که لوبیا قرمز خیلی شبیه کلیه‌ی آدمیزاد است. کلیه به انگلیسی می‌شود kidney. لوبیا هم می‌شود bean. لوبیا قرمز می‌شود kidney bean

آرزوی‌های بزرگ

چیزهایی رُ که داریم، در آرزوی به دست آوردن چه چیزهایی فراموش می‌کنیم و از دست می‌دیم؟

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۳۰, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شام غریبان

دیروز بعدازظهر از خونه زدم بیرون. گفتم برم برای بچه‌های امام حسین یه شمعی روشن کنم. به دو سه تا هیات نزدیک خونه‌مون سر زدم اما فقط دخترهایی رُ دیدم که برای پسرها شمع روشن می‌کردند و پسرهایی که برای دخترها. نزدیک خونه‌مون یه پارک خیلی بزرگ و خلوت هست. رفتم باسه‌ی خودم کمی قدم زدم. همه‌جا یخ زده بود و هوا خیلی سرد بود. اما حال داد. چند نفر لبه‌ی حوض پارک شمع روشن کرده بودند. وقتی رفتند رفتم و کنار شمع‌ها نشستم.



سه تا بچه اومدند پیش‌ام که خواهر برادر بودند. یک دختر و دو تا پسر. شمع‌هاشون رُ دادند براشون روشن کردم و گذاشتم کنار بقیه‌ی شمع‌ها. اون دو تا پسر که کوچک‌تر بودند خیلی شیطون بودند و همه‌اش با هم سر شمع‌ها دعوا می‌کردند. یکی‌شون پیش‌دبستانی بود و اون‌یکی اول دبستان. اما خواهرشون که کلاس چهرم بود خیلی بچه‌ی فهمیده‌ای بود و مثل آدم‌های سرد و گرم چشیده‌ی روزگار رفتار می‌کرد! وقتی برادرهاش شمع روشن می‌کردند می‌گفت یادتون نره آرزو کنید. به‌ش گفتم خودت هم آرزویی کردی؟ گفت من همیشه دعا می‌کنم پدر و مادرم سالم باشند و بعدش هم یک صلوات می‌فرستم. بعد گفت من امسال باید می‌رفتم کلاس پنجم اما رفتم کلاس چهارم. گفتم چرا؟ گفت چون یک سال مدرسه نرفتم. گفتم چرا؟!! گفت چون یه جایی بودیم که مدرسه نداشت. علی‌آباد. علی‌آباد شهریار.




محصولِ ۱۳۸۶ دی ۲۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دزدان دریایی کاراییب

خیلی از برنامه‌هایی که من استفاده می‌کنم پولی هستند ولی من پولی برای استفاده از آن‌ها نپرداخته‌ام. البته خوش‌بختانه ویندوزی که بر روی laptop من ریخته شده است از اول روی‌اش بوده و دزدی نیست. اما بیش‌تر برنامه‌هایی که ما ایرانی‌ها استفاده می‌کنیم دزدی هستند چون پولی هستند و ما پول‌شان را نپرداخته‌ایم. شاید یکی از دلایلی که ما به‌راحتی دست به چنین کاری می‌زنیم این باشد که کشور ما عضو سازمان تجارت جهانی نیست که این هم دلیل موجهی برای دزدی نمی‌باشد. نکته‌ای که در مورد نرم‌افزارها، کتاب‌ها و کلّن کالاهای خارجی وجود دارد این است که این کالاها برای خود آن‌ها ارزان هستند اما برای مردم کشوری که اقتصادش مانند پرچم کشورش است و با وزش باد به این ور و آن‌ور می‌رود خیلی گران هستند. مثلن یک کتاب معمولی را در نظر بگیرید. یک کتاب معمولی در کشوری مانند آمریکا قیمتی بین ۲۰ تا ۵۰ دلار دارد. اما پرداخت چنین هزینه‌ای برای یک کتاب برای من ایرانی خیلی گران تمام می‌شود. اما برای یک آمریکایی یا اروپایی که درآمد معمول‌اش در سال، دست‌کم [پنجاه‌هزار] دلار است پرداخت پنجاه دلار برای یک کتاب نمی‌تواند خیلی گران تمام شود. بنابراین ما ایرانی‌ها سه راه بیش‌تر پیش روی‌مان نیست. یا باید هر کتاب یا نرم‌افزاری را که نیاز داریم بخریم که در توان‌مان نیست، یا باید آن را بدزدیم که به‌خوبی در توان‌مان است ولی احتمالن کار خوبی نیست، و راه سوم هم این است که از نرم‌افزارهای متن‌باز استفاده کنیم که رایگان هستند. گزینه‌ای که انتخاب می‌کنیم به خودمان ربط دارد، اما نتیجه‌ی آن بر کل جامعه اثر می‌گذارد.

به‌تر است راه دوری نرویم. یکی از دوستان من که که خیلی به صدای آقای شجریان علاقه دارد و خیلی هم به اخلاق پای‌بند است تمام آلبوم‌های ایشان را از اینترنت داونلود کرده است. وقتی از او می‌پرسم چرا آلبوم‌ها را نمی‌خری می‌گوید چون برای‌ام گران تمام می‌شود.

یک نفر می‌گفت به‌محض این‌که ایران به عضویت سازمان تجارت جهانی درآید، اولین کاری که شرکت مایکروسافت می‌کند این است که پول تمام ویندوزهایی که تا به‌حال توسط ایرانی‌ها دزدیده شده است را خیلی راحت از پول صادرات نفت و گازمان برمی‌دارد. من هم فکر می‌کنم صددرصد چنین اتفاقی خواهد افتاد. بماند که چندین هزار شرکت دیگر هم طلب پول‌شان را خواهند کرد. در آن هنگام فکرش را بکنید که چه ضربه‌ی مهلکی به اقتصاد ایران وارد خواهد شد. من فکر می‌کنم هنگامی که کشورمان به سازمان تجارت جهانی پیوست باید خیلی سریع از خارجی‌ها عذرخواهی کنیم و ضمن این‌که دست‌مان را جلوی صورت‌مان می‌گیریم باید از آن‌ها بخواهیم که ما را ببخشند و به آن‌ها قول بدهیم که دیگر دزدی نمی‌کنیم. شاید با این‌کار آن‌ها ما را ببخشند.

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مزرعه‌ی خیار

الان یکی دو سالی می‌شه که ما هیچ خیاری نخوردیم. تو ده ما بیش‌تر کشاورزها خیار می‌کاشتن. اما هم‌این دو سال پیش بود که علی‌آبادی‌ها خیارها رُ جمع کردند و جاش توتون کاشتن. تا این‌جای کار مشکلی نبود. اما مزرعه‌ی علی‌آبادی‌ها بالا دست بود و آبی هم که به مزارع خیار می‌رسید اول از همه از اون‌جا رد می‌شد. کسایی هم که یک‌کم حلال حروم حالی‌شون بود می‌دونستن خیاری که با آب مزرعه‌ی توتون آبیاری شده باشه خوردن نداره. الان یکی دو ساله که همه‌ی بالادستی‌ها و پایین‌دستیا توتون می‌کارن. هم درآمدش بیش‌تره، هم دیگه مشکل خیار رُ نداره. اما خب مزه‌ی خیار یادمون رفته دیگه، این‌اش خیلی بده. یه چیز بد دیگه‌ای هم که داره اینه که آدم دودی توی ده خیلی زیاد شده. می‌گن علی‌آبادی‌ها می‌خوان برن تو کار کوفتی. فقط هنوز هیچ‌کس نمی‌دونه که توتونی که با آب کوفتی آبیاری شده باشه کشیدن داره یا نه. اگر کشیدن نداشته باشه فک کنم دیگه همه‌مون باید بریم تو کار کوفتی، همه‌مون! اگر این‌جوری بخواد پیش بره شاید کشاورزی رُ رها کنم و... بعدش دیگه نمی‌دونم چی بشه.

** زبان امروز **

کسانی که توی بی‌سیم با هم حرف می‌زنند دو تا کلمه رُ معمولن به‌کار می‌برند:

copy: وقتی چیزی پشت بی‌سیم می‌گویید آخرش اگر بگویید «کاپی» یعنی از طرف مقابل‌تان می‌خواهید که حرفی که زدید را copy کند و یک بار برای‌تان تکرار کند تا مطمئن شوید که درست شنیده است.

roger: راجر هم که یعنی گرفتم. فهمیدم چی گفتی.

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۲۵, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

جمله‌های پایانی فیلم Jacket:

I was 25 years old the first time I died. It didn't end anything though. Sometimes I think we live through things only to be able to tell them, to bear witness, to say this happened.

It wasn't to someone else. It was to me. And I lived despite it. Sometimes I think we live to beat the odds. And sometimes I agree that life can only begin with the knowledge of death. That it can all end, even when you least want it to.

زندگی تنها وقتی شروع می‌شه که مرگ رُ خوب بشناسیم، و بدونیم که همه چیز چه‌قدر ناگهانی تموم می‌شه، حتا اگر کوچک‌ترین علاقه‌ای به پایان همه چیز نداشته باشیم

"و من باور کردم که زندگی در لحظه‌ی مرگ شروع می‌شه، لحظه‌ای که می‌خوای بین مرگ و زندگی، زندگی رُ انتخاب کنی و مرگ، تو رُ انتخاب می‌کنه" - برزین‌مهر

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۲۲, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

باز هم نظرات

باز گذاشتن نظر براي ديگران هم مي تواند درگاهي باشد براي اعتراض ديگران بويژه آن كساني كه مدتي مديد است از برخي نگارش هاي حضرتعالي در رنج و تعب مي افتند و همچون مسئولين محترم نظام، راهي براي واگويي نظراتشان به آنها نمي يابند و اين تك گويي كه اگرچه هنرمندي است‏، ليك براي برخي انسان هاي فرهيخته (كه احتمالن حضرتعالي هم جزو آنها باشيد) پسنديده نيست.
عزت عالي مستدام
حميد

با سپاس/ می‌دانم که بستن نظرات کار پسندیده‌ای نیست. اما راست‌اش من خیلی دوست دارم نظرات بسته باشند چون دوست ندارم سخنان دیگران اثری بر نوشته‌های آینده‌ی من داشته باشند. دیگر آن‌که اگر نظرات را باز بگذارم ممکن است خوانندگان فکر کنند که من منتظر نظر دادن‌شان هستم که این هم خوش‌آیند نیست و دوست ندارم چنین باشد. دیگر آن‌که اگر نظرات را باز بگذارم و کسی در مورد یکی از چیزهایی که می‌نویسم نظری ندهد کم‌ترین اثری که بر من می‌گذارد این است که با خود می‌اندیشم شاید چیزی که نوشته‌ام خیلی پسند دیگران نبوده است که این نیز خوش‌آیند نمی‌باشد. دیگر این‌که گاهی در نوشته‌های‌ام بد و بی‌راه‌هایی به خوانندگان می‌گویم (مانند کله‌پوک) که ممکن است کسی به‌خودش بگیرد و در مقام جواب‌گویی برآید که این نیز خوش‌آیند من نمی‌باشد. اما در کل با شما موافق هستم و تلاش می‌کنم تا جایی که می‌توانم نظرات را باز بگذارم. پاینده باشید.

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۲۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نظرات

باز بودن نظرات برای من هم‌آن شریک گرفتن است برای خدا. هم آن پیروی‌ست از هوای نفس. هم آن نوشتن است برای دیگران و خشنودی نفس. هم آن از یاد بردن است رضای پروردگار.

خداوند می‌فرمایند:

«آیا دیده‌ای آن‌کس را که هوای خویش را به خدایی گرفته است؟»

و مرحوم شیخ رجب‌علی خیاط می‌فرمایند:

«وقتی می‌گوییم لا اله الا الله باید راست بگوییم. تا انسان خدایان دروغین را کنار نگذارد نمی‌تواند موحد باشد و در گفتن لااله‌الاالله راست‌گو باشد. «اله» چیزی‌ست که دل انسان را برباید. هر چیزی که دل او را ربود خدای اوست. وقتی می‌گوییم لااله‌الاالله، باید حیران او باشیم»

[سخنی با خوانندگان]

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آیلتس برای سمنانی‌ها

دو هفته پیش آزمون تعیین سطح IELTS دادم. خوش‌بختانه آریان‌پور به‌تازگی در شهر سمنان هم یک شعبه زده است اما تنها برای دختران است و پسرها وادار می‌شوند برای این‌کار به شهرهای پیرامونی مانند شاهرود بروند که خیلی برای‌شان سخت است. نتیجه‌ها از چیزی که انتظار داشتم کمی فاصله داشت. writing رُ خیلی بد نوشتم (یه چیزی تو مایه‌های تر زدن) و 6 شدم. فکر می‌کردم نمره‌ها از 10 باشه ولی از 9 بود. listeningش خیلی آسون‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم و 7.5 شدم. reading و speaking هم 8 شدم. فکر نمی‌کنم آزمون IELTS به این راحتی‌ها باشه. ولی کم‌ترین فایده‌ای که داشت این بود که ترس‌ام از این آزمون کم‌تر شد و امید بیش‌تری پیدا کردم.
پیرزنی که با من مصاحبه کرد دو تا چیز جالب هم مطرح کرد
اول این‌که به من توصیه‌ای داشت در مورد چگونه فیلم دیدن. می‌گفت یک فیلم رُ پنج‌بار بازیرنویس و بی‌زیرنویس تماشا کن تا تاثیرش رُ خودت ببینی. من تلاش می‌کنم یک بار هم که شده این روش رُ امتحان کنم ولی حدس می‌زنم دیدن پنج فیلم مختلف پشت سر هم اثر بیش‌تری از دیدن یک فیلم پنج‌بار پشت سر هم داشته باشه، مطمئن نیستم.
دوم این‌که در مورد نحوه‌ی صحبت کردن حرف زد. می‌گفت دو چیز در صحبت کردن مهمه؛ یکی fluency یا همان روان صحبت کردن و دیگری accuracy یا درست صحبت کردن. بیش‌تر آدم‌های جامعه ممکن است روان صحبت کنند، اما تعداد آدم‌هایی که به‌درستی سخن می‌گویند خیلی کم و محدود به آدم‌های باسواد جامعه می‌شود.

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۱۸, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اعصاب

دو سه روزی است که هر چند ساعت یک‌بار کف پای‌ام ناگهان گُر می‌گیرد و بسیار داغ می‌شود. اگر شما یک پزشک بودید به‌احتمال فراوان می‌توانستید به من کمک کنید و اگر چیزی است که باید بدانم من را هم آگاه می‌ساختید.
باری، این پیش‌آمد باعث شد که پرسش‌هایی که گاه در مورد چگونگی کارکرد سامانه‌ی عصبی بدن انسان برای‌ام پیش می‌آید دوباره برای‌ام زنده شوند. سوآل من این است:
وقتی شما انگشت کوچک دست خود را بر روی آتش می‌گیرید، مغزتان از کجا درمی‌یابد که این احساس گرمای شدید از کجای بدن است؟ اگر یک سیم عصبی از هر نقطه‌ی بدن به مغز وجود داشت مشکلی از نظر آدرس‌دهی وجود نداشت. اما تا جایی که من می‌دانم همه‌ی پیام‌های عصبی از مسیر نخاع به مغز فرستاده می‌شوند و پاسخ‌شان هم از هم‌این راه برگردانده می‌شود. به هم‌این دلیل است که حدس می‌زنم پیام‌های عصبی باید آدرس فرستنده‌ی پیام را هم (که نقطه‌ای از بدن است) با خود به هم‌راه داشته باشند. در رایانه این آدرس‌ها به‌راحتی با صفر و یک مشخص می‌گردند. اما نمی‌دانم یا اگر زمانی می‌دانسته‌ام اکنون از یاد برده‌ام که نشانی یک نقطه از بدن چگونه برای مغز فرستاده می‌شود. احتمالن جواب این سوآل خیلی باید برای زیست‌شناسان یا پزشکان یا شما راحت باشد.
برگردیم به گرمایی که در کف پای‌ام احساس می‌کنم. چیزی که روشن است این است که این گرما وجود خارجی ندارد و من حدس می‌زنم که هیچ‌گونه پیام گرمایی هم از سوی پا به مغز ارسال نمی‌شود. فکر می‌کنم اشکال کار در مغز است. در واقع به‌دلیل اشکالی که در مغز رخ می‌دهد پیام وجود گرما در کف پا به‌صورت کاملن اشتباهی در مغز ایجاد می‌شود. به‌نظر شما اشکال در طراحی مغز انسان است یا اشکال از نقصی است که تازگی‌ها در مغز من ایجاد شده است؟
بگذارید یک خاطره از زمان جنگ برای‌تان بازگو نمایم. زمان جنگ که شما خیلی کودک بودید من در یک بیمارستان صحرایی به‌عنوان یک پرستار کار می‌کردم. من آن‌جا رزمندگانی را می‌دیدم که با این‌که مثلن هر دو دست‌شان را از دست داده بودند از خارش انگشت دست راست‌شان شکایت می‌کردند. این موضوع خیلی جالب و پراهمیت است. می‌بینید که مغز انسان برای احساس کردن، نیازی به وجود یک چیز خارجی ندارد. تنها کافی‌ست سیگنال‌های هر حس را به مغز بفرستیم. شاید دنیای ‌آینده‌ی انسان‌ها چیزی شبیه این باشد:

ارتباط فیزیکی انسان‌ها با یک‌دیگر بسیار محدود شده است. آن‌ها تا مجبور نباشند چشم‌های خود را باز نمی‌کنند و از جای خود تکان نمی‌خورند. کارخانه‌‌های بزرگی در سراسر دنیا پراکنده‌ گردیده‌اند و آب و غذای تمامی انسان‌ها را فراهم می‌سازند. این کارخانه‌ها قرص‌هایی تولید می‌کنند که مصرف هر کدام از آن‌ها نیاز غذایی هر فرد را در طول شبانه‌روز فراهم می‌سازد. بیش‌تر انسان‌ها با چشمانی بسته به‌خواب می‌روند و با چشمانی بسته نیز از خواب برمی‌خیزند. دنیای هر شخص هم‌آن‌ چیزی است که او می‌خواهد. دستگاه‌های شبیه‌سازی که به انسان‌ها وصل شده‌اند حرف اول و آخر را می‌زنند. نرخ تولد نوزادان به صفر نزدیک شده است و جمعیت کره‌ی زمین رو به کاهش نهاده است. دیگر هیچ ازدواجی صورت نمی‌گیرد. هر انسانی با هر انسان دیگری که بخواهد ارتباط دارد و می‌تواند در طول شبانه‌روز بی‌آن‌که شکم‌اش از غذا انباشته شود بی‌وقفه در حال خوردن باشد و از هر غذایی نهایت لذت را ببرد. اما لازم است در پایان روز قرص کوچکی را به دهان اندازد تا انرژی لازم برای روز بعد را به دست‌آورد.

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۱۶, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آن سوی دیوار

اصولن داشتن نظم در زندگی کار خیلی سختیه چه برسه به وبلاگ‌نویسی منظم. بعضی وقت‌ها حال آدم زیاد خوب نیست می‌آد تو وبلاگ‌اش دری‌وری می‌گه به مردم. گاهی خوش‌حاله می‌آد جشن می‌گیره. بعضی وقت‌ها یه چیزی می‌نویسه که یک ساعت بعد خودش پشیمون می‌شه و می‌ره فوری پاک‌اش می‌کنه. گاهی فکر می‌کنه که دیگه به‌تره به این مسخره‌بازی پایان بده و چیزی ننویسه. بعضی وقت‌ها چیزهایی که می‌نویسه فقط به خودش مربوط می‌شه و به‌دیگران هیچ ربطی نداره و از بی‌توجهی دیگران ناراحت می‌شه. من هم بیش‌تر وقت‌ها از چیزهای کوچک و ناخوش‌آیندی که برای‌ام پیش می‌آیند خیلی دل‌گیر می‌شوم و خیلی زود هم ناراحتی‌ام برطرف می‌شود. اما نمی‌دانم چرا تازگی‌ها ناراحتی‌های‌ام بیش‌تر از گذشته ادامه پیدا می‌کنند. شاید تابه‌حال فهمیده باشید که من خیلی آدم متفکر و عمیقی هستم و زیاد به زندگی فکر می‌کنم. حالا بگذارید آخرین تشبیهی که از زندگی به ذهن‌ام رسیده است را با شما هم درمیان بگذارم تا در کله‌ی پوک‌تان فرو کنید. زندگی مانند یک کوچه‌ی از دو طرف بن‌بست است که چند دسته آدم با اخلاق‌های کاملن متفاوت در وسط آن مشغول به رقص و پای‌کوبی هستند. دسته‌ای از آدم‌ها هم باز با اخلاق‌های کاملن متفاوت و در‌حالی‌که زانوی‌شان را در آغوش کشیده‌اند کناری نشسته‌اند و به تماشای رقص دیوانگان نشسته‌اند. جالب‌ترین بخش داستان آن‌جاست که جای آدم‌های دیوانه‌ای که به پای‌کوبی مشغولند و آنان که در کناری نشسته‌اند همیشه در حال عوض شدن است. نماد پایان داستان نیز دو جوبی هستند که در دو سمت این کوچه‌ی باریک جریان دارند و مردگانی که زندگان در آب می‌اندازند را با خود به آن‌سوی دیوار می‌برند.

خب دیگر حالا اگر اجازه بدهید من زرت و پورت‌های‌ام را در چند جمله خلاصه کنم. خلاصه این‌که وبلاگ برای من نقش پیتی رُ بازی می‌کنه که خیلی کارا می‌شه باهاش کرد. و این‌که آدم‌هایی که به جنگ با زندگی برمی‌خیزند آدم‌های بسیار محترمی هستند که در انتهای جوب جمع می‌شوند و هیچ‌گاه به آن‌سوی دیوار نمی‌روند.

+ یکی از احمقانه‌ترین سوال‌هایی که ممکنه از آدم بشه اینه که وقتی سر سفره غذات تموم می‌شه ازت بپرسن چرا چیزی نخوردی؟

+ این متن رُ از توی Windows Live Writer نوشتم و برای همین نتونستم نظرات رُ براش غیرفعال کنم.

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۱۵, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دین و دنیا

اگر دقت کرده باشید شاید متوجه شده باشید که بیش‌تر آهنگ‌هایی که در روزهای آغازین انقلاب ساخته شده‌اند ساختار یک‌سانی دارند و حس و حال‌شان خیلی شبیه هم است. دلیل این موضوع این است که آهنگ‌ساز بیش‌تر این سرودها یک نفر بوده است به‌نام احمدعلی راغب. هنگامی که ما بچه بودیم سرود ملی ایران هم با چیزی که حالا داریم خیلی فرق داشت و کمی طولانی و خواب‌آور بود. سازنده‌ی این سرود هم همین آقا بودند. به درازا کشیدن این سرود وقتی بیش‌تر خودش را نشان می‌داد که یکی از ورزش‌کاران ایرانی در مسابقات جهانی گردن‌آویز طلا می‌گرفت و همه مجبور بودند چند دقیقه سر پا بایستند و به این سرود گوش دهند. من بخش آغازین این سرود را به یاد می‌آورم: شد جمهوری اسلامی به‌پا، که هم دین دهد هم دنیا به ما. یک جای دیگرش هم از «زیر و زبر» استفاده شده بوده. نمی‌دونم بار دگر چی‌چی زیر و زبر شده بود.
آهنگ‌های دیگری که این آقا آهنگ‌سازش بوده‌اند:
ای مجاهد ای شهید مطهر
الله‌اکبر، الله‌اکبر، خمینی رهبر ... دشمن بداند ما، موج خروشانیم...
و خیلی آهنگ‌های دیگر

شاعر بیش‌تر شعرهای اوایل انقلاب هم این‌ها بودند:
نصرالله مردانی
حمید سبزواری
محمود شاهرخی (شاعر رباعی‌های جبهه و جنگ)
سلمان هراتی

آهنگ‌ساز سرود ملی تازه‌ی ایران هم دکتر حسن ریاحی هستند.

اولین سرود ملی ایران به‌دستور ناصرالدین‌شاه و به‌دست موسیو شارل لومر برای پیاده‌نظام ایران ساخته شد. یه چیزی شبیه این:
وطنم جانِ طنم، وطنم وطنم وطنم وطنم. آهنگ سریال کیف انگلیسی هم کار همین آقای لومر است که توسط استاد فرهاد فخرالدینی بازسازی شده است. دوست دارم در یک نوشته‌ی جداگانه کمی درباره‌ی کارهای فخرالدینی بنویسم و دربرابرش سر تعظیم فرو بیاورم.

گویا ناصرالدین‌شاه خیلی اهل شعر و موسیقی بوده است. مثلن شاعر و آهنگ‌ساز شعر زیر هم ناصرالدین‌شاه بوده:

عقرب زلف کجت با قمر قرینه
تا قمر در عقربه کار ما چنینه
کیه کیه در می‌زنه من دلم می‌لرزه
در رُ با لنگر می‌زنه من دلم می‌لرزه

++ یک وقت فکر نکنید من خیلی اطلاعات‌ام زیاد است. تنها کاری که می‌کنم این است که شنیده‌های‌ام را این‌جا می‌نویسم شاید دردی از کسی دوا کند. اگر هم ایرادی در نوشته‌ها می‌بینید ببخشید.

+++ از فردا قرار است هوا هفت هشت درجه سردتر شود. اگر به پیش‌رفت کشور‌مان علاقه‌مند هستیم خوب است که لباس‌های گرم‌تری در خانه بپوشیم و شعله‌ی بخاری را کمی پایین‌تر بیاوریم. هیچ‌وقت نباید منتظر یک معجزه ماند.

شب، سکوت، کویر

۱۳۷۱
شانزدهم تیرماه. هوا گرم است ولی نه به اندازه‌ی گرمای کویر در اواسط تابستان و نه آن هنگام که شب از راه می‌رسد و سرمایی که در افکار کودکانه‌ام از ماه می‌پندارم. پدرم همیشه رخت‌خواب‌ها را چند ساعت پیش از آن‌که به‌خواب رویم در ایوان می‌اندازد تا در نسیم خنکی که وجودشان را در نوای آرام برگ‌های درختان انار حیاط نیز می‌توان یافت خنک شوند. به پهلوی راست می‌خوابم. سرمای بالش، صورت‌ام را خنک می‌کند. از گربه‌هایی که گاه بر لبه‌ی دیوار راه می‌روند خوش‌ام نمی‌آید، از صدای خش‌خشِ راه رفتنِ جانوری بر دیوار که شاید یک عقرب باشد نیز! باز به پشت می‌خوابم. شب‌های کویر همیشه سرد است. لحاف‌ام را تا نیمی از صورت بالا می‌کشم. بوی کتاب‌های کهنه و قدیمی پدربزرگ را می‌دهد. امروز یکی از عکس‌های کودکی پدرم را لای همان کتاب‌ها پیدا کردم. دیواره‌ی کتاب‌خانه‌ای که آن پایین است را پاره‌هایی رنگ و رو رفته و زرد رنگ از روزنامه‌های پنجاه سال پیش پوشانده‌اند. هوا آن‌قدر صاف است که تمام ستاره‌ها را می‌توان شمرد. شاید بیش‌تر از هزار تا باشند. یک بار سی‌وپنج‌تای‌شان را شمردم، اما خواب‌ام گرفت؛ می‌دانم که خیلی بیش‌تر از این حرف‌ها هستند. تعداد ستاره‌ها در نوار باریک و سفیدرنگی که از شرق تا غرب آسمان کشیده شده است بی‌شمار و زیبایی‌شان وصف‌ناپذیر است! مادرم می‌گوید راه شیری نام‌شان است. چیزی از بالای سرم رد می‌شود؛ شاید یکی از همان گربه‌هایی که سایه‌شان را در تاریکی دوست ندارم. وقت زیادی تا صبح باقی‌ست. شب و کویر و بوی آن‌همه کتاب‌های قدیمی اما، به این زودی‌ها پایان یافتنی نیست.

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

با سلام. در ** زبان امروز ** چند روز [پیش] در مورد پس‌وند able گفته شد و این‌که اگر ge و ce به able بچسبند حرف e حذف نمی‌شه و از این‌جور مزخرفات. اما چون به حرفی که زدم مطمئن نبودم کمی بیش‌تر جست‌وجو کردم و به چیزهای تازه‌ای رسیدم که با شما هم در میان می‌گذارم؛ باشد که خداوند را خوش بیاید.
نکته‌ی اول این‌که در مورد فعل‌هایی که به ce و ge ختم نمی‌شوند دقیقن مثل ایرانه و هیچ قانون مشخصی وجود نداره. مثلن سه تا کلمه پیدا کردم که هر دو جور براشون درسته:

likable « like درسته likeable هم درسته
lovable « love درسته loveable هم درسته
shakable « shake درسته shakeable هم درسته

یک نکته‌ی دیگری که خدمت‌تان باید عرض کنم در مورد فعل‌هایی است که به ate ختم می‌شوند. مانند:
allocate, communicate, duplicate, navigate, compensate, propagate
که اگر able به آخرشان بیافزاییم ate حذف می‌شود:
allocable, communicable, duplicable, navigable, compensable, propagable

البته این قانون در مورد کلمه‌ی update پابرجا نیست چون ate بخشی از خود فعل است و نه یک پس‌وند.
و استثناهایی هم دارد. مثلن در مورد educate هم educable درست است و هم educatable

خب دیگر سخن امروز خیلی به درازا کشید و سرتان به درد آمد. من فقط یک نکته‌ی دیگر می‌گویم و همه‌ی شما را به خدای مهربان می‌سپارم:

من تنها یک فعل پیدا کردم که با ce پایان می‌پذیرد و با افزوده شدن able به آخرش e حذف می‌شود و صدای c تبدیل به صدای k می‌شود. من بعد از دیدن این کلمه شاخ در آوردم و آن را با شما هم در میان می‌گذارم تا شما هم شاخ در بیاورید:

practice می‌شود practicable و تلفظ‌اش این می‌شود: præktɪkəbl'

البته کلمه‌ی placable هم هست که c در آن k خوانده می‌شود اما هیچ ربطی به place ندارد و از ترکیب place و able ساخته نشده است.

پایان

راستی این اولین نوشته‌ی سال ۲۰۰۸ بود. از این دید هم به‌ش نگاه کنید!

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.