the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۸, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حقیقت و تعصب و کوری و نادانی

تعصب خیلی چیز بدیه و همیشه با کور شدن هم‌راه می‌شه. به نظر من ما باید تلاش کنیم تا جایی که می‌تونیم روی چیزی تعصب نداشته باشیم. بگذارید یک خاطره براتون تعریف کنم. یک بار یه دکتری آزمایشی بر روی من و پدر و مادرم انجام داد و نشون داد که کسانی که سال‌ها فکر می‌کردم پدر و مادر واقعی من هستند پدر و مادر واقعی من نیستند. من اون روز خیلی از دست آقای پزشک ناراحت شدم و با برداشتن تفنگ شکاری پدرم اون پزشک رُ به نتیجه‌ی اعمال‌اش رسوندم چون فکر می‌کردم اون دو نفر پدر و مادر واقعی من هستند و حقیقت چیزی جز این نیست. اما پدرم به من گفت که تو نباید آقای پزشک را می‌کشتی چون ما سال‌ها پیش تو را در پیاده‌روی یک کوچه‌ی بن‌بست پیدا کردیم و تو واقعن بچه‌ی ما نیستی. گالیله هم قربانی تعصب آدم‌هایی شد که به هیچ‌وجه حاضر نبودند قبول کنند که زمین گرده و دور خورشید می‌گرده. کلیسا به آقای گالیله گفت باید از حرفی که زدی توبه کنی. گالیله هم توبه کرد و وقتی از زندان بیرون اومد گفت من توبه کردم ولی زمین که توبه نکرده و هنوز داره دور خورشید می‌چرخه. این‌جوری بود که گالیله هم با تفنگ شکاری پدر یکی از کشیش‌های اون زمان به نتیجه‌ی اعمال‌اش رسید. بعضی وقت‌ها حقیقت کمی ترس‌ناک به‌نظر می‌رسه و به محض این‌که ما از دلیل اون چیز باخبر می‌شیم ترسمون می‌ریزه و شروع می‌کنیم به خندیدن. بگذارید یک خاطره براتون تعریف کنم. من و خواهرم وقتی بچه بودیم خیلی از صدای رعد و برق می‌ترسیدیم چون نمی‌دونستیم علت رعد و برق چیه و هرچی پدرم برامون توضیح می‌داد باز هم درک نمی‌کردیم و می‌ترسیدیم. یک شب پدرم به پشت‌بوم خانه‌مون رفت و یک تشت بر روی سقف خانه انداخت و ما از صدای این تشت خیلی ترسیدیم. اما وقتی پدرم به خانه آمد و علت این صدای مهیب را برای‌مان توضیح داد ما کلی خندیدم و آن شب خیلی راحت خوابیدیم. چون از حقیقت آگاه شده بودیم و دیگه هیچ ترسی نداشتیم. به نظر من ما باید تلاش کنیم بر روی هیچ چیزی تعصب نداشته باشیم. حتا اگر یک روز یک نفر اومد و با هزار تا دلیل و برهان ثابت کرد که خدا وجود نداره ما باید تلاش کنیم که اون شخص زنده بمونه و پیش از این‌که اون شخص رُ اعدام کنیم دلایل‌اش رُ خوب بشنویم و اگر قانع شدیم بدون هیچ ترسی قبول کنیم که خدا وجود نداره. اگر هم دلایل‌اش قانع کننده نبود سعی کنیم دلایل خودمون رُ خیلی آرام و بدون حضور هیچ شمشیری برای اون شخص بیان کنیم و هیچ‌وقت هم انتظار نداشته باشیم که اون شخص خیلی سریع قبول کنه که خدا وجود داره.

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زمان

من [این‌جا] و [این‌جا] حرف‌هایی در مورد زمان زده بودم که حالا می‌خواهم کمی آن‌ها را اصلاح کنم (البته یک مقدار بیش‌تر از کمی!).

ما در دنیای سه بعدی‌ای زندگی می‌کنیم که ابعاد اصلی آن را x و y و z تشکیل داده‌اند. حالا ببینیم چه می‌شود که نیاز به بعد چهارمی به نام زمان احساس می‌شود.
فرض کنید شما و دوست‌تان قرار می‌گذارید که فردا در فلان نقطه‌ی شهر هم‌دیگر را ببینید. یعنی x و y و z جایی که فردا باید آن‌جا حاضر شوید مشخص است. هر دوی شما فردا در نقطه‌ای که قرار گذاشته‌اید حاضر می‌شوید ولی هم‌دیگر را نمی‌بینید. چون یکی از شما صبح آن‌جا بوده است و دیگری شب. پس نیاز به بعد دیگری به نام زمان پیدا می‌شود. یعنی شما وقتی می‌توانید هم‌دیگر را ببینید که علاوه بر این‌که x و y و z یک‌سانی دارید، در بعد t هم در زمان یک‌سانی قرار داشته باشید.

+ من مطمئن هستم اگر درک درستی از زمان پیدا کنیم همه‌مون نجات پیدا می‌کنیم. تنها کاری که شما می‌تونید بکنید اینه که کمی صبر و شکیبایی بیش‌تری از خودتون نشون بدید و اجازه بدید من کمی بیش‌تر فکر کنم. صبر داشته باشید، همه چیز درست می‌شه

آرامش غیرارادی

بعضی وقت‌ها، وقتی چشم‌هام رو می‌بندم که بخوابم، و اگر خیلی خسته باشم، وقتی نفس‌ام رو بیرون می‌دم، دیگه فرمان دم از طرف مغزم صادر نمی‌شه. این حالت خیلی پیش می‌آد. جالب این‌جاست که نفس هم کم نمی‌آرم. انگار همه چیز برعکس می‌شه. مثل این‌که موقع بازدم به اندازه‌ی یک دقیقه توی ریه‌هام اکسیژن ذخیره شده باشه. بعدش همه چیز ساکت و آروم می‌شه. یه حالتی که انگار تو خودم فرو برم. یه جور سکون و آرامش خاص و غیرارادی؛ و بعد، ان‌قدر منتظر می‌مونم تا مغزم یادش می‌افته که اگر این‌بار فرمان دم رو صادر نکنه، ممکنه کمی دیر بشه!

+ بی‌ربط: یکی از بیماری‌های من اینه که فکر می‌کنم دیگه چیزی برای تجربه کردن باقی نمونده، و بیماری دیگرم هم اینه که فکر می‌کنم همه چیز رُ به این زودی تجربه کردن یک بیماری نیست

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اتاق فکر

دوست گرامی‌ای [این‌جا] در باره‌ی «ای دورت بگردم» نوشته‌اند و کمی به فرهنگستان ادب و هنر بد و بی‌راه گفته‌اند. یک سری به [این‌جا] (واژه‌های مصوب فرهنگستان) زدم و با خودم فکر کردم بد نیست دنبال برابر فارسی «فکر» بگردم و حدس زدم باید به واژه‌ی «اندیشه» برسم.
این هم نتیجه‌ی جست‌وجو:



می‌بینید که برابر فارسی واژه‌ی عربی «مستراح» می‌شود «اطاق فکر». انگار بد و بی‌راهی که دوست‌مان به فرهنگستانی‌ها گفته بودند خیلی هم بی‌راه نبود. گویی معادل فارسی بیش‌تر واژه‌های بیگانه در نشست‌های روزانه‌ای که در «اتاق‌های فکر»* فرهنگستان برگزار می‌شود و پس از اندیشه‌ی بسیار به‌دست می‌آیند.

* think tank را گوگل کنید [+]

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۳۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

می‌دانید که able- پس‌وند توانایی بخشیدن است.
able- به تنهایی EIBEL تلفظ می‌شود اما هنگامی که به‌صورت پس‌وند به‌کار می‌رود تلفظ‌اش به EBEL تغییر می‌یابد.
هنگامی که able- به پایان یک فعل اضافه می‌شود اگر آخر آن فعل حرف e باشد حرف e حذف می‌شود.
مثلن compare یعنی «مقایسه کردن» و فعلی است که با حرف «e» پایان می‌یابد. اگر able به آخرش اضافه کنیم می‌شوند comparable به معنی «مقایسه‌پذیر». دیدید که حرف «e» حذف شد.

اما گاهی پیش می‌آید که حرف e را نباید از پایان فعل حذف کنیم، مانند:

change که می‌شود changeable
یا replace که می‌شود replaceable

من تا به‌حال در کتابی ندیده‌ام که گفته باشد چه وقت‌هایی باید e را حذف کرد و چه وقت‌هایی نباید. اما می‌توانم دلیل‌اش را حدس بزنم. بنابراین زیاد به چیزی که می‌گویم تکیه نکنید چون تنها یک حدس است.

اگر فعلی با حروف «ce» یا «ge» پایان پذیرد نباید حرف e از آخرش برداشته شود.

می‌دانید که حروف «c» و «g» بسته به حرف‌های دور و برشان تلفظ متفاوتی پیدا می‌کنند. مثلن حرف «c» اگر پیش از «a» قرار گیرد «k» خوانده می‌شود (مانند car). اگر حرف e را از آخر «ce» و «ge» برداریم حروف «c» و «g» به حرف اول able که هم‌آن «a» است می‌چسبند و تلفظ‌شان عوض می‌شود. ما هم که نمی‌خواهیم تلفظ‌شان عوض شود. پس e را حذف نمی‌کنیم.

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۲۸, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

شاید شما هم گاه شنیده باشید که یک نفر با خودش می‌گوید: «اگر فلان کار را به سرانجام برسانم، زندگی‌ام را، خواهم بست». من نیز گاه شنیده‌ام
و هربار ترسی آشنا تمام وجودم را فراگرفته است
از دانستن این‌که زندگی نیز شنیده است، هراسی آشنا از شنیدن قهقه‌ی مستانه‌ای که می‌دانم زندگی‌اش سر داده است، از شنیدن آنچه نباید شنیدن‌ها و سرمای عرق سردی که هربار بی‌رحمانه‌تر از پیش بر پیشانی‌ام نشسته است...
خدا را خدا را، زندگی را به جنگ مخوانید که زندگی‌تان خواهد بست

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۲۶, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

استقلال و پیروزی

بعضی‌ها از بچه‌گی هوادار اسقلال می‌شوند. هنگامی که کودکی بیش نیستند اگر ازشان بپرسید چرا هوادار استقلال هستید می‌گویند چون استقلال خیلی زیبا بازی می‌کند. بعد که بزرگ‌تر می‌شوند کم‌کم می‌بینند که استقلال آن‌قدرها هم زیبا بازی نمی‌کند. آن‌گاه اگر ازشان بپرسید چرا هوادار استقلال هستید می‌گویند پدرمان یا برادرمان استقلالی بود، ما هم. بعد که کمی بزرگ‌تر می‌شوند اندکی با تعصب کمتر به بازی‌های پیروزی نگاه می‌کنند و می‌بینند که چه‌قدر بازی زیباتری دارد. بعضی‌ها یک استقلالی باقی می‌مانند به امّید آن‌که روزی استقلال بازی زیبایی را به نمایش بگذارد. بعضی‌ها استقلالی می‌مانند چراکه می‌دانند زیبایی بازی استقلال وجود دارد اما دیده نمی‌شود. بعضی هم تعصب‌شان را کنار می‌گذارند و از شادی دیدن بازی‌های زیبای پیروزی سرشار می‌شوند.

** زبان امروز **

cologne یعنی عطر
cologne water یعنی ادکلن
g پیش از n خوانده نمی‌شود هم‌این جور است در assign, align, resign, design, sign

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سگ‌های بی‌باران

یک بار آقای قرایتی داشتند درباره‌ی اثر کارهای انسان در میزان بارندگی صحبت می‌کردند. می‌گفتند هنگامی که گناه‌های انسان زیاد می‌شود باران هم کم می‌شود. سپس گفتند ممکن است این پرسش برای‌تان پیش آمده باشد که پس چرا غربی‌ها که ان‌قدر گناه می‌کنند و کافر هستند باران زیادی برای‌شان می‌بارد. پاسخ‌شان این بود که شما تا وقتی که به یک سگ گرسنه غذا ندهید دنبال‌تان می‌آید. اما وقتی یک تکه گوشت جلوی‌اش بیاندازید دیگر هم‌راه‌تان نمی‌آید. خدا هم غربی‌های سگ را ول کرده است. باران و دیگر نعمت‌ها را مانند تکه‌ای گوشت جلوی‌شان انداخته است و رهای‌شان کرده است. سگ‌های غربی را رها کرده است. غربی‌های سگ را رها کرده است. رها کرده است سگ‌ها را. سگ‌ها را، رها کرده است.

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۲۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زبان فارسی

واژه‌های زیر را ببینید:

تشکر (سپاس‌گذاری)، تجلیل (قدردانی)، انتخاب (گزینش)، نصفه (نیمه)، حفاظت (نگه‌داری)، حمایت (پشتیبانی)، آخر (پایان)، آخرین (واپسین)، مضحک (خنده‌دار)، اتحاد (یک‌پارچگی)، حداقل (دست‌کم، کمینه)، تصفیه (پالایش)، صبر (شکیبایی)، نظافت (پاکیزگی)، کثیف (آلوده)، الوان (رنگارنگ)، صداقت (راست‌گویی)، تحمل (پایداری، ایستادگی)، صبر (درنگ)، جاری (کنونی)، الان (اکنون، اینک)، اجتناب (پرهیز)،...

بیش‌تر واژه‌های عربی که در گفته‌های روزمره‌مان به‌کار می‌بریم برابر فارسی دارند. به نظر شما به‌تر نیست تلاش کنیم هرجا که می‌توانیم از به‌کار بردن واژه‌هایی که از سال‌ها پیش به زبان فارسی وارد شده‌اند پرهیز کنیم؟

البته حالا وضع خیلی به‌تر شده. اگر نگاهی به گویش مردم کشورمان در گذشته‌های نه‌چندان دور بیاندازیم می‌بینیم که استفاده از کلمات عربی خیلی بیش‌تر بوده. برای نمونه به [گزارش بازدید] ناصرالدین شاه از باغ‌وحشی در اروپا نگاه کنید.

جنبش جای‌گزینی واژه‌های فارسی به‌جای واژه‌های عربی از زمان رضاشاه شروع شد. افرادی مثل میرزا ملکم‌خان یا علی‌اکبرخان داور تلاش زیادی در این راه انجام دادند. واژه‌هایی مثل دادستان، دادسرا، دادرس، دادگاه، دادیار توسط علی‌اکبرخان به فارسی افزوده شدند.

البته از دیدگاه بعضی‌ها هم زبان عربی به پربارتر شدن بیش‌تر زبان فارسی کمک زیادی کرده و نباید خیلی در این مورد مته به خش‌خاش زد.

یه استادی داشتیم که می‌گفت قبلن به دانش‌گاه «کالج» و به دانش‌کده «فکولته» گفته می‌شد. شاید اون موقع این کلمات کمی خنده‌دار به‌نظر می‌رسیدند اما با گذر زمان، این واژه‌های فکولته و کالج هستند که خنده‌دار به‌نظر می‌رسند. اگر پدران ما اون زمان فکر می‌کردند که کالج و فکولته به پربارتر شدن زبان فارسی کمک کرده‌اند شاید هیچ‌وقت واژه‌هایی چون دانش‌گاه و دانش‌کده به‌وجود نمی‌آمدند.

+ این [کتاب] هم (واژه‌های سره جای‌گزین واژه‌های ناسره) به‌درد می‌خوره.
+ قبلن به «شهرداری» می‌گفتند «بلدیه»، یا به «پایتخت» می‌گفتند «دارالخلافه».
+ گذشته از همه‌ی این حرف‌ها، بعضی واژه‌های زبان فارسی خیلی زیبا هستند. مثل «کنج‌کاوی». مفهوم‌اش خیلی قشنگه: «گوشه‌کاوی»

** زبان امروز **

out of یعنی «از روی»

Ema killed her out of jealousy

اما از روی حسادت او را کشت

out of curiosity یعنی از روی کنج‌کاوی

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تحمل سختی‌ها

یک نفر رُ می‌شناسم که بعد از سال‌ها رنج کشیدن و ناراحتیِ کلیه سرانجام عمل پیوند انجام داد. اما پس از مدتی کلیه‌ها شروع به ناسازگاری کردند. دکترها هم به‌ش گفتند اگر می‌خواهی کلیه‌ها پس نزنند می‌تونی از یه آمپول استفاده کنی ولی اگر از این آمپول استفاده کنی هر دو چشم‌ات کور می‌شن. اون شخص هم درنهایت پذیرفت که از هر دو چشم کور بشه ولی کلیه‌هاش رُ از دست نده. می‌بینید بعضی وقت‌ها انتخاب چه‌قدر سخت می‌شه؟ شاید اگر من جای اون دختر بودم هیچ‌گاه حاضر نمی‌شدم که چشم‌هام رُ از دست بدم. ولی نداشتن کلیه و هر روز دیالیز شدن چه‌قدر سخته که یک نفر می‌پذیره از هر دو چشم نابینا بشه تا کلیه‌هاش رُ از دست نده.
من نمی‌دونم چرا بعضی‌ها ان‌قدر در زندگی‌شون سختی می‌کشند. سختی پشت سختی؛ بدبختی پشت بدبختی! این‌جور آدم‌ها حتمن تحمل خیلی زیادی هم دارند. من که حتا فکرش رُ هم نمی‌تونم بکنم که اگر از هر دو چشم کور بشم چه‌جوری می‌خوام به زندگی‌ام ادامه بدم.
نمی‌دونم، شاید هم بیش از حد سختی کشیدن چیز خوبی باشه، نمی‌شه فقط به این‌خاطر که تحمل سختی‌ها برامون زجرآوره دل‌مون نخواد سختی بکشیم. شاید اگر یک چیزهایی رُ می‌دونستیم همه چیز برامون فرق می‌کرد، شکل آرزوهامون فرق می‌کرد. ولی عده‌ی خیلی کمی هستند که از همه چیز خبر دارند، چیزهایی که من هم دوست دارم بدونم

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سختی‌ها

دگرگونی اندیشه‌های آدمی معمولن آن‌قدر کند و در طول زمان رخ می‌دهند که نمی‌توان به‌راحتی متوجه آن‌ها بود. اما تغییر در یکی از فکرهای من آن‌قدر سریع رخ داده است که خود نیز متوجه تغییر آن در زمانی کوتاه -کم‌تر از سه سال یا چهار- بوده‌ام.
من در زمانی نه چندان دور، بر آن بودم که سختی‌های زندگی همیشه وجود دارند. پس به‌تر است خودمان همیشه دست پیش گیریم و سختی‌های زندگی‌مان را پیش از آن‌که رخ دهند انتخاب کنیم. زیرا در غیر این‌صورت، این سختی‌ها هستند که ما را برخواهند گزید، هم‌آن‌گونه که دوست دارند، نه آن‌گونه که ما می‌پسندیم. می‌گفتم سختی‌هایی که هر شخص در طول زندگیِ چند ساله‌ی خویش تجربه می‌کند اندازه‌ی ثابتی دارد و اگر ما برگزینیم، هرگز برگزیده‌ی ناخواسته‌ها نخواهیم بود.
[+]
و من، حالا و پس از گذشتن زمانی نه چندان دور، برآن‌ام که هیچ‌گاه نباید به‌دنبال انتخاب سختی‌های زندگی برای خود باشیم. حالا که سختی‌ها همیشه آن‌جا هستند، چه دلیلی دارد که برگزینیم تا برگزیده نباشیم؟ حالا می‌دانم که چگونگی پیش‌آمدن سختی‌ها اهمیت چندانی ندارد. آن‌چه مهم است این است که هنگام قرار گرفتن در گرداب‌هایی که گاه و بی‌گاه، خواسته یا ناخواسته پیش می‌آیند، بدانیم که باز پای در مسیر گذر از تجربه‌هایی نو گذاشته‌ایم، و هیچ‌گاه فراموش نکنیم که تنها با گذشتن از این راه است که می‌توان رشد کرد و بالید و بالا رفت و بالاتر.

** زبان امروز **

just this once
فقط همین یک بار
:)

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سطل آشغال

ام‌روز که از پیاده‌رو رد می‌شدم یک دختر پنج شش ساله رُ دیدم که قوطی‌ای که دست‌اش بود رُ به فرمان مادرش* انداخت پای یک درخت. من بعد از این‌که از کنار مادرش رد شدم کمی خم شدم و به دخترک گفتم «بندازش سطل آشغال». این رُ گفتم و رد شدم و دیگه پشت سرم رُ نگاه نکردم. ولی شنیدم که مادرش به دختر گفت «بگذار سر جاش!». از این حرف فهمیدم که اون بچه به حرف‌ام گوش کرده و آشغال رُ از روی زمین برداشته اما خیلی ناراحت شدم که مادرش چنین حرفی به‌‌ش زد. خواستم برگردم یه چیزی بارش کنم ولی به دلیل ترسی که از این کار داشتم منصرف شدم. (و این نشون می‌ده که من هنوز یک مومن واقعی نیستم چون خدای مهربون توی قرآن گفته کسانی که مومن واقعی هستند لا خوفٌ لهم، یه همچین چیزی).
حالا با خودم فکر می‌کنم که شاید من باعث شده باشم که این دختر ام‌روز برای اولین بار در زندگی‌اش در ذهن‌اش به تناقض رسیده باشه. از یک طرف فهمید و پذیرفت که آشغال رُ باید در سطل آشغال انداخت، از یک طرف هم مادرش به‌ش یادآوری کرد که جای آشغال در سطل زباله نیست... . ولی باز با خودم فکر می‌کنم که اگر مادرش هم چیزی به‌ش نمی‌گفت باز این پرسش برای دخترک پیش می‌اومد که سطل آشغال چیه و کجا می‌شه یه دونه‌اش رُ پیدا کرد. این حرف رُ به این خاطر می‌زنم که ما در سمنان خیلی کم می‌توانیم یک سطل آشغال کنار کوچه‌ای یا خیابانی پیدا کنیم. به هر حال هم‌این که یک بار هم واژه‌ی سطل آشغال به گوش این بچه رسیده باشه می‌تونه باعث بشه که ام‌شب پیش از این‌که به‌خواب بره کمی بیش‌تر به چیزهای دور و برش فکر کنه، حتا به مادرش که ممکنه مادر واقعی‌اش نباشه و به دلیل نازایی این بچه رُ از پرورش‌گاه گرفته باشه یا از بیمارستان دزدیده باشه، و هم‌این برای من کافیه.

* بر من خرده مگیرید که از کجا می‌دانم مادرش بود. حدس می‌زنم مادرش بود. شاید هم خاله‌اش بود یا دایه‌اش یا هر چیز دیگری.

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب چیرگی

زندگی هم مانند بازی‌های رایانه‌ای cheat codeهایی دارد که یکی از آن‌ها را به شما می‌گویم. شاید شما هم همیشه مانند من و پیش از این‌که به‌خواب بروید مدتی چشم‌های‌تان را می‌بندید و از این رو به آن رو می‌شوید تا خواب‌تان ببرد. اما بیش‌ترمان درست نمی‌فهمیم که چه زمانی از هوش می‌رویم. اگر بتوانید آن‌قدر هوش‌یار بمانید که لحظه‌ی به‌خواب رفتن خود را درک کنید در حالت بیداری به‌خواب می‌روید. یعنی به‌خواب می‌روید اما از آن هنگام به‌بعد بر تمام کارهایی که می‌توانید در خواب انجام دهید (از جمله خواب‌هایی که می‌بینید) چیرگی خواهید داشت. این پدیده «خواب چیرگی» نام دارد. اول‌اش ممکن است کمی برای‌تان سخت باشد، ولی اگر هر شب به تلاش خود ادامه دهید و سعی کنید در لحظه‌ای که به خواب می‌روید بیدار بمانید به‌زودی و در کم‌تر از یک ماه به خواب‌چیره‌ای زبردست تبدیل خواهید شد!
نکته‌ها و حقه‌ها (!tips and tricks): هنگامی که خیلی خسته باشید زودتر به نتیجه‌ی دل‌خواه و مناسب خواهید رسید.

- [صدای سرفه‌ی خشک و گرفته]
- سیگاری شدی؟
- آره [سرفه‌ی خشک]
- نکنه حامله هم هستی؟
- نه، یعنی تا هفته‌ی پیش بودم، اما انداختم‌اش
- بچه‌های قبلی رو چی‌کار کردی، اون‌ها رو هم انداختی؟
- نه، همه‌ی قبلی‌ها رو به‌دنیا آوردم
- پس چرا این یکی رو به‌دنیا نیاوردی؟
- این آخری رو هم نمی‌خواستم بندازم، ناخواسته بود، می‌فهمی؟! ناخواسته!

** زبان امروز **

ساعت 0900 صبح را مي‌توان به صورت زير هم خواند:
zero nine hundred

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.