the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۶ آذر ۲۹, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

گرفتارِ روزِ باد

امروز صبح پیرزنِ جادوگری که دم در ورودی مترو نشسته بود یه دعایی برام کرد. بهم گفت «الاهی گرفتارِ روزِ باد نشی». با خودم فکر کردم منظورِ این جادوگر از روزِ باد چی بود؟ بعد خودم رو توی یه روستای متروک دیدم، زیر یک دیوارِ نیم فروریخته‌ی کاهگلی نشسته بودم و در حالی که سر در گریبان داشتم چون بید در باد بر خود می‌لرزیدم. بعد که رفتم سوار مترو شدم دو نفر مثل همیشه با هم دست به‌گریبان شدند و به هم فحشِ خواهر و مادر دادند. در همین حال یکی از آن میان فریاد می‌زد: «صلوات بکش!». من با خودم فکر کردم «صلوات کشیدن» دیگر چیست، و با تعجب به جادوگری که روبروی‌ام نشسته بود نگاه کردم. شنیده بودیم که به‌جای فاتحه خواندن می‌گفتند فاتحه فرستادن، شنیده بودیم که به‌جای اذان گفتن می‌گفتند اذان دادن، اما صلوات کشیدن دیگر خیلی جدید بود.

محصولِ ۱۳۹۶ آذر ۱۸, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کمبود خون در دهه‌ی محرم

چند وقت پیش با واقعیتی عجیب و جالب روبه‌رو شدم که مربوط می‌شد به رفتاری که مردم در دهه‌ی محرم از خودشون نشون می‌دن. واقعیت این بود که سازمان انتقال خون از مردم خواسته بود آی مردم تو رو خدا توی محرم بیایید خون اهدا کنید خونه کمه! جالب‌تر از همه دلیلِ کم شدنِ اهدای خون توی این دهه بود. به نظر شما کمبود خون چه ربطی به دهه‌ی محرم داره؟ آیا به شهادت امام حسین ربطی داره؟ آیا مردم در این ایام از خون می‌ترسند؟ آیا به احترامِ این ایام از اهدای خون دوری می‌جویند؟ آیا نظر می‌کنند که در روزِ عاشورا خون‌شون رو اهدا کنند و برای همین از اول تا نهم محرم خونی اهدا نمی‌کنند؟ (بله درسته! همین بود دلیل‌اش)

محصولِ ۱۳۹۶ آذر ۱۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مرز آزادی در حکومت آینده‌ی ایران

حتمن قلبِ شما هم با فکر کردن به لحظه‌ی فرارسیدنِ حکومت دوباره‌ی دانایان بر این سرزمین و مردمِ خمود و خسته‌اش تندتر می‌زنه. قلبِ من هم همین‌طوره و حالا از همیشه تندتر می‌زنه. اما این کافی نیست. وظیفه‌ی شما و همه‌ی نخبگانِ جامعه‌ی ما اینه که از حالا به فکرِ راه‌هایی باشیم که بلایی که پدرانِ ما، ناخواسته، بر سرِ ما آوردند ما بر سر نسلِ آینده‌مون نیاریم و سی سالِ دیگه از شرمِ عذابی که می‌کشند نگاه‌مون رو بر زمین نیاندازیم. بله، فکر کنید. همین که با خودتون هم فکر کنید کافیه، اما چه به‌تر که در جمع‌های دو یا سه نفره به این کار بپردازید و درباره‌ی آرمان‌های خودتون برای آینده‌ی ایران صحبت کنید. از خودتون سوال بپرسید و دنبال جواب بگردید. بذارید صدا و انرژی حاصل از این سوال و جواب‌ها تمام فضای ایران رو پُر کنه. در مورد دلیلِ ریشه دواندنِ‌ فساد در همه‌ی ارکانِ‌ این کشور سوال بپرسید. چی شد که قاضی و نانوا همه به فکر فریب مردم هستند و مردم از زن و مرد و کوچیک و بزرگ طوری شده‌اند که همه سرِ هم کلاه می‌گذارند؟ چرا به جایی رسیدیم که جز به منافع فردی به چیزی فکر نمی‌کنیم؟ چرا ژاپن به این روز نیافتاد؟ چی کار باید کرد که در حکومتِ آینده‌ی ایران یک قاضی رو نشه به هیچ قیمتی خرید؟ قانون اساسی حکومتِ آینده‌ی ایران رو چه کسانی باید بنویسند؟ چه چیزهایی در قانون اساسیِ امروز ما نیست که باید اضافه بشه؟ چه ضمانتی برای اجرای این قانون وجود داره؟ مرز آزادی در ایرانِ‌ آینده‌ی ما کجاست؟ چه چیزهایی ممنوعه؟ آیا توهین به مقدسات باز هم ممنوع خواهد بود؟ آیا بی‌لباس در خیابان راه رفتن ممنوع خواهد بود؟ آیا مطبوعات آزاد خواهند بود؟ آیا در حکومت آینده‌ی ایران می‌شه به بالاترین مقام کشور گفت بالای چشم‌ات ابروئه و روانه‌ی زندان نشد؟ به نظر شما اگر کوچک‌ترین محدودیتی برای آزادی تعیین بشه، آیا می‌شه به‌راحتی جلوی گسترش این محدودیت رو گرفت؟ چیزی که الان به‌نظر من می‌رسه اینه که تنها محدودیتی که باید وجود داشته باشه، محدودیت بر روی کارهاییه که دسترسی به حقوق اولیه‌ی انسان رو محدود می‌کنه. اما مشکلی که این‌جا به‌وجود می‌آد اینه که باید حقوق اولیه‌ی انسان رو تعریف کنیم و در این راه باید مراقب باشیم این تعریف توسط صاحبان قدرت صورت نگیره چرا که صاحبان قدرت تنها حقوقی رو برای انسان به رسمیت می‌شناسند که منجر به محدودیت یا کاهش قدرتِ صاحبان قدرت نشه.

محصولِ ۱۳۹۶ آبان ۲۹, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

گم شده یعنی چی؟

دیالوگ زیر رو امروز توی فیلمی که تلویزیون پخش می‌کرد شنیدم. چون به نظرم خیلی حیفه شما هم نشنوید براتون بازپخش‌اش می‌کنم:

(گفت‌وگوی بین یک زن و مرد جوان که خواهر و برادر هستند. برادر رفته بود راه‌آهن دنبال مادرشون اما مادرشون توی قطار نبود)

- صاف و پوست کنده بهم بگو. مادرِ ما گم شده؟
- گم شده یعنی چی؟
- گم شده یعنی چی نداریم. یه نفر یا گم شده یا نشده
- نه گم شده نه گم نشده

محصولِ ۱۳۹۶ آبان ۲۶, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

عقل و دل

در واقع سوال اصلی اینه که آیا ما غیر از عقل ابزار دیگه‌ای برای تشخیص و پذیرش داریم؟ به نظر می‌رسه پاسخِ عقل به این پرسش «نه» باشه، یه «نه»ی محکم! اما آیا عقل ما دیکتاتوره؟ و داره کسی یا چیزِ دیگری رو در درونِ ما در حصر نگه می‌داره و اجازه‌ی سربرآوردن به‌ش نمی‌ده؟ اگر چیز دیگری وجود داره اون چیز اسم‌اش چیه؟ احساس؟ دل؟ و آیا احساس و دل خارج از مغزِ ما زندگی می‌کنند؟ یا همون‌جا هستند؟ یا توی معده هستند؟ یا در جهانی دیگر هستند و راهی به درون ما دارند؟ و پرسشِ دیگه‌ای که مطرح می‌شه اینه که این چند خط به فرمان چه کسی نوشته شد؟ عقل یا دل؟

محصولِ ۱۳۹۶ آبان ۱۴, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب و تماس تبلیغاتی

امروز صبح یه خواب دیدم و عصر هم یه شرکت خدماتی با من تماس گرفت. اول تماس:

- آگهی بازرگانی: سلام
- من: سلام. بفرمایید
- ببخشید مزاحم‌تون می‌شم
- خواهش می‌کنم. بفرمایید
- من از فلان جا تماس می‌گیرم.
- بفرمایید
- شما توی تهران زندگی می‌کنید؟
- نه من شهرستان هستم.
- متاسفانه ما در حال حاضر توی شهرستان‌ها خدمات نداریم
- من: اوهوم...
- تماس‌گیرنده: [سکوت]
- ممنون که تماس گرفتید
- خواهش می‌کنم. روز خوبی داشته باشید
- شما هم همین‌طور. خدانگهدار

خواب دیدم امتحان چهارگزینه‌ای دارم می‌دم. نعنا هم بود. به‌نظر می‌رسید همه‌ی سوال‌ها در زمینه‌ی ادبیات هستند. سعی می‌کردم از روی دست نعنا تقلب کنم، اما حواس‌ام بود مراقب‌ها متوجه نشن. مدتی گذشت. رسیدم به سوالی در مورد ملک‌الشعرای بهار. پرسیده بود بهار به کدام یک از گزینه‌های زیر شبیه‌تر است؟ اما جالبه براتون بگم که گزینه‌ها توی خیابون بودند‍! [صحنه عوض شد و من هم رفتم توی خیابون] چهارتا ماشین کنار خیابون پارک کرده بودند. سوال این بود که بهار به کدوم یکی از این ماشین‌ها شبیه‌تره. یکی از ماشین‌ها یک بنز قدیمیِ تر و تمیز بود و صاف پارک کرده بود. ماشین دوم یه وانتِ درب و داغون بود و کج پارک کرده بود. ماشین سوم و چهارم رو هم یادم نیست چی بودند. فکر کردم توی موبایل‌ام جستجو کنم نام محمدتقی بهار رو، ببینم اصلن کی بوده، خصوصیات‌اش چی بوده. اما ترسیدم این کارم تقلب محسوب بشه. دوباره برگشتم توی اتاقی که امتحان برگزار می‌شد. همه رفته بودند. با خودم گفتم چرا همه ان‌قدر زود رفته‌اند؟ نکنه وقت امتحان تموم شده باشه؟ به روی جلد دفترچه‌ی سوال‌ها نگاه کردم. یه جدول بود که تعداد سوال‌ها و زمان پاسخ‌گویی نوشته شده بود؛ ولی تصویر تار بود. تلاش کردم اعداد رو بخونم، اما نتوستم و از خواب بیدار شدم.

محصولِ ۱۳۹۶ آبان ۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

وقتی یه نفر یه چیزی می‌گه و شما خوب نمی‌شنوید و می‌خواهید ازش بخواهید که حرف‌اش رو تکرار کنه می‌تونید یکی از این سه تا رو بهش بگید:

Excuse me?
I am sorry?
Pardon me?

در مورد سومی مطمئن نیستم اما دو مورد اول رایج هستند.

محصولِ ۱۳۹۶ آبان ۷, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حال‌ام بده

نمی‌دونم به‌خاطر پاییزه، به‌خاطر موقعیت سیاره‌ی اکس نسبت به زمینه، به‌خاطر کمبود توکل به خداست، به‌خاطر کمبود یه هورمون توی بدن‌امه، به خاطر چی‌چیه که یه هفته است حال‌ام خیلی بده! یعنی از ۰ تا ۱۰۰ اگر بخوام نمره بدم حداکثر نمره‌ام دوئه. داغون! حوصله‌ی هیچ کاری ندارم. دهن‌ام خشکه، زیر بغل و ساقِ پام همه‌اش می‌خاره، مغزم خالیه. حوصله‌ی هیچ کاری ندارم. حتا امروز صبح یه استامینوفن هم خوردم، اما به‌تر نشدم. دعا کنید از این حال و هوا خارج بشم و به روزهای اوج‌ام برگردم.

نخ دندان، آگاهی و جهنم

من هر شب نخِ دندون می‌زنم. کسی به من نگفته اگر یه شب نخ دندون نزنی می‌ری جهنم. کسی بهم نگفته هر شب نخ دندون زدن ثواب داره. من به این خاطر هر شب نخ دندون می‌زنم که به این آگاهی رسیده‌ام که هزینه‌ی هر شب نخ دندون نزدن بیش‌تر از هزینه‌ی هر شب نخ دندون زدنه. این آگاهی هم یک هویی برای من حاصل نشده، در طول زمان و با کسب تجربه‌ی فراوان به‌دست اومده. حالا سوال اینه که آیا ممکن بود این باور بدون گذرِ سال‌ها بر من حادث بشه؟ آیا شما با دیالوگ زیر از فیلم رویای آریزونا موافق هستید؟

"But what's the point of breathing if somebody already tells you the difference between an apple and a bicycle? If I bite a bicycle and ride an apple, then I'll know the difference." - Arizona Dream

محصولِ ۱۳۹۶ مهر ۲۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

دیشب خواب دیدم با چشم‌های بسته می‌بینم. این خواب برای خودم هم تازگی داشت. مثل دفعه‌ی اولی بود که خواب پرواز دیدم، یا دفعه اولی که دیدم دست‌ام از توی دیوار رد می‌شه. همون‌قدر تعجب کردم. با دو نفر دیگه توی یه اتاق بودم. وقتی چشم‌هام رو بستم هنوز چشم سمت راست‌ام می‌دید. هیجان‌زده شدم. گفتم من شما رو می‌بینم! هر کاری می‌کردند به‌شون می‌گفتم. اون‌ها هم شگفت‌زده بودند.

محصولِ ۱۳۹۶ مهر ۱۶, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

دیشب، یعنی اوایلِ صبح امروز سه تا خواب دیدم.

خواب دیدم روی زمین پر از کرم و جونور شده. سعی کردم با دست بکُشم‌شون اما تعدادشون زیاد بود و چندش‌آور بودند. نگاه که کردم دیدم از گلدونی که گوشه‌ی اتاق هست دارن بیرون می‌آن. دورِ گلدون گردِ سفید ریختم. به کسی که گلدون رو خریده بود اعتراض کردم. گفتم این چیه گذاشته‌اید توی اتاق؟

بعد خوابِ بابابزرگ‌ام رو دیدم که چند ماهی از فوت‌اش می‌گذره. بغل‌اش کردم و همه جای صورت‌اش رو چندین بار بوسیدم. یه خورده که گذشت فهمیدم این رو توی خواب دیده‌ام و توی خواب، خواب‌ام رو برای کسی تعریف کردم. گفتم بابابزرگ رو توی یه حیاطی دیدم که وسط‌اش یه حوضِ کوچیک بود و این سمت‌اش این بود و اون سمت‌اش فلان چیز بود.

بعد خواب دیدم یه نفر که الان مسافرته از سفر برگشته و برای من هم سوغاتی آورده. اما سوغاتیِ من چیزِ عجیبی بود. دو تا سنگِ توالت از خارج آورده بودند، یکی سیاه و یکی سفید. سیاهه برای من بود. به من گفتند اگر خوش‌ات نمی‌آد این امکان وجود داره که ببریم عوض‌اش کنیم یه رنگ دیگه برات بگیریم. ولی من که توی رودربایستی گیر کرده بودم گفتم نه همین خیلی عالیه. آخرهای این خواب یادم هست که یک چاه توالت با قطری بزرگ‌تر از حالت معمول (شاید یک متر) و عمیق دیدم که نگاه کردن بهش ترسِ بی‌اندازه‌ای در وجودم می‌انداخت.

صبح که از خواب پا شدم با خودم فکر کردم آیا تا به‌حال شده کسی سنگ توالت با خودش ببره توی هواپیما؟ مثلن اگر سنگ توی چمدون باشه و چمدون از توی دستگاه بازرسی رده بشه پلیس با خودش چی فکر می‌کنه وقتی یه دایره ببینه با چند تا خط موازی این طرف و اون‌طرف‌اش؟ اما من اگه باشم سنگ رو نمی‌فرستم بره توی بار چون ممکنه بشکنه. سنگ رو می‌گیرم توی دست‌ام و با خودم می‌برم توی هواپیما. بعد که همه‌ی مسافرها دارند چمدون‌هاشون رو بالا می‌گذارند من هم یک سنگِ توالت رو دارم به‌زور فشار می‌دم توی کابین. شاید هم اصلن ورود سنگ توالت به قسمت مسافران ممنوع باشه. چون این خطر وجود داره که من در حین پرواز برینم رو کله‌ی خلبان و با این کارم باعث سقوط هواپیما بشم.

پ.ن
توی چند ماه گذشته تعداد خواب‌هایی که می‌بینم خیلی زیاد شده‌اند. اما نمی‌دونم چرا ننوشتم هیچ‌کدوم رو. همه‌ی خواب‌هایی که تا حالا نوشته‌ام برچسب [خواب] دارند. الان یه نگاهی به خواب‌های گذشته‌ی خودم انداختم. بعضی‌هاشون واقعن وحشتناک هستند!

محصولِ ۱۳۹۶ مرداد ۳۱, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

من خودم هستم

می‌گن بعضی آدم‌ها خودشون نیستند. مُرده‌اند اما بدل دارند. بدلی که خیلی شبیه‌شونه و ما نمی‌تونیم بفهمیم اینی که الان زنده است خودِ اونیه که پارسال زنده بود، یا بدلشه که الان زنده است. اما من می‌دونم که خودم هستم. بعضی وقت‌ها که خونِ کمی به مغزم می‌رسه چشم‌هام برای سه ثانیه سیاهی می‌ره و سرم گیج می‌ره. این‌جور وقت‌ها باید سرِ جام بایستم تا شرایط خیلی سریع به حالت عادی برگرده و اتفاقن بر هم می‌گرده. اما بدل‌ام که این‌جوری نیست؛ این‌جوریه؟
در واقع روزی که چشم‌هام سیاهی نره و دست‌هام رو به‌دیوار نگیرم روزیه که شما می‌تونید ادعا کنیم من مُرده‌ام و بدل‌ام جای من رو گرفته. اما فعلن شاد نباشید. دست‌های من به دیواره.

فرنچ ارور

من توی شرکت‌مون زبان کامپیوترم رو فرانسوی کرده‌ام. همه‌ی منوها و دکمه‌ها و پیام‌ها فرانسویه. برای این‌که یاد بگیریم. بعد امروز یه کار حساسی داشتم می‌کردم، پیغام خطا داد! دو خط پیغام بود. آقا حالا مگه ما می‌فهمیدیم این چی می‌گه. عجله هم داشتم، داشتم دیوونه می‌شدم. دیگه آخر سر زبان رو برگردوندم به انگلیسی و کامپیوتر رو ریستارت کردم تا فهمیدم چی شده و باید چی کار کنم. داستانی بود.

محصولِ ۱۳۹۶ مرداد ۲۸, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

عکس رخ یار

سلام دوستان

شیخ فخرالّدین ابراهیم بن بزرگمهر متخلص به عراقی، عارف نامی و شاعر بلندآوازه‌ی ایرانی در بیتی از غزلی می‌گه:

تا فتد در ساغر ما عکس روی دلبری
ساغر از باده لبالب هر زمان خواهیم کرد

یعنی می‌گه هدف ما از این‌همه پر کردن پیاله و باده گساری، باده‌گساری نیست. هدف، دیدنِ عکس روی دلبره که در پیاله‌ی لبریز از شراب می‌افته. این بیت به گونه‌های مختلفی در اشعار عرفا استفاده شده. مثلن حافظ می‌گه:

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

محصولِ ۱۳۹۶ تیر ۲۰, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هسته‌ی زردآلو

آیا ممکنه وسط زردآلو هسته‌ی هلو باشه؟ بله. من دیروز یک زردآلو خوردم که وسط‌اش هسته‌ی هلو بود. پس از کجا می‌شه فهمید یه هسته، هسته‌ی زردآلوئه یا هلو؟ برای این کار باید هسته‌ی زردآلو رو تعریف کنیم. ۱- هسته‌ی زردآلو هسته‌ایه که وقتی زردآلو می‌خوریم وسط‌اش پیدا می‌شه. اما این تعریف کامل نیست چون من دیروز زردآلویی خوردم که وسط‌اش هسته‌ی هلو بود. ۲- هسته‌ی زردآلو هسته‌ایه که اگر بکاریم‌اش درخت زردآلو در می‌آد. اما این تعریف هم کامل نیست چون ممکنه هسته‌ای رو که فکر می‌کنیم هسته‌ی زردآلوست بکاریم و هلو در بیاد. تعریف کامل‌تر باید از ترکیب این دو گزینه به‌دست بیاد: اگر یک زردآلو رو خوردید و هسته‌ای که وسط‌اش بود رو کاشتید و درخت زردآلو در اومد و زردآلوی اون درخت رو خوردید و وسط‌اش هسته‌ی زردآلو بود، معلوم می‌شه که اون هسته اولی هسته‌ی زردآلو بوده. این تعریف خیلی کامله اما کمی هم راستی‌آزمای‌اش سخته چون توی مرحله‌ی آخر برای این‌که بفهمید توی زردآلو هسته‌ی زردآلو هست یا نه باید بکاریدش و این چرخه تا آخر ادامه پیدا می‌کنه. اما جای نگرانی نیست. آدم بعد از این‌که یه مدت به این امر همت بگماره، کم‌کم شکلِ هسته‌ی زردآلو دست‌اش می‌آد. همین که قیافه‌اش رو ببینه می‌فهمه وسط هلو بوده یا زردآلو.

محصولِ ۱۳۹۶ تیر ۱۶, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

امامزاده‌ی از دست رفته

یه بار یه سیدی توی یه روستایی مُرده بود، براش یه سنگ قبر معمولی ساختند. سید دید این‌جوریه، یه شب به خوابِ تک‌تک اعضای ده رفت، هر پنج‌دقیقه یه نفر. نزدیک نماز صبح هم که شد رفت به خوابِ تک تکِ اعضای شورای اسلامی روستا که همه‌شون خواب مونده بودند برای نماز. اون‌جوری شد که فرداش همه با هم متفق‌القول حرکت کردند به سمت مزار با ضریحی که بر کول گرفته بودند و حمل می‌کردند و از کوه بالا می‌رفتند تا بر آرامگاهِ اون عزیزِ امامزاده‌ی از دست‌رفته نصب کنند. می‌خوام بگم احداث امامزاده خیلی هم هرکی‌هرکی و باری به هر جهت نیست. یه حساب کتابی داره دفتر دستکی داره. این‌طور نیست که فلون آقا از راه برسه بگه من سیدم من امام‌زاده‌ام ازش قبول کنند فوری سفارشِ ساختِ ضریح بدهند. بله، یه وقت هست یه سیدی از دنیا می‌ره و به خواب اهالی روستا می‌آد و خواب‌نما می‌کنه و کراماتی از خودش نشون می‌ده و بلخره یه جوری از نظر ثبوتی امام‌زاده بودنش مسجل می‌شه. اما این‌که شما نه بلدی به خواب کسی بری و نه معجزه‌ای تا حالا داشتی و نه دست رو سرِ کسی تا حالا کشیدی که شفا بگیره، بعد راست راست بیای بگی من امام‌زاده، این نشد که برادر من بلخره هر چیزی یه اصولی داره یه قواعدی داره.

محصولِ ۱۳۹۶ تیر ۱۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

منطق و مجازات

آیا کار غیر منطقی وجود داره؟ تعریف کار غیر منطقی چیه؟
آیا انسان غیر از منطق، ممکنه بر اساس چیز دیگه‌ای تصمیم‌گیری کنه؟ (مثلن بر اساس احساس). اگر بله، آیا تصمیم‌گیری بر اساس احساس کار خوبیه یا کار بدیه؟ آیا کسی که بر اساس احساس تصمیم‌گیری کرده رو می‌شه مواخذه یا محاکمه کرد؟
آیا اگر شما امروز کاری رو انجام بدید و فردا از انجام اون کار پشیمون بشید، کار دیروزِ شما غیرمنطقی بوده؟
به نظر می‌رسه همه‌ی کارهایی که ما انجام می‌دهیم منطقی هستند، منتها مبتنی بر منطق خودمون، نه منطق دیگران. شما وقتی دزدی می‌کنید، از نظر خودتون یک کار منطقی انجام داده‌اید، اما از نظر عُرف، کارتون غیرمنطقی بوده، یعنی منطق شما با منطق اکثر افراد جامعه ناسازگاره، برای همین مجازات می‌شید.
فقط یک حالت وجود داره که وقتی منطقِ شما با منطقِ بقیه یکی نیست مجازات نشید؛ وقتی که زورتون زیاد باشه!
بنابراین می‌شه نتیجه گرفت که کار غیرمنطقی در دو صورت مجازاتی نداره:
۱- انطباق با عرف جامعه (انطباق با منطق اکثر افراد جامعه)
۲- زورِ زیاد (کسی زورش به شما نمی‌رسه)

همون‌طور که می‌بینید منطقِ خوب و منطقِ بد نداریم. استدلال‌های سقراط الان منطقی به نظر می‌رسه، اما در زمانِ خودش چون این استدلال‌ها غیرمنطقی (و مغایر با عرف و منطقِ اکثر افراد جامعه بود) محاکمه و مجازات شد و نتیجه‌اش شد سر کشیدن شوکران.
پس نمی‌شه گفت کسی که مجازات می‌شه آدم بدیه، بلکه می‌شه گفت آدم بدشانسیه که در زمان و مکان بدی به دنیا اومده.

محصولِ ۱۳۹۶ خرداد ۶, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سلام بر خضر

شما که غریبه نیستید؛ دیشب خواب دیدم وبلاگم خواننده پیدا کرده. چند نفر کامنت گذاشته بودند. ایمیل اومده بود برام. یاد قدیما افتادم.

و اما بعد...

سلام بر خضر. خضرِ سبزدل. سبزقبای سبزبختِ سبزرخسار. سبزبینِ سبزخور. سلام و درود خدا بر خضریانِ سبزی‌دوست و سبزی صفت. سلام و درود خدا بر اهالی کوی سبز، و سلام بر همه‌ی دوست‌دارانِ کوکو سبزی.
هم شیعه و هم سنی این موضوع رو روایت کرده‌اند که حضرت خضر از دوست‌دارانِ کوکو سبزی هستند. البته این‌جا منظور از کوکو سبزی، کوکوی خوردنی نیست. بلکه منظور صدای آواز پرنده‌ایست به نام فاخته که هم‌وطنان تالشی به آن کوکو می‌گویند. منظور از سبزی هم «سبز زی» است که به مرور زمان تبدیل به «سبزی» شده است. پس منظور از کوکو سبزی در این‌جا فاخته‌ای است که در جنگل‌ها زندگی و امرار معاش می‌کند و آشیان بر بلندای درختان دارد. دلیل علاقه‌ی خضر به این پرنده هم صدای اندوهناک آن است که یادآور فراق از دوستان بوده، اشک را دمادم برگونه‌ها جاری می‌سازد و موجبات تسلای خاطر ایشان را فراهم می‌آورد.

محصولِ ۱۳۹۶ خرداد ۱, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دوباره لبخند، دوباره ایران

«ما مخالف تحریم‌ایم، ما مخالف حصر ایران‌ایم، ما راه‌مان را انتخاب کرده‌ایم، راه ما آزادی‌ست!»

خدا را شکر!
سایه‌ی تاریکِ قامتِ خمیده‌ی حرامیان که باز مانندِ غبارِ یک طوفان در دوردست‌ها به هوا خاسته بود، سایه‌ی تاریکِ جنگ، سایه‌ی تاریکِ کسانی که ریش دارند اما ریشه‌ای در این خاک ندارند، سایه‌ی نحسِ دیو سیرتانی که پرنده‌ی خوش‌آوازِ افکارِ کودکانِ این سرزمین را سال‌ها در قفس نگه داشته بودند (و حالا باورت می‌شود؟ خوابِ پرنده که همه چیز را از آن بالا می‌دید، بی‌تعبیر نبود!)، سایه‌ی آنان که شادیِ پنهانِ شبانه‌شان در حصرِ لبخندِ دختران و پسرانِ این سرزمین است و صدای کشیده شدنِ این زنجیر بر زمین، لالاییِ خوابِ شومِ هزار ساله‌شان، سایه‌ی آنان که از تَکرار می‌ترسیدند، محبوبیتِ سیّدِ خندان و میری که جای‌اش حالا از همیشه خالی‌تر است، عرق سرد بر پیشانی‌شان نشانده بود و از حصر ایران دل‌شاد بودند،
سایه‌ی تاریکِ همه‌ی این‌ها،
از سرِ بالای ایران دور شد!
درود بر آبِ روان از چشمه‌ی آگاهی که راه خود را از میان سنگ‌ها باز کرده و جاری شده است
و درود بر مردم ایران که قدم در راهِ بی‌بازگشت گذاشته‌اند!


[دوباره ایران - یوتیوب]
[دوباره ایران - آپارات]

محصولِ ۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سفید، گل‌های خندان، و چند داستان دیگر

امروز در شعبه‌ی رای‌گیری وقتی در صف ایستاده بودم اتفاق جالبی افتاد. دو تا بچه‌ی سه‌چهار ساله جلوی من ایستادند، یکی‌شون دنبال مامان‌اش می‌گشت. پسری که اسکوتر زیر پاش بود گفت:

- «مامان‌ام کو؟»
- دوست‌اش گفت:‌ «این نیست؟» (و اشاره کرد به پیرمردی که کنارم ایستاده بود و ریش پروفسوری داشت)
- پسر: کی؟ این؟!
- دوست‌اش: آره
- پسر: نه این نیست (و دوباره به اطراف نگاه کرد)
- من: مامان‌ات چه شکلی بود؟
- پسر: سفید بود

وقتی گفت مامان‌ام سفید بود، بلافاصله یه نگاهی به پیرمردی که کنارم ایستاده بود کردم ببینم عکس‌العمل‌اش چیه، اما پیرمرد به افق خیره شده بود و کاری به این حرف‌ها نداشت. خواستم از پسرک چند تا سوال دیگه هم بپرسم، اما دیدم اسکوتر رو گذاشته روی دوش‌اش و داره به‌دنبال مادر سفیدپوست‌اش از پله‌های مدرسه بالا می‌ره.

پ.ن. سال ۸۸ در چنین شبی خوابم نبرد. تا صبح کابوس می‌دیدم و در کابوس‌ام نامِ احمدی‌نژاد از صندوق‌های رای بیرون اومده بود و صبح که با سر درد از خواب پا شدم این کابوس تعبیر شده بود. حالا هم دارم می‌رم بخوابم، امیدوارم تا صبح زیاد کابوس نبینم و آینده‌ی خوبی در انتظار گل‌های خندانِ این سرزمین باشه...

محصولِ ۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مردم ایران، یادتون هست؟

همه‌ی ما وظیفه داریم روی مغز و ذهن دور و بری‌هامون کار کنیم و اگر نمی‌خواهند رای بدهند هول‌شون بدیم به سمت رای دادن و اگر می‌خواهند به کسی غیر از روحانی رای بدهند هول‌شون بدهیم به سمت رای دادن به روحانی. عزیزانِ من! رای ندادن به روحانی معنی‌اش چیزی جز بازگشت به ویرانی‌های ناشی از تفکرات احمدی‌نژادی نیست. روحانی بهترین نیست، ولی فعلن بهترین گزینه است. همه‌ی ما در تبدیل رای‌های خاکستری به رای به روحانی نقش داریم. متاسفانه بنا به دلایل گوناگون از جمله کمبودِ حافظه‌ی تاریخی، وضعیت جامعه جوری نیست که خیال‌مون از دو دوره‌ای بودنِ روحانی راحت باشه. پس هر کدوم از ما حتا اگر نظرِ یک نفر از اطرافیان‌مون رو هم برای رای دادن به روحانی جلب کنیم کار مهمی انجام شده. امیدوارم در آخرین مناظره روحانی بتونه همه‌ی برگِ برنده‌هاش رو رو کنه و تعداد زیادی رای خاکستری برای خودش جمع کنه. و هم امیدوارم به سید محمد خاتمیِ عزیز که باز هم پیام بده و تکرار کنه که رای دادن به روحانی الان چه‌قدر اهمیت داره. خدایا این سرزمینِ زیبا رو از بلایا حفظ کن. آمین

محصولِ ۱۳۹۶ اردیبهشت ۹, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شش ماه و ده روز

یک بار در یکی از جاده‌ها یک تابلوی تبلیغاتی به‌مدت شش ماه و ده روز اجاره کردم. اما از آن‌جایی که به صاحب تابلو اعتماد نداشتم به او گفتم نصف پول اجاره را حالا می‌دهم، و باقی‌اش را بعد از شش ماه و ده روز وقتی که خواستی تبلیغ من را جمع‌آوری کنی به تو می‌پردازم. صاحب تابلو که مرد دانایی بود ابتدا شرط من را پذیرفت اما بعد کمی با خودش فکر کرد و گفت: «اگر بعد از شش ماه و ده روز باقی‌مانده‌ی اجاره‌ات را نپرداختی چه؟». من هم بعد از کمی درنگ و لختی اندیشیدن در پاسخ گفتم: «اشکالی ندارد، اگر باقی اجاره‌ات را ندادم تو هم تبلیغ مرا پایین نیاور». مرد به زیرکی من آفرین گفت و به ملازمان‌اش دستور داد تا پیدا شدن یک سرپناه مناسب، جایی برای خوابیدن و از میوه‌ها و خوراکی‌ها هر آن‌چه را که لازم دارم در اختیارم قرار دهند.

پیش از آن‌که بیاندازندتان

دیروز اتفاق عجیبی برای من افتاد. داشتم با یه نفر حرف می‌زدم و چیزی در دست داشتم. یک لحظه فکر کردم چیزی که توی دست‌ام بود روی زمین افتاد. (اما این فکر اشتباه بود و اون چیز هنوز توی دست‌ام بود). وقتی خم شدم که که از روی زمین برش دارم، هم‌زمان اون شیء از دست‌ام رها شد و روی زمین افتاد. یعنی من برای برداشتن چیزی که هنوز روی زمین نیافتاده بود به طرف زمین خم شدم و خم شدن‌ام باعث شد که اون چیز روی زمین بیافته.

محصولِ ۱۳۹۶ فروردین ۶, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مغازه‌ی شیرینی‌فروشی

ما می‌خواهیم یه مغازه‌ی شیرینی‌فروشی بزنیم. توی این شیرینی‌فروشی قراره همه نوع شیرینی فروخته بشه جز شیرینی خامه‌ای. اسم مغازه رو هم می‌خواهیم بگذاریم خامه‌ای‌نی، تا همه بدونند شیرینی‌های ما خامه‌ای نی.

همچنین برای شما

توی عید وقتی دو نفر به هم زنگ می‌زنند برای تبریک گفتن، هر دو سعی می‌کنند زودتر بگن «سال نوتون مبارک»، چون اگر کسی نتونه این رو اول بگه، مجبوره همه‌ی جمله‌های بعدی رو با «همچنین برای شما» شروع کنه و از اون‌جایی که همچنین برای شما کافی نیست باید یه جمله‌ی دیگه هم که تقریبن هم‌معنی باشه با جمله‌ای که نفر اول گفته از خودش بسازه و اضافه کنه. یعنی نفر دوم همیشه زحمت بیش‌تری باید بکشه برای صحبت کردن تا وقتی که تلفن قطع بشه. باید با خنده‌ای تصنعی بگه «همچنین برای شما» و بعد از کمی مکث بدون توجه به صحبت‌های طرفِ مقابل ادامه بده: «ایشالا برای شما هم سال خیلی خوبی باشه همراه با سلامتی و خیر و برکت در کنار خانواده‌تون» و بعد در پاسخ باقیِ جمله‌ها بگه: «ایشالا، در کنار شما» تا این‌که مکالمه تموم بشه.

محصولِ ۱۳۹۵ اسفند ۲۸, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خسی در میقات

من یه بار می‌خواستم چند تا گل خشک کنم، همه‌ی گل‌ها خشک شدند به جز یکی که وقتی از لای کتاب درش آوردم همچنان تازه و با طراوت مونده بود و حتا بوش هم بیش‌تر شده بود. به نظر می‌رسید این گل در زمان حیات نماز شب‌اش ترک نمی‌شده. برای همین جنازه‌اش از بین نرفته و تا همیشه خوشبو مونده بود. برای این‌که نظریه‌ام رو امتحان کنم گل رو داخل فر گذاشتم و تا دمای ۱۸۰۰۰ درجه‌ی فارنهایت حرارت دادم. وقتی از فر درش آوردم گل خاکستر شده بود. اون‌جا بود که فهمیدم هر آزمایشی جایی و هر نکته مکانی داره. یه گل هر چه‌قدر هم مومن باشه بیش‌تر از ۱۰۰۰۰ درجه‌ی فارنهایت رو نمی‌تونه تحمل کنه آخه رحم و مروت هم خوب چیزیه.

پایانِ دوم:

وقتی بعد از یک ساعت برگشتم و درِ فر رو باز کردن صحنه‌ای که می‌دیدم باور کردنی نبود. فر تبدیل به گلستان شده بود و از بویی که با باز کردنِ درِ فر به مشام‌ام رسید برای لحظاتی از هوش رفتم.

محصولِ ۱۳۹۵ اسفند ۲۲, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اخبار

در دیدار با جمعی از ... حضور یافتند
ضمن تبریک سالروز ... و بزرگداشت یاد و خاطره‌ی سرداران
ایشان در ادامه خاطرنشان کردند
ایرانِ اسلامی امروز سربلندتر از همیشه
در برابر هجمه‌های دشمنان
ضمن تاکید بر حضور آحاد مردم خاطر نشان کردند
ایشان با اشاره به نزدیکی سالروز
دشمنان انقلاب همواره در تلاشند
قدرت‌های زورگو و در راس آن‌ها
با وجود هجمه‌ی بی‌وقفه‌ی ابرقدرت‌ها
با تاکید بر لزوم رسیدگی و رفع نیازهای معیشتی مردم
به انحاء مختلف قصد ضربه زدن
ایشان در ادامه با تاکید بر لزوم افزایش آمادگی ... یادآور شدند
تا نابودی کامل ایادی استکبار
با تکیه بر جوانان مومن و انقلابی
افزودند، دشمن با بهره‌گیری از
تحرکات و توطئه‌های دشمن از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی
با قدردانی از حضور پرشور مردم
با یادآوری انگیزه‌های ضد اسلامی در دستگاه‌های استکباری افزودند
و با تاکید بر لزوم ادامه‌ی ...
همچنین در این دیدار...
در ابتدای این جلسه، حجت‌الاسلام ... گزارشی در زمینه‌ی ... ارایه دادند
ادامه‌ی خبرها

محصولِ ۱۳۹۵ اسفند ۱۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

من هم خدا

همه در موردِ وجود یا عدمِ وجود خدا بحث می‌کنند
اما چرا هیچ‌کس به وجودِ خدا اعتراض نمی‌کنه؟
یعنی قبول که وجود داره
ولی اعتراض کنیم به وجودش
خیزش کنیم
و طرحی نو در اندازیم
یه چیزی بهتر از وجودِ خدا پیدا کنیم

من فکر می‌کنم بهترین جایگزین خودمون هستیم
یعنی من هستم
من دوست دارم خدا بشم
و بقیه به من تعظیم کنند
راه حلش چیه؟
چه‌طوری می‌شه خدا شد؟
شاید خدا هم از اول خدا نبوده
یکی بوده مثل من، مثل شما
اصلن یکی مثلِ، همین آقا
تلاش کرده تا خدا شده
(بله شما، برای چی به پشتِ سرت نگاه می‌کنی؟)

چرا تا می‌فهمیم خدا وجود داره
رنگ از رخسارمون می‌پره و تعظیم می‌کنیم؟
چرا برای بهتر شدن تلاش نمی‌کنیم؟
چرا وقتی می‌فهمیم می‌شه خدا شد،
به جای تعظیم، برای خدا شدن تلاش نمی‌کنیم؟
چرا به جای این‌که سعی کنیم با خدا یکی بشیم،
سعی نمی‌کنیم خدا بشیم،
تا بقیه تلاش کنند با ما یکی بشن؟

خضرِ خجسته پی

با سلام و درود بر خضر پیامبر، پیروان آن حضرت، منتظران بر حقش، شهیدان راهش، مریدان رکابش، و لعن بر حسودان مقامش، منکران پیامش و درخواست توبه برای گم کنندگانش، به کژرفتگانش، از راه جداشدگانش. باشد که به راه بازگردند.

روزی خضر بر کویی می‌گذشت
پیرزنی را دید که جلوی خانه‌اش را آب و جارو می‌کرد
پرسید مادر، چند روز است به این کار همت گمارده‌ای؟
پیرزن گفت اولین روز است
خضر گفت تو را مژده باد که در همان نخستین روز مرا دیدی
پیرزن گفت مگر تو کیستی رهگذرِ سبزپوش؟
خضر گفت من همان خضر هستم، که در روزِ چهل‌ام بر آب و جارو کنندگان نازل همی‌شوم
پیرزن لبخندِ رضامندی زد و گفت: به خدا قسم هیچ‌گاه آرزوی دیدارِ تو را نداشته‌ام
دخترِ پیرِزن از توی آیفون گفت: مامان با کی حرف می‌زنی داری؟ تمیز نشد جلوی در؟
پیرزن گفت: به خدا قسم با مردی سراسر سبزپوش که می‌گوید خضر است حرف می‌زنم


حافظ می‌فرماید:
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده می روم و همرهان سوارانند

محصولِ ۱۳۹۵ بهمن ۳۰, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

پادشاهِ بی‌لباس

خیلی از قوانین ساخته‌ی ذهن ما هستند و وجود ندارند
‏‪مثلن همین پنالتی، می‌دونستید توی قانون چیزی به نام ضربه از روی نقطه‌ی پنالتی وجود نداره؟ ولی ما چون از بچگی شنیده‌ایم که اگر توی محوطه‌ی جریمه خطا بشه باید پنالتی زد، ‏‪‫توی ورزشگاه‌ها داریم پنالتی می‌زنیم
‏‪داور هم یکی از همین بچه‌هاست که این موضوع رو از بقیه شنیده
‏‪‫ولی توی قانون چیزی در این مورد نوشته نشده
‏‪ ‫و هر کی هم که به قانون مراجعه می‌کنه و این قانون رو پیدا نمی‌کنه، روش نمی‌شه به کسی بگه چون می‌ترسه بهش بخندند. با خودش فکر می‌کنه «حتمن خوب نگشته‌ام»، و قضیه رو مسکوت می‌ذاره.

محصولِ ۱۳۹۵ بهمن ۱۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خلاصه‌ی فیلم (۱)

من همیشه سر کلاس فیلم‌نامه‌نویسی به شاگردهام می‌گم اگر می‌خواهید یه روزی یه فیلم‌نامه‌نویسِ خوب بشید باید اول بتونید خلاصه‌ی فیلم بنویسید. خلاصه‌ی فیلم زیر رو امروز یکی از شاگردها نوشته بود:

در سال ۱۳۹۹ سنگی از آسمان فرود می‌آید که باعث مرگ ۱۲ نفر می‌شود. بررسی‌ها نشان می‌دهد مرگ این ۱۲ نفر بی‌ارتباط با سوقوط این سنگ نبوده است. کارگری که این سنگ را از طبقه‌ی بیستمِ یک ساختمانِ در حال ساخت به پایین پرت کرده همه چیز را انکار می‌کند اما با رو شدنِ فیلمی که از این سانحه گرفته شده، پرونده وارد مراحل تازه‌ای می‌شود...

محصولِ ۱۳۹۵ بهمن ۹, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

پلاسکو

آدم‌ها سیاه و سفید هستند. آتش‌نشان‌هایی که توی ساختمان پلاسکو جان باختند نه سیاه بودند، نه سفید. مثل من و شما خاکستری بودند. نقاط تاریکی در زندگی داشتند و نقاطِ روشن هم احتمالن زیاد داشتند. روز اولی که پلاسکو ریخت، پشتِ دوربینِ خبرنگار تلویزیون رهگذرهای سیاه و سفیدی بودند که فقط برای دیده شدن توی تلویزیون تلاش می‌کردند توی کادر قرار بگیرند. روز هشتم آواربرداری هم آدم‌های آتش‌نشانی رو دیدم که پشتِ سخنگوی آتش‌نشانی می‌خندیدند و تلاش می‌کردند در کادر قرار بگیرند. کارکنان آتش‌نشانی افراد وظیفه‌شناسی بودند که در حین انجام وظیفه جون‌شون رو از دست دادند. اما خاص نبودند. اگر انسان بودنِ این افراد برای ما مهم بود، انسان بودنِ ده‌ها نفر آدمی که هر روز در جاده‌های کشور می‌میرند هم باید برای ما مهم باشه. و هم این‌که باید مواظب باشیم وقتی توی این همه خبرِ بد زندگی می‌کنیم خبرهای بعدی باعث نشن خبرهای قبلی رو فراموش کنیم. یادمون نره به‌خاطر بلند شدنِ یک اسباب‌بازی توی تهران پنج دقیقه ضدهوایی‌ها کار کردند. یادمون نره بپرسیم چرا وقتی پهپاد آمریکایی در دام جنگ الکترونیک گرفتار می‌شه و زمین می‌نشینه، چرا یک پهپاد چهار موتوره‌ی کوچیک رو نمی‌شه بدون پنج دقیقه بر هم زدنِ آرامش شهر به زمین نشوند؟ و تازه فرار هم می‌کنه! یادمون نره رفسنجانی مُرد. یادمون نره چند روز در سال هوا آلوده است و این آلودگی چه اثراتی داره. یادمون نره آب شُرب آلوده است. یادمون نره میوه‌ها و سبزیجاب با آب آلوده آبیاری می‌شن. یادمون نره پول در آوردن به هر قیمتی تبدیل به ارزش شده. یادمون نره از کارمون داریم می‌زنیم و فکر می‌کنیم فقط بقیه هستند که کارشون رو درست انجام نمی‌دن. یادمون نره که احمدی‌نژاد یکی از همین مردم بود که به قدرت رسید. یادمون باشه همه‌ی نخبگان از این کشور رفته‌اند. یادمون باشه توی سینما با موبایل بلند حرف زدن نشونه‌ی اینه که تنها فرقِ آدم‌های ضعیف با آدم‌هایی که به‌قدرت رسیده‌اند اینه که، آدم‌های ضعیف به قدرت نرسیده‌اند.

محصولِ ۱۳۹۵ دی ۲۷, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

رفع مشکل بی‌عاری

یکی از مشکلاتی که دولت با اون دست به گریبانه مشکل اشتغال جوانانه. اون‌طور که گفته می‌شه سالانه حدود یک میلیون جوانِ جویای کار وارد بازار می‌شن. برای رفع این مشکل دو تا راهکار وجود داره. یکی این‌که برای این افراد کار دست و پا بشه و راه حل دوم اینه که یه کاری کنیم که این افراد جویای کار نباشند. اما چه‌طور می‌شه چنین کاری کرد؟ با پول. جوان‌ها برای به‌دست آوردن پول کار می‌کنند بنابراین اگر ما به‌شون حقوق ماهانه بدیم، حدود ماهی سه میلیون، دیگه جویای کار نخواهند بود. اما کاری که بلافاصله باید انجام بدیم اینه که ناوگان حمل و نقل عمومی کشورمون رو بهسازی و تقویت کنیم. چون حالا با خیل عظیمی از جوانان مواجه هستیم که پول دارند و بی‌کار هم هستند پس می‌خوان برن مسافرت و حق‌شون هم هست و کسی نمی‌تونه این حق رو انکار کنه. تصور کنید اگر این عده از وضعیت جاده‌ها یا سیستم حمل و نقل عمومی و ناوگان هواپیمایی کشور ناراضی باشند چه پیامدهایی ممکنه داشته باشه. همین موضوع کافیه تا جنبشی آزادی‌خواه و عدالت‌جو از سوی جوانان مسافر و ناراضی شکل بگیره. پس چاره‌ای جز تقویت ناوگان حمل و نقل عمومی نیست. یکی از مزایای بهسازی صنعت حمل و نقل اینه که باعث اشتغال‌زایی می‌شه و به دلیل رونقی که پیدا می‌کنه ظرفیت زیادی برای اشتغال در این حوزه شکل می‌گیره. بنابراین کارِ بعدی‌ای که باید انجام بشه اینه که افراد بیکاری که براشون حقوق ماهانه در نظر گرفه شده بود در این صنعت استخدام بشن و حقوقِ مفتکی‌ای که می‌گرفتند قطع بشه. اما اگر این جوانان بی‌کار نباشند دیگه نمی‌تونن برن مسافرت و این مسئله ممکنه به صنعت هواییِ کشور لطمه بزنه. برای رفع این مشکل می‌شه همه‌ی جوانانِ بی‌کاری که جذب این حوزه شده‌اند رو به‌صورت رایگان ماهی چند بار به سفر فرستاد تا تعداد سفرها کاهش پیدا نکنه و لطمه‌ای به رونقِ اقتصادی وارد نشه.

محصولِ ۱۳۹۵ دی ۱۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نه پس تو خوبی

» سلام و احوال‌پرسیِ ما این‌جوریه:

[دو نفر در پله‌ها به هم می‌رسند]
- خوبی؟
- خوبی؟
[از کنار هم رد می‌شوند]

» انواع روش‌های خطاب قرار دادن در بین عامه‌ی مردم:
دوست عزیز، قربان، رییس، استاد، جناب، سرکار، آقا، خانم، آقاپسر، دخترخانم، یارو، خانومی، گلم، دُکی، یره، مهندس، بچه، بچه جون، حاجی، پدرجان، مادرجان، پروفسور.
البته پروفسور یه جور فحش هم هست

» من بنا نداشتم امروز نصیحتی به شما بکنم اما چون پرسیدید می‌گم. هیچ‌وقت، هیچ‌وقت، هیچ‌وقت، کاری نکنید که مجبور بشید از کسی عذرخواهی کنید. (مگر این‌که مطمئن هستید اون عذرخواهی هزینه‌ی زیادی برای شما نداره)

- این پگاه آهنگرانیه؟
- نه
- پگاه آهنگرانیه ها!
- ممکنه پگاه آهنگرانی باشه اما اصلن شبیه‌اش نیست

خسروِ خوبان

خواب دیدم پادشاه ایران هستم. توی دربار روی تخت از بی‌کفایتی لم داده و خواب‌آلو بودم. ظهر شده بود و حوصله نداشتم نماز بخوانم. چند ماهی بود که حوصله نداشتم. یک پیک برای‌ام آمد از عربستان. یاد نامه‌ای افتادم که دو سال پیش از سوی محمد برای من فرستاده شده بود و من پاره نکرده بودم و اسلام را پذیرفته بودم. نامه‌رسان تعظیم کرد و نامه را تقدیم‌ام کرد. نامه کوتاه بود:

خدمت برادرم خسرو پرویز
با احترام به استحضار می‌رساند جهت قبله از مسجدالاقصی به سوی کعبه تغییر یافته است. به‌پیوست، جهتِ جدیدِ قبله تقدیم می‌گردد.
دوست و پیامبر ختمی مرتبت‌ات، محمد مصطفی (ص)

ورق زدم. توی برگه‌ی پیوست یک پیکان کشیده شده بود به سمتِ پایین و کمی مایل به راست. برگه را برعکس کردم و جهت به سمتِ بالا برگشت. کله‌ام را به سمت چپ چرخاندم، و به کاغذ نگاه کردم. زیرِ چشمی نگاهی به جهتِ پیشینِ قبله که روی دیوار نصب کرده بودم انداختم. باید با جهت جدید عوض می‌کردم‌اش. کاغذ را با دو میخ به دیوار چسباندم، یکی در بالا و یکی هم پایین. وقتی برگشتم که دوباره روی تخت لم دهم یکی از میخ‌ها بر روی زمین افتاد، کاغذ برگشت و جهت قبله صد و هشتاد درجه عوض شد. ناراحت شدم. به سمتِ پنجره دویدم تا از پیکی که نامه را آورده بود جهتِ درستِ چسباندنِ کاغذ بر روی دیوار را بپرسم اما دیگر خیلی دیر شده بود. آن پیک، سوار بر اسب می‌تاخت و در غروبِ غم‌انگیز سرزمینِ ایران، در افق محو می‌شد.

بالای زنبور

هر بالایی یه پایینی داره
بالای بی پایین، مثل زنبورِ بی عسله
شاید فکر کنید که برعکس
زنبور بی‌عسل، مثل بالای بی پایینه
اما من می‌گم نه، برعکس
بالای بی‌پایین، مثل عسلِ بی زنبوره
عسلِ بی زنبور هم، مثل دکمه‌ی بی لباسه
دکمه‌ی بی لباس هم، مثل بالیه که زنبور نداره
مثل مومنی که ایمان نداره
مثل اصغری که فرهاد نداره
مثل شیری که آب نداره
مثل خری که، خیلی معذرت می‌خوام، پالون نداره

راز اعداد

من فهمیده‌ام که هیچ دو چیزی را نمی‌توان بدون عدد مقایسه کرد. شما تا عدد نداشته باشید نمی‌توانید اندازه‌گیری کنید و تا اندازی‌گیری نکنید نمی‌توانید مقایسه‌ای انجام دهید. برای اندازه‌گیری هم نیاز به معیار است، بدون معیار نمی‌توان اندازه‌گیری کرد. شما یا باید دو چیز را با عدد مقایسه کنید یا سلیقه‌تان را مطرح کنید. مثلن می‌توانید بگویید آبی از سبز بهتر است چون سلیقه‌تان این‌گونه است. اما سلیقه را نمی‌توان به دیگران قبولاند. قبولاندن نتیجه‌ی مقایسه‌ی اعداد اما ساده است. مثلن اگر کسی از شما پرسید حکومت دینی بهتر است یا حکومت سکولار؟ نباید سریع بر اساس هوای نفس یا تعصب یا غریزه، نخستین پاسخی که به ذهن‌تان می‌رسد را بر دهان آورید. باید در پاسخ بگویید: نمی‌دانم، اما اگر بخواهی می‌توانیم دو حکومت دینی و سکولار را با هم مقایسه کنیم و ببینیم کدام توانسته است جامعه‌ی بهتری تشکیل بدهد. مثلن می‌توانیم تعداد دزدی‌هایی که در یک سال در یک حکومت دینی رخ می‌دهد را با تعداد دزدی‌های رخ داده در یک سال در حکومتی سکولار مقایسه کنیم. اگر طرف مقابل این استدلال را قبول نداشت و به شما گفت «به نظر من تعداد دزدی‌ها معیار خوبی نیست» می‌توانید به او بگویید باشد باشد خواهش می‌کنم آرام باش، می‌توانیم معیارهای دیگر را هم بررسی کنیم. اگر معیارهای دیگر را هم قبول نداشت می‌توانید به او بگویید «باشد، پس همین‌جا راه ما از هم جدا می‌شود» یا این‌که می‌توانید بگویید:
Alright, this is where you and I part ways

داستانِ روحی که هر آینه قصدِ رفتن داشت

فرموده‌اند که: درسی نبود هر آنچه در سینه بود

- من امروز صبح در حالت خلسه دعای عجیبی کردم. گفتم: خدایا، ما را خواب مپندار
- حالت خلسه چه‌جور حالتی است؟
- بنده بنا نداشتم امروز در مورد خلسه صحبت کنم. اما چون پرسیدید می‌گویم. حالت خلسه، حالتی است که در آن روح هر آینه قصدِ رفتن دارد.

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.