the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

شاید عبارت "راه افتادن" برای کسانی که تازه در حال یادگیری زبان فارسی هستند کمی عجیب و نامفهوم به‌نظر برسد چون افتادن ربطی به راه ندارد. اما راه افتادن یعنی در راه افتادن و راهی شدن. در انگلیسی هم عبارتِ مشابهِ
"Hit the road"
وجود دارد که گاهی در محاوره
"Hit it"
گفته می‌شود.

برای نمونه
I am hitting it
یعنی
I am hitting the road
که یعنی من دارم راه می‌افتم و می‌روم.

البته عبارت دیگری هم وجود دارد به نام
"Hit the sack"
که یعنی رفتن به رختِ‌خواب و خوابیدن
و ممکن است آن را هم در محاوره به
Hit it
کوتاه کنند.
پس اگر شب بود و کسی به شما گفت:
I am hitting it
معنی‌اش احتمالن این است که او دارد می‌رود بخوابد!

نکته‌ی آخر این‌که عبارتِ
Hit the road
پیش از این
Hit the trail
بوده است اما به مرور زمان مردم از Hit the road بیش‌تر استفاده کرده‌اند.

[این نمودار] نشان می‌دهد که از سال ۱۹۰۰ تا ۲۰۰۰ میزان استفاده از این دو عبارت در مقایسه با یک‌دیگر چگونه بوده است. همان‌طور که می‌بینید "Hit the trail" روز به روز کم‌تر استفاده شده است.

محصولِ ۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آق آیه





- مایلم در مورد موضوعِ بسیار مهمی باهاتون صحبت کنم، آ قا ی......
- اردلان هستم! جهانگیر اردلان
- بله آقای... اردلان! دختر شما صُب حه امروز خودکشی کردند!

محصولِ ۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

میترا

اولین بار توی یه مهمونی دیدم‌اش. هیجده سال‌ام بود و تازه درس‌ام تموم شده بود. پدرم به خاطر موفقیت در وارد کردنِ یک محموله‌ی بزرگ جشن گرفته بود و اون شب همه رُ برای شام دعوت کرده بود. میترا تنها یه گوشه نشسته بود و سیگار می‌کشید. چهره‌ی زیبای اون زن، بیشتر از اینکه زیبا باشه گیرا بود و خالی از معصومیت. شنیدنِ اسمِ میترا برای خیلی‌ها با شنیدنِ‌ اسم‌های دیگه فرق داشت و من، یه جایی به‌تون می‌گم که چه‌طور می‌شه یه چهره‌ی گیرا داشت، اما معصومانه نه… این اسم حتا با شنیدنِ میتراهایی که پیش از این هم شنیده بودند فرق می‌کرد.

پدرم کنارم نشست. به سلامتیِ همه‌ی محموله‌هایی که بزرگن و با موفقیت وارد می‌شن، پیک‌اش رُ چشم تو چشمِ من ریخت جایی‌ که غم نباشه، خودش این‌جوری می‌گفت… نگاه‌اش آروم و سنگین از رو نگاه‌ام جدا شد، اون‌قدر سنگین که نگاه من رُ هم با خودش برد و گفت: اون میتراست. اولین بار بود که می‌دیدم‌اش. قبل از این فقط اسم‌اش رُ شنیده بودم. بلند شدم. خیلی از چیزهایی که در موردش می‌گفتند رُ باور نمی‌کردم. با دو تا دست کت‌ام رُ پایین کشیدم و صاف کردم. کفش‌ام رُ با پشتِ پا برق انداختم و راه افتادم دنبال ردِ نگاه‌ام به سمتی که میترا نشسته بود.

می‌گفتند این اواخر خیلی گوشه‌گیر شده. نه اینکه دست‌اش به کار نره، اما "من نیستم" شده بود وردِ زبون‌اش. می‌گفتند از چیزی ناراحته. افسرده به نظر می‌رسید اما ناراحتی‌ و افسردگی، شوخی‌ بود واسه آدمی‌ که من از اون فاصله پشتِ دودِ معلقِ خود خواسته‌ی سیگارهای پشتِ هم می‌دیدم. آدمی که سهم‌اش از باقی مونده‌ی این زندگی‌ شده بود مشروبِ به سلامتی‌ِ هیچ‌کس و، سیگار روی سیگار، سیاه می‌پوشید. اون شب هم پوشیده بود، یه دامنِ چین‌چینِ سیاه و پیراهنِ یقه‌دارِ سیاه که از دور، از اونجایی که من ایستاده بودم، گم بود مرزِ انتهای موهاش با پیراهنی که به‌تن داشت…

لابه‌لای آدم‌هایی که مهمون بودند و فرقی‌ نمی‌کرد مهمونِ کی‌ باشن، شونه‌ می‌زدم به شونه‌ی ترکیبِ ناموزونِ رقصِ تنِ تازه مست کرده‌ها و زیاد خورده‌ها با نور. به اون گوشه که رسیدم، به اون انزوای سیاه در سیاه که رقصِ نور هم گم می‌شد تو سیاهیش، که توفیری نمی‌کرد طیف از کجا شروع شده، اینجا باید گم می‌شد، گمِ گم، دیگه هیجده سال‌ام نبود، داغ رو دل‌ام بود، داغی که با ۱۸ سالگی جور در نمی‌اومد! ناجور بودم، ناجور… گفتم: سلام یلدا… صدای خش‌دارِ مَردونه‌اش، نمی‌دونم به کدوم سلولِ این تنِ خراب پیچید که دست بردم به پشتیِ صندلی‌، پاهام نه اینکه بلرزه، اما وایسادن سخت شد برام که تکیه دادم به صندلی لهستانیِ وصله‌ی ناجور‌… خشِ صداش تا پایان اون چند تا جمله‌ی اول که گفت: "پسر، سخت نیست فهم اینکه تو دعوتیِ این مهمونی‌ نیستی‌، وگرنه باید اون وسط می‌بودی که نیستی‌. گمی! درست! اما چرا من رُ گم می‌کنی‌؟ من میترام، ما اینجا یلدا نداریم، هیچ‌وقتم نداشتیم" صاف نشد…

لکنت افتاد به زبون‌ام، از بچگی‌ هروقت یه‌چیزی می‌خواستم بگم که سخت‌ام بود، حروف واسه کلمه شدن جون می‌کندن تا از زبونم کنده شن. گفتم: من اسم فیلم‌ها یادم نمی‌مونه، آدم‌ها هم عین فیلم‌ها، با تصویرهایی که به یادشون می‌آرم صداشون می‌کنم، اون‌جوری صداشون می‌کنم که به یادشون می‌آرم، خیلی‌ها رُ هیچ‌وقت به یاد نمی‌آرم، تصویری ندارم که صداشون کنم… [بلندیِ موهای سیاهِ موج در موجِ دودِ خاکستریِ سیگارهای پشت همِ گم در سیاهیِ چین چین دامن]، این‌ها رُ نگفتم، اما گفتم: من یلدا صدات کردم، که خودم رُ گم نکنم… [که اگر میترا صدات می‌کردم، این‌همه تصویر گم می‌شد] این رُ هم نگفتم...

نمی‌دونم چه‌قدر گذشت. حالا من همون‌جایی نشسته بودم که میترا نشسته بود و یلدا می‌رقصید و چند لحظه بعد، این من بودم که با زنی سیاه‌پوش، هم‌پا با تصویرهای ساخته شده از صداهایی که محو می‌شدند و به جایی نمی‌رسیدند می‌رقصیدم. باز هم دَوُوم نیاوردم. به‌خودم که اومدم نفهمیدم همه جا تاریکه یا من چیزی نمی‌بینم. بلند شدم نشستم. سرم گیج می‌رفت اما صدای هم‌همه‌ی جشن هنوز ادامه داشت. صداها فارغ از زمان به‌نظر می‌رسیدند. هیاهویی که به‌گوش می‌رسید گاه تبدیل به صدای نفس‌های پدر و مادری می‌شد که شاید من نتیجه‌ی قتل در بسترِ به‌هم رسیدنِ اون‌ها بودم. من اون شب مثل کسی که برای اولین بار به آب رسیده باشه خودم رُ دیدم. دیدم که هیچ شباهتی با هم نداشتیم. منِ واقعی که انگار تازه از وجودم باخبر شده بود با تردید به من نگاه می‌کرد. به‌هم ریخته به‌نظر می‌رسید. می‌خواست با دست صورت‌ام رُ لمس کنه که شعله‌های آتش از پشت زبونه کشید و همه چیز رُ با خودش برد.

پدر


- What's up?
- I am off the heroin
- Why?!
- Because of my daughter who was born last week
- Would heroin hurt your daughter?
- No
- So what?
- She asked me for giving it up
- But she may be wrong! Maybe you should keep using it. Your daughter is only a few days old! She knows nothing!
- I don't care
- Oh sweetheart! That's what fathers are! They don't care, they just love their daughters!

محصولِ ۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

بعد از ظهر توی حالتِ خواب و بیداری بودم. خواب بودم ولی بیدار هم بودم. خلسه بودم در واقع. صدای یه دختر بچه‌ی هفت هشت ساله رُ شنیدم که می‌گفت کمک‌ام کن. ترسیدم. خواستم چشم‌هام رُ باز کنم اما نتونستم. یه نفر شروع کرد به کشیدنِ دست‌ام. ترس‌ام بیش‌تر شد؛ چشم‌هام رُ باز کردم. کسی توی اتاق نبود. دوباره چشم‌هام رُ بستم. باز هم همون صدا برگشت. کمک می‌خواست. اون لحظه احساس‌ام این بود که صدا خیلی شبیهِ صدای خواهرمه وقتی کوچیک بود. کی بود که کمک می‌خواست؟

محصولِ ۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بقای آدمی

حسن آقا زنگ‌خورش خیلی زیاد شده اما به هیچ‌کدوم از تلفن‌هاش جواب نمی‌ده. او این روزها به چیزی جز رسیدگی به امور خانواده فکر نمی‌کنه.

امروز در راه یک بچه‌ی سرِ راهی دیدم که به امان خدا رها شده بود. اما من که این روزها بسیار سنگ‌دل شده‌ام بی‌تفاوت از کنارش گذشتم و به راه خودم ادامه دادم تا به یک پارک رسیدم. اون‌جا خانواده‌ای نشسته بود که با دیدنِ من رفت کمی اون‌ورتر نشست. اون خانواده در خود چیزی می‌دید که در من نمی‌دید. به همین دلیل بود که با ظاهر شدنِ و هر لحظه‌ بزرگ‌تر شدنِ تصویرِ قامتِ من بر شبکیه‌ی چشم‌هاشون احساس کردند باید تا جایی که حریمِ امنِ خانواده دوباره براشون معنی پیدا می‌کنه از من فاصله بگیرند. اون‌ها به دلایلی که من موجه نمی‌دونم خودشون رُ برتر از من می‌دونستند. موجه نمی‌دونم چرا که من هم با وزیدنِ بادِ بهار و آغازِ فصلِ جفت‌گیری، توانِ بارور کردنِ هر کسی که اون‌ها دست روش بذارن رُ دارم. اما من بقای آدمی رُ در چیزی که امروز در چشمانِ این دو نفر خوندم نمی‌بینم. بقای آدمی امروز نیاز به تعریفِ دوباره‌ای داره. تعریفی که ظرفیتِ ذاتِ بشر شاید هنوز توانِ شنیدن‌اش رُ نداشته باشه.

ولی من یه روز بالاخره به‌تون می‌گم بقای آدم در چیه! می‌گم به‌تون!

قضیه‌ی سائو سائو

سلام دوستان. امیدوارم تا این لحظه از ماه رمضان به شما خوش گذشته باشه و مورد رحمت خداوند قرار گرفته باشید.

من چند روز پیش می‌خواستم بعد از اذان مغرب به یکی از آش‌فروشی‌های معروف بروم و آن‌جا کمی آش بخورم. اما با خودم فکر کردم چون در ماه رمضان هستیم ممکن است عده‌ی زیادی از مردم بعد از افطار به همان آش‌فروشی بیایند و شلوغ بشود. پس به‌تر است بگذارم بعد از ماه رمضان بروم. اما بعد با خودم فکر کردم ممکن است عده‌ی زیادی با خود فکر کنند آش‌فروشی باید به‌دلیل ماه رمضان شلوغ باشد و مانند من از تصمیم خود برای خوردن آش منصرف شوند و به همین دلیل آش‌‌فروشی در این ماه خلوت شود. پس فکر کردم که بروم! اما باز فکر کردم ممکن است به همین دلیل که همه فکر می‌کنند کسی نمی‌آید همه بیایند، و باز شلوغ شود! و این داستان تا بی‌نهایت ادامه دارد.

یکی از دوستان اسم این پدیده را قضیه‌ی سائو سائو گذاشته است. در کارتون افسانه‌ی سه برادر (که وقتی بچه بودیم نشون می‌داد) سه تا برادر بودند به نام‌های لیوبی، گوان یو و جانگ فی که با سائو سائو در جنگ بودند. یک بار لیوبی توی یک دره کمین کرده بود و منتظر بود تا سائو سائو از راه برسه. دره بعد از یک دو راهی قرار داشت و لیوبی در یکی از دره‌ها کمین کرده بود. مشاورِ لیو‌بی که اسم‌اش اژدهای خفته بود به لیوبی گفت توی یکی از دره‌ها آتش روشن کن و خودت هم همون‌جا کنار آتش منتظر بمون تا سائو سائو از راه برسه. لیو‌بی گفت: اما سائو سائو وقتی ببینه یه طرف آتش روشن شده از طرف دیگه می‌ره. اژدهای خفته گفت: نه! سائو سائو می‌دونه که تو آدم باهوشی هستی و فکر می‌کنه که تو در یک سمت آتش روشن می‌کنی و به سمت دیگه می‌ری و کمین می‌کنی! به همین دلیل به سمت آتش می‌آد تا از دست تو فرار کنه!

می‌بینید؟ در قضیه‌ی سائو سائو هم این داستان تا ابد ادامه داره.

محصولِ ۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تبریکِ ماهِ رمضان، پاسخ به شبهات و چند داستانِ دیگر

سلام! فرارسیدنِ ماه مبارکِ رمضان را خدمتِ همه‌ی دوستان تبریک عرض می‌کنم! انشاءالله که بهره‌ی کافی را از این ماه ببرید. آمین.

پاسخ به یکی از شبهات
سوال: چرا پیامبر باید جوری آفریده شده باشه که معصوم باشه و بدونِ این‌که هیچ گناهی بکنه صاف بره توی بهشت، اما بقیه‌ی انسان‌ها در تمام مراحل زندگی در معرضِ لغزش و گناه هستند و ممکنه به جهنم بروند؟ آیا این از عدالتِ خداوند دور نیست؟

پاسخ: این جوری نیست که خدا پیامبر رُ صاف ببره توی بهشت. اول یه کم کج‌اش می‌کنه، بعد می‌بره بهشت. این‌جوری عدالت هم برقرار می‌شه و دیگه کسی حقِ اعتراض نداره.

این سوال و جواب کاملن ساختگی بود و حقیقت نداشت.

و اما چند داستانِ دیگر
شاید شما هم دیده باشید افرادی که از سوء هاضمه رنج می‌برند و در ماهِ رمضان با یک ماه روزه‌داری حال‌شان خوب می‌شود و معده‌شان روی روال می‌افتد. بعضی‌ها می‌گویند: من معده‌ام درد می‌کرد اما با یک ماه روزه گرفتن حال‌ام خوب شد. نکته‌ای که من از شما می‌خواهم به آن توجه کنید این است که دو چیز در هنگام روزه گرفتن رخ می‌دهد. نخست این‌که انسان برای ساعاتِ طولانی غذا نمی‌خورد. دوم آن‌که انسان به مدت یک ماه هر روز سرِ ساعت معینی غذا می‌خورد. شاید هم به همین دلیلِ دوم باشد که معده‌ی این افراد خوب می‌شود. یک ماه هر روز سرِ ساعتِ معینی غذا می‌خورند. یک آزمایشِ علمی که خوب است انجام شود این است که بررسی شود آیا فاصله‌ی بین این ساعات اگر کم شود باز هم اثر دارد یا نه؟

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.