the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۳ دی ۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آغازِ زمان

یکی از پرسش‌هایی که مطرحه اینه که اگر همه چیز با یک انفجار به‌وجود اومده، پیش از «انفجار بزرگ» چه چیزی وجود داشته؟ آقای هاوکینگ در یک مصاحبه به این پرسش پاسخ داده:

Does the universe end? If so, what is beyond it? —Paul Pearson, HULL, ENGLAND
Observations indicate that the universe is expanding at an ever increasing rate. It will expand forever, getting emptier and darker. Although the universe doesn't have an end, it had a beginning in the Big Bang. One might ask what is before that, but the answer is that there is nowhere before the Big Bang, just as there is nowhere south of the South Pole.

همون‌طور که می‌بینید از نظر آقای هاوکینگ پرسیدنِ این‌که قبل از بیگ بنگ چی بوده مثل اینه که پرسیده بشه پایین‌تر از قطب جنوب چه جایی وجود داره؟
نکته‌ی مهم اینه که مفهوم «زمان» بعد از «انفجار بزرگ» به‌وجود اومده. یعنی اگر در زمان به عقب برگردیم و این انفجار تبدیل به نقطه‌ای با چگالی بی‌نهایت بشه زمان هم مفهوم خودش رُ از دست می‌ده و دیگه وجود نداره. یه کم فهم‌اش سخته، اما این‌جوریه: چون زمان با بیگ بنگ به‌وجود اومده، پس صحبت درباره‌ی چیزی به‌نامِ «قبل از بیگ‌بنگ» بی‌معنیه.
اگر این‌طور باشه، «ازلی» بودنِ خدا چه معنی‌ای داره؟ «ازلی» یعنی «همیشه وجود داشته». همیشه وجود داشته هم یعنی «زمان» همیشه معنی داشته. اما معنی داشتنِ همیشگیِ «زمان» با دانشِ کنونیِ بشر در تناقضه.

نصیحتِ مادر همی فرزند را

یه جا داشتیم توی برف می‌رفتیم، یه خانمی هم دست پسربچه‌اش رُ گرفته بود توی پیاده‌رو می‌رفت. از کنارِ ما که رد شدند به بچه‌اش گفت:
«پسرم دهن‌ات صاف شد؟!»

:|

محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۲۹, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

unduly یعنی «بی‌جهت». مثال:
This should not unduly worry us
این موضوع نباید بی‌جهت ما رو نگران کنه
دلیلی نداره این موضوع ما رو نگران کنه

محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۲۷, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

چَشم‌هایش

دکتر حسنِ هاشمی (وزیر بهداشتِ کنونی) رکورددارِ عملِ لیزیک در کشوره، اما خودش عینک می‌زنه و عمل لیزیک روی چشم‌هاش انجام نشده. چرا؟

  • ایشون کسی رُ جز خودش در زمینه‌ی عملِ لیزیک قبول نداره.
  • کسانی رُ قبول داره، اما به اون‌ها دسترسی نداره.
  • هیچ‌کس حاضر نیست روی چشم‌های ایشون عمل لیزیک انجام بده
  • کسانی که دکتر قبول‌شون داره حاضر نیستند روی چشم‌های ایشون عمل لیزیک انجام بدن.
  • عمل لیزیک عملِ خطرناکیه
  • ایشون چشم‌هاش خوب می‌بینه و عینکی که می‌زنه طبی نیست
  • ایشون چشم‌هاش عمل لیزیک شده اما نتیجه‌ای نداشته
  • چشم‌هاش عمل لیزیک شده و بدتر شده
  • چشم‌هاش عمل لیزیک شده و دیدش به‌تر شده اما کامل خوب نشده
  • خودش اعتقادی به عمل لیزیک نداره اما به خاطرِ پول‌اش تا می‌تونسته این عمل رُ انجام داده و در این زمینه رکورددار شده
  • اون دکتر هاشمی‌ای که رکورددارِ عملِ لیزیک در کشوره یه نفر دیگه است و ما نباید با وزیر بهداشتِ کنونی اشتباه بگیریم‌اش
  • یکی از شرایطِ وزیرِ بهداشت بودن که در قانون ذکر شده اینه که باید عینکی باشه
  • هدف از عملِ لیزیکِ چشم اصلن چیزِ دیگری است (مثلن باز کردنِ یکی از رگ‌های قلب). اما در میانِ عامه‌ی مردم این‌طور جا افتاده که عمل لیزیک برای بهبودِ بینایی انجام می‌شه. و بهبودِ بیناییِ چشم هم یکی از عوارضِ جانبیِ همین عمله که در پنجاه درصد از بیماران به‌دلیلِ افزایشِ پمپاژِ خون به چشم‌ها رخ می‌ده.

  • محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۲۵, سه‌شنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    اقتصادِ پیچیده

    اقتصاد واقعن پیچیده است. وقتی هزینه‌ها افزایش می‌کنه، هزینه‌های تولید هم افزایش پیدا می‌کنه. در نتیجه بهای کالای تولیدی هم افزایش پیدا می‌کنه. قیمتِ کالا که افزایش پیدا می‌کنه قدرتِ خریدِ مردم می‌آد پایین. مردم هم درنتیجه‌ی کاهشِ قدرتِ خرید، از خوراکِ خانوار می‌زنند. درنتیجه بخشی از تولیدِ روزانه‌ی کارخانجات به دلیل عدم قدرتِ خریدِ مردم برگشت می خوره. پس تولید کاهش پیدا می‌کنه. درنتیجه دستمزدِ کارگرها کاهش پیدا می‌کنه و عده‌ی زیادی از اون‌ها هم بی‌کار می‌شن. یعنی افزایش بهای کالای تولیدی که به‌منظور افزایش دستمزدِ کارگر انجام شده بود نتیجه‌اش چیزی جز بی‌کار شدنِ کارگر نبود.
    پس باید کاری انجام بشه. باید قدرتِ خریدِ مردم افزایش داده بشه تا فروش محصولاتِ کارخونه‌ها افزایش پیدا کنه و تولید دوباره رونق بگیره. اما افزایشِ بیش از اندازه‌ی حقوق و دستمزد معنی‌اش چیزی نیست جز افزایشِ هزینه‌ها...
    من همین‌قدر از اقتصاد می‌فهمم. اقتصاد واقعن پیچیده است!

    محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۲۳, یکشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    قانع بازی

    من یه بازی اختراع کرده‌ام به نام «قانع بازی». این بازی دو نفره است. این‌جوریه که یه نفر «قانع» می‌شه، اون یکی فرار می‌کنه. با آهنگِ «آیینه‌ی عبرت» فرار می‌کنه به یکی از روستاهای اطرافِ شهر. سه روز اون‌جا می‌مونه، بعد از ترسِ این‌که مبادا جاش لو رفته باشه شبونه فرار می‌کنه به یه شهرستانِ دور دست. اون‌جا با یه پیرمردی دوست می‌شه، می‌ره براش روی زمین کار می‌کنه. بیل می‌گیره دست‌اش و کشاورزی می‌کنه و همیشه هم ته‌ریش می‌گذاره که خسته به‌نظر برسه و شناسایی‌اش سخت‌تر بشه. پیرمردی که به علی اجازه داده توی زمین‌اش کار کنه، یه اتاق هم همون‌جا کنارِ مزرعه در اختیارش گذاشته که شب‌ها توش بخوابه. یه شب پیرمرد شام‌اش رُ برمی‌داره و می‌آد سمتِ اتاقِ گوشه‌ی مزرعه تا با علی هم‌سُفره بشه. اما همین که در رُ باز می‌کنه می‌بینه علی نشسته پای منقل و داره مواد می‌کشه. پیرمرد هم در رُ محکم می‌بنده و شرط می‌کنه که تا وقتی علی مواد رُ کنار نگذاره در رُ دیگه باز نکنه. علی هم هرچی به در می‌کوبه و ناله می‌کنه فایده‌ای نداره. خلاصه چند روزی به همین‌صورت گذشت. علی شب‌ها تا صبح از درد به خودش می‌پیچید و از خدا می‌خواست کمک‌اش کنه تا از این کثافت رها بشه. صبح هم بی‌حال از هوش می‌رفت. ظهر که می‌شد، صدای خرت خرت دمپایی‌های پیرمرد رُ می‌شنید که نزدیک می‌شد، بعد از زیرِ در یه سینی می‌اومد توی اتاق که توش یه ظرف املت بود با کمی نون. یکی دو هفته‌ای به همین‌صورت گذشت تا این‌که یه روز وقتی پیرِمرد داشت دور می‌شد علی فریاد زد: «حاجی در رو باز کن. من پاک‌ام!». در که باز شد پیرمرد و علی هم‌دیگه رُ در آغوش کشیدند و از خوش‌حالی اشک ریختند.
    فردای اون روز علی از پیرمرد خداحافظی کرد. ساکِ دستی‌اش رُ برداشت و توی اون بیابونِ گرم به سمتی که معلوم نبود به کجا می‌رسه قدم در راهِ سرنوشت گذاشت. علی کم‌کم توی حرارتِ شدیدِ بیابون و سرابی که در اثر این حرارت در افق دیده می‌شد ناپدید شد، اما هیچ‌وقت نفهمید پیرمردی که کمک‌اش کرد تا از اعتیاد رها بشه، کسی نبود جز آقا قانع. آقا قانع همسایه‌ی علی اینا بود و از بچگی علی رُ خوب می‌شناخت. وقتی پدرِ علی می‌مُرد به آقا قانع سفارش کرد از علی مثل پسرِ خودش نگهداری کنه، و قانع هم همین کار رُ کرد. همیشه علی رُ مثلِ پسرِ خودش می‌دونست. بدترین روزِ زندگیِ قانع روزی بود که فهمید علی معتاد شده. داشت از توی کوچه رد می‌شد که دید از توی توالتِ گوشه‌ی حیاطِ خونه‌ای که علی توش زندگی می‌کرد، بوی مواد می‌آد. این بازی رُ هم به همین خاطر ترتیب داد. یه روز علی رُ صدا زد و گفت: «علی، مامورا دنبالتن. خواهش می‌کنم فرار کن. خواهش می‌کنم!»

    ترس از خاطره

    من هیچ‌وقت نمی‌تونم به خاطره‌ی یه نفر درست گوش بدم. چون وقتی یه نفر داره برام خاطره تعریف می‌کنه، من هم هم‌زمان دارم به این فکر می‌کنم که وقتی خاطره تموم شد من چه خاطره‌ای تعریف کنم. بیش‌ترین فشار هم وقتی به‌م وارد می‌شه که هرچی زور می‌زنم خاطره‌ای به ذهن‌ام نمی‌رسه که تعریف کنم. نه به‌خاطره گوش می‌دم، نه خاطره‌ای یادم می‌آد که بعدش تعریف کنم. همه‌ی ترس‌ام هم از اینه که اگر از خاطره‌ای که تعریف کرد سوالی بپرسه چی باید جواب بدم.

    محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    اتفاق‌های نیافتاده

    بعضی چیزها هستند با این‌که به‌نظر می‌رسه اتفاق افتاده‌اند اما ممکنه اتفاق نیافتاده باشند. مثلن فرض کنید من به شما بگم یک عدد از ۱ تا ۱۰ انتخاب کنید، و شما بگید: ۴. اگر شما یک عدد از ۱ تا ۱۰ انتخاب کرده باشید همون کاری رُ انجام داده‌اید که من خواسته‌ام. اما اگر یک عدد از ۱ تا ۱۰۰۰ انتخاب کرده باشید کارِ دیگه‌ای انجام داده‌اید (بدونِ این‌که من فهمیده باشم). یا مثلن فرض کنید من به شما می‌گم یه عدد غیر از ۱ انتخاب کنید. و شما بگید ۷. شما در ظاهر یک عدد غیر از ۱ انتخاب کرده‌اید، اما ممکنه در عمل عددی غیر از ۲ رُ انتخاب کرده باشید.

    محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۱۲, چهارشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    کتاب‌های کاج را دوباره بخوان

    این خیلی خوبه که آدم توی هر صنفی یه آشنا داشته باشه، یه آشنا که بتونه در مواقع لزوم دوست صداش کنه. سلام دوست‌ام! مخلص‌ام، قربان‌ات! یه آشنا توی شهرداری، که اگر کاری توی شهرداری داشتی بری پیش‌اش. یه آشنا توی یه بیمارستان، که اگه خدای ناکرده بیمار شدی بی‌نوبت بری دراز بکشی روی تخت. آشنای بیمارستان اگه دربون باشه هم خوبه. خوبی‌اش اینه که وقت‌هایی که ملاقات ممنوع باشه می‌تونی بری تو. به دربون می‌گی: «ممنون آقا!» و دربون هم که سال دیگه قراره بمیره می‌گه: «نوکرم». یه آشنا توی تامین اجتماعی هم خوبه. سال‌های آخر که بخواهی بازنشسته بشی خیلی به کارت می‌آد. آشنای وکیل هم خوبه. اگر ندونی از کسی می‌شه شکایت کرد یا نه، زنگ می‌زنی و ازش می‌پرسی. من یه بار یه آشنا توی کمیته‌ی انضباطیِ فدراسیون فوتبال داشتم. خونه‌شون شهرک غرب بود. خیلی پول‌دار بودند. یه بار که می‌خواست بره فوتبال ببینه، به من هم گفت باهاش رفتم. رفتیم توی جای‌گاه نشستیم. آشنای تیاتر هم خوبه. هر نمایشی رُ که دوست داشته باشی می‌تونی بری به‌صورتِ مهمان ببینی. آشنای داور هم خوبه. داور که آشنا باشه، آدم خیال‌اش راحته. بعد از دادگاه، حکم هرچی که باشه با قاضی می‌ریم دربند.

    اما به‌نظر من، به‌ترین حالت اینه که ما، به‌جای این‌که توی هر صنفی یه آشنا داشته باشیم، یه آشنا داشته باشیم که توی هر صنفی یه آشنا داشته باشه. درست مثل کتاب‌های گاج. به‌جای آن‌که چندین کتاب بخوانید، کتابهای گاج را چندین بار بخوانید. یه آشنا داشته باش با روابط عمومیِ بالا، هرکاری داشتی فقط به همون زنگ بزن.

    محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    دوباره بایست، دوباره راه برو

    » این روس‌ها خیلی آدم‌های جالبی هستند. زمانی که تحریم‌های سازمان ملل علیه ایران تصویب می‌شد می‌تونستند وتو کنند، و نکردند. الان هم دوست و برادر و متحدِ ما هستند. ما هم خیلی کشور جالبی هستیم.

    » امروز یه سخنرانی از رفسنجانی دیدم، به «برابر» می‌گفت «مقابل». مثلن می‌گفت قیمت‌ها نسبت به چند سال پیش «دو مقابل، سه مقابل بیش‌تر شده». خیلی جالب بود. فهمیدم که کرمانی‌ها به «برابر» می‌گن «مقابل».


    » مامان‌بزرگ‌ام دو سه سالِ آخر زندگی‌اش خونه نشین شده بود و دیگه نمی‌تونست راه بره. چند وقته همه‌اش خواب می‌بینم که خوب شده و راه می‌ره. همیشه هم توی یک جایی شبیه مهمونی می‌بینم‌اش. بعد که از خواب پا می‌شم یادم می‌افته همین چند وقتِ پیش از دنیا رفت. ناراحتی‌ام از اینه که چرا تا وقتی زنده بود دوباره راه نرفت. خیلی زود زمین‌گیر شد. الان خاله‌ام هم همین‌جوری شده و دیگه راه نمی‌ره. همیشه منتظرم یه روز ببینم خاله‌ام دوباره داره راه می‌ره. دختر خاله‌ام هم... [باور] رُ برای دختر خاله‌ام نوشته بودم.

    محصولِ ۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    ** زبان امروز **

    یکی از معنی‌های behave
    «درست رفتار کردن»، «مودب بودن»، «مواظب رفتار خود بودن» است.

    "conduct oneself in accordance with the accepted norms of a society or group"

    مثال:
    You are a married woman, behave!
    تو یک زنِ متعهل هستی، مودب باش!

    پس behave علاوه بر «رفتار کردن» معنی «درست رفتار کردن» هم می‌دهد:

    You can go as long as you behave
    If you can't behave in the store we'll have to leave.

    محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    فرمانِ آتش

    ما کلاس چهارم یه خانم معلم داشتیم. یه بار آخرِ کلاس از پشت تکیه داده بود به نیمکت، همه ساکت بودند و منتظر بودند زنگ بخوره، من هم با پا می‌زدم توی مانتوش و به بغل‌دستی‌ام اشاره می‌کردم که نگو و بغل دستی‌ام هم گفت خانوم اینا دارن با پا می‌زنن به مانتوتون و خانم معلم‌مون هم برگشت اذیت‌ام کرد. ولی همیشه هوام رُ داشت. امتحان‌های ثلثِ سوم همه‌ی نیمکت‌ها رُ چیده بودند توی سالن. سرِ امتحان ریاضی، همه‌ی سوال‌ها رُ جواب داده بودم ولی یه دونه رُ نمی‌تونستم حل کنم. آخرهای امتحان دور و برم خالی شده بود و خانوم معلم‌مون با یه بستنی نونی اومد کجکی نشست روی نیمکت جلویی‌ام. یه گاز به بستنی زد و گفت: «چی رُ ننوشتی؟» با خودکار نشون دادم: «اینو». یه گاز دیگه زد و جواب رُ برام خوند. سالِ پنجم معلم‌مون آقا بود. دکترِ داروساز بود. می‌گفت چون معلمی رُ دوست داشته نرفته دنبالِ داروسازی. راست هم می‌گفت. یه بار اومد بالاسرِ بغل دستی‌ام، یه کاغذ از دفترش کند و براش یه نسخه نوشت. گفت: «برو داروخونه بگو اینو می‌خوام». یک بار سرِ کلاس بودیم که یه بچه‌ای اومد دمِ درِ کلاس‌مون، گفت معلمِ کلاس چهارم کارم داره. من هم رفتم از کلاس بیرون و با برگه‌ی سوالاتِ امتحانی که صبح برگزار شده بود برگشتم. آقامون پرسید: «اون چیه دست‌ات؟». گفتم: «هیچی». سوال‌ها رُ برای خواهرم که بعدازظهر امتحان داشت گرفته بودم. برگه رُ از دست‌ام گرفت. گفت این رُ کی بهت داده؟ گفتم خانوم ــــ داده. چند لحظه نگاه‌ام کرد. بعد رو کرد به بچه‌ها و گفت: «این جور آدم‌ها خائن هستند. باید بگذارندشون کنار دیوار. با اسلحه نشونه‌گیری کنند و بگن: آتش!»

    محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۲۶, دوشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    آمپولِ هوا

    یک شوفاژ به دلایل ِ زیادی ممکنه سرد باشه. یکی از دلایل اینه که شوفاژ توش هوا داره و نیاز به هواگیری داره. اما از کجا می‌شه مطمئن شد که یک شوفاژ نیاز به هواگیری داره؟ در این نوشتار سعی شده به چند راه‌کارِ عملی در این باره اشاره بشه:

    ۱- یه راه اینه که شوفاژها از جنس شیشه ساخته بشن. این‌جوری خیلی راحت با نگاه کردن به‌شون می‌شه فهمید هوا دارند یا نه.
    ۲- سیبِ پوست کنده در برابر هوا تغییر رنگ می‌ده. پس یه راه اینه که یه سیب بندازیم توی شوفاژ و بعد از یک ربع درش بیاریم. اگر تغییر رنگ داده بود، یعنی شوفاژ هوا داره.
    ۳- یه راه دیگه اینه که شوفاژ رو تکون می‌دیم. اگر از توش شالاپ شالاپ صدای آب اومد یعنی هوا داره
    ۴- یه راه دیگه اینه که یه شلنگ می‌کنیم توی شوفاژ و فوت می‌کنیم. اگر صدای قل قل اومد شوفاژ هوا داره
    ۵- یه راه دیگه اینه که یه سنسور ِ هوا فرو می‌کنیم توی شوفاژ. اگه چراغ‌اش روشن شد یعنی هوا داره
    ۶- یه راه دیگه اینه که یه سرنگ فرو می‌کنیم توی شوفاژ و سرنگ رو پر می‌کنیم. بعد محتویاتِ سرنگ رو تزریق می‌کنیم به یه قورباغه. اگر قوباغه‌هه مُرد، یعنی شوفاژ هوا داشته.
    ۷- آخرین راهی که پیش‌نهاد می‌شه اینه که شوفاژ رو می‌ذاریم توی فریزر تا آبی که توشه یخ بزنه. اگر شوفاژ کامل پر آب باشه و هوایی نداشته باشه، بعد از چند ساعت می‌ترکه و فریزر منفجر می‌شه. ولی اگه منفجر نشد یعنی توش هوا داشته. البته برای این‌که دقتِ این آزمایش افزایش پیدا کنه لازمه که توی فریزر خوب وارسی بشه که یه وخت توش بمب نباشه. چون ممکنه انفجار ناشی از بمب باشه و ما اشتباهی فکر کنیم شوفاژ هوا نداشته و در نتیجه هواگیری نکنیم‌اش و هیچ وقت هم دیگه نفهمیم این شوفاژ چرا سرده.

    محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    حقوق بشر

    Blog Action Day 2013

    من هر سال روز ۱۶ اکتبر در جنبش جهانی وبلاگ‌ها شرکت می‌کردم، اما شوربختانه امسال برای دومین بار این روز رُ فراموش کردم و چیزی در مورد موضوع مطرح شده ننوشتم. اما اشکالی نداره. امروز در مورد موضوع پارسال که «حقوق بشر» بود می‌نویسم و فردا هم در مورد «نابرابری» که موضوع امساله خواهم نوشت.

    به‌مناسبتِ ۱۶ اکتبر ۲۰۱۳، روزِ جنبشِ وبلاگی با موضوعِ «حقوقِ بشر»

    به‌نظر من اول از همه باید به این پرسش پاسخ بدیم که حق چیه؟ تعریفِ حق از نظرِ من اینه:

    «اجازه‌ی انجام یک کار که از سوی افرادِ قدرت‌مند به افرادِ ضعیف‌تر داده می‌شه و باعتِ کمک به ادامه‌ی حیاتِ موجودِ قدرت‌مند‌تر می‌شه»

    تعریفِ بالا به نظرم درسته مگر این‌که مثالی پیدا کنم که تعریفِ بالا رُ رد کنه، که هنوز نکرده‌ام.

    برای مثال می‌تونیم به حقِ رای دادن اشاره کنیم. جمله‌ی معروفی از «اما گلدمن» وجود داره که می‌گه: «اگر رای دادن چیزی را تغییر می‌داد، جلوی آن را می‌گرفتند.»

    “If voting changed anything, they’d make it illegal.”

    البته من موافق‌ام که رای دادن بعضی چیزها رُ تغییر می‌ده، حتا ممکنه باعثِ به‌تر شدنِ اوضاع برای مردم هم بشه، اما هم‌زمان باعثِ به‌تر شدنِ اوضاعِ قدرت‌مندان هم می‌شه.

    یا مثلن «حقِ نفس کشیدن». هر انسانی حق داره نفس بکشه، اما اگر این نفس کشیدن باعث بشه زندگیِ کسانی که از شما قدرت‌مند هستند به‌خطر بیافته، قطعن اجازه‌ی نفس کشیدن از شما گرفته می‌شه.

    محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    درجه‌های موازی

    بعضی درجه‌ها سِری هستند. یعنی پشتِ سرِ هم هستند و با هم نمی‌تونن وجود داشته باشن. از یکی تبدیل می‌شن به اون یکی. مثلن توی ارتش این‌جوریه که اول آدم ستوان سوم می‌شه، بعد ستوان دوم، بعد ستوان یکم، بعد سروان. آدم نمی‌تونه هم سروان باشه هم ستوان یکم. توی علم هم همین‌جوریه. آدم اول علامه سوم می‌شه، بعد علامه دوم، بعد علامه یکم، بعد علامه‌ی دهر. اما بعضی درجه‌ها موازی هستند. مثل سرلشکر و سپهبد. «سرلشکر سپهبد» می‌تونه درجه‌ی یه آدم باشه. یا حجتل اسلام و ولمسلمین هم همین‌جوری هستند. آدم می‌تونه هم‌زمان هم حجتل اسلام باشه هم ولمسلمین.

    محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    موجوداتِ فراکیهانی

    چند روز پیش مستندی دیدم به‌نام «کوچک‌ترین ذره‌ی دنیا». توی این مستند با دانشمندی که بنیان‌گذار آزمایش‌گاهِ «سرن» بود هم مصاحبه شد. آزمایش‌گاهِ سرن با این هدف ساخته شده که توی اون الکترون‌ها رُ با سرعتِ خیلی زیاد به هم برخورد بدهند تا وقتی شکسته شدند ببینند توی اون‌ها چه چیزی وجود داره. نتیجه‌ی این آزمایش کشفِ ذره‌ی هیگز بود. حرفِ اصلیِ این مستند این بود که ما هیچ‌وقت نمی‌تونیم بگیم ریزترین ذره‌ی دنیا رُ کشف کرده‌ایم. چون اگر میکروسکوپ‌ها یا وسایلِ آزمایشگاهیِ دقیق‌تری بسازیم باز هم می‌تونیم درونِ ذرات رُ با دقتِ بیش‌تری نگاه کنیم.

    به‌نظرِ من این‌که هیچ‌وقت نمی‌شه گفت به کوچک‌ترین ذره‌ی دنیا رسیده‌ایم فکرِ وحشتناکیه. تصور کنید روزی میکروسکوپی اختراع بشه که بتونه ذره‌ی «هیگز» رُ صدهزار میلیارد بار بزرگ‌تر نشون بده. ممکنه همین‌جور که بزرگ‌نمایی می‌کنیم، اول یک نقطه‌ی نورانی ببینیم، بعد نقاطی رُ ببینیم که دورِ اون نقطه‌ی نورانی می‌گردند. بعد کره‌ای شبیهِ کره‌ی زمین ببینیم. بعد خیابون‌ها و آدم‌هایی که در رفت و آمد هستند. کسی چه می‌دونه. شاید خودِ ما هم، با همه‌ی کیهان، الان توی ذره‌ی ریزی زندگی می‌کنیم که هنوز از دیدِ موجوداتِ فراکیهانی پنهان مونده.

    محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۵, پنجشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    مُحَرَمِ خود را چگونه گذراندید

    ما در محرم غذاهای متنوعی می‌خوریم: قیمه‌پلو، عدس‌پلو، قرمه‌سبزی، چلومرغ، خورشت فسنجان، قیمه بادمجان، چلوکباب، حلیم، چای داغ، شیرکاکائو، شربت، عدسی، شله‌زرد، حلوا، سبزی‌پلو با ماهیچه و ... در بعضی از محله‌ها فقط روزهای نهم و دهم محرم (تاسوعا و عاشورا) غذا می‌دهند اما در دو تا از هیئت‌های نزدیکِ محله‌ی ما از همان اولین روزِ محرم شب‌ها غذای نذری می‌دادند. یکی از آن‌ها فقط به کسانی که در عزاداری‌اش شرکت کرده بودند غذا می‌داد و به مردمی که در کوچه جلوی در صف می‌بستند چیزی نمی‌داد. اما آن‌یکی که به‌اندازه‌ی کافی غذا درست می‌کرد به مردمی که در عزاداری‌اش شرکت نمی‌کردند و در صف می‌ایستادند هم غذا می‌داد. در ماه محرم روش‌های مختلفی برای پیدا کردنِ خانه‌هایی که غذا می‌دهند وجود دارد. یکی از آن‌ها این است که آرام با ماشین در کوچه‌ها گشت بزنیم و به‌دنبالِ شخصی بگردیم که ظرفِ یک‌بار مصرف در دست دارد و خلافِ جهتی که راه می‌رود را بگیریم تا برسیم به جایی که غذا می‌دهند. اما این کار بعضی وقت‌ها که صاحب غذا از جایی که غذا می‌دهند خیلی دور شده باشد جواب‌گو نیست و نتیجه‌ای ندارد. ما یک شب شخصی را که کیسه‌ی آشغال دست‌اش بود و به‌سمت سطلِ زباله‌ی روبه‌روی خانه‌شان می‌رفت را با کسی که غذا گرفته است اشتباه گرفتیم. یک بار هم دیدیم از خانه‌ای ظرف‌های غذا بیرون می‌آورند و در صندوق عقب یک ماشین می‌گذارند. وقتی از آن‌ها پرسیدم آیا این غذا نذری است و به ما هم می‌دهند یا نه گفتند «نه داداش این غذا رُ برای هیئت می‌بریم». پدرم گاهی به شوخی می‌گوید کاش آدم‌ها هم مثل حلزون وقتی راه می‌رفتند ردی از خود بر روی زمین جا می‌گذاشتند تا می‌شد فهمید از کجا آمده‌اند. در ماهِ محرم کنار خیابان‌ها چادرهای کوچکی برپا می‌شود و پسرهای جوان در آن‌ها سماورهای بزرگ می‌گذارند و چای‌ای را که دم کرده‌اند در سینی گذاشته، به ماشین‌های عبوری تعارف می‌کنند. در این چادرها نوارِ نوحه هم می‌گذارند که گاهی صدای‌اش خیلی بلند است و تا فاصله‌های دور هم به‌گوش می‌رسد. بعضی از هیئت‌ها غذای‌شان را به جاهای دیگر سفارش می‌دهند تا بپزند و برای‌شان بیاورند، اما بعضی‌ها هم خودشان در دیگ‌های بزرگ غذا می‌پزند. در این ماه جلوی بعضی از هیئت‌ها عکس‌های بزرگی از جوان‌های تازه از دنیا رفته هم می‌گذارند. بالای یکی از این عکس‌ها که در آن پسری روی موتور نشسته بود و به دور دست خیره شده بود نوشته بودند «محمد جان همیشه به یادت هستیم». در این ماه بعضی وقت‌ها که در خیابان یا پیاده‌رو راه می‌رویم ناگهان با یک گوسفند یا گاوِ مُرده که پوست‌اش را کنده‌اند روبه‌رو می‌شویم و می‌فهمیم که در آن هیئت خودشان می‌خواهند غذا بپزند. بعضی وقت‌ها هم گوسفندهای زبان‌بسته هنوز زنده‌اند و درحالی‌که با طناب به درختی بسته شده‌اند بچه‌های کوچک دورِ آن‌ها می‌چرخند و بازی می‌کنند و به آن‌ها علف می‌دهند. در روزهای نزدیکِ تاسوعا و عاشورا، بیش‌ترِ مردم برای عزاداری به شهرهای خودشان سفر می‌کنند و تهران خلوت می‌شود. در این ماه گوشه و کنارِ خیابان پُر می‌شود از ظرف‌ها و لیوان‌های یک‌بار مصرف. در نزدیکی ما یک حلیم‌فروشی است که هرسال صبحِ روزِ تاسوعا حلیم نذری می‌دهد. امسال هم ما ساعت‌مان را کوک کردیم تا یک ربع به شش از خواب بیدار شویم و خودمان را به آن‌جا برسانیم اما ساعت زنگ نزد. من آن شب تا صبح خواب می‌دیدم. خواب دیدم در یک مغازه‌ی حیلم‌فروشی هستم و در ظرفِ یک‌بار مصرف به همه حلیم می‌دهند. آش هم بود اما می‌گفتند هر کس آش می‌خواهد باید از خانه با خودش ظرف آورده باشد. وقتی از خواب بیدار شدم شش و ربع بود. فکر کردم شاید دیر شده باشد که دو تا از دوستان‌مان که در صف برای‌مان جا گرفته بودند زنگ زدند و گفتند بدوید بیایید که نوبت‌مان نزدیک است. وقتی رسیدیم آن‌جا با یک صفِ طولانی روبه‌رو شدیم و خدا را شکر کردیم که مجبور نیستیم آخرش بایستیم. همین‌جور از کنار آدم‌هایی که در صف ایستاده بودند رد می‌شدیم و در حالی‌که دماغ‌مان را از سرما بالا می‌کشیدیم دنبال دوستان‌مان می‌گشتیم تا این‌که دو سه نفر مانده بود به اولِ صف آن‌ها را دیدیم و دویدیم جلوی‌شان ایستادیم. آن‌ها خیلی تلاش کردند جوری وانمود کنند که ما را نمی‌شناسند اما ما با آن‌ها روبوسی و حال و احوال کردیم. بعدن به ما گفتند نقشه‌مان این بود شما را نشناسیم تا اگر کسی اعتراض کرد که چرا وارد صف شدید ما در برابر مردم از شما حمایت کنیم و بگوییم اشکالی ندارد بگذارید این‌جا بایستند.
    در اطراف خانه‌ی ما هیئت‌های زیادی وجود دارد. معمولن از هر کدام از هیئت‌ها یک دسته‌ی عزاداری راه می‌افتد و به‌عنوان مهمان به هیئتِ همسایه می‌رود. جوان‌هایی که از بقیه قوی‌تر هستند علم‌های بزرگی را بر دوش می‌کشند و جای‌شان را هرچند دقیقه یک‌بار با هم عوض می‌کنند تا نفسی تازه کنند. رسم است وقتی دو دسته‌ی عزاداری به هم می‌رسند علم‌ها روبروی هم قرار می‌گیرند و با خم شدن به روبه‌رو به یک‌دیگر سلام کرده، ادای احترام می‌کنند. گاهی که خیابان باریک است ماشین‌های عبوری پشتِ این دسته‌ها می‌مانند. آن‌هایی که صبورتر هستند آرام همراهِ دسته می‌آیند و در همان ماشین سینه می‌زنند و آن‌هایی که کم‌حوصله‌تر هستند یا کارِ واجبی دارند دور می‌زنند و از آن‌طرف می‌روند. امسال ظهرِ تاسوعا بارانِ شدیدی می‌بارید و ما هم چتر به‌دست همراهِ یکی از دسته‌ها می‌رفتیم. به میانه‌ی راه که رسیدیم دسته ایستاد و مداح نوحه‌ی پُر شوری خواند. ما هم در یک دست چتر داشتیم و با دستِ دیگر سینه می‌زدیم. وسطِ خیابان طبقِ بزرگی بر روی یک چهارپایه گذاشته بودند پُر از خرما و برای این‌که خیس نشود روی‌اش کیسه کشیده بودند. آبِ باران وسطِ خیابان راه افتاده و خونِ لخته شده‌ی گوسفندی را که به‌تازگی قربانی شده بود را بر روی آسفالت پخش می‌کرد. کمی آن‌طرف‌تر یک ارابه‌ی دستی بود که درون‌اش تعداد زیادی گوسفند با سرهای بریده بر روی هم تلنبار شده بودند. نوحه که با پایان رسید مداح گفت: «حالا همین‌طور که چشم‌های‌تان گریان است برگردید و به سمتِ قبله بایستید». پس هر چه حاجت داشتیم از خدا خواستیم و پیاده برگشتیم خانه. در راهِ خانه همین‌طور که در پیاده‌رو از کنارِ دیوار می‌رفتیم در چشم‌به‌هم زدنی یک صف تشکیل شد و ما هم در آن قرار گرفتیم. آرام آرام جلو رفتیم تا به درِ خانه‌ای رسدیم. یک ظرفِ غذا گذاشتند در دست‌مان و به راه‌مان ادامه دادیم.
    ما هر سال ظهرِ عاشورا برای گرفتنِ غذای نذری به خانه‌ای در خیابانِ ظهیرالدوله می‌رویم. آن‌جا غذا را در ظرفِ یک‌بار مصرف نمی‌دهند و هر کسی باید با خودش ظرف بیاورد: قابلمه، سطل، کاسه و هر چیزِ دیگری که بشود درش غذا ریخت. معمولن روی آن‌ها یک علامت هم می‌زنیم که گم نشوند. مثلن زیرشان یک ضربدر می‌زنیم، یا حرفِ اولِ اسم‌مان را روی‌شان می‌نویسیم. همیشه اذان را که می‌دهند ظرف‌ها را چندتاچندتا از جلوی صف جمع می‌کنند، پُر می‌کنند و پس می‌دهند. امسال زود رسیدیم و همان اولِ صف قرار گرفتیم. می‌گویند صاحبانِ این خانه آدم‌های متمولی هستند و به‌خاطر وصیتی که پدرشان کرده است هر سال قیمه‌ی نذری می‌دهند.

    از پشتِ درِ حیاط صدای دیگ به‌گوش می‌رسد. از صدای صلوات معلوم می‌شود که درِ دیگ را برداشته‌اند و درِ حیاط هم باز می‌شود و شروع می‌کنند به جمع کردنِ ظرفِ کسانی که اولِ صف ایستاده‌اند. من هم دستان‌ام را جلو می‌برم و به هوای این‌که ظرفِ بقیه را هم جمع کرده‌ام چهار تا ظرف می‌دهم تو. عقب می‌ایستم و منتظر می‌مانم. در برای لحظاتی بسته و دوباره باز می‌شود. مردی یک ظرف آبی را با دو دست بالا می‌گیرد و می‌پرسد: «این مالِ کیه؟» حرفِ اولِ نام‌ام را روی ظرف تشخیص می‌دهم. دست‌ام را بالا می‌برم و با خوش‌حالی می‌گویم: «من!» و جلو می‌روم و ظرف‌ام را می‌گیرم و دوباره عقب می‌ایستم. مرد پشتِ در قایم می‌شود و دوباره سرش را بیرون می‌آورد. دست‌های‌اش را بالا می‌گیرد و انگار که دارد نامِ کسانی را که برای ملاقات به زندان آمده‌اند یکی یکی صدا می‌زند می‌گوید: «سطلِ سفید!». بی‌درنگ نوارِ سبزرنگی را که روی دسته‌ی سطل بسته‌ام می‌شناسم. دست‌ام را بالا می‌برم و با خوش‌حالی می‌گویم: «من!». ظرف قبلی را روی زمین می‌گذارم و می‌روم ظرف‌ام را می‌گیرم. انتظار نداشتم همه چیز ان‌قدر منظم پیش برود. چند قطره عرقِ سرد روی پیشانی‌ام می‌نشیند. دعا می‌کنم ظرف بعدی مالِ کسِ دیگری باشد. مرد یک ظرفِ سفالیِ آبی رنگ که گل‌های زرد و سفید بر روی‌اش نقاشی شده است را بالا می‌گیرد و پیرزنی از آن میان جلو می‌آید، آن را می‌گیرد و لنگ‌لنگان دور می‌شود. دو تا ظرفِ دیگرم باقی مانده است هنوز. ظرفِ بعدی را که بالا می‌برد و می‌بینم مالِ من است، این بار بدونِ این‌که بگویم «من!» جلو می‌روم و آن را می‌گیرم. با خودم فکر کردم «این همه سکوت از کجا جمع شده است امروز این‌جا؟» و بدونِ آن‌که آخرین ظرف را بگیرم از آن‌جا دور می‌شویم.

    روزِ آخر شام غریبان رفتیم مسجدِ نور. سخنران گفت امروز شام را یک ساعت دیرتر می‌دهند و من برای‌تان بیش‌تر حرف می‌زنم تا وقتِ پذیرایی فرا برسد. آشپزخانه دو طبقه پایین‌تر بود. بوی غذایی که پخته بودند هنگام عزاداری در فضا پیچیده بود و آدم فکر می‌کرد در رستوران نوحه می‌خوانند. روحانیِ مسجد وسطِ مداحی به خانم‌ها گفت اگر می‌خواهند حرف بزنند بروند بیرون حرف‌شان که تمام شد برگردند. من آدامس‌ام را از دهان درآورده بودم؛ همین‌طور که چهارزانو نشسته بودم یک دست‌ام زیرِ چانه‌ام بود و با دستِ دیگرم آن را روی فرش غلت می‌دادم. چراغ‌ها را که برای سینه‌زنی خاموش کردند یک نفر از کنار ستون بلند شد و من خزیدم جای او. تا آخرِ مراسم همه‌اش در فکر کسی بودم که می‌رود خانه، جوراب را از پای‌اش در می‌آورد و می‌بیند به کف‌اش یک آدامسِ سبز چسبیده است. دو طبقه پایین‌تر رستوران بود، بعد از مراسم رفتیم آن‌جا. شام چلوکباب بود. آدم کباب‌هایی را که با گوشت درست شده است می‌خورد تازه می‌فهمد کباب‌هایی که مغازه‌های چلوکبابی می‌فروشند از گوشت درست نشده‌اند.

    محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۳, سه‌شنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    سلام بر حسین

    امشب یک متن داریم از [برزین مهر]، که خیلی وقته توی این وبلاگ چیزی ننوشته:

    گفته‌اند «مرد که گریه نمی‌کنه»، اما امشب نامرد هم گریه می‌کنه…

    محصولِ ۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    نخبگان در راس

    سلام. من کمی در نوشتنِ وبلاگ تنبلی کرده‌ام. اما از امروز تصمیم گرفته‌ام تنبلی را کنار بگذارم و هر شب یا یک شب درمیان یا دوشب درمیان یا سه شب درمیان یا پنج شب درمیان یا ده شب درمیان یا دستِ کم ماهی یک بار وبلاگم را به روز کنم. به یاد می‌آورم نخستین روزی را که اولین مطلبِ وبلاگ‌ام را نوشتم

    خب دیگه از این خزعبلات که بگذریم می‌ریم سرِ اصل مطلب

    من تازگی‌ها به نکته‌ی مهمی رسیده‌ام. چند ماهی می‌شه که به‌صورتِ جسته گریخته برنامه‌ی Come dine with me رُ از شبکه‌ی بی‌بی‌سی می‌بینم. این برنامه معادلِ همون «بفرمایید شام» هست که از شبکه‌ی «من و تو» پخش می‌شه. من با دیدنِ این برنامه بیش‌تر با زندگی و اخلاق و فرهنگ مردمِ انگلیس آشنا شدم. چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که فهمیدم رفتارهای مردم عامه‌ی انگلیس اگر از رفتارِ ایرانی‌ها بدتر نباشه به‌تر نیست. یعنی رفتارهایی که ما ازشون به‌عنوان «کم‌ارزش» و «جلف» یاد می‌کنیم خیلی زیاد در بین انگلیسی‌ها دیده می‌شه. اگر توی «بفرمایید شام» بعضی وقت‌ها بین مهمان‌ها دعوا می‌شد، توی نمونه‌ی انگلیسی خیلی بیش‌تر از این دعواها پیش می‌اومد. اگر توی «بفرمایید شام» مهمان‌ها توی جمع یک چیز می‌گفتند و در تنهایی حرف دیگه‌ای می‌زدند، انگلیسی‌ها هم خیلی بیش‌تر این رفتار رُ از خودشون نشون می‌دادند. در کل به نظرِ من ایرانی‌ها از نظر «آبرومند» بودن در سطحِ بالاتری از انگلیسی‌ها بودند.

    اما با این حال این پرسش پیش می‌آد که چرا جامعه‌ی انگلیس یا کشورهای پشرفته‌ی اروپایی متمدن‌تر از جامعه‌ی شهرنشینِ ایرانی به‌نظر می‌رسند؟ چرا همین آدم‌های داغونِ انگلیسی هیچ وقت از پنجره‌ی ماشین‌شون زباله به بیرون پرت نمی‌کنند. یا آب دهن‌شون رُ توی پیاده‌رو نمی‌اندازند؟ یا بانظم رانندگی می‌کنند. یا کم‌تر خلاف می‌کنند. این آدم‌های داغون چه‌طور تشکیل مدینه‌ی فاضله داده‌اند و در یک جامعه‌ی پیشرفته و رو به رشد زندگی می‌کنند؟

    اولین نکته‌ای که وجود داره اینه که در کشورهای پیشرفته‌ی اروپایی در مورد اجرای قوانین به‌شدت سخت‌گیری می‌شه. مثلن شما برای این‌که وارد ایستگاه مترو بشید، از دستگاه بلیت می‌خرید و بدون این‌که بلیت‌تون رُ به کسی نشون بدید سوار قطار می‌شید. اما نکته‌ای که وجود داره اینه که مامورینی توی ایستگاه هستند که از مسافرها به‌صورتِ تصادفی بلیت می‌خوان، و اگر کسی بلیت نداشته باشه باهاش کاری می‌کنند که چهره‌اش توسط مادرش شناسایی نشه. بنابراین هیچ‌کس جرات نمی‌کنه بدون خریدن بلیت پا به قطار بگذاره.

    نکته‌ی دومی که وجود داره اینه که قوانینی که در این کشورها وضع می‌شه حساب شده هستند. مثلن اگر پارک کردنِ خودرو توی یک خیابون ممنوع می‌شه، جایگزین هم براش درنظر گرفته می‌شه و در همون نزدیکی یک پارگینگ طبقاتی ساخته می‌شه. درنتیجه کسی نمی‌تونه بهونه‌ای برای سرپیچی از قانون داشته باشه.

    ما توی دانشگاه استادی داشتیم که یک بار گفت: «جامعه توسط نخبگان پیش بُرده می‌شه». به نظر من نکته‌ی اصلی همینه. آدم‌های یک جامعه هرچه قدر هم که داغون و لات و لوت باشند، اگر نخبگان در راس باشند اون جامعه پیشرفت می‌کنه و همیشه حرکتی رو به جلو داره. قوانینِ حساب شده فقط در جامعه‌ای وضع و اجرا می‌شه که توسط نخبگان گردونده می‌شه.

    من فکر می‌کنم یکی از دلایل این‌که ایران کشور پیشرفته‌ای نیست اینه که نخبگان به‌گوشه‌ای خزیده و خبرگان در راس هستند. بعضی‌ها می‌گویند «از ماست که بر ماست!» و بر این باورند که چون مردم خوب نیستند پس درنتیجه جامعه هم بد می‌شه. این حرف تا حدی درسته، اما مطمئن هستم که اگر جامعه‌ی ایران در دستِ نخبگان بود از مردمِ بد هم می‌شد در چارچوبِ قوانینِ حساب‌شده جامعه‌ی خوب و رو به پیشرفتی ساخت.
    حالا پرسشی که من پاسخی براش ندارم اینه که در کشورهای پیشرفته، چه اتفاقی افتاده و چه روندی در طول تاریخ سپری شده تا نخبگان در راس قرار گرفته‌اند؟ چرا در ایران چنین اتفاقی نیافتاده؟ جامعه‌شناسان باید به این پرسش پاسخ بدهند.

    محصولِ ۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    استیون هاوکینگ و خدا

    چند روز پیش آقای استیون هاوکینگ در یک مصاحبه اعلام کرده که خدایی وجود نداره. من فکر می‌کنم آقای هاوکینگ از چیزی عصبانی بوده وگرنه هیچ‌وقت حرفی دور از منطق نمی‌زد. برای نمونه، یکی از حرف‌های ایشون که به‌نظر من منطقی نیست:

    «طبیعی است که پیش از درکِ دانش، به خلقِ هستی به دست یک خداوندگار باور داشته باشیم. اما اکنون و در این عصر، دانش توضیحی مجاب‌کننده‌تر در اختیار ما قرار می‌دهد.»

    من زیاد تاریخ بلد نیستم. اما تا جایی که می‌دونم، در زمان‌های خیلی دور، انسان‌ها خداهای گوناگونی متصور بودند و براین باور بودند که رعد و برق ناشی از جنگِ خداها یا عصبانی شدنِ یکی از اون‌هاست (داستان‌اش دقیق یادم نیست). اما بعد از این‌که دانشِ بشر پیش‌رفت کرد و توضیحِ مجاب‌کننده‌تری برای رعد و برق در اختیارِ ما قرار گرفت، فهمیدیم که رعد و برق ناشی از جنگِ خدایان با هم نیست. حالا حرفِ من اینه که، اصلن فرض کنیم که دانشمندان با دلایل مستند ثابت کنند که هستی و بیگ بنگ و هرچی که پیش و پس از انفجارِ بزرگ وجود داشته خودبه‌خود رخ داده، من این رُ نمی‌فهمم: از این موضوع چه‌طوری می‌شه به این نتیجه رسید که خدا وجود نداره؟ یعنی خودمون یه فرضی در موردِ خدا می‌کنیم، بعد اون فرض رُ رد می‌کنیم و نتیجه می‌گیریم که خدا وجود نداره. اگر این به‌نظرِ شما خوددرگیری نیست، چیه؟

    مرتبط: [فرضیاتِ موهوم]

    محصولِ ۱۳۹۳ مهر ۸, سه‌شنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    ** زبان امروز **

    احتمالن با پرسش‌های غیرمستقیم آشنا هستید.
    مثلن برای این‌که بپرسیم «اسم شما چیست؟» باید بگوییم:

    What's your name?

    اما برای این‌که بگوییم «من نمی‌دانم اسم شما چیست»، نباید بگوییم:
    I don't know what is your name
    بلکه باید بگوییم:
    I don't know what your name is

    پس این الگو وجود داره:
    What is X?
    I don't know what X is

    اما من فهمیده‌ایم که در بعضی موارد ترکیب زیر هم درسته:
    I don't know what is X

    مثال:
    What's good?
    چی خوبه؟
    I don't know what is good
    من نمی‌دونم چی خوبه
    I don't know what good is
    من نمی‌دونم خوب چیه

    می‌بنید که در مثال بالا، هر دو تا جمله می‌تونن درست باشند، فقط بستگی داره به این‌که ما چی می‌خواهیم بپرسیم. اما در مورد
    What is your name?
    فقط یکی از حالت‌ها درسته، و اون یکی بی‌معنیه:

    I don't kow what your name is
    من نمی‌دانم اسم تو چیست
    I don't know what is your name
    من نمی‌دانم چی اسمِ تو است

    محدودیتِ خیال

    چند روز پیش فیلمی دیدم از یک پرنده‌ی مصنوعی که بال می‌زد و به پرواز در می‌آومد و از راهِ دور هم کنترل می‌شد. با خودم فکر کردم خیلی خوبه که بشر تونسته یک پرنده‌ی فلزی که بال می‌زنه و پرواز می‌کنه بسازه، اما آیا اگر پرنده‌های واقعی توی آسمون وجود نداشتند و پرواز نمی‌کردند، باز هم ایده‌ی ساختِ چنین پرنده‌ای به ذهن انسان می‌رسید؟ اگر هیچ موجودِ پرنده‌ای در اطرافِ ما وجود نداشت، باز هم امکان داشت که ما فکرِ پرواز به سَرِمون بزنه و هواپیما اختراع بشه؟ و آیا امکان داره انسان به چیزی فکر کنه که تا به‌حال با حواسِ پنج‌گانه‌اش درک نکرده؟ آیا خیالِ انسان دارای محدودیته؟ مثلن اگر به فیلم‌هایی که موجوداتِ فضایی در اون‌ها به‌تصویر کشده شده‌اند دقت کنید می‌بینید که در همه‌ی اون‌ها موجودات فضایی تقریبن شبیهِ انسان یا حیوانات به‌تصویر کشیده شده‌اند. چرا؟ شاید به این خاطر که به چیزی غیر از انسان و حیوان و ترکیبِ انسان و حیوان نمی‌تونیم فکر کنیم.

    به‌عنوانِ یک مثالِ دیگه: بعضی از حیوانات می‌تونن نور مادون‌قرمز رو ببینند، اما انسان چنین توانایی‌ای نداره. برای همین ما هیچ درکی از این‌که نور فروسرخ چه‌شکلی دیده می‌شه نداریم. درسته که دوربین‌ها مادون قرمز وجود دارند، اما اون‌ها هم اطلاعات‌شون رُ با رنگِ قرمز به ما نشون می‌دن تا برامون قابل درک باشه.

    من با کمی جست‌وجو متوجه شدم که دکارت هم قبلن به این موضوع پرداخته. از نظر دکارت، همه‌ی تصوراتِ انسان برپایه‌ی چیزهاییه که قبلن تجربه کرده. یعنی برای تصور کردنِ گرگی که شش‌تا پنجه داره، باید یک گرگ با پنج پنجه تصور کنیم و یکی هم خودمون به پنجه‌ها اضافه کنیم. یا اگر بخواهیم یک گربه‌ی پرنده تصور کنیم، باید تصوری که از گربه داریم رو با تصویری که از موجوداتِ پرنده داریم ترکیب کنیم. دکارت با همین روش وجودِ خدا رُ هم اثبات می‌کنه. از نظر دکارت امکان نداره یک موجودِ ناقص بتونه یک موجودِ کامل رُ تصور کنه، مگر این‌که یک موجودِ کامل خارج از موجودِ ناقص وجود داشته باشه.

    محصولِ ۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    آیا همه‌ی اُردک‌ها اُردک هستند؟

    از نظر من هیچ چیزی اون‌قدر واقعی نیست که نشه واقعیت‌اش رُ زیرِ سوال برد. همه چیز زیر سواله. هر چیزی می‌تونه چیزی غیر از اون چیزی باشه که به‌نظر می‌رسه. هیچ چیزی نیست که نشه با دست نشون داد و پرسید: این چیه؟ از نظرِ من احمقانه نیست اگر سیب‌ای در دست بگیریم و بپرسیم: «این گلابی چرا شبیهِ سیبه؟» و بعد از این‌که یک گاز به‌ش زدیم بپرسیم: «این گلابی چرا مزه‌ی سیب می‌ده؟»
    می‌شه گفت جمله‌ی زیر که به «آزمونِ اردک» معروفه، پایه و اساسِ همه‌ی باورهای منه:

    If it looks like a duck, swims like a duck, and quacks like a duck, then it probably is a duck.

    محصولِ ۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    تصویرِ یک رویا

    بچه که بودم، وقتی حوصله‌ام سر می‌رفت یک سکه می‌گذاشتم زیرِ کاغذ و آن‌قدر با مداد روی آن خط می‌کشیدم تا شکلِ سکه ظاهر می‌شد. پیدا شدنِ شکلِ سکه روی کاغذ هیچ‌وقت برای من غیرمنتظره نبود، چون همیشه خودم سکه را آن زیر گذاشته بودم و می‌دانستم چه چیزی انتظارم را می‌کشد. بزرگ‌تر که شدم، یک بار که حوصله‌ام سر رفته بود مداد به دست گرفته بودم و مثلِ قدیم‌ها، اما بی‌هدف روی کاغذ خط می‌کشیدم که چشم‌های‌ات ظاهر شدند. بعد ابروهای‌ات، صورت‌ات، لب‌های‌ات... مثلِ وقت‌هایی که بچه بودیم و بازی می‌کردیم، انگار که پشتِ پرده قایم شده باشی و من پرده را کنار بزنم و وقتی پیدا می‌شوی تو جیغ بزنی و در حالی‌که هر دو بلند می‌خندیم بدویم سمتِ حیاط، کاغذ را بالا زدم و زیرِ آن را نگاه کردم، اما تو آن‌جا نبودی. پس این تصویر از کجا ظاهر شده بود؟ با اشتیاق چند جایِ دیگرِ کاغذ را با نوکِ مداد هاشور زدم و باز هم تو ظاهر شدی، از جایی که نمی‌دانم کجاست. قبل از این‌که تو بیایی، زندگی‌ ِ من مثلِ یک دفترِ کاغذی بود که بعضی وقت‌ها که از خواندنِ نوشته‌های تکراری‌اش خسته می‌شدم، با کاغذهای‌اش قایق می‌ساختم و در آب رها می‌کردم. این کاغذها فقط به همین درد می‌خوردند. که در آب رهای‌شان کنی و از تو دور شوند. از یک جایی به بعد اما، که صفحه‌ها سفید شده بودند و خودم باید ادامه‌ی داستان را می‌نوشتم، تو ظاهر شدی. انگار که کسی از من می‌خواست حالا که نوبتِ من است، ادامه‌ی داستان را با تو بنویسم. من تصمیم گرفته‌ام در صفحه‌های باقی مانده، همه چیز را تا جایی که می‌توانم ریز بنویسیم. آن قدر ریز که هم شبیهِ خط خطی باشد، و هم این‌که داستانِ هر صد سال در یک صفحه جا شود. این‌طوری خیال‌ام راحت است که تا وقتی من زنده هستم، تصویرِ تو هم بر همه‌ی صفحه‌های زندگیِ من نقش بسته است. وقتی به صفحه‌ی آخر برسم، یا وقتی که دیگر من نباشم تا روی آن‌ها خط بکشم، تو هم نیستی. مثلِ خواب‌هایی که گاهی می‌بینم. این خواب‌ها آن‌قدر واقعی و زیبا هستند، که وقتی بیدار می‌شوم هیچ‌وقت با خودم فکر نمی‌کنم که چیزی را از دست داده‌ام. چون اگر بخوابم، باز هم همه چیز دوباره برای من است. دوست دارم آن‌قدر این داستان را با تو بنویسم که قبل از این‌که این دفتر تمام شود، از خستگی روی آن خوب‌ام ببرد. وقتی خواب باشم، آن سوی کاغذ را هم راحت می‌بینم. توی واقعی را می‌بینم که منتظرم هستی تا وقتی برای همیشه به‌خواب می‌روم زندگیِ ابدی‌مان را با هم شروع کنیم.

    جهتِ همه‌ی قبله‌ها به سوی توست

    همیشه با خودم فکر می‌کردم تو، و من، چرا همه‌ی اصرارمان این است که همه چیزمان برای خدا باشد؟ تو که به آرزوی‌ات رسیده‌ای. من هم که چیزی جز آرزوی نشستن کنار ِ همان‌جایی که تو حالا نشسته‌ای ندارم. شاید برای همین است که خجالت می‌کشم از وقت‌هایی که می‌خواهم همه چیزم برای خدا باشد. من فقط خدا را می‌پرستم و تنها از او به بزرگی یاد می‌کنم، اما همیشه حسرت می‌خورم به جایی که تو نشسته‌ای. حالا می‌فهمم چرا این همه سال، جهتِ همه‌ی قبله‌ها کمی مایل به راست بوده است. خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم خدا وقتی می‌خواست همه چیز را، وقتی می‌خواست همه‌ی گذشته‌ی تلخ ِ تو را جبران کند، تو را کنار خودش نشاند. سخت نیست فهمیدن‌اش. آن‌جا که تو نشسته‌ای، از همان اول هم برای تو بوده است. هروقت که نماز می‌خوانم حواس‌ام به تو هم هست که همه چیز برای‌ات شیرین شده، که کنار خدا نشسته‌ای و به من نگاه می‌کنی. تو با این‌که به آرزوی‌ات رسیده‌ای، اما هم‌چنان وانمود می‌کنی که می‌خواهی مثلِ من همه چیزت برای خدا باشد تا من احساسِ تنهایی نکنم. این‌که بتوانم روزی من هم به اندازه‌ی تو شاد باشم دیگر برای من یک رویا نیست. هرچه‌قدر که به تو نزدیک‌تر می‌شوم؛ هرچه‌قدر که تو به من نزدیک‌تر می‌شوی، حضورِ خدا را هم بیش‌تر احساس می‌کنم. سخت بود اگر تو نبودی و خدا می‌خواست من را به سوی خودش بکشاند. ولی حالا که تو هستی، دل‌ام پُر از امید است. امید به این‌که شاید یک روز من هم آن‌جا کنارِ تو باشم. این روزها وقتی يا ایتها النفس المطمئنة را می‌خوانم، دیگر تصور ِ ارجعی الى ربک راضیة مرضیة برای‌ام سخت نیست. سخت نیست تصور ِ روزی که من هم مثل ِ تو کنار خدا نشسته‌ام. تصور ِ روزی که هرسه‌مان می‌خندیم.

    محصولِ ۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    نیاز

    من پرسش‌ام در مورد این‌که نیازمند بودن به‌تره یا بی‌نیازی رُ برای یکی از اساتید فلسفه‌ی دانشگاه برودنی در شیکاگو فرستادم و پاسخِ زیر رو دریافت کردم:

    حتا اگر فرض کنیم می‌شه به نیازها پاسخ داد و پاسخ دادن به نیازها همیشه لذت‌بخشه (اگرچه من اعتقاد ندارم که پاسخ دادن به نیازها همیشه لذت‌بخشه) نیازمند بودن چند تا ایراد داره:

    ۱- نیازهایی که با هم تداخل دارند: فرض کنیم هم‌زمان به دو چیز نیاز داریم. مثلن هم خسته هستیم و هم گرسنه. شما یک تخت دارید و غذا هم برای خوردن آماده است، اما نمی‌توانید وقتی خواب هستید غذا بخورید. پس یا گرسنه می‌خوابید یا به‌صورتِ خواب‌آلود غذا می‌خورید. درست است که از غذا خوردن لذت می‌برید، اما در کل تجربه‌ی ناخوشایندی است، چرا که رنجِ ناشی از مقاومت در برابر خستگی و خواب‌آلودی بیش‌تر از لذتی است که از غذا خوردن به‌دست می‌آید.

    ۲- رضایتِ کوتاه مدت: فرض کنیم پاسخ دادن به یک نیاز، خوشحالی شما را در آینده کاهش می‌دهد. مثلن شما نیاز دارید که یک نفر را بکشید، اما به‌شدت هم آدم اخلاق‌گرایی هستید. حالا دو گزینه پیش روی شماست: یا تسلیم خواسته‌تان شوید و با کشتن آن شخص خشنودی کوتاه‌مدت به دست آورید ولی باقی عمرتان پشیمان خواهید بود و از خودتان متنفر. گزینه‌ی دیگر این است که آن شخص را نکشید و هیچ وقت به این نیازتان پاسخ ندهید. در هر دو حالت، نداشتنِ چنین نیازی برای شما به‌تر است.

    ۳- وابستگی: حتا اگر فرض کنیم که یک نیاز همیشه قابل برطرف شدن است، شما می‌دانید که برای برطرف کردنِ آن نیاز همیشه به بعضی چیزها نیاز دارید. مثلن فرض کنیم که شما الکلی هستید، از نوشیدن لذت می‌برید و مقادیر پایان‌ناپذیری الکل هم دارید. با این‌حال همین که می‌دانید به الکل وابستگی دارید می‌تواند باعث شود احساس خوبی نداشته باشید. همیشه نگران هستید: «اگر یک نفر به الکل‌های من دستبرد بزند چه؟ اگر به یک سفر طولانی بروم و به الکل‌های‌ام دست‌رسی نداشته باشم چه؟ اگر الکل‌ها یک روز تمام شوند چه؟» این نگرانی‌ها هیچ‌وقت به واقعیت تبدیل نمی‌شوند، اما همین که به چیزی وابسته هستید باعث به‌وجود آمدنِ فکرهای پریشان در شما می‌شود. بعضی از کسانی که الکلی بودند فقط به خاطر همین نگرانی‌ها الکل را کنار گذاشتند، برای این‌که می‌خواستند آزاد باشند، می‌خواستند به چیزی برای ارضای نیازشان وابسته نباشند و می‌خواستند نیازی به نوشیدنِ الکل نداشته باشند.

    ۴- رضایتِ ناشی از پاسخ دادن به یک نیاز (معمولن) کم‌تر از ناخشنودی از داشتنِ آن نیاز است: اگر این‌طور نبود همه‌ی آدم‌ها تلاش می‌کردند که همیشه توسط پشه‌ها گزیده شوند. چرا؟‌ چون خاراندن جای نیشِ پشه لذت‌بخش است! شما می‌توانید همیشه از خاراندنِ جای نیشِ پشه لذت ببرید:‌ رایگان است، هرجایی که بخواهید می‌توانید این کار را انجام دهید و نیاز به خاراندن هم هیچ‌گاه از بین نمی‌رود. با این حال آن‌چه می‌بینیم این است که مردم همه‌ی تلاش‌شان را می‌کنند که پشه‌ها را بکشند.

    محصولِ ۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    فرهنگ، فرش ماشینی و چند داستانِ دیگر

    » یکی از تفریحات‌ام این روزها شده نوشیدنِ سرکه‌ی سیب. خیلی خوبه. یه ذره می‌ریزم تهِ استکان و سر می‌کشم. سرم داغ می‌شه.

    » امروز یکی از شاگردها سرِ کلاس ازم پرسید: «استاد؟ فرقِ فرش ماشینی با فرش دست‌باف چیه که فرش دست‌باف گرون‌تره؟»
    من که این سوال رو بی‌ارتباط با موضوع درس می‌دونستم بدون این‌که برگردم به نوشتن روی تخته ادامه دادم. اما چند لحظه بعد برگشتم و گفتم: «نمی‌دونم، شاید چون توی بافتن‌اش انسان دخالت داره، فرشِ دست‌باف روح داره، اما ماشینی بی‌روحه». کمی منتظر موندم تا ببینم کسی که سوال پرسیده خودش رُ نشون می‌ده یا نه. اما همه فقط نگاه می‌کردند. گفتم: «شاید اگر بافتِ فرشِ دست‌باف ممنوع بشه، فرش ماشینی هم به‌اندازه‌ی فرشِ دست‌باف ارزش پیدا کنه»

    » راستی، من برای مایعات به‌جای خوردن می‌گم «نوشیدن». شما چه‌طور؟ نوشیدن خیلی مظلوم واقع شده توی زبان فارسی. شما هم از این به بعد به‌جای «آب خوردم» بگید «آب نوشیدم». یا اگر مهمون داشتید، ازش بپرسید نوشیدنی چی میل داری؟ و اگر گفت سرکه‌ی سیب، بی‌درنگ مقداری سرکه‌ی سیب بریزید تهِ استکان و بدید دست‌اش و به قیافه‌اش نگاه کنید وقتی که سر کشیدن تموم می‌شه.

    » به نظرِ من یکی از بدشانسی‌هایی که یه نفر ممکنه بیاره اینه که توی جنگِ ایران و عراق بر اثر تصادف بمیره. یعنی مثلن شب باشه، بعد یه ماشینِ ایرانی و یه ماشین عراقی توی یکی از جاده‌های مرزی از روبرو بخورند به هم. خیلی بد می‌شه دیگه. آدم به‌جای این‌که تیر بخوره شهید شه تصادف می‌کنه شهید می‌شه. به نظرم تیر خوردن باید مقامِ بالاتری داشته باشه.

    » به‌نظر شما با زور می‌شه یه فرهنگ رُ توی جامعه جا انداخت؟ به‌نظر من این کار فقط در مورد چیزهایی شدنیه که انجام دادن‌اش برای توده‌ی جامعه کارِ سختی نباشه. مثلن در موردِ بستنِ کمربند موقع رانندگی. تا چند سال پیش هیچ‌کس توی ایران کمربند نمی‌بست. اما یه مدت در این مورد سخت‌گیری شد و الان دیگه تقریبن همه می‌بندند حتا اگر پلیسی در کار نباشه. اما در مورد بعضی چیزها با زور نشده فرهنگ جا بیافته. مثلن سی و پنج ساله که حکومتِ ایران تلاش می‌کنه حجاب رُ با زور تبدیل به یک فرهنگ کنه، اما موفق نشده. اگر از فردا این زور و اجبار برداشته بشه بیش‌ترِ خانم‌ها بدون حجاب در جامعه حاضر می‌شن.

    » یه چیزِ دیگه‌ای که این روزها ذهن‌ام رُ مشغول کرده اینه که آیا خوشی‌ای بالاتر از لذت بردن وجود داره؟ یعنی آدم یا هر موجودِ دیگه‌ای، ممکنه بدونِ این‌که از چیزی لذت ببره دچارِ سرخوشی بشه؟ و این‌که «لذت» چیه؟ اگر «لذت» فقط از پاسخ دادن به نیازها حاصل می‌شه، آیا ممکنه یک موجود، بدونِ این‌که به یکی از نیازهاش پاسخ داده بشه از چیزی لذت ببره؟ و سوال بعدی این‌که: اگر «لذت» از پاسخ دادن به نیازها حاصل می‌شه، آیا ممکنه موجودی وجود داشته باشه که به «لذت بردن» نیاز نداشته باشه؟ یعنی در واقع سوالِ اصلی اینه که انسان در مسیرِ تکامل باید نیازهای خودش رُ یکی یکی از دست بده و بی‌نیازتر بشه یا باید سرشار از نیازهایی بشه که به همه‌شون پاسخ داده شده؟

    محصولِ ۱۳۹۳ مرداد ۲۲, چهارشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    ** زبان امروز **

    چند سال پیش سر کلاس زبان از معلم‌مون پرسیدم: «دیگه» به انگلیسی چی می‌شه؟ و معلم‌مون گفت نمی‌دونم. اما حدود دو سال پیش به‌طور اتفاقی با واژه‌ای روبرو شدم که در بعضی موارد دقیقن معنی «دیگه» می‌ده: already

    این هم تعریف already از دو تا واژه‌نامه:

    dictionary.reference.com
    Informal. (used as an intensifier to express exasperation or impatience)

    thefreedictionary.com
    Informal Used as an intensive

    چند تا مثال:

    We are late. Let's go already
    دیرمون شده. بریم دیگه!

    I'm full already
    دیگه سیر شدم

    Be quiet already
    ساکت باش دیگه!

    Enough already
    بسه دیگه!

    محصولِ ۱۳۹۳ مرداد ۷, سه‌شنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    آرامش

    یکی از دوستان‌ام که در دانمارک زندگی می‌کنه در بخشی از نامه‌ای که به من نوشته خوبی‌های اون‌جا رُ برشمرده. یکی از خوبی‌هایی که برای اون‌جا گفته اینه: «آرامش بسیار زیاد و استرس تقریبا صفر، کلا شیرازه! طرف سگشم مریض می‌شه شرکت نمی‌آد»
    از این دست جمله‌ها خیلی شنیده‌ام. توی دانشگاه استادی داشتیم که سال‌ها در انگلیس زندگی کرده بود. یک بار به ما گفت: «اونا تنها مشکل‌شون اینه که هیچ مشکلی ندارند»
    خب اولین اثری که این جمله‌ها روی من دارند اینه که حرص‌ام رُ در می‌آورند و اعصاب‌ام رُ خط خطی می‌کنند. با خودم فکر می‌کنم اگر می‌شه در آرامش زیاد و با استرس تقریبن صفر زندگی کرد پس من این‌جا توی ایران چه غلطی می‌کنم؟ کشوری با آدم‌های عصبانی، دروغ‌گو، چاپلوس. همه ناراحت. همه آماده‌ی حمله. همه به فکرِ این‌که آخرِ شب خرج‌شون از دخل‌شون بیش‌تر نشده باشه (چار پنج سال پیش یه بار سوار تاکسی بودم، راننده به‌م گفت بریم بنزین بزنیم؟ گفتم بریم. توی صف گفت اگه الان بنزین بزنم برای شب دیگه خرجی ندارم بدم به زن‌ام). توی پیاده رو همه در حالِ دویدن هستند. همه با عصبانیت به هم تنه می‌زنند. کسی به کسی لبخند نمی‌زنه، همه چیز شده پوزخند زدن و داد کشیدن. من دوستانِ زیادی در خارج از کشور دارم و با چیزهایی که از اون‌ها شنیده‌ام مطمئن‌ام که هیچ‌کدوم از این‌هایی که گفتم توی خیلی از کشورها وجود نداره. آدمی که از ایران می‌ره از خیلی جهات از لجن‌زار خارج شده و دستِ کم پا توی آسفالت گذاشته.

    اما موضوع به همین سادگی‌ها هم نیست. من تا حالا خیلی به این موضوع فکر کرده‌ام که آیا «آرامش بسیار زیاد و استرس تقریبا صفر» واقعن در این دنیا وجود داره؟

    من فکر می‌کنم ایران یک لجن‌زاره، اما رفتن از این لجن‌زار فقط یک قرصِ مُسَکِنه برای کسانی که می‌خواهند به آرامش برسند. یادم هست زمانی رُ که هنوز چیزی به نامِ اینترنت وجود نداشت، اما موسسه‌ی همشهری روزنامه‌اش رُ بر روی اینترانت گذاشته بود. یک بار با رایانه شماره گرفتم و به جایی وصل شدم و با دیدنِ صفحاتِ روزنامه روی صفحه‌نمایش دچار ذوقِ عجیبی شدم. بعد کم‌کم اینترنت واردِ ایران شد. نخستین باری که اینترنت دایل‌آپ خریدم و ساعتِ دوازدهِ شب کانکت شدم و صفحه‌ی اولِ یاهو رُ باز کردم باز هم چشمان‌ام برقی از خوشحالی زد و پا در دنیای تازه‌ای گذاشتم. خیلی از اون موقع که اینترنت دایل‌آپ داشتیم نمی‌گذره. از ساعتِ یک تا هشتِ صبح می‌تونستیم با مودمِ دایل‌آپ به اینترنت وصل بشیم. برادرم ساعت یک تا یک و نیم دو می‌نشست پای کامپیوتر، من هم پای تلویزیون دراز می‌کشیدم تا کارش تموم بشه. بعد می‌اومد و به‌م می‌گفت: «من کارم تموم شد، اگر می‌خواهی برو پای اینترنت». من هم می‌رفتم و تا ساعتِ چهار پنجِ صبح پای اینترنتِ دایل‌آپ می‌نشستم و بعد می‌خوابیدم. اون موقع وقتی فایلی دانلود می‌کردم در به‌ترین حالت سرعت 6KB/s بود. شیش! اما خوش‌حال بودم. گذشت تا کم‌کم ADSL از راه رسید. با ADSL دیگه همیشه وصل بودم. دیگه بابام نمی‌اومد توی اتاق‌ام بگه یه دقیقه قطع کن می‌خوام زنگ بزنم. سرعت هم خیلی به‌تر شده بود. می‌تونستم با سرعتِ 20KB/s دانلود کنم.
    حالا از اون موقع چند سالی گذشته و من در به‌ترین حالت با سرعتِ 200-300KB/s می‌تونم چیزی دانلود کنم و با این‌حال ایران از نظر سرعتِ اینترنت هنوز جزوِ افتضاح‌ترین کشورهاست.
    من فکر می‌کنم هر تحولی که در استفاده از اینترنت برای من رخ داده، مهاجرت از کشوری به کشوری دیگه بوده. وقتی اوضاع به‌تر شده، برای مدتی خیلی خوشحال شده‌ام و بعد کم‌کم گذشته‌ی خودم رُ فراموش کرده‌ام. از شدتِ خوشحالی‌ام کم شده، همه چیز برام عادی شده و گاهی هم تبدیل به نارضایتی شده. من وقتی برای استفاده از اینترنتِ دایل‌آپِ 56K تا نیمه شب بیدار می‌موندم توی لجن‌زار زندگی می‌کردم و حالا که اینترنت ADSL دارم و مجبور نیستم شب‌ها بیدار بمونم، در مقایسه با اون موقع توی دانمارک زندگی می‌کنم. اما آیا واقعن، الان آرامشِ بیش‌تری از اون موقع دارم؟

    مشکلِ اصلی اینه که انسان فراموش‌کاره و گذشته‌ی خودش رُ به راحتی فراموش می‌کنه. من مطمئن نیستم، اما فکر می‌کنم زندگی در دانمارک فقط برای کسی که سال‌ها در لجن‌زار زندگی کرده و ناگهان به مرکزِ «نظم» و «همه‌چیز سرِ جای خودش بودن» سفر کرده «آرامش بسیار زیاد و استرس تقریبن صفر» داره. بعید می‌دونم کسی که از کودکی در دانمارک به‌دنیا اومده و اون‌جا بزرگ شده باشه به‌دنبالِ آرامش نباشه.

    کوتاه این‌که به نظرِ من، آرامش رُ نباید در بیرون جست‌جو کرد. آرامش هر جا که هست اون بیرون نیست. مردمِ هند نسبت به ما خیلی بدبخت‌تر هستند. شاید اگر به هند سفر کنید ببینید که کسی کنار جوی آبی کثیف نشسته و با کاسه‌ای آب که بر روی سرش می‌ریزه استحمام می‌کنه و لبخند به لب داره. این‌که توقعِ آدم از زندگی چیه و دنبالِ چی می‌گرده خیلی مهمه. بزرگی می‌گفت «یک بار دیدم فقیری کنار جوی آب نشسته بود. یک تکه نانِ خشک زد توی آب و با لذت خورد. بعد جرعه‌ای آب از همون آبِ روان نوشید، کفش‌هاش رُ گذاشت زیرِ سرش و به خوابِ عمیقی فرو رفت. همه‌ی آرزوی من در زندگی اینه که یک شب بتونم مثلِ اون شخص راحت بخوابم»

    در این مورد حرف زیاد می‌شه زد. فعلن در همین حد بسه.

    آرامش
    بسامدِ ضربانِ قلبِ من

    محصولِ ۱۳۹۳ مرداد ۵, یکشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    خطی برای مشتری

    آدم باید خیلی خوش شانس باشد با فروشنده‌ای روبرو شود که دروغ نمی‌گوید. رفته بودیم بازار بلور فروش‌ها ظرف بخریم. دنبالِ ماهی‌تابه‌ی سرامیک می‌گشتیم. فروشنده‌ای می‌گفت سرامیکی‌ها دو نوع هستند. گیاهی و غیرگیاهی. گیاهی‌ها سیاه‌رنگ هستند، مثلِ همینی که من دارم. روشن‌ترها گیاهی نیستند و سرطان‌زا هستند. با قاشق هم خط نمی‌افتد روی‌شان. خیلی راحت هم شسته می‌شوند. ما خودمان در خانه از همین ظرف‌ها استفاده می‌کنیم. با دقت به کفِ ماهی‌تابه‌ای که در دست داشتم نگاه کردم. یک خط از این سرش افتاده بود تا آن سرش. پرسیدم ببخشید، این خط است؟ گفت: نه، نه، آن چیزی نیست. این را خودمان کشیده‌ایم، برای مشتری کشیده‌ایم. می‌خواستیم به‌ش نشان دهیم که روی ماهی‌تابه خط نمی‌افتد.


    فروشنده‌ی دیگری ماهی‌تابه‌ی کُره‌ای و تُرک داشت. گفت کره‌ای‌ها به‌درد نمی‌خورند، تُرک‌ها خوب هستند. اسم جنسِ تُرک‌اش کورک‌ماز بود. کف‌اش روشن بود. می‌گفت این‌ها گیاهی هستند. گیاهی‌ها همه روشن هستند. تیره‌ها سرطان‌زا هستند. کورک‌ماز جنسِ خیلی خوبی است. اگر فروشنده‌ای آن را بیاورد بلافاصله فروخته می‌شود. بعد دفترچه‌ی ظروف را آورد تا از روی‌اش نشان‌مان دهد گیاهی هستند. صفحه‌ی مربوط به آن ظرف را پیدا کرد و شروع کرد به خواندن. دو سه خط بود. خطِ دوم رسید به واژه‌ی excellent و گفت «الکسی»، یا چیزی شبیه به این. همه چیز را آرام توی دل‌اش می‌خواند، فقط همین یک کلمه را بلند گفت. دفترچه را بست و دوباره شروع کرد به توضیح دادن. شنیدم توی یکی از جمله‌های‌اش گفت کِت تِ گوری. فکر کردم به category دارد می‌گوید کِت تِ گوری. اما وقتی با دست به ظرف‌های پشتِ سرم اشاره کرد فهمیدم به کتری‌ قوری‌ها می‌گفت کتِ تِ گوری. قیمتِ یکی از ظرف‌های پلاستیکی را ازش پرسیدم. گفت این‌ها نمی‌شکنند. یکی‌شان را برداشت و زد زمین. بعد رفت با دو پا روی‌اش ایستاد. گفت ببینید، نمی‌شکند. همین‌طور که روی ظرف ایستاده بود از مغازه رفتیم بیرون. کمی آن‌طرف‌تر توی ویترینِ یکی از مغازه‌ها که تعطیل بود همین ظرفِ پلاستیکی را دیدیم که درش ترک خورده و شکسته بود. فروشنده‌ی دیگری می‌گفت تُرک‌ها همه چینی هستند. آن یکی می‌گفت آلمانی‌ها همه تُرک هستند. هیچ‌کدام از فروشنده‌هایی که مغازه‌شان هنوز باز بود با هم خوب نبودند. همه‌شان هم‌دیگر را به‌دروغ‌گویی متهم می‌کردند، خطی برای مشتری می‌کشیدند و جنس‌شان را می‌فروختند.

    محصولِ ۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    قطاری که در جاده می‌رفت

    توی قطار نشسته بودم و داشتم از اسالم می‌رفتم به خلخال. مردی که جلوی من نشسته بود تلفن‌اش زیاد زنگ می‌خورد. یک بار که با کسی صحبت می‌کرد در یکی از جمله‌هاش گفت: «الان دوباره بهش زنگ می‌زنم تاکید می‌کنم»
    داشتم کتاب می‌خوندم. وقتی این جمله رُ گفت دیگه جلوتر نرفتم. فقط چشم‌ام به کتاب بود و منتظر بودم ببینم زنگ می‌زنه چه تاکیدی می‌کنه. زنگ زد. ولی به خودِ طرف زنگ نزد. به یکی دیگه زنگ زد گفت الان بهش زنگ بزن تاکید کن.
    با خودم فکر کردم چرا خودش زنگ نزد تاکید کنه؟ چرا یک نفر رُ واسطه قرار داد برای تاکید کردن؟ شاید اگر کسِ دیگری تاکید می‌کرد اثرش بیش‌تر بود. شاید تا حالا دو سه بار تاکید کرده بود و زشت بود اگر یه بار دیگه هم تاکید می‌کرد. یا اگه یه بار دیگه هم تاکید می‌کرد قضیه لوث می‌شد یا از حیثِ انتفاع ساقط می‌شد. شاید هم «تاکید کردن» یاد می‌داد این آقا. الان هم می‌تونست خودش زنگ بزنه تاکید کنه، اما ترجیح داد یکی از شاگردهاش این کار رُ انجام بده تا یاد بگیره «تاکید کردن» رُ.

    توی همین فکرها بودم که خانم جعفری زنگ زد بهش. آقا گفت: «بانک را دست‌ام نیست». خانم که متوجه نشده بود چی شنیده، یا مطمئن نبود چیزی که شنیده درست شنیده، یا مطمئن بود چی شنیده اما مطمئن نبود کسی که پشتِ خطه آقاییه که روبروی من نشسته دوباره پرسید: «چی؟!». آقا دوباره گفت: «می‌گم بانک را دست‌ام نیست خانم جعفری. دروغ نمی‌تونم بگم» (منظورش این بود که اگه بهت بگم «باشه می‌رم بانک» بهت دروغ گفته‌ام).

    تازه فهمیدم در موردِ تاکید کردن هم دروغ گفته بود. این مرد پیشه‌اش دروغ بود و دروغ. گوشِ جاده‌های گاه و بی‌گاه بسته‌ی اسالم به خلخال سال‌هاست که پر شده از دروغ‌های این آقا. بلند شدم. بس بود شنیدنِ این همه تزویر. کتاب رُ بستم و فریاد زدم نگه‌دار آقای راننده! خم شدم و دست‌ام رُ گذاشتم روی گلوی اون مرد. با نفرت نگاه‌اش کردم و فشار دادم. فشار دادم. صورت‌اش سرخ شد. دست‌اش که تقلا می‌کرد بی‌حرکت شد و تسبیح ازش افتاد. گوشی‌اش دوباره زنگ زد. خانم جعفری بود. صدای زنگ کم‌کم وضوحِ خودش رُ از دست داد و محو شد. راننده صدام رُ نشنیده بود و سرعتِ قطار هر لحظه بیش‌تر می‌شد. توی قطار زمان به سرعت می‌گذشت اما بیرون همه چیز آروم بود. سرم رُ از پنجره بردم بیرون. جاده‌ی اسالم به خلخال زیباتر از چیزی بود که تصور می‌کردم.


    محصولِ ۱۳۹۳ تیر ۱۵, یکشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    داستانِ قورباغه‌ای که نمی‌پرید

    از کجا می‌شه فهمید یه قورباغه کره؟ پاسخ به این سوال ممکنه در نگاهِ اول ساده به‌نظر برسه، اما این‌طور نیست.

    راه حل‌ها:

    ۱- به قورباغه می‌گیم بپر، اگر نپرید کره.
    اشکالِ روشِ بالا اینه که ما نمی‌دونیم قورباغه چیزی شنیده یا نه

    ۲- به قورباغه می‌گیم نپر. اگر پرید کره.
    اشکالِ روشِ بالا اینه که ما نمی‌دونیم قورباغه چیزی شنیده یا نه

    ۳- یه قرآن می‌آریم، به قورباغه می‌گیم «دست بذار روش، قول بده اگر گفتیم بپر و شنیدی بپری»
    اشکالِ روش بالا اینه که قورباغه ممکنه بی‌دین و ایمون باشه و قسمِ دروغ بخوره

    ۴- با میکروسکوپ توی سوراخ گوشش رو نگاه می‌کنیم، اگر پرده نداشت کره.
    اشکالِ روشِ بالا اینه که ما نمی‌دونیم قورباغه از کجا می‌شنوه. این‌که سوارخ گوش‌های آدم دو طرفِ سرشه دلیل نمی‌شه که برای همه این‌جوری باشه. شاید سوراخ گوش‌های قورباغه یه جای دیگه‌اش باشه. و شاید حتا گوش‌های قورباغه سوراخی نداشته باشه. ما که نمی‌دونیم.

    ۵- یه روش دیگه اینه که قورباغه رو با مربا می‌خوریم، اگه خوش‌مزه شد کره.

    ۶- یه روش دیگه اینه که پاهای قورباغه رو قطع می‌کنیم، بعد بهش می‌گیم بپر. اگر برگشت و با افسوس اول یه نگاه به پاهاش کرد بعد یه نگاه به ما، می‌فهمیم که می‌خواد بپره، ولی نمی‌تونه و کر نیست.
    اشکالِ روشِ بالا اینه که ممکنه گوش‌های قورباغه روی پاهاش باشه. علتِ این‌که برمی‌گرده نگاه می‌کنه هم اینه که واقعن نمی‌فهمه برای چی پاهاش رو قطع کردیم.

    ۷- یه مسابقه‌ی سخت برای رسیدن به نوکِ برج بین قورباغه‌ها برگزار می‌کنیم و به‌عنوان تماشاچی مُدام حرف‌های ناامید کننده می‌زنیم. قورباغه‌ای که دست از تلاش نکشه و به نوکِ برج برسه قطعن کره.
    اشکالِ روش بالا اینه که غیر انسانیه. مثلِ گاو بازی توی اسپانیا. با چه هدفی باید چنین مسابقه‌ای برگزار کرد؟ مگه فهمیدنِ این‌که یه قورباغه کره یا نه چه‌قدر ارزش داره که حاضریم به خاطرش دست به هر کاری بزنیم؟ به بازی گرفتنِ این حیواناتِ زبان بسته چیزی جز افول ارزش‌های انسانی نیست. دوستان، دکتر علی شریعتی در جایی گفته بود: «کار فکری به همان اندازه که انسان را می تواند در شناخت درست و دقیق یاری کند در شکلِ انحرافی‌اش ممکن است وی را حتی از یک عامی که خِرَدِ طبیعی و فطرتِ سالم دارد بیشتر دور سازد و آنچه را هست نبیند و آنچه را ببیند که نیست.»

    از وقتي كه در اختيار ما قرار داديد، بسيار متشكّريم.
    خدانگهدار

    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه پاهامون درد نمی‌کنه آقا.
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه مرتضی شبا زود می‌آد خونه.
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه مجبور نیستی بری خونه‌ی مردم رخت بشوری.
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه صدای تلفن رُ که می‌شنوم با نگرانی از خواب نمی‌پرم.
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه مریضا اعتراض نمی‌کنند که من زیاد ازشون پول می‌گیرم.
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه اتفاقی که اون شب افتاد خیلی اذیت‌ام نمی‌کنه.
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه کسی رُ به اسمِ کوچیک صدا نمی‌زنم.
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه علی آقا کتک‌ام نمی‌زنه.
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه وقتی دیرتر از استاد می‌رم سرِ کلاس چیزی بهم نمی‌گه
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه هیچ کم و کسری نداریم
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه نشنیدم کسی جایی بگه فلانی همچین کاری کرد
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه برامون مهم نیست که شبا با شکم گرسته سر بر بالین بگذاریم، شاکریم به هر حال.
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه از حرفِ کسی ناراحت نمی‌شم، خوش‌حال هم نمی‌شم راستیاتش. هیچی برام مهم نیست دیگه.
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، با یه زخمِ کوچیک هم خونِ زیادی ازمون می‌ره آقای دکتر.
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، یه صداهایی می‌شنوم که بقیه نمی‌شنوند.
    از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، دیگه هر چی بهش می‌گیم گوش می‌ده. نه نمی‌گه.

    محصولِ ۱۳۹۳ خرداد ۲۴, شنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    محدودیت، خداهای چندگانه و شیطان

    یکی از مسایلی که هیچ‌وقت برای من حل نشده اینه که اگر چندین خدا وجود داشته باشند خدایی که فرستنده‌ی قرآنه لزومن نمی‌تونه قدرت‌مندترینِ خداها باشه. انسان موجودِ محدودیه، هم در بعدِ زمان و هم در بعدِ مکان. زمان و مکان تنها بعدهایی هستند که ما تا حدی از اون‌ها سر در می‌آریم و ممکنه هزاران بعدِ دیگه هم وجود داشته باشند که برای ما قابلِ درک نیستند. بنابراین اگر گفته بشه خدا ازلی و ابدیه، یعنی زمان و مکان محدودیتی برای خدا ایجاد نمی‌کنه، این به این معنی نیست که بعدی که برای خدا محدودیت ایجاد کنه وجود نداره. فرض کنید علاوه بر زمان و مکان، هزار تا بعدِ دیگه هم وجود دارند که خدا توی هیچ‌کدوم از اون‌ها محدودیت نداره. برای همین به خودش گفته «قادرِ مطلق». اما به نظرِ من این امکان وجود داره که بُعدِ هزار و یکمی وجود داشته باشه که خدا از اون بی‌خبره. یعنی خدایی که ما می‌شناسیم به این دلیل خودش رُ «قادرِ مطلق» نام نهاده که از وجودِ بُعدِ هزار و یکم بی‌خبره. فرض کنید کلن سه تا خدا توی هستی وجود داره. یکی که از همه قدرتمندتره (الف) دو تای دیگه خلق کرده (ج و د). خداهای ج و د از هم بی‌خبرند چرا که در بُعد هزار و یکم از هم جدا شده‌اند؛ و تداخلی هم با هم ندارند. مسئله اینه که اگر ما باید خدای «الف» رً بپرستیم، دور از عدالته که خدای «ج» کتابی برای آدم‌ها بفرسته و توی اون کتاب بگه فقط من رُ بپرستید و تنها از من یاری بجویید.

    فرمود: از آسمان‌ها (و از صفوفِ ملائکه) خارج شو که تو رانده‌ی درگاهِ منی! (۷۷) و مسلما لعنتِ من بر تو تا روز قیامت خواهد بود. (۷۸) عرض کرد: پروردگار من! مرا تا روزی که انسان‌ها برانگیخته می‏شوند مهلت ده. (۷۹) فرمود تو از مهلت داده شدگانی. (۸۰) ولی تا روز و زمانِ معینی. (۸۱) گفت: به عزتت سوگند همه‌ی آنها را گمراه خواهم کرد (۸۲) - سوره‌ی ص

    من اگر شیطان بودم و قسم می‌خوردم که همه‌ی انسان‌ها رُ گمراه کنم، به‌ترین کاری که به ذهن‌ام می‌رسید این بود که یه کتاب برای انسان‌ها بفرستم و از اون‌ها بخوام فقط من رُ بپرستند. و این کتاب رُ امضا هم می‌کردم: «این (قرآن) گفته‌ی شیطانِ رجیم نیست (۲۵) - سوره‌ی تکویر» و توضیح هم می‌دادم که امکان نداره چندین خدا وجود داشته باشند و من تنها خدا هستم: «خدا هرگز فرزندی برای خود انتخاب نکرده؛ و معبود دیگری با او نیست؛ که اگر چنین می‌شد، هر یک از خدایان مخلوقاتِ خود را تدبیر و اداره می‌کردند و بعضی بر بعضی دیگر برتری می‌جستند. منزه است خدا از آن‌چه آنان توصیف می‌کنند (۹۱)» - سوره‌ی مومنون

    میلادِ مُنجی

    » آدم‌ها دو دسته‌اند: اون‌هایی که منتظرِ ظهورِ یک منجی هستند و اون‌هایی که نیستند. اون‌هایی که هستند تو کله‌شون این می‌گذره: امام زمان که بیاد بقیه‌ی آدم‌ها خوب می‌شن و زندگی به‌تر می‌شه. این دسته از آدم‌ها تغییری برای خودشون متصور نیستند. دسته‌ی دوم اون‌هایی هستند که نیازی به تغییرِ خودشون و دیگران احساس نمی‌کنند، برای اون‌ها همه چیز خوبه و زادروزِ منجی فرقی با بقیه‌ی زادروزها نداره.

    » به‌نظر من اگر امام زمان ظهور کنه از سالِ آینده دیگه براش تولد گرفته نمی‌شه به دو دلیل. اول این‌که این تولدهایی که هرسال گرفته می‌شه فقط برای اینه که امام زمان ظهور کنه. دلیل دوم که مهم‌تر از دلیلِ اوله اینه که تولد گرفتن برای امام بدعتیه که توسط ایرانی‌ها پایه‌گذاری شده و هیچ سابقه‌ی تاریخی‌ای نداره. هیچ‌کس به‌یاد نداره مردمِ مدینه هر سال توی مسجد جمع شده باشند و برای پیامبر تولد گرفته باشند.

    » یکی از اشتباهاتی که منتظرانِ ظهور می‌کنند اینه که فکر می‌کنند بعد از پیدایشِ امام زمان زمین تبدیل به بهشت می‌شه در صورتی که این‌طور نیست. بیش‌ترِ مردم از قدرتِ فهمِ کافی برخوردار نیستند و این چیزی نیست که پس از ظهور تغییر کنه. به عبارتِ دیگه تعداد آدم‌های احمق، پیش و پس از ظهور یکسانه و این چیزی نیست که به‌راحتی تغییر کنه مگر این‌که با ظهور معجزه‌ای رخ بده که هم از عقل دوره و هم از عدالت. پس برای نزدیک شدن به جامعه‌ی آرمانی تنها دو راه باقی می‌مونه: ۱- کارِ فرهنگی ۲- زور. انجامِ کار فرهنگی بعیده به نتیجه برسه به سه دلیل: یکی این‌که انسان میل به بی‌نظمی داره. دوم این‌که بیش‌ترِ آدم‌ها احمق هستند. و سوم این‌که کارِ فرهنگی در جاهایی که نیاز به تغییر احساس می‌شه (از جمله ایران) پاسخ‌گو نیست. بنابراین یک راه باقی می‌مونه: زور. استفاده از زور در کشوری مثلِ چین با جمعیتی بیش از یک میلیارد نفر جواب داده و به‌نظر الگوی خوبی برای حکومت بر مردم می‌رسه.

    حضرت

    یکی از به‌ترین لحظاتِ زندگی یه معلم وقتیه که می‌بینه یکی از شاگردهای قدیمی‌اش به جایگاهِ اجتماعی خوبی دست پیدا کرده. مثلن دکتر یا مهندس یا خلبان شده. اما به‌نظرِ من شدیدترین لذت رُ توی این زمینه معلمِ کودکی‌های حضرتِ علی (ع) تجربه کرده. تصور کنید لحظه‌ای رُ که یک معلمِ بازنشسته داره توی کوچه‌های کوفه قدم می‌زنه و ناگهان با شاگردِ قدیم‌اش روبرو می‌شه که حالا برای خودش حضرت شده، حضرتِ علی؛ یعنی بالاترین مقامی که یه شاگرد ممکنه یک روز به‌ش دست پیدا کنه. چه لذتی می‌بره معلم از دیدنِ شاگردش در چنین لحظه‌ای. باید وصف‌ناپذیر باشه.

    محصولِ ۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    بی‌بی حکیمه

    هیچ‌کدوم از آفریده‌های خدا بی‌حکمت نیستند. مثلن چند روز پیش داشتم با خودم فکر می‌کردم خدا چرا گوسفند رُ طوری نیافریده که بتونه تندتر از این بدوه. گوسفند چرا ان‌قدر آروم راه می‌ره؟ کمی که با خودم فکر کردم دیدم اگر گوسفند می‌تونست بدوه، الان چیزی از اسلام باقی نمونده بود. چرا؟ چون اگر گوسفند می‌تونست مثلِ اسب بدوه، امام حسین (ع) و یاران‌اش به‌جای اسب سوار گوسفند می‌شدند، بعدش توی ظهر عاشورا که تشنه بودند، از شیرِ گوسفند می‌دوشیدند و سیراب می‌شدند و انرژی می‌گرفتند و در جنگ پیروز می‌شدند و امام حسین (ع) شهید نمی‌شد و درنتیجه نهالِ اسلام آبیاری نمی‌شد و خشک می‌شد و از بین می‌رفت. و واقعن هم همین‌طوره. هیچ چیزی بی‌حکمت نیست. ما اول راهنمایی که بودیم یه معلم دینی داشتیم، می‌گفت هیچ فکر کرده‌اید اگر بینیِ ما دو تا سوراخ نداشت چی می‌شد؟ اون‌وقت دیگه نمی‌تونستیم نفس بکشیم و خشک می‌شدیم و می‌مُردیم. یا مثلن گوش‌مون به‌جای این‌که دو طرفِ سرمون باشه چرا توی دهن‌مون نیست؟ همه‌ی اینا حمکت داره آقا...

    محصولِ ۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    رازِ هواپیمای گم‌شده

    شما هم باید (باید) در خبرها شنیده باشید که قطعاتِ هواپیمایی که پیدا شده بودند متعلق به هواپیمای گم‌شده‌ی مالزی نبوده‌اند. شاید براتون جالب باشه که بدونید دانشمندان چگونه می‌فهمند آیا قطعات پیدا شده مربوط به هواپیمای گم شده هستند یا نه.

    هر هواپیمایی که تولید می‌شه، روی بدنه‌اش یک شماره‌ی منحصر به فرد حک می‌شه. این شماره مثلِ اثرِ انگشته. هر هواپیمایی که از باندِ فرودگاه بلند می‌شه شماره‌ی بدنه‌اش به‌وسیله‌ی کاپیتان به برجِ مراقبت اعلام می‌شه و برجِ مراقبت هم اون شماره رُ گوشه‌ای یادداشت می‌کنه. به مُجَرَدِ این‌که هواپیما از صفحه‌ی رادار گم بشه، این شماره‌ی یکتا به تمام واحدهای امداد و نجات اعلام می‌شه و جستجو برای پیدا کردنِ قطعاتِ هواپیما آغاز می‌شه. شماره‌ی قطعاتی که چند روز پیش در اعماق اقیانوس هند پیدا شدند با شماره‌ای که هنگامِ بلند شدنِ هواپیما از زمین به برجِ مراقبت مخابره شده بود انطباق نداشت.


    اما حقیقتِ امر چیزِ دیگری است

    یکی از مشکلاتی که دانشمندان همواره با آن دست به گریبان بوده‌اند زنگ زدگیِ قطعاتِ هواپیما هنگام پرواز در هوای بارانی بوده است. شدتِ بارشِ باران در ارتفاعِ بیست هزار پایی از سطح زمین به قدری است که حتا رنگ کردن هم نمی‌تواند مانعِ زنگ زدنِ قطعاتِ هواپیما شود. بدین ترتیب دانشمندان همیشه به‌دنبالِ راهی بوده‌اند که جلوی خوردگیِ قطعاتِ هواپیما در هوای بارانی را بگیرند. جالب است بدانید هواپیمایی که گم شده است، نخستین نمونه از هواپیماهایی است که بدنه‌شان ضدِ زنگ ساخته شده. قطعاتِ این هواپیما از نوعِ خاصی از آلیاژهای نانوکربن ساخته شده‌اند که در برابرِ قطره‌های باران هیچ واکنشی از خود نشان نمی‌دهند و در نتیجه هیچ‌گاه خیس نمی‌شوند. برای آزمایش این هواپیما که ساختِ شرکتِ بویینگ می‌باشد مسیری انتخاب شد که بیش‌ترین بارش را داشته باشد. در مسیر پروازیِ کوالالامپور - پکن، سالانه بیش از بیست هزار میلی‌متر باران می‌بارد که در نوعِ خود بی‌نظیر است. در روزِ پرواز، به خلبان دستور داده شده بود تا جایی که می‌تواند از میانِ ابرها حرکت کند. در این روز، به دلایلی نامعلوم، بادهای شدیدی از شرق به غرب وزیدن گرفت و همه‌ی ابرهای باران‌زا را با خود به سمتِ اقیانوسِ هند بُرد. خلبان هم هواپیما را به‌دنبالِ ابرها به سمتِ اقیانوسِ هند تغییر مسیر داد. عکسی که در زیر می‌بینید نشان‌دهنده‌ی مسیری است که هواپیما به دنبالِ ابرها رفته:


    با توضیحاتی که داده شد باید فهمیده باشید وقتی یک قطعه از دریا گرفته می‌شود از کجا می‌توان فهمید مالِ این هواپیما بوده یا نه. همه‌ی قطعاتی که تا حالا از دریا گرفته شده‌اند خیس بوده‌اند. جستجوگران به‌دنبالِ قطعاتی هستند که خیس نشده باشند.

    محصولِ ۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    سنگ‌های شکسته

    چه فرقی بینِ سنگی که امروز شکسته با سنگی که یک میلیون سال پیش شکسته وجود داره؟

    هر کدوم از سنگ‌هایی که توی باغچه‌ی خونه‌ی ما هستند میلیون‌ها سال عمر دارند، اما چرا هیچ‌کدوم‌شون قیمتی نیستند؟
    چرا یک مجسمه‌ی سنگی که دو هزار سال پیش ساخته شده دارای ارزش زیادیه، اما یک سنگِ معمولی ارزشی نداره؟
    شاید یه دلیل‌اش این باشه که هر چیزی که فراوون باشه خودبه‌خود بی‌ارزش می‌شه. سنگی که توی باغچه هست هم اگرچه میلیون‌ها سال پیشینه داره، اما چون فراوونه ارزشی نداره.
    خب پس باید کاری کرد که سنگِ توی باغچه متفاوت بشه. مثلن جوری تراشیده بشه که شبیهِ سرِ اسبِ یکی از سربازانِ هخامنشی بشه.
    مجسمه‌های سنگی‌ای که شبیهِ آثار باستانی تراشیده شده‌اند توی مغازه‌ها زیاد پیدا می‌شن، اما باز هم به‌اندازه‌ی آثار باستانی ارزشمند نیستند. چرا؟
    خب حالا فرض کنید دو هزار سال پیش، یه سفال‌گرِ هخامنشی یک کوزه می‌سازه، و پیش از این‌که کوزه رُ زیرِ خاک چال کنه یه سنگ هم می‌گذاره توی کوزه. دوهزار سال بعد یعنی سال ۱۳۲۱ هجری خورشیدی، کوزه‌ای از زیرِ خاک پیدا می‌شه که یک سنگ هم درون‌اش جای گرفته. کوزه ارزش‌مند به‌نظر می‌رسه، اما آیا سنگِ توش هم ارزشی داره؟
    حالا فرض کنید سفال‌گر، پیش از این‌که سنگ رُ داخلِ کوزه بگذاره، کمی تراش‌اش بده و شبیهِ سرِ اسب‌اش کنه. دوهزار سال بعد یعنی سال ۱۳۲۱ هجری خورشیدی، کوزه‌ای از زیرِ خاک پیدا می‌شه که یک سنگ هم که به شکلِ سرِ اسب تراشیده شده درون‌اش جای گرفته. کوزه ارزش‌مند به‌نظر می‌رسه، اما آیا سرِ اسب هم ارزشی داره؟
    سنگی که دستِ‌کم دو سه میلیون سال از عمرش می‌گذره، چه فرقی می‌کنه امروز تراشیده شده باشه یا دوهزار سالِ پیش؟

    یه سوال دیگه هم دارم. روش‌هایی وجود داره که به‌وسیله‌ی اون‌ها می‌شه طولِ عمر یک سنگ رُ تعیین کرد (از راهِ محاسبه‌ی نیم‌عمر کربن و چیزهای دیگه‌ای که نمی‌دونم). اما آیا روشی هم وجود داره که بشه گفت یه سنگ چه زمانی شکسته شده؟ من اگر سنگی که از وسط نصف شده رُ به یک زمین‌شناس یا باستان‌شناس بدم، اون شخص می‌تونه به من بگه این سنگ چه زمانی از وسط نصف شده؟

    محصولِ ۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    فرق انسان و حیوان (۴)

    گوسفندها وقتی به جوبِ آب می‌رسند همگی می‌ایستند. اما به‌محضِ این‌که دو سه تا شون از روی جوب بپرند بقیه هم می‌پرند.
    آدم‌های پیاده هم وقتی به چراغ قرمز می‌رسند همگی می‌ایستند. اما به‌محضِ این‌که دو سه تا شون پیش از سبز شدن، از چراغ رد بشن بقیه هم رد می‌شن.

    اما در این پریدن و رد شدن تفاوتی وجود داره برای کسانی که می‌اندیشند. نپریدنِ گوسفندها از ترسه. ترس از ناشناخته بودنِ پیش‌آمدی که پس از پریدن رخ می‌ده. اما رد نشدنِ آدم‌ها از ترس نیست، از خجالته. خجالت از در میانِ شهری‌ها دهاتی به‌نظر رسیدن. یکی دو تا گوسفند که پریدند ترسِ بقیه‌ی گوسفندها می‌ریزه و می‌پرند. یکی دو تا آدم هم که رد بشن، خجالتِ بقیه‌ی آدم‌ها هم از بین می‌ره و همه رد می‌شن.

    محصولِ ۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    لب‌های آقای سیلوِستِر

    لب‌های راکی؛ لب‌هایی با شکلِ خاص که همیشه مورد توجهِ من بوده‌اند. برای همین اگر لب‌های کسی شبیهِ لب‌های ایشون بوده بی‌درنگ متوجه شده‌ام. من تا حالا فهمیده‌ام که آقای مهدی پاشازاده و محمد تقوی هم لب‌هایی شبیهِ لب‌های آقای راکی دارند. یکی از بازیگرهای زنِ سینمای ایران هم که اسم‌اش خاطرم نیست لب‌هایی به همین شکل داشتند. چند روز پیش به‌صورت اتفاقی عکسِ یک نفر دیگه رُ هم دیدم که لب‌های این‌چنین داشت. به لبِ این افراد در عکس‌های زیر دقت کنید:







    آیا شما کس دیگری که لب‌های این‌چنینی داشته باشه می‌شناسید؟


    مرتبط:
    خاک‌سپاری
    گوشه‌ی ذهن

    محصولِ ۱۳۹۲ اسفند ۳, شنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    آیا هدف تنها زاییدن است؟

    سال‌ها پیش در میانِ صحبت‌های مادربزرگ و مادرم شنیدم که مادربزرگ‌ام می‌گفت: «زن وظیفه‌ای جز تولیدِ مثل نداره.» و مادربزرگ عزیزم جز این هم کاری نکرد. مهم‌ترین کاری که تا پیش از زمین‌گیر شدن و از دنیا رفتن انجام داد زاییدن و بزرگ‌کردنِ شیش تا بچه بود. البته او مهربان بود و به بچه‌هاش هم در بزرگ کردنِ بچه‌هایی که زاییده بودند کمک می‌کرد. او با این‌که برای‌اش حتمن سخت بوده، از من و بقیه‌ی نوه‌های‌اش هم وقتی بچه بودیم نگهداری می‌کرد. با این‌که این طرز از زندگی، یعنی اومدن و زاییدن و رفتن برای من آزار دهنده است، اما خوب که فکر می‌کنم می‌بینم من هم تا این لحظه از عمرم کاری مفیدتر از زاییدن انجام نداده‌ام. حتا نزاییده‌ام تا چیزی شبیه به خودم تولید کرده باشم. در واقع مادربزرگ‌ام خیلی خوش‌شانس بود که تونست در همین حد هم مفید باشه و من به روحِ بلندِ او درود می‌فرستم. او برای خودش هدف داشت، و به هدف‌اش هم رسید و با افتخار از دنیا رفت. اما من چی؟ دردِ ترس از نزاییدن همیشه همراه‌امه. وحشتِ از این دنیا رفتن بی‌این‌که چیزی زاییده باشم یا به کسی در زاییدن کمک کرده باشم آزارم می‌ده و کابوسِ روزها و شب‌های منه.

    محصولِ ۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    فریبنده زاد و فریبا بمیرد

    من فکر می‌کنم علتِ اصلی همه‌ی سختی‌ها و بدبختی‌های بشر اینه که بدون هیچ پرسشی به دانشمندان اطمینان کرده‌ایم و نتیجه‌ی تحقیقاتِ اون‌ها رُ چراغ کرده‌ایم برای روشن کردنِ مسیری که در اون قدم برمی‌داریم. اگر از همون روزِ اول با دیده‌ی تردید به همه چیز نگاه می‌کردیم شاید امروز وضع‌مون این نبود. در این میان وظیفه‌ی کسانی که دانشمند نیستند به خاطر ذهنِ آزادتری که دارند برای هشدار دادن و زیر سوال بردن تحقیقاتِ دانشمندان از بقیه سنگین‌تره.

    اجازه بدید یک مثال بزنم از نتیجه‌ی تحقیقاتِ دانشمندان و این‌که چه‌طور می‌شه این تحقیقات رُ زیر سوال بُرد:

    «تحقیقات نشان می‌دهد مرگ آگاهی در بعضی از حیوانات وجود دارد و با مطالعه دقیق رفتار آنها می‌توان نتیجه گرفت که لحظات پایان عمر حیوانات برای خودشان و اطرافیانشان قابل درک است.

    شامپانزه‌ها شبیه‌ترین موجودات به انسان به لحاظ تکاملی هستند و خصوصیات فیزیکی و روانشناختی مشابه زیادی با انسان‌ها دارند. زیست شناسانی که مدت‌ها محل زندگی شامپانزه‌ها در باغ‌وحش اسکاتلند را زیر نظر گرفتند برای مثال به مرگِ شامپانزه‌ی ماده‌ی پنجا‌ه ساله‌ای در سال ۲۰۰۸ اشاره می‌کنند.

    در آخرین ساعات زندگی این شامپانزه، همه اعضای گروه روی سکوی نزدیک او جمع شده و آرام پوست او را نوازش می‌کردند. پس از مرگ این شامپانزه‌ی ماده، همه از او دور شدند و تنها دختر او تمام شب را کنار مادرش باقی ماند. نکته‌ی جالب دیگر این که حتی پس از چند روز و عادی شدن رفتار شامپانزه‌ها، آن ها تا چند روز روی سکویی که شامپانزه پیر آخرین ساعات زندگی‌اش را روی آن گذراند، جست‌وخیز نمی‌کردند.

    فیل
    تحقیقات زیادی اثبات می‌کند که فیل‌ها نسبت به مرگ آگاهند و در لحظات مرگ با یکدیگر مهربان‌تر می‌شوند و نه تنها خویشاوندان درجه اول بلکه بقیه فیل‌ها نیز نسبت به فیلی که لحظات آخر زندگی را می‌گذراند، توجه ویژه دارند و با حالتی حاکی از ترحم تلاش می‌کنند نیازهای او را رفع کنند. برای نمونه فیلی که در حال مرگ بود، پنج خانواده از فیل‌های دیگر به حالت پرستاری به فیل در حال مرگ سر می‌زدند و به او برای زنده ماندن کمک می‌کردند.

    قو:
    قوها پرندگان زیبا و از مخلوقات خارق‌العاده خداوند هستند. در افسانه‌های قدیمی آمده که قوی گنگ در طول عمر هیچ صدایی تولید نمی‌کند و تنها در نزدیکی لحظات مرگ، به گوشه‌ای دنج پناه برده و آوازی زیبا به عنوان اختتامیه‌ی عمر خود می‌خواند که با اتمام آواز جانش را از دست می‌دهد. هنوز کسی به درستی نمی‌داند که آیا قوها واقعا آخرین لحظه‌های زندگی خود را تشخیص می‌دهند یا خیر اما افسانه‌ها و تعاریف نمادین در مورد این جانداران زیبا هم‌چنان در فرهنگ‌های مختلف پابرجاست.»

    خُب، به نظر من اگر از زاویه درستی به این تحقیقات نگاه کنیم متوجه می‌شیم که همه‌شون ممکنه اشتباه باشند. شاید همه‌ی این چیزهایی که گفته شده برعکس باشه. یعنی شامپانزه از مرگ‌اش خبر نداره، اما وقتی چند تا شامپانزه دورش جمع می‌شن و نوازش‌اش می‌کنند از این نوازش‌ها می‌میره. فیل هم از مرگِ خودش خبر نداره، اما وقتی فیل‌های دیگه باهاش مهربون‌تر می‌شن می‌میره. قو هم از مرگِ خودش خبر نداره، اما وقتی به سرش می‌زنه که بره یه گوشه‌ی دنج و آواز بخونه، به خاطرِ هم‌این آواز خوندن می‌میره.

    به نظر من اگر حیواناتِ دانشمند هم در مورد انسان تحقیق کنند نتیجه‌ی تحقیقات‌شون این می‌شه:
    انسان‌ها حیواناتی دوپا و از مخلوقات خارق‌العاده‌ی خداوند هستند. در افسانه‌های قدیمی آمده که انسان‌ها در نزدیکی لحظات مرگ، به کنار یک خیابانِ پر رفت و آمد می‌روند و به عنوان اختتامیه‌ی عمرِ خود، با یک ماشین برخورد می‌کنند و با رفتن زیرِ آن جانِ خود را از دست می‌دهند. هنوز کسی به درستی نمی‌داند که آیا انسان‌ها واقعن آخرین لحظه‌های زندگی خود را تشخیص می‌دهند یا نه اما افسانه‌ها و تعاریف نمادین در مورد این جانداران دوپا هم‌چنان در فرهنگ‌های مختلف پابرجاست.
    (گروهی دیگر از دانشمندان بر این باورند که انسان‌ها وقتی از مرگِ خود باخبر می‌شوند سرطان می‌گیرند و می‌روند باقی عمر خود را در بیمارستان می‌گذرانند تا بمیرند).

    چند وقت پیش یکی از باستان‌شناسانِ فرانسوی که برای مطالعه‌ی قنات‌ها به ایران آمده بود مهمانِ خانه‌ی ما بود. او به من گفت شما ایرانی‌ها واقعن در مهندسی سرآمدِ دنیا هستید. صدها سالِ پیش قنات را طوری از چشمه‌ای در دلِ کوه و زیرِ زمین می‌کندید که آن سرش دقیقن در روستای محل زندگی‌تان در می‌آمده. این کار نیاز به محاسباتِ پیچیده‌ای داشته که ایرانیان صدها سال پیش از عهده‌ی آن برمی‌آمده‌اند. اما من در همان لحظه با نتیجه‌ی تحقیقِ این دانشمند مخالفت کردم. به او گفتم ایرانی‌ها قنات را تا روستای‌شان نمی‌کشیده‌اند. اول یک قنات حفر می‌کرده‌اند، هر جا که از دلِ زمین بیرون می‌آمدند، همان‌جا روستایی می‌ساختند. این کار نیاز به محاسباتِ پیچیده‌ای نداشته.

    محصولِ ۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    بزرگِ تکنوکرات

    من تا حالا فقط دو جا دیده بودم که از ضمیرِ جمع به جای مفرد استفاده بشه:

    یکی در قرآن از زبانِ خداوند:

    «نحن اقرب اليه من حبل الوريد» یعنی «ما از از رگِ گردن به شما نزدیک‌تریم»

    یکی هم از زبانِ پادشاهان:

    ما امروز بوقلمون میل نداریم

    اما امروز یادم افتاد که دانش‌آموزان در مدرسه هم از هم‌این ادبیات استفاده می‌کنند:

    - [معلم] کی می‌تونه جوابِ این سوال رُ بده؟
    - [یکی از دانش‌آموزان] ما بگیم؟

    - شما از کلاس برو بیرون
    - ما آقا؟

    من فکر می‌کنم این ادبیات توسطِ فرقه‌های فراماسونری و از اواخرِ دهه‌ی بیست در مدرسه‌های ایران رواج داده شده. مروری بر کتاب‌های تاریخی از جمله کتابِ «چپِ نقدگرا در حوزه‌ی قدرت پس از تاریخِ مشروطه» نوشته‌ی دکتر ناصر فرزان (از تئوریسین‌های بزرگِ تکنوکرات) و چندین کتابِ دیگه در همین زمینه حرفِ من رُ به خوبی تایید می‌کنه.

    محصولِ ۱۳۹۲ بهمن ۵, شنبه
    هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

    دردهای قدیس

    از دردهایی که یه دفعه ناپدید می‌شن می‌ترسم. درست لحظه‌ای که انتظارش رُ نداری، همه چیز تموم می‌شه؛ درد آروم می‌گیره. انگار که هیچ‌وقت هیچ چیزی در کار نبوده. با خودت فکر می‌کنی مُرده‌ای. بعد که می‌فهمی هنوز همه چیز تموم نشده، فکر می‌کنی شاید یک قدیس باشی. یه قدیس مثلِ مادر ترزا. خودت که درد نمی‌کشی هیچ، دردِ بقیه رُ هم آروم می‌کنی، شفا می‌دی. فکر می‌کنی وقتی بمیری برات یه آرامگاه می‌سازن که هر روز به تعدادِ شفادهنده‌ترین امام‌زاده‌ی شهر بازدید کنند داره. هر کسی از راه می‌رسه ناخودآگاه زانو می‌زنه؛ زانو می‌زنه و از تو طلبِ بخشش و اگر بیمار داشته باشه، شفا می‌کنه. تو هم شفا می‌دی. شفا می‌دی و توی روح و قلبِ آدم‌ها لونه می‌کنی. همه‌جا یک تصویر از شمایلی که بیش‌ترین شباهت رُ به تو داره، روی تاقِ پنجره‌ها، دیوارِ مساجد و گوشه‌ی معابد گذاشته می‌شه. آدم‌ها صبح که از خواب بیدار می‌شن و شب قبل از این‌که به‌خواب برن، با نگاه کردن به عکسِ تو خیال‌شون راحت می‌شه. اون‌قدر راحت که وقتی به‌خواب می‌رن، با این‌که ممکنه خیلی درد داشته باشن، یه لبخند گوشه‌ی لب‌شون می‌شینه، لبخندی که از تصورِ لحظه‌ی دیدار با خدا هم تا به‌حال روی لب‌های کسی ننشسته. قدیس بودن سخته و برای کسی که نمی‌دونه این قداست رُ از کجا آورده سخت‌تر. وقتی به این‌که ممکنه یک قدیس باشم فکر می‌کنم تصویر نامفهومی روی دیوار جلوی چشمان‌ام شکل می‌گیره. تصویرِ مبهمی از یک پیرزن که خنده‌ی احمقانه‌ای بر لب داره.

    قدیمی

    به معتادها

    خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

    ناآرام

    ناآرام

    خوراک

    آمار

    نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

    دوست داشتنی

    گذشتگان

    پیوندها

    جستجوی این وبلاگ

    تماس

    naaraamblog dar yahoo dat kam
    Powered By Blogger
    Add to Google
    با پشتیبانی Blogger.