the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فراموشی

من یه مسابقه طراحی کرده‌ام. روش مسابقه این‌جوریه که به شرکت‌‌کننده‌ها یک «کلمه» با صدای بلند اعلام می‌شه، و حداکثر پنج دقیقه به‌شون وقت داده می‌شه که این کلمه رو از یاد ببرند. اگر کسی زودتر از پنج دقیقه بتونه اون کلمه رو فراموش کنه امتیاز بیش‌تری می‌گیره و با بالا بردنِ دست‌اش این موضوع رو به سرداور اعلام می‌کنه. روش کار هم به این صورته که در پایان، مجری از شرکت کننده‌ها می‌پرسه کلمه چی بود؟ اگر شرکت‌کننده‌ای بتونه کلمه رو بگه، می‌بازه و حذف می‌شه. ولی اگر یادش نباشه به مرحله‌ی بعد راه پیدا می‌کنه. اما برای این‌که مشخص بشه چه کسی واقعن کلمه یادش رفته و چه کسی داره وانمود می‌کنه که یادش رفته، از MRI و اسکنِ مغزی استفاده می‌شه. یعنی وقتی از یه نفر سوال می‌پرسند، فعالیت‌های دو قسمت از مغزش رو هم زیر نظر می‌گیرند:

الف- قسمتی که گذشته را به یاد می‌آورد
ب- قسمتی که دروغ می‌گوید

افراد به چهار دسته تقسیم می‌شوند:
۱- افرادی که فقط قسمت الف‌شان فعال است و کلمه را یادشان نمی‌آید. برنده
۲- افرادی که فقط قسمت الف‌شان فعال است و کلمه را یادشان می‌آید. بازنده
۳- افرادی که فقط قسمت ب‌شان فعال است و کلمه را یادشان نمی‌آید. بازنده (بازنده‌اند چون هیچ تلاشی برای به یاد آوردنِ کلمه نکرده‌اند)
۴- افرادی که فقط قسمت ب‌شان فعال است و کلمه را یادشان می‌آید. نمی‌شه همچین چیزی
۵- افرادی که قسمت الف و ب‌‌شان فعال است و کلمه را یادشان می‌آید. برنده (چون دارن دروغ می‌گن، پس کلمه‌ای که دارن می‌گن اگرچه درسته ولی چیزی نیست که براثر یادآوری بر زبان رانده شده باشه)
۶- افرادی که قسمت الف و ب‌شان فعال است و کلمه را یادشان نمی‌آید. بازنده
۷- افرادی که نه قسمت الف نه ب‌شان کار نمی‌کند. بازنده

درضمن هزینه‌ی شرکت در این مسابقه رو بیمه می‌پردازه و شرکت‌کننده‌ها باید حتمن بیمه باشند.

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اولویت‌ها و امیدها

به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که عمه‌شان را زودتر ثبت نام کنند
به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که زبانِ خرشان زودتر از خطِ پایان رد شود
به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که زودتر خود را در آغوش من بیاندازند
به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که زودتر بلیتِ خود را کنسل کنند
به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که زودتر منظور ِ من را از این شکل بفهمند
به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که زودتر دستِ خود را از روی زنگ بردارند
به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که دیرتر از راه برسند
به علت محدودیتِ جا اولویت با افرادی‌ست که زودتر با محدودیت‌ها کنار بیایند

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ارث

وقتی یک نفر می‌میره، بر اساس قانون، اولین کسانی که از او ارث می‌برند بستگانِ درجه یک‌اش هستند، یعنی پدر و مادرش و بچه‌هاش. اگر پدر و مادر مرده باشند، فقط به بچه‌ها ارث می‌رسه. اگر بچه‌ای در کار نباشه، فقط به پدر و مادر ارث می‌رسه. (و اگر هیچ‌کدوم از بستگان درجه یک زنده نباشند، به درجه دو ها ارث می‌رسه)
اما موضوع به این سادگی، گاهی می‌تونه دارای پیچیدگی‌هایی بشه. فرض کنید شخص ِ الف همراه با پدرش در یک تصادفِ رانندگی کشته می‌شه. (و این رو هم فرض می‌کنیم که این شخص مادر نداره؛ ولی چند تا بچه و برادر و خواهر هم داره). اگر فقط شخص ِ الف توی تصادف می‌مرد، تکلیف مشخص بود، به پدرش و بچه‌هاش ارث می‌رسید. اما حالا که پدرش هم کشته شده، آیا فقط به بچه‌های این شخص ارث می‌رسه؟ پاسخ به این سوال نیاز به بررسی ِ بیش‌تر در پزشکی ِ قانونی داره!

درسته که هم آقای الف و هم پدرش در تصادف کشته شده‌اند، اما باید بررسی بشه که کدوم‌شون زودتر در تصادف جان باخته‌اند! اگر اول پدر ِ آقای الف مُرده باشه، همه‌ی ارث به بچه‌های الف می‌رسه. اما اگر مشخص بشه که اول آقای الف مُرده، و بعد (حتا یک ثانیه بعد!) پدرش مُرده، در این صورت به خیلی‌ها ارث می‌رسه! اول که آقای الف می‌میره، به پدرش و بچه‌هاش ارث می‌رسه. چند ثانیه بعد که پدرش هم می‌میره، ارثی که به ایشون رسیده منتقل می‌شه به بستگانِ درجه یک‌اش. یعنی پدر و مادر ِ پدر ِ آقای الف و بچه‌های پدر ِ آقای الف. (و اگر هر کدوم از بچه‌های پدر ِ آقای الف هم زنده نباشند ارث منتقل می‌شه به بستگانِ درجه یک‌شون)

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اشتبا

- خودت تموم‌اش کردی؟
- بله
- اشتبا کردی

هفت هزار سالگان

یکی از افسردگی‌های من اینه که آدم‌ها همه‌شون شبیهِ هم هستند. حالا منظورم دقیقن این نیست که هر دو نفرشون شبیهِ هم هستند. ولی حداقل توی دسته‌های ده‌تایی اگه تقسیم‌بندی کنیم‌شون، آدم‌های هر دسته شبیهِ هم هستند. دیروز رفتم میوه فروشی. آقای فروشنده نشسته بود دم ِ در، بیل‌بیلک‌های موبایل‌ش رو کرده بود توی گوش‌اش داشت نوحه گوشت می‌داد فک کنم. شاید هم صدای نوحه از چند متر پایین‌تر که دکه‌ی عزاداری بود و به مردم چای و خرما می‌دادن می‌اومد. مغازه‌اش یه مغازه‌ی سه در سه بود حداکثر. بالا سرش وایستادم تا فهمید یه چیزی می‌خوام. نگاه‌ام کرد. با دست یکی از میوه‌ها رو نشون دادم، گفتم از اینا. با بی‌حوصلگی آهنگ رو قطع کرد، پا شد اومد توی مغازه. به بیرون نگاه کردم، روبه‌روی مغازه یه دیوار ِ کاه‌گِلی بود که باعث شد فکر کنم الان هزار سال پیشه! بعد به مردی که داشت میوه می‌گذاشت روی ترازو نگاه کردم، با خودم فکر کردم این مَرده، با میوه فروشی که هزار سال پیش زندگی می‌کرد چه فرقی داره؟ همون قدر بدبخت، همون قدر داغون! هر روز صبح می‌آد کنار ِ میوه‌هاش می‌شینه، خیره می‌شه به ره‌گذرها و شب هم خسته برمی‌گرده خونه یه لقمه شام می‌خوره می‌گیره می‌خوابه تا فردا. فقط الان یه هدفون تو گوش‌اش اضافه شده و لباس‌اش کمی فرق کرده. فردا که بمیره جسدش بوی همون گــُهی رو می‌گیره گه قبلن بقیه‌ی میوه‌فروش‌ها هم گرفته بودن! پولِ میوه رو دادم و از مغازه اومدم بیرون. یادِ این شعر بودم: «فردا که ازین دیر فنا درگذریم، با هفت هزار سالگان سر به سریم». صِدام کرد، گفت میوه‌هات رو هم ببر!

محصولِ ۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بهانه

مریضی را بهانه کرده تا به دیدار ِ ما نیاید. بسیار خب! پس ما به عیادتش می‌رویم!

محصولِ ۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

تا حالا پرواز کرده بودم، ولی همیشه توی ارتفاع کم بود. این اولین باری بود که توی ارتفاع ِ زیاد پرواز می‌کردم. خیلی بالا بودم و به پایین نگاه می‌کردم. همه چیز واضح بود. یه جنگل اون پایین بود. جنگل که نبود، یه دشت بود، یه دشتِ سرسبز که با فاصله‌های کم توش پُر بود از درخت. فاصله‌ام ان‌قدر زیاد بود که درخت‌ها مثل یک نقطه به نظر می‌رسیدند. بین درخت‌ها چیزهایی حرکت می‌کرد، انگار چند تا حیوون روی زمین راه می‌رفتند. برگشتم و به عقب نگاه کردم. دشتی که دیده بودم، بین ِ دو تا کوه توی یک دره بود، ولی خیلی وسیع بود. کوه‌های دو طرفِ دشت مثل ِ دیوار بلند بودند. تصویری که می‌دیدم حیرت‌آور بود! آسمون رنگی داشت که تا حالا ندیده بودم.

اون قدیما...

جمعه ظهر رفته بودم توی صفِ نون سنگک وایستاده بودم، صف‌اش طولانی بود، یعنی یه یک ساعتی توی صف بودم. بعد آدم وقتی توی صف وای می‌سته، گوش‌اش پُر می‌شه از واژه‌ی «قدیما...» یعنی هر طرف رو که نگاه می‌کردم، یه پیرمردی دست‌اش می‌لرزید و به جَوونی که کنارش بود درباره‌ی قدیما توضیح می‌داد. یه نفر با پنج تا نون از نون‌وایی اومد بیرون، یه پیرمرده به پسری که کنارش نشسته بود گفت: این پنج‌تا نون رو می‌بینی؟ پسره گفت نه. پیرمرده گفت: ما قبلن یه تومن! یه تومن می‌دادیم پنج تا نون می‌خریدیم! بعد چند نفر این ور وایستاده بودند. همه‌شون قدیمی بودند. یکی گفت: مردم قدیما زندگی می‌کردنا! الان که فکر می‌کنم می‌بینم چه‌قدر وعض‌مون خوب بود! عشق و حال می‌کردیم. همه داشتند، خرج می‌کردند، آخرش هم یه چیزی باقی می‌موند. اون یکی گفت: امروز رفته بودم قصابی، یه زنه اومده بود نیم‌کیلو گوشت بگیره، قصابه به‌ش نمی‌داد. به قصابه گفتم خب بده به‌ش شاید نیاز داره! مردم ندارن! یکی دیگه گفت: مردم ندارن چیه! قبلن می‌رفتی قصابی چه‌قدر گوشت می‌خریدی؟ یه سیر! دو سیر! همه‌ش هم به‌ت دُنبه می‌داد! تو هم راضی بودی، می‌رفتی باهاش آبگوشت درست می‌کردی. الان نیم‌کیلو گوشت بخوای قصاب به‌ت نمی‌ده! نه که نداشته باشی بخری! قصاب به‌ت نمی‌فروشه! اون یکی گفت: الان می‌بینید عروسی‌ها چه‌قدر کم شده؟ برای اینه که جَوون‌ها پول ندارن ازدواج کنند. قدیما راه به راه توی خیابون‌ها عروسی بود! پسره ۴۰۰ تومن حقوق می‌گرفت، ۴۰۰ تا تک تومنی‌ها! ۲۰۰ تومن‌اش رو می‌داد خونه اجاره می‌کرد، با زن‌اش می‌رفت توش، با ۲۰۰ تومن ِ بقیه هم زندگی می‌کرد. یکی دیگه گفت: آقا جان! اون موقع سطح توقعات هم پایین بود! درسته که پسره با ۲۰۰ تومن می‌رفت یه خونه اجاره می‌کرد. ولی چه خونه‌ای؟! یه اتاق اجاره می‌کرد! گوشه‌ی اتاق هم یه گاز پیکنیکی می‌گذاشت، می‌شد آشپزخونه!

محصولِ ۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کولد استوپ

این قرص ِ کولد استوپ عجب چیزیه! تا حالا نخورده بودم! دیروز بعد از ظهر یه دونه خوردم، رفتم دراز کشیدم، اصلن وارد یه عوالمِ دیگه‌ای شدم! چند بیت شعر گفتم، چند تا از درهای بسته به روم باز شد، کلی معارف به‌م الهام شد، همه‌ش می‌خواستم پا شم بنویسم‌شون که یادم نره. ولی نایِ تکون خوردن نداشتم. سرم یه جوری شده بود. انگار که توی یه دیگِ خالی، هفت هشت جفت دمپایی ریخته باشی و با چوب هم بزنی، یکی از دمپایی‌ها هم سر ِ چوپ گیر کرده باشه. یه همچین حسی به‌م دست داده بود. ولی بدبختانه این آخرین قرصی بود که توی کابینت داشتیم. فردا صبح می‌دونید می‌خوام چی کار کنم؟ می‌خوام برم داروخونه، اون آقاهه رو صدا بزنم، وقتی اومد نزدیک، سرم رو ببرم جلو و آروم به‌ش بگم: داداش، کولد استوپ داری؟

محصولِ ۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

در زبان امروز، هم آموزش فارسی داریم هم انگلیسی!

یک: یکی از گزارش‌گرهای تاجیکِ بی‌بی‌سی داشت از جشنواره‌ی فیلمِ تاجیکستان گزارش می‌داد. توی گزارش‌اش گفت: در این جشنواره، فیلم‌هایی از کشورهای ایران، افغانستان و روسیه هم به نمایش می در آیند!

حالا پرسشی که پیش می‌آد اینه که آیا «در می‌آیند» درسته یا «می در آیند»؟

یعنی تاجیک‌ها به جای «من دارم به مدرسه می‌روم» می‌گن: «من دارم می به مدرسه روم»؟

دو: توی زبان فارسی از «ماضی نقلی» برای مواردی استفاده می‌شه که یه کاری در گذشته انجام شده و اثرش تا الان ادامه داشته. مثلن می‌گیم: «من فهمیده‌ام». من فکر می‌کردم کاربردِ ماضی نقلی در زبان انگلیسی که به‌ش present perfect گفته می‌شه هم فقط همین باشه. مثلن می‌گیم:

I have understood

اما تازگی‌های فهمیده‌ام از present perfect برای صحبت در مورد آینده هم استفاده می‌شه.

من این قانون رو در کتاب An a-z of English Grammar & Usage پیدا کردم:

Present perfect referring to the future:

After WHEN, AFTER, as soon as, or UNTIL we use Present Perfect (instead of will be + Past Participle) in talking about the future.

e.g. You can leave as soon as your passport has been checked.

‘Can I borrow your ladder for a moment?’
‘No, I am using it. You will have to wait until I have finished.’

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.