the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

به فرزندی خوانده‌اند مرا

من توی یه دنیای دیگه زندگی می‌کنم، دنیایی که اول‌اش این‌جوری شروع می‌شه:

این اتاقته. صبح‌ها ساعت هفت صبحانه می‌خوریم. ناهار ساعت دوازده سرو می‌شه. برای شام هم هفت و نیم باید پایین باشی. چیزی نیاز داشتی به خودم بگو

همه چیزش رُ می‌تونم تصور کنم. کسانی که توی این خونه زندگی می‌کنند. نوری که از پنجره توی اتاق‌ام می‌تابه. چیزهایی که وقتی از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم می‌بینم... زندگی توی این دنیا خیلی قشنگه!

محصولِ ۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

رستاخیز

فکر می‌کرد نگاش نمی‌کنم. بعد که فهمید نگاش می‌کنم دیگه اون بود که به من نگاه می‌کرد و حالا این من بودم که فکر می‌کردم نگام نمی‌کنه.

این نگاه کردن‌ها و نگاه نکردن‌ها ادامه داشت تا این‌که قیامت شد و فهمیدیم دیگه وقت‌اشه از قبر بیاییم بیرون و بریم سمت محشر. از قبر که اومدیم بیرون هر کی به سمتی می‌دوید. همه ترسیده بوند. قیامت بود خب! کم چیزی نبود که!

عصبانی شدم. سرم رُ گرفتم بالا و داد زدم. یه چیزی گفتم. یادم نی چی گفتم. همه ایستادند. برگشتند من رُ نگاه کردند. گفتم چیه؟ کی با شماها بود؟! گم شید همون سمتِ محشرتون. گم شید توله سگا. گم شید ببینم

محصولِ ۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

به آرامی آغاز به مُردن می‌کنی

اولا (اول‌ها) فکر می‌کردم که آدم
اول می‌میره
بعد آروم می‌گیره
اما حالا می‌دونم
یعنی مطمئن‌ام که آدم
اول آروم می‌گیره
بعد می‌میره

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آیا ما به هر حال همین‌ایم؟

اگر یک بار دیگر باز می‌گشتیم و همه چیز را از اول شروع می‌کردیم، آیا باز هم همینی می‌شدیم که حالا هستیم؟ یا نه، از مسیر ِ دیگری می‌رفتیم. چه‌قدر احتمال داشت باز هم پای در همان مسیر گذاریم که که یک بار پیموده‌ایم. چه‌قدر احتمال داشت که باز هم به برق وابسته شویم. که باز کسی بیاید و نظریه‌ی نسبیت را مطرح سازد. که باز هم همه چیز در فضا جریان داشته باشد.

مردِ جوان جلوی پنجره‌ای ایستاده، به خورشید چشم دوخته بود و
سرش را به شیوه‌ای غریب به این سو و آن سو می‌جنباند
از او پرسیدم چه کار می‌کنی جوان؟
گفت دارم به آلتِ خورشید می‌نگرم
هر بار که سرم را از سویی به سویِ دیگر می‌جنبانم
آلتِ خورشید نیز به حرکت در آمده، طوفان به پا می‌شود

شاید اگر حالا همه چیز بر پایه‌ی دیگری بنا شده بود وضع‌مان فرق می‌کرد، اینی نبودیم که حالا هستیم. می‌شدیم مثل فراعنه‌ی مصر. زندگی‌ای داشتیم که بعدها اگر کسی ما را می‌تکاند و دور می‌انداخت کس ِ دیگری از آن سر در نمی‌آورد. همان‌طور که ما حالا چیزی از زندگی‌ی آن‌ها سر در نمی‌آوریم

استاد میرفخرایی

ایشون انسانِ بسیار شریفی هستند، خدا رُ شکر می‌کنم که در عمر بی‌مایه‌ام این فرصت به‌م دست داد تا استاد رُ از نزدیک درک کنم. من با استاد میرفخرایی ِ عزیز دو واحد وصایای امام پاس کردم. ایشون همیشه به من می‌گفتند: تو به هیچ دردی نمی‌خوری، حتا به دردِ پاس کردنِ این درس!
همیشه هم آرزو داشتم که یک بار، فقط یک بار بتونم گره‌ی کراواتِ ایشون رُ من سفت کنم؛ اما نشد...

مورچه

نمی‌دونم چرا مورچه ان‌قدر توی اتاق‌ام زیاد شده. چند روز پیش یه هسته‌ی خرما گذاشتم روی میز. رفتم تا آشپزخونه و برگشتم. فکر می‌کنید چی دیدم؟ کنار هسته یه کشور تشکیل شده بود! مثل ما آدم‌ها که کنار رودخونه و دامنه‌ی کوه‌ها شهرنشینی می‌کنیم، این‌ها هم تا یه هسته‌ی خرما دیده بودند کشور تشکیل داده بودند باسه‌ی خودشون. قشنگ استان‌بندی هم کرده بودند. در این حد! خوب که به یکی از استان‌ها نگاه کردم دیدم یه شهرِ بزرگ و پرجمعیت توشه. دقیق‌تر که نگاه کردم چند تا خیابونِ اصلی دیدم با کوچه‌های فرعی. توی کوچه چند تا مورچه داشتند فرار می‌کردند، خیلی ترسیده بودند. این ورِ کوچه آتیش روشن بود. شلوغ بود یه جورایی. مشکل داشتند با هم دیگه. یعنی فقط ما آدم‌ها نیستیم که با هم مشکل داریم. این مورچه‌ها هم فکر می‌کنند قراره یه روزی طعم خوشِ آزادی رُ بچشند. خلاصه، جمع‌شون کردم. یعنی یه دست رُ به‌عنوان خاک‌انداز گرفتم لبه‌ی میز و از اون یکی دست به عنوان جارو استفاده کردم. همه رُ با هم پرت کردم بیرون.

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

عطسه

۱- من خیلی از عطسه کردنِ خودم خوش‌ام می‌آد. یعنی با صدای خیلی خوبی عطسه می‌کنم. خیلی باکلاس! نه خیلی رعدآسا، نه خیلی مثل ِ موش. نمی‌دونم بعضی‌ها چه‌طوری مثل موش عطسه می‌کنند. فقط کله‌شون عقب جلو می‌شه و یه صدای خفیفی به گوش می‌رسه. یه چیز دیگه‌ای هم که نمی‌دونم اینه که آیا فقط من از عطسه‌ی خودم خوش‌ام می‌آد یا اونی هم که وقتی عطسه می‌کنه شیشه‌های ساختمون می‌لرزه هم با عطسه‌ی خودش حال می‌کنه؟

۲- من هیچ‌وقت حساسیتی به بهار نداشته‌ام. اما الان یه چند سالی می‌شه که با بهار عطسه می‌کنم. یه چیز عجیب این‌که حساسیت‌ام از اوایل خرداد شروع می‌شه. یعنی زمانی که فکر نمی‌کنم خبری از گرده افشانیِ گل‌ها باشه. امسال حساسیت‌ام از دیروز شروع شد. یعنی بیست و نهِ اردیبهشت. عطسه کردن خیلی حال می‌ده. قبل از این‌که عطسه کنم مغزم سبک می‌شه. می‌رم هوا. اون بالا مالاها... بعضی وقت‌ها که عطسه می‌کنم یه چیزهایی می‌بینم. یعنی زمان متوقف می‌شه و یه چیزهایی می‌بینم. همه چیز در صفر ثانیه اتفاق می‌افته. اون چیزهایی که می‌بینم فکر می‌کنم در مورد خودم باشه. اما مربوط به الان نیست. مربوط به گذشته‌ام هم نیست. چون یادم نمی‌آد همچین چیزهایی در گذشته اتفاق افتاده باشه. حدس می‌زنم آینده باشه. یه آینده‌ی نامفهوم. حتا نمی‌دونم جاش کجاست. جای عجیبیه

** زبان امروز **

چیزی که ما به‌ش می‌گیم «کیست» در انگلیسی cyst نوشته می‌شه و «سیست» خونده می‌شه. انگار cy همیشه اول کلمه به صورت «س» تلفظ می‌شه. مثلن در cyber هم همین‌طوره. یا این‌که قبرس در انگلیسی cyprus نوشته می‌شه ولی سایپرس خونده می‌شه. حالا من نمی‌دونم چرا به cyst توی ایران می‌گیم کیست. آیا اولین نفری که این کلمه رُ توی ایران تلفظ کرده اون رُ اشتباه خونده؟ یا شاید هم کیست یه کلمه‌ای با ریشه‌ی فارسی یا عربی باشه که توی انگلیسی به‌ش می‌گن سیست. یعنی شاید ما داریم درست‌اش رُ می‌گیم؟

پ.ن
۱-سهیل:
این کلمه احتمال زیاد از فرانسه وارد شده. مثل خیلی دیگه از کلمه هایی که تو فارسی استفاده می‌کنیم:
http://www.wordreference.com/fren/kyste

۲-خودم:
برگرفته از واژه‌نامه‌ی لانگمن

Date: 1700-1800
Language: Modern Latin
Origin: cystis, from Greek kystis 'organ of the body that holds liquid'

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سعی کن یه روزی هیچی نشی

آدم اگر یه چیزی بشه مجبوره تا آخر عمر همون چیز بمونه
مثلن ابی. شما ممکنه فکر کنید ابی آدم خوش‌بختیه. اما ابی از روزی که ابی شد دیگه هیچ وقت شاد نبود. دیگه هیچ وقت نتونست با کسی بره ماهی‌گیری. دیگه هیچ‌وقت نتونست با کسی بره جنگل شکار توله خرس. دیگه هیچ‌وقت نتونست از درخت بالا بره چوب بکنه تو لونه‌ی زنبورهای عسل. دیگه هیچ وقت نتونست همونی باشه که دوست داره فقط برای چند روز ادامه پیدا کنه. همه‌اش مجبور بود توی هر جمعی برای مردم بخونه. حتا اگر جمعی هم وجود نداشت دیگه مجبور بود خودش فراخوان بده. بگه آهای مردم! بیایید! می‌خوام براتون بخونم...!
بنابراین ما باید تمام تلاش‌مون در طول زندگی‌ی دو سه روزه این باشه که یه روزی هیچی نشیم
این‌جوری می‌تونیم هر روزی یه چیزی باشیم. یه روز آهنگر، یه روز مهندس، یه روز کارگردان، یه روز عرق بازیکن‌های والیبال از روی زمین پاک‌کن، یه روز دروازه‌بان، یه روز شکارچی، یه روز ماهیگیر، یه روز جنگلبان، یه روز پرستار، یه روز مُرده‌شور، یه روز آسانسورچی،...

امشب روی فرش می‌خوابیم

دفه‌ی اولی که دزد اومده بود خونه‌مون خیلی ترسیده بودیم. ریده بودیم به خودمون در واقع. نمی‌دونستیم که چیه. فکر می‌کردیم دزد باید یه موجود وحشتناکی باشه که کلاه مشکی داره و یه کوله پشتی هم روی دوش‌اشه و یه چراغ‌قوه و چاقو هم داره حتمن! اما حالا که حقیقت برامون روشن شده دیگه ترسمون ریخته. یه جورایی عادی شده برامون. دیشب باز هم دزد اومده بود خونه‌مون. این بار رخت خواب‌ها رُ برد. اما هنوز فرش هست. امشب می‌تونیم روی فرش بخوابیم.

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

literally یعنی «به معنای واقعی ِ کلمه»

I am literally freaking out!

ترجمه‌ی همین‌جوری:

من به معنای واقعی کلمه ترسیده‌ام

ترجمه‌ی دقیق‌تر:

رسمن دارم می‌رینم به خودم (از ترس)

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

غازه

یکی از دوستان‌ام که رفته آمریکا، توی محل کارش یک عکس گرفته از پنجره رو به بیرون:


من ازش پرسیدم که این ریل قطاری که از این‌جا رد شده، سر و صداش اذیت نمی‌کنه؟

جواب آمد که:
این متروی داخل شهره. قطار زیاد رد می‌شه. ولی صداش اصلن مزاحمت ایجاد نمی‌کنه.

من دیگه به‌ش چیزی نگفتم. اما با خودم فکر کردم:

آره؟!!! صداش شبیه لالایی هم هست تا حدی نه؟!!!

بعد یه نفر تعریف می‌کرد، دوست‌اش رفته بود آمریکا. به‌ش گفته بود چه خبره اون‌جا؟ خوش می‌گذره؟

جواب آمده بود که:
آره. این‌جا الان سه روزه که بارون و طوفانه و برق همه‌جا هم قطع شده. نمی‌دونی چه هیجانی داره!

این دوست‌مون هم با خودش فکر کرده بود:

آره؟!!! اون‌جا سه روز برق رفتن خیلی هیجان داره؟!!


ــــــــ
بی‌ربط: یه نفر این وبلاگ رو توی لیست وبلاگ‌هایی که توسط سمپادی‌ها نوشته می‌شوند توی ستون سمت راست صفحه در [سمپادیا] اضافه کرده. اگر کسی که این کار رُ کرده این‌جا رُ می‌خونه: اولن خیلی ممنون. دومن من سمپادی نیستم. سومن خواهشمند است هرچه زودتر از اون‌جا حذف‌اش کنید چون من ممکنه بخوام بعضی وقت‌ها این‌جا چیزهایی بنویسم که زیاد خانوادگی نباشن و خوندن‌اش برای یه دانش‌آموز زیاد مفید نباشه. ممنون

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حلقه‌ی سیزده‌هزار ساله‌ای از سنگ‌ها

امروز یه چیز عجیبی دیدم. یه جایی بود، چند تا سنگ دور هم چیده شده بودند. یعنی به شکل یه دایره‌ی کوچیک دور هم چیده شده بودند. رفتم از نزدیک نگاه کردم. سنگ‌ها حداکثر ۱۰۰ سال عمر داشتند. اما دایره، دایره حداقل یازده هزار سال پیش از میلاد شکل گرفته بود! خیلی عجیبه. می‌فهمید چی دارم می‌گم؟! این سنگ‌ها سیزده هزار سال پیش کنار هم چیده شده بودند، اما خود سنگ‌ها حداکثر ۱۰۰ سال عمر داشتند! می‌دونم که باور کردن‌اش کمی مشکله، می‌دونم که یه سنگ حداقل به چند هزار سال زمان نیاز داره تا شکل بگیره، آره، برای خودم هم باور کردن‌اش مشکله. اما باور کنید دارم راست می‌گم. برای همین اومدم این‌جا برای شما هم تعریف کنم شاید شما چیزی در این مورد شنیده باشید. شاید این پدیده توی زمین‌شناسی یا باستان‌شناسی اسم خاصی داشته باشه. نمی‌دونم، شاید این پدیده کاملن طبیعی باشه و فقط به نظر من عجیب می‌آد!

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مرگ؛ از رویا تا واقعیت

من (به‌عنوان یک ناآرام) یه زمانی با فکر کردن به مرگ آروم می‌شدم. یعنی یه تصوراتی از مرگ برای خودم داشتم. با خودم فکر می‌کردم حتمن این خواب‌هایی که می‌بینم هم باید بخشی از مرگ باشه. نمی‌تونه همه‌اش ساخته‌ی ذهن باشه. اما این دوستِ ما، ان‌قدر توی گوش من خوند که «مرگ هیچ چیزی رُ عوض نمی‌کنه» «مرگ هیچ چیزی رُ عوض نمی‌کنه» «مرگ هیچ چیزی رُ عوض نمی‌کنه»! که یه روز به خودم اومدم و دیدم آره، این‌که مرگ هیچ چیزی رُ عوض نمی‌کنه برام تبدیل به یه باور شده!

من خیلی به این موضع فکر کرده‌ام که آیا مرگ چیزی رُ عوض می‌کنه یا نه. و به این نتیجه رسیده‌ام که واقعن هیچ دلیل منطقی برای این موضوع وجود نداره. چه دلیلی وجود داره که همه چیز یه دفعه تغییر کنه؟ هان؟ اگر همه چیز بده، چرا باید همه چیز یه دفعه خوب بشه؟ چون ما این‌طوری دوست داریم؟ چون ما این‌طوری توی رویاهامون همیشه تصور کرده‌ایم؟

حالا فکر کردن به مرگی که یه زمانی به‌م احساس ِ خوبی می‌داد، برام تبدیل به یه کابوس شده! باورش سخته؛ اما شده. دیگه مرگ برای من اون چیزی نیست که بتونم هر وقت دلم خواست از زندگی به سمت‌اش فرار کنم. هیچ تضمینی نیست که با مرگ چه اتفاقی می‌افته. شاید بلافاصله بعد از مرگ بگن درست زندگی نکردی. برو از اول! یا این‌که این‌طوری باشه که بعد از مرگ یه زندگی‌ای باشه یه جا دیگه، با یه فرق‌های کوچیک با این زندگی که این‌جا داشتیم. ولی نه خیلی به‌تر. به هر حال تغییرات تدریجی خواهد بود. این چیزیه که الان فکر می‌کنم باید درست باشه.
برای من این‌جوری فکر کردن سخته. این‌که دیگه نمی‌تونم از فکر کردن به مرگ لذت ببرم سخته. مرگ یه چیزی بود به هر حال خوب یا بد؛ و من فکر می‌کردم خوبه. هنوز هم مرگ یه چیزیه خوب یا بد؛ ولی من دیگه نمی‌تونم فکر کنم چیز خوبیه. هر کار می‌کنم نمی‌تونم.

حالا شاید به یه نفر نیاز داشته باشم که هر روز توی گوش‌ام بخونه «با مرگ همه چیز عوض می‌شه!» «با مرگ همه چیز عوض می‌شه!» «با مرگ همه چیز عوض می‌شه!» ان‌قدر که یه روز به خودم بیام و ببینم آره، این‌که مرگ همه چیز رُ عوض می‌کنه برام تبدیل به یه باور شده!



 زندگی، مرگ، نقطه، مرگ، لذتِ تنفر از زندگی، فرصتِ رستگاری، ترس از مرگ، جفت شیش، بسامدِ ضربانِ قلبِ من، مرگ همان زندگی و زندگی همان مرگ است، مرگ، فرصتِ زندگی، مرگ با شرافت، ناآرام، زندگی، زندگی، پایانِ زندگی

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حالا برعکس

- سلام
- سلام
- بدی؟
- ممنون
- خوبی؟
- ممنون

- سلام
- سلام
- بدی؟
- ممنون، تو چه‌طوری؟
- ممنون

- سلام
- منم خوبم، چه خبر؟
- چطوری؟
- منم سلامتی
- خوبم ممنون، تو چطوری؟
- سلام!
- سلامتی، تو چه خبر؟

برو بابا دلت خوشه

خیییله خُب! خییییییله خُــــــب!!! فرض کنیم که با شما بودم! حالا می‌گی که چی؟

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فاخر

یه بار سالِ اول دبیرستان من به یه نفر یه طنز (هجو) فاخر انداختم. حالا حدس بزنید چی. ساعت یه رُب به سه تعطیل شده بودیم. دیگه کم کم داشتیم می‌رفتیم بیرون از مدرسه. من بودم و دو سه نفر دیگه از دوستام. رسیدیم دمِ در، دیدیم یکی از بچه‌ها دمِ در منتظره. فامیلی‌اش مشهدی سلیمان بود. به‌ش می‌گفتیم مشهدی (مَشَدی). توی دبیرستان با این‌که خیلی با هم صمیمی بودیم اما عادت نداشتیم هم رُ با اسم کوچیک صدا کنیم. خلاصه. من دیدم این منتظره، به‌ش گفتم چیه مَشَدی؟ منتظر ننتی؟ (منظورم این بود که بچه ننه هستی که خودت نمی‌ری خونه) اون هم اومد حاضر جوابی کرد، گفت نه! منتظر ننتم! من هم کم نیاوردم. به‌ش گفتم اما ما منتظر ننه‌ات نمی‌مونیم. خودمون داریم می‌ریم سراغ‌اش :))
دیگه اون روز ان‌قدر خندیدیم که نگو. تا چهار راه ولی‌عصر همین‌جور می‌خندیدیم توی پیاده‌رو

این طنز خیلی مبتذل بود؛ می‌دونم. اما خیلی هم فاخر بود. ممکنه بپرسید من از کجا فهمیدم که فاخر بود. از این‌جا فهمیدم که همون‌جا یه خانمی با پسرش نشسته بود روی یه نیمکت زیرِ درخت (اون خانومه هم اومده بود دنبال بچه‌اش در واقع). این رُ که گفتم دیدم اون خانومه و پسرش هم دارند می‌خندند. اون موقع بود که فهمیدم به‌به، عجب طنز خانوادگی و فاخری!

این عقب خبری نبود، حالا بریم جلو

نه دیگه، این عقب خبری نیست. برگردید! خیلی داریم توی زمان به عقب برمی‌گردیم. حالا برمی‌گردیم یه کم جلوتر. یعنی اون چیزی که من دنبال‌اش‌ام نباید ان‌قدر عقب باشه. به اون‌هایی هم که جلو رفته‌اند بگید برگردند. اون عقب هیچ خبری نیست! آهای! به همه بگید برگردند!

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سه گانه - ۳ (وحی)

اگر پیامبر (ص) به جای هزار و خوردی سالِ پیش امسال به پیامبری مبعوث شده بودند وحی این‌جوری نبود که اول به قلب مبارک ایشون یه چیزی وحی بشه و بعد مطالب به یه کاتب گفته بشه و ثبت بشه. حالا ممکنه بپرسید پس چه‌طوری بود؟

این‌جوری بود که اول از همه رنگ از رخسار پیامبر می‌پرید و علایم وحی ظاهر می‌شد. بعد ایشون روی زمین دراز می‌کشیدند و به خودشون می‌پیچیدند تا وحی به پایان برسه. بعد برمی‌خواستند و می‌رفتند پشت کامپیوتر مبارک‌شون و یک فایل notepad باز می‌کردند و ctrl+v می‌زدند. همه‌ی چیزهایی که وحی شده بود paste می‌شد. به همین راحتی. دیگه نه نیاز به کاتب بود، نه هیچی.

از این‌جا به بعد دیگه ربطی به سه‌گانه نداره. سه‌گانه تموم شد. از این‌جا به بعد رُ به عنوان اشانتیون براتون می‌نویسم:

بعدش این‌جوری بود که پیامبر هر حدیثی که می‌خواست بگه می‌رفت توی فیس‌بوک status می‌نوشت. کلی هم لایک می‌گرفت. هر حدیثی که می‌نوشت بعد از پنج دقیقه سه‌هزار تا لایک می‌خورد. اصحاب هم برای حدیث‌ها کامنت می‌گذاشتند: «باحال بود» «ای ول» «:دی» «لایک شدید!» «فردا غزوه می‌آیید قربان؟» «اسیرتم!» «مثل همیشه عالی بود»...

بیست سال امید، بیست سال آرزو

کاش انسان‌ها تخم‌گذار بودند که هروقت حوصله‌شون سر می‌رفت و اراده می‌کردند حداقل چهارتا تخم می‌گذاشتند روش می‌خوابیدند بیست سال به این امید که یه روزی قراره یه اتفاقی بیافته یه بچه‌ای چیزی از توی این تخم‌ها در بیاد می‌رفتی روشون می‌نشستی جواب سلام کسی رُ هم دیگه نمی‌دادی با کسی کاری نداشتی کسی هم دیگه باهات کاری نداشت تا بیست سال
فقط بعضی وقت‌ها که گرسنه می‌شدی یه کم آب می‌خوردی با یه کم دونه دوباره برمی‌گشتی روی تخم‌ها می‌خوابیدی و هنوز امید داشتی می‌دونستی قراره بالاخره یه چیزی بشه یه روزی. توی این بیست سال کلی هم فرصت داشتی بری توی خودت به همه چیز فکر کنی به یه نتیجه‌هایی برسی که اگه روی تخم‌ها نخوابیده بودی نمی‌رسیدی.
بیست سال که گذشت می‌دیدی چیزی در نیومد می‌گفتی اشکال نداره بازم تخم می‌ذارم بیست سال دیگه هم روشون می‌خوابم مگه چه قدر دیگه مونده تا آخرش؛ مگه یه آدم چه‌قدر عمر می‌کنه

هـَ

- راستی تو چی‌کار کردی آخر؟ دانشگاه قبول شدی جایی؟
- آره؛ تهران قبول شدم
- کدوم؟
- یه دونه هـَ توی میدون انقلاب، نمی‌دونم دیدی یا نه
- آهان فک کنم دیده‌ام‌اش، جای ردیفیه، خیلی بزرگه. می‌ری؟
- نمی‌دونم
- ک.خ نشی نری! این به‌ترین فرصته برای ادامه تحصیل
- می‌خوام برم مغازه پیشِ آقام واستم
- خوبی‌اش اینه که مرکز شهرم هـَ راحت می‌تونی بری

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

رو به راهی؟

- آقا من زیاد رو به راه نیستم؛ می‌تونی این بچه رُ یه نصفه روز سرگرم کنی؟
- سرگرم؟!
- که بخنده! باید بخنده
- اینجا نایت کلابه آقا! جایِ بچه‌ها نیست! ما توو بهترین حالت بتونیم خودتون رُ سرگرم کنیم!
- مادر این بچه این‌جا کار می‌کنه. من باید برم. به‌ش بگین دکترها گفتن این بچه امیدش به زندگی خیلی کم شده

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نشانه‌ای از نشانه‌ها (۲)

یکی دیگه از نشانه‌های وجود خدا اینه که یه چیزی خودش رُ به چند شکلِ متفاوت نشون می‌ده. یعنی یه چیزی که ما می‌دونیم دقیقن یه چیزه (از ماهیت‌اش خبر داریم)،‌ اما می‌بینیم که به شکل‌های مختلف داره ظاهر می‌شه. خدا باید شکل واحدی از همه‌ی این چیزهایی باشه که می‌بینیم. همه‌شون یه چیز هستند. پس باید بشه بالاخره دید چیه. خدا همون چیز ِ واحدیه که بالاخره یه روزی دیده می‌شه.
فکر کنم خیلی بد توضیح دادم! ولی خودم فهمیدم چی گفتم

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.