the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نشانه‌ای از نشانه‌ها

یکی از نشانه‌های وجود خدا اینه که
ما فراموش می‌کنیم
اما خدا فراموش نمی‌کنه
:)

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دل‌تون بسوزه

ما امروز ساعت دو صبح در حالی‌که همه جا تاریک بود و همه‌ی مغازه‌ها بسته بودند توی فرحزاد زیر بارون باقالی خوردیم و یه چیزی شبیه شاتوت که خیلی هم ترش بود
دل‌تون بسوزه! امروز به ما خیلی خوش گذشت

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مغازه‌ی عمامه فروشی

می‌خوام برم قم یه مغازه‌ی عمامه فروشی بزنم. عمامه‌های مارک دار می‌فروشم. شاید عمامه‌ی جین هم فروختم. عمامه‌ی راسته هم می‌فروشم. گشاد هم می‌فروشم برای کسانی که از راسته خوش‌شون نمی‌آد. یه سری عمامه تابستونی می‌فروشم که خیلی نازک هستند. یه سری هم عمامه‌ی پشمی برای زمستون. توشون از پر قو استفاده می‌کنم. هر کی بیاد تو مغازه باهاش برخورد خوبی دارم. می‌گم سلام آقا بفرمایید خواهش می‌کنم. اون هم می‌گه ببخشید اون عمامه‌ها چنده؟ من هم سرم رُ کج می‌کنم و می‌پرسم کدوم؟ بعد می‌گه اونی که توی ویترین گذاشته‌اید سمت چپ. با هم از مغازه می‌ریم بیرون تا به‌م نشون بده کدوم رُ می‌گه. آهان، اون رُ می‌گید؟ از نردبون می‌رم بالا و می‌آرم‌اش. همین طور که داره عمامه رُ می‌پیچه دور سرش و یه نگاهی به خودش توی آینه می‌اندازه یه عمامه‌ی دیگه هم براش می‌آرم و روی میز بازش می‌کنم. یه دستی روش می‌کشم و می‌گم این هم هست، اگه خواستید امتحان‌اش کنید. برمی‌گرده و ازم می‌پرسه: این به‌م می‌آد؟ می‌رم کنارش. سعی می‌کنم کنارهای عمامه رُ بدم پشت گوش‌اش. جا نمی‌شه. می‌گم نه، براتون گشاده. اجازه بدید یه شماره کوچیک‌ترش رُ الان براتون می‌آرم. وقتی برمی‌گردم می‌بینم همونی که روی میز پهن کرده بودم رُ سرش کرده و خیلی هم داره باهاش حال می‌کنه. می‌پرسه: خوبه؟ به‌ش می‌گم آره، یک کم برو عقب تر وایستا. بچرخ. عالیه! عالی! مبارک باشه :)

کنار من باش

آدم اگر به‌ترین آب میوه گیریِ دنیا رُ هم خریده باشه
عشق‌اش که کنارش نباشه
هیچ آب هویجی به‌ش نمی‌چسبه

سفر به شاخه‌ی صفر

هر کسی برای دسته‌بندی خوراک‌ها در گوگل ریدر روشی برای خودش داره و من هم روشی دارم که با شما در میون می‌ذارم. البته این روش ساخته‌ی خودم نیست و چندین سال پیش یه جایی خونده بودم‌اش. الان که چند ماهی می‌شه از این روش استفاده کرده‌ام به نظرم مفید بوده.
وقتی هر خوراکی به گودر اضافه می‌کنیم می‌تونیم به‌ش چند تا برچسب بدیم که در سمت چپ صفحه به شکل پرونده‌های زردرنگ خودشون رُ نشون می‌دهند. من علاوه به برچسب‌های مفهومی مثل (movie, technology, game, ...) چهار تا برچسب دیگه هم می‌دم به هر فید: 0, 1, 2, 3
فیدهایی که توی فولدر صفر هستند اون‌هایی هستند که دوست دارم هر وقت به روز می‌شن حتمن بخونم‌شون و اون‌هایی که در شاخه‌های ۱ و ۲ و ۳ قرار می‌گیرند به ترتیب از اهمیت‌شون کم می‌شه. بعضی وقت‌ها یه فیدی توی فولدر 0 دارم که روز به روز به عدد روبروش افزوده می‌شه بدون این‌که بخونم‌اش. اون وقته که خود به خود می‌فهمم به خوندن این فید علاقه‌ی زیادی ندارم یا علاقه دارم و وقت ندارم بخونم‌اش بنابراین خیلی راحت روش کلیک می‌کنم و از فولدر 0 می‌فرستم‌اش به فولدر 1. اگر بعد از یه مدت دیدم توی فولدر 1 هم خونده نمی‌شه می‌فرستم‌اش توی 2 و الی آخر. احتمالن چیزهایی که توی فولدر 3 هستند هیچ‌وقت خونده نمی‌شن. از جمله فیدهایی که به مرور زمان به شاخه‌ی 3 درنوردیده شده‌اند می‌تونم به خوراک بالاترین اشاره کنم.

با این روش هر وقت که می‌رم توی گوگل ریدر دیگه گیج نیستم که ای وای این همه خوراک حالا اول کدوم رُ بخونم؟ مستقیم می‌رم سراغ شاخه‌ی صفر.

همه‌اش یه خوابه

من از یه چیزی نگرانم. و اون این‌که تا حالا هیچ‌وقت هیچ سختی خاصی تو زندگی‌ام نکشیده‌ام. البته ممکنه شرایط زندگی‌ام بعضی جاها جوری بوده باشه که اگر کسی از بیرون نگاه کنه به نظرش سختی باشه، اما برای من سختی نبوده؛ یا من راحت از کنارش گذشته‌ام، یا واقعن برام سخت نبوده. یعنی تا حالا نشده یه بار توی زندگی دیگران یه سختی ببینم که توی زندگی خودم هم وجود داشته باشه! خیلی عجیبه. شاید دارم اشتباه می‌کنم. ولی همین طوریه. [این تکه پاک شد]. یا مثلن خاطره‌های خوب در زندگی. ممکنه زندگی از ۱۸ سالگی به بعد برای من کمی یک‌نواخت و مزخرف شده باشه، اما واقعن از ۱ سالگی تا ۱۸ سالگی، من نهایت لذت رُ از زندگی بردم. به هر روزی که فکر می‌کنم چند تا خاطره‌ی خیلی خوب می‌آد تو ذهن‌ام از اون موقع. ان‌قدر خوب که دیگه اگر هیچ اتفاق خوبی هم توی زندگی‌ام نیافته ناراحت نمی‌شم، چون فکر می‌کنم هر لذتی که می‌شده تا حالا برده‌ام از زندگی. برای این‌که بفهمید دقیقن در مورد چه جور لذتی دارم صحبت می‌کنم چند مثال براتون می‌زنم. فرض کنید توی یه باغی، توی یه دشت، مادرم به‌م یاد داده باشه که از شاخه‌های یه درختِ خاص سبد ببافم. بعد من از درخت بالا می‌رفتم. شاخه‌های نازک می‌چیدم. به دست‌های مادرم نگاه می‌کردم و سبد می‌بافتم. یا مثلن اینکه برای خودتون یه [خونه‌ی آجری] ساخته باشید توی یه باغچه. همچین کاری کرده‌اید تا حالا؟ یا مثلن هر روز که از مدرسه برمی‌گردید لخت بشید و برید توی حوض حیاط یه خونه‌ی قدیمی زیرِ آفتاب آب تنی کنید، یا این‌که یه مدت کنار یه رودخونه زندگی کرده باشید. لذت‌هایی که ازشون صحب می‌کنم از این جنس هستند.

بعد این‌که من حافظه‌ی تصویری خیلی خوبی دارم. یعنی خیلی راحت می‌تونم همه‌ی اون خاطره‌های خوب رُ دوباره برای خودم بازسازی کنم و توشون زندگی کنم و به همون اندازه‌ای که قبلن لذت برده بودم باز هم لذت ببرم ازشون.

حالا نگرانی من اینه که نکنه همه‌ی زندگی من تا حالا یه خواب بوده باشه؟ یه خوابِ خیلی خوب...

محصولِ ۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شش هزار سال تمدن ایرانی

اگر هتل داریوش که در کیش و به شکل بنای پارسه ساخته شده یه روزی بره زیر خاک (حالا به هر دلیلی) و سه هزار سال دیگه از زیر خاک درآورده بشه، نوادگان ما با خودشون چی فکر می‌کنند؟ اول از همه طول عمر کربن ۱۲ رُ حساب می‌کنند، می‌بینند بنا مربوط می‌شه به سه هزار سال پیش! بعد می‌گن سه هزار سال پیش کارگرهای ایرانی چنین بنای باشکوهی ساخته‌اند! به به! چه هنری! عجب امپراتوری‌ای بوده ایران باسه خودش!
حالا در همین ارتباط، من حدس می‌زنم این پارسه‌ای که توی شیراز پیدا شده باید نشون دهنده‌ی زندگی هخامنشیان در شش‌هزار سال پیش بوده باشه، نه سه هزار!

محصولِ ۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تصویرسازی برای کودکان

به نظر من قرآن اگر علاوه بر نوشته عکس هم داشت برای بچه‌ها هم قابل استفاده بود. بچه‌ها که سواد ندارن بشینن قرآن بخونن. ولی به‌جاش می‌تونستن بشینن و ورق بزنن و به عکس‌های قرآن نگاه کنن. البته منظورم این نیست که کسی بیاد مثل شاهنامه برای قرآن هم تصویرسازی کنه‌ها! نه! منظورم اینه که به‌تر بود همون اول که قرآن از طرف خداوند بر قلب پیامبر نازل شد یه جورایی عکس‌های مرتبط هم نازل می‌شد. مثلن یه تصویری به پیامبر الهام می‌شد، بعد یه نقاش می‌اومد می‌نشست تصویر مورد نظر رُ تحت نظر خود پیامبر می‌کشید و اگر دقیقن شبیه همون چیزی می‌شد که الهام شده بود مورد تایید قرار می‌گرفت و به صفحات قرآن اضافه می‌شد.

- بابا این‌جا کجاست؟
- اون بهشته دخترم
- این نهره چیه که زیر درخت‌ها جاریه؟
- اون هم بهشته دخترم. می‌بینی چه قشنگه؟
- بابا این پسره کیه که یه کوزه شراب دستشه؟
- اون یه غلمانه دخترم
- بابا این خانومه کیه که داره دنبال این آقاهه می‌دوه؟
- اون اسمش زلیخاس. حالا داستان‌اش مفصله
- بابا این اژدهاس یا عصا؟
- هم اژدهاست هم عصا. یعنی یه عصاییه که تبدیل به اژدها شده.
- عصای بابابزرگ هم تبدیل به اژدها می‌شه؟
- نه دخترم. نمی‌شه. بده من اون کتاب رُ. برو سر درس و مشقت ببینم.

من اگه خدا بودم...

من اگه خدا بودم بعضی وقت‌ها مردم دو تا چشم می‌دیدن که از لای ابرها داره به‌شون نگاه می‌کنه و فکر می‌کنه کسی حواس‌اش نیست
من اگه خدا بودم بعد از این‌که می‌فهمیدم از توی ابرها معلوم هستم می‌رفتم توی خورشید قایم می‌شدم و از صبح تا شب به مردم نگاه می‌کردم
من اگه خدا بودم چند تا چیز ِ نامنظم هم خلق می‌کردم
من اگه خدا بودم اجازه می‌دادم برگ‌ها هر وقت که دل‌شون خواست از درخت بیافتن
من اگه خدا بودم هر شب قبل از خواب از خودم می‌پرسیدم: الان شیطون کجاست؟ چی‌کار داره می‌کنه؟ یعنی اون هم به من فکر می‌کنه؟

محصولِ ۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

السلام علیک یا امامزاده داوود

من یه مدت توی سربالایی‌ی امامزاده داوود چاقاله بادووم می‌فروختم. یه دکه‌ی کوچیک داشتم. بیش‌تر کسانی که برای زیارت امامزاده از اون‌جا رد می‌شدند مشتریِ من بودند. یه باغ اون نزدیکی بود. رفته بودم یکی از درخت‌های چاقاله‌بادوم‌اش رو کرایه کرده بودم. بعضی وقت‌ها که تعداد زائرها بیش از حد معمول می‌شد همه‌ی چاقاله بادوم‌ها خیلی زود فروش می‌رفت و کسانی که به‌شون چیزی نمی‌رسید معترض ِ این قضیه می‌شدند. این بود که گاهی مجبور می‌شدم تا باغ برم و برای کسانی که منتظر ایستاده بودند کمی چاقاله بادوم بچینم از درخت.
من با نگاه‌ام با مشتری‌ها حرف می‌زدم. چه کسانی که بالا می‌رفتند. چه کسانی که برمی‌گشتند. بعضی‌ها که برمی‌گشتند ناامید بودند. انگار دیگه خسته شده باشند. از نگاه‌شون می‌فهمیدم. می‌رفتم کنارشون و چند قدمی تا پایین باهاشون می‌رفتم. هیچ حرفی نمی‌زدم. فقط باهاشون می‌رفتم. شاید یه جوری می‌خواستم به‌شون بگم نگران نباشید؛ من هم هستم! یه جور دلگرمی بود.
وقتی برمی‌گشتم بالا سمت دکه، گنبد امامزاده پیدا بود. سلام می‌دادم. السلام علیک یا امامزاده داوود

محصولِ ۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

داره دیر می‌شه

دیگه کم کم وقتشه به یه چیزی اعتقاد پیدا کنم
نمی‌دونم چی. هرچی!
فقط سریع‌تر
ممکنه دیر بشه

محصولِ ۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

همه‌ی چیزی که به آن نیاز داری عشق است

سلام دوستان

من اگه خدا بودم...
من اگه خدا بودم می‌گفتم نماز هفته‌ای فقط یه بار. می‌تونید حدس بزنید چرا؟

می‌گم براتون

دو تا مطلب عرض می‌کنم خدمت‌تون در مورد عشق و عاشقی. هر دو تاش ممکنه برای کسانی که ازدواج کرده‌اند خوشایند نباشه. ولی به هر حال چاره‌ای نیست. مطلبیه که باید گفته بشه. برید جلوی آینه بایستید و اگر کسی گفت چرا دارید می‌شکنید؟ شهامت داشته باشید و بگید: «آینه چون نقش تو بنمود راست، خود شکن آینه شکستن خطاست». به هر حال شما نباید از خوندن این مطلب ناراحت بشید. باید باهاش مواجه بشید. خیلی آروم...

یکی از دوستان‌ام چند شب پیش خوابی دیده بود:

دیشب خواب دیدم هدیه اومده بود خواستگاری‌ات
تو به‌ش گفتی نه؛ و تا آخر عمرت پشیمون بودی
من هر چند سال یه بار می‌اومدم و به‌ت می‌گفتم آخه چرا مَرد؟! چرا به‌ش جوابِ رد دادی؟ اما تو چیزی نمی‌گفتی
آخر ِ عمرت رسیده بود. گفتم هنوز هم نمی‌خوای بگی؟
آروم از بغل چشم‌هات چند قطره سر خورد، تا روی لب‌ات
بعد لب‌هات شد یه خط ِ ممتد.
نگاه‌ات بسته شد به دور دست و گفتی: «وقتی عشق‌ات اومد تو آشپزخونه تا برات قرمه‌سبزی بپزه، فاتحه‌ی اون عشق خونده ست...»
بعد دیگه صدای نفس نفس زدن‌ات رُ نشنیدم. تموم شدی


مطلب بعدی که می‌خوام خدمت‌تون عرض کنم دیالوگیه از فیلم «playing by heart»

Hannah: And you really didn't sleep with her?
Paul: No, of course not.
Hannah: And - you didn't want to sleep with her.
Paul: Oh, God, yes.

Paul: When I came home that day I realized that I was more in love with you than ever before.
Hannah: Well how did that thunderbolt strike you?
Paul: Because I made a choice. I took one look at you and I knew I made the right choice
I know that sounds daft...
but my love for somebody else...
made me love you more...
because I sought..
to reclaim myself.
And, Hannah...
you're still the right choice.

Hannah: We made a child that day.
Paul: We did indeed. Our Jo-Jo.
Hannah: Yeah. We did indeed



Do you want to know...
why I didn't sleep with Wendy?

Well, I never
slept with Wendy...

because I was
too much in love with her.



Well, you seem to know me
a lot better than I know you.
You know that's not true.
Do you remember what you told the kids about falling in love?

- No.
- Well, I do.

You said that the wonderful thing about falling in love
is that you learn everything about that person, and so quickly.
And if it's true love
then you start to see yourself
through their eyes...
and it brings out
the best in you...
and it's almost as if you're
falling in love with yourself.


بذارید یه چیزی براتون تعریف کنم

من عاشق معلم پنجم دبستان‌مون بودم. اون وقت‌ها عشق یه مفهوم دیگه‌ای داشت. عاشقی در نرسیدن بود.
و من به کمال عاشق بودم
یادمه به خاطرش توی قندونِ مدیرمون شاشیدم. با چه دلهره‌ای... الان که یادم می‌افته، تو چشم‌هام اشک جمع می‌شه
مدیر، همه‌ی بچه‌ها رُ از کلاس بیرون کشید. من اما موندم پشتِ درِ کلاس. پیدام نکرد

یه دلِ سیر نگاه‌اش کردم
هیچ‌وقت نفهمید چرا من کتبی‌هام همه خوبه، اما شفاهی‌هام همه لال‌مونیه
این لکنتی که توی کلام دارم، داغ ِ دوسِت دارمیه که هرگز گفته نشد

محصولِ ۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

برای این‌که اجازه بگیریم بریم دست‌شویی باید بگیم:

May I go use the restroom?

لازم به ذکر است که هنوز در آموزشگاه‌های زبانِ ایران از واژه‌ی w.c برای دست‌شویی استفاده می‌شه. تا جایی که من می‌دونم این عبارت آخرین بار در دهه‌ی شصت میلادی در انگلستان استفاده می‌شد.

محصولِ ۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی به طرز احمقانه‌ای ادامه دارد (۳)

حال بیماری‌ی دق یافته بود
بیچاره کرباسچی فکر می‌کرد حالا قراره معاون اول هم بشه
ربنا لا تزد زنوبنا یعنی خدایا گناهان ما را زیاد نکن؟
سرگرم انتخاب‌های دنیا هستیم. یه روز خودمون انتخاب می‌شیم
گمانه‌زنی‌ها از چی حکایت داره؟
یه فلش مموری چهل گیگ خریدم هزار و پونصد تومن. خود فروشنده هم تعجب کرده بود از اینکه انقدر ارزون بود
فردا ظهر می‌تونم یه سر برم تا مغازه؟
با یکی از افسران عالی‌رتبه‌ی آلمانِ نازی هم‌بستر شدم
زندگی! مرگت باد
می‌دونم گروهان بره خط دسته برگرده یعنی چی؟ می‌دونم دسته بره خط نفر برگرده یعنی چی؟
تو خشنود باشی و ما رستگار
کولم حسابی درد گرفته شاید مجبور بشم فردا برم شهر دکتر
چوپانی که در اون نزدیکی بود شعر زیبایی در مدح و ستایش من خوند. خوشم اومد. یه کیسه اشرفی انداختم جلوش
کسی که نمی‌دونه حقیقت چیه، می‌تونه بگه حقیقت چی نیست؟
اگه دلم تنگ میشه خیلی برات... منو ببخش...
مریم حیدرزاده الان کجا مشغوله؟ کسی نمی‌دونه؟
امشب نوبت منه برم از چاه آب بیارم
خود آیت‌الله کاشانی بود. شعبون بی‌مخ و حسن رمضون یخی هم بودند. فقط آقا مصدق نبود. هی روزگار
این دکمه رُ که فشار بدن می‌ری هوا. باید بری روی اون صندلی قرمزه بشینی
حق هم داشت. تا کی رذالت؟
دوای درد بی‌درمان‌ام باش... دست‌ام بگیر، پیش از آن‌که بمیرم
من از آن مرد درباره‌ی راز نهفته در شتاب بال‌های خرمگس پرسیدم
هر وقت دو تا مرد توی یه اتاق تنها شدند شیطون نفر سومه توی اون اتاق؟
از بین این سه تا دعا کدوم دو تا مهم‌تره؟
عادت ندارم شب وقتی خوابم به چیز دیگه‌ای فکر کنم
پدربزرگم دیپلم فرانسه گرفت. عجیبه. کسی باورش نمیشه اما اتفاقیه که افتاده
اولین پیامبر از صد و بیست و چهار هزار پیامبر... چی با خودش فکر کرده بود واقعن؟ خودش هم می‌دونست که آخرین پیامبر نیست؟
دود شدم رفتم هوا
او با توکل بر حضرت داود تمام مشکلات زندگی را پشت سر می‌گذاشت
اون روز علی آقا تونسته بود با زدن چند ضربه‌ی آروم گچ به تخته، توجه بچه‌های کلاس رُ به خودش جلب کنه
این قضیه‌ی گذراندن ایام مرخصی در یونان واقعن زیر و رویم کرد
اون‌ها پیغام می‌دادند و نگران بودند. ما به اون‌ها گفتیم نگران نباشید! جمهوری اسلامی قوی‌تر از این حرفاست
یه لواشک خوردم با ترکیبات زیر: آلو، سیب، آلبالو، زردآلو، انار، توت‌فرنگی، شکر، زرشک، زغال‌اخته، نمک
نشد دیگه! اومدم که نسازمااااااا
معلوم هست تا این وقت شب کجا بودم؟
چند شبه موقع خواب پشت پرده یه شمع روشن می‌بینم
می‌دونم که بی من سخته زندگی اما نگام، جون سپردن دل تو رو چه آسون می‌گیره
اگه آفتاب توو چشام خونه کنه، می‌تونه خورشیدو دیوونه کنه
برای خدا قیام خواهم کرد
راستی الان ادموند اختر کجا مشغوله؟
چرا آهنگرها ان‌قدر از صدای آهن خوش‌شون می‌آد؟
به عنوان نگهبان توی آسانسور یه بیمارستان مشغول شدم
به هر طبقه‌ای که می‌رسیم کمک می‌کنم مردم پیاده و سوار بشن. اگر هم آسانسور گیر کنه به کسانی که اون تو هستند آرامش می‌دم. اینه شرح وظایفم
من همونی هستم که توی اون شب بارونی... زدم به اون زن بیچاره و فرار کردم. البته قبلش سرم رو گذاشتم روی فرمون و کمی گریه کردم
بال‌هایم برای تو که بیش از من دوست داری از آن بالا نگاه کردن به چمنزار و گوسفندان را
چند روزی درگیر مسائل طلاق از همسر و گرفتن سرپرستی فرزندان بودم
ماجراهای عباس آقا. این داستان: هتل پنج ستاره
کس نیست که افتاده‌ی آن زلف دو تا نیست
کسانی که کنار خیابون شرت می‌فروشند، واقعن در مورد مردم چی با خودشون فکر کردن؟
هر چی دلش می‌خواست براش می‌خریدم. تا اینکه یک روز...
حکیم گفت چیزی نیست. خیال کرده‌ام

I wish I was a heartbeat that never comes to rest
گاهی با یه جیغ همه چیز درست می‌شه
یه معتادی دیدم داشت ورزش می‌کرد
I didn't have time to say goodbye but I did
شایزه! شایزه!
اون‌ها به ما اذان یاد می‌دادند و ما باید از درختی که روی رودخونه بود می‌گذشتیم تا دیر به کلاس نرسیم
یکی از محافظ هام دیروز بی‌خبر گذاشت رفت مرخصی. نه اجازه ای گرفت. نه زنگی زد. هیچی. انگار نه انگار که من رییس‌اش هستم
لبه‌ی دفترچه حسابم دوختِ ترکه
توی یه تعمیرگاه چرخ خیاطی مشغول شدم. با بیمه و همه چی. ای خدا ممنونم
وقتی خوابم می‌آد باهام کاری نداشته باش
صدام قعط و وصل می‌شه
اون روز حاج مرتضی تونسته بود با تعریف چند خاطره‌ی ساده از جنگ، شور عجیبی در بچه‌ها برای حضور در جبهه ایجاد کنه
نیم رخ که شد، همه‌ی آرزوهامون بر باد رفت
صدای موج دریا ان‌قدر بلنده نمی‌تونم بخوابم
من به اندازه‌ی پالایشگاه تهران ارزش دارم؛ اگر بتوانم آن را با خاك یكسان كنم
خدایا من سراپا بی‌تقصیرم b:
از سایه‌اش که روی پرده‌ی اتاق افتاده بود معلوم بود داره چی‌کار می‌کنه
قول دادم فردا صبح با بچه‌ها بریم شکار گوسفند. چند روزه هوا مه و بارونه. امیدوارم کسی به‌جای گوسفند به من شلیک نکنه توی جنگل. عجب قولی دادما
نــــــــــــــــــــــــــــــور خدا و خدا نــــــــــــــــــــــــــــــور است
بزرگ که شد... دیگه یادش نبود وقتی بچه بود آرزو داشت وقتی بزرگ شد چی‌کاره بشه
چه‌قدر پیش من آروم می‌شه دنیا
اون‌روز محمدجواد تونسته بود با بالا رفتن از دیوار زندان، برای چند تا از زندان‌بان‌ها دست تکون بده
همیشه یه فانوس به کُتم آویزون دارم. برای اینکه اگر برق‌ها رفت، یه دفه گم نشم من توی تاریکی
هر کی بخواد چوپان بشه حداقل باید چهار پنج سال گوسفندی بکشه و سبزه و علف بخوره تا به این مقام برسه. من خودم پنج سال گوسفند بودم تا شبان شدم
دیگه دردی احساس نمی‌کردم...
چرا سر بریده‌ی یه گوسفند به اندازه‌ی سر بریده‌ی یه انسان ترس نداره؟
با امروز شد پنج روز. حالا پنج روزه که مرتضی تسلیم خواست خدا شده
زهرا خانم اومد ازم یه چادر گرفت سرش کنه. بنده خدا داره می‌ره مشهد. حاجت داره. خدا به همراهت زهرا خانم، خدا به همراه
چرا بلیت هواپیما مثل بلیت اتوبوس ارزون نیست؟
دلش برام تنگ شده جونش («دلم برات تنگ شده جونم» رو برعکس گفتم)
رفتم وصیت نامه نوشتم. توش نوشتم قبل از مرگم اعضای بدنم به کسی اهدا نشه
واقعیت هرگز به زیبایی‌ی افسانه نبوده است
مبادا در این هیاهو، شهر بی‌عشق بماند!

آدم بعد از مرگ فقط اگر آرزو کرده باشه به آرزوهاش می‌رسه. پس آرزو کنید قبل از این‌که بمیرید!

هر کی باید خودش بمیره. نمی‌شه رو مرگ دیگران حساب کرد
دوستان. امروز خانم از کارگاه دیدن دارند. لطفن جارو کنید. تا جایی که می‌تونید جارو کنید
روز خوبی بود. شکم گرسنه‌ای را سیر و اسیری را آزاد کردم
یکی از گوسفندها داشت علف می‌خورد که یهو زد زیر گریه. برای سومین بار بود که امروز اینطوری می‌شد. نمی‌دونم چه حاجتی داره. خدایا کمکش کن
بچه بزرگ شده. لباس می‌خواد. نمی‌ری بخری؟
توانایی من در به آتش کشیدن مزرعه‌ای به این بزرگی حیرت‌آور است
ساعت مچی‌ام توی یکی از مساجد بین راه جا موند. یعنی ممکنه باز هم از اون مسجد رد بشم؟ ممکنه وقتی دوباره از اونجا رد می‌شم هنوز نمازخون باشم؟
دیشب تا دیروقت توی کارگاه کار می‌کردم. به خاطر سفارش‌های تازه‌ای که گرفته‌ایم مجبورم کمی بیشتر روی مجسمه‌ها کار کنم
گاهی یه فحش خار مادر، از صد تا نگاه معنادار بدتره
چرندیات باعثِ بالا رفتنِ توانِ فکری می‌شود http://bit.ly/gAK7J
من دو سال دیگه در طبقه‌ی بیست و هشتم یک آسمان‌خراش در حالیکه خواب هستم به قتل می‌رسم
آوازه‌ی عشقم به دختر پادشاه بریتانیا به زودی در تمام شهر می‌پیچه
پَری دَق لز سَرَم
خیلی ساله از فَرُخ‌خان بی‌خبرم. یعنی الان کجاس؟ چی‌کار می‌کنه؟
یه روز پا شدم و دیدم، اونی که باید نیستم
یه خونه خریدم هفتصد و پنجاه میلیون. البته خودم فقط هفتصد و چهل میلیون داشتم و مجبور شدم نزدیک ده میلیون از این و اون قرض کنم
اگه با من بیای، دیگه هیچ‌وقت لازم نیست دروغ بگی
البته زندانی‌ها هم خیلی کم‌طاقت بودند و همیشه از صدای گوش‌خراش کشیده شدن سوهان بر میله‌های زندان شکایت داشتند
سایه‌ی قامت‌اش بر شهر، کشاورز و فکر باران
رفتم بیرون شهر و نماز بارون خوندم. اما بارون نیومد. پدربزرگم همیشه می‌گفت اگر نماز بارون خوندی و بارون نیومد، بدون یه اتفاق بد قراره بیافته
خُب یه مطب بزن مشغول شو دیگه! معطل چی هستی؟
می‌خواهم گوشه‌ای نشسته و فارغ از دنیا، کمی آواز بخوانم
این یه جور مکانیسم دفاعی بود. غش کردم چون قلبم قدرت کافی برای رسوندن خون به مغر نداشت. دکتر گفته شش هفته تا یک ماه دیگه به‌هوش می‌آم
ترتیبی دادم تا از همه‌ی مهمون‌ها به بهترین نحو پذیرایی بشه
اگه سالم بشم می‌رم امام رضا
به دلیل سرمای بیش از حد هوا امروز صبح هم نتونستیم بریم شکار
زن یکی از فراعنه‌ی مصر چند شبه می‌آد به خوابم. حتمن حرف مهمی برای گفتن داره اما تا این لحظه که چیزی نگفته. هر بار که می‌آد، فقط نگاه می‌کنه
بچه که بودیم بابام ما رُ زمستون می‌برد توی حیاط زیر برف با آب سرد می‌شست. می‌گفت قوی می‌شید
اولین باره که سوار کشتی شده‌ام. بعدازظهر دیروز درست وقتی که خورشید غروب می‌کرد راه افتادیم. خاطرات زیادی از این سفر خواهم داشت برای نوشتن
امام زاده‌ی خوب این نزدیکی‌ها کجا هست؟ حاجت دارم
آیا می‌دانستید به جز حضرت علی بقیه‌ی امام‌ها امامزاده هم هستند؟
چون پدر و مادرم خیلی فقیر بودند من رُ در برابر یه اسب و بیست دلار فروختند
یه آدامس اربیت خریدم با طعم پیاز
بابام دیشب روی دستم سیگار خاموش کرد
با نیت غسل ارتماسی پریدم توی آب
امروز در راه مدرسه مسئله‌ی خنده داری اتفاق افتاد
وقتی می‌بینم بعضی‌ها به خدا علاقه نشون می‌دن دیگه رغبتی به خدا هم ندارم. آخه دلم به چی خوش باشه غیر از خدا
من سر مصطفی با خدا عهد بسته بودم. از خدا خواستم در هر صورت خواسته‌ی منو نادیده بگیره... و همون کاری رو کنه که می‌دونه برای من و مصطفی خوبه
واسه همین از آخرش نمی‌ترسیدم... آخه من با خدا وارد معامله شده بودم... درد من رسیدن به مصطفی نبود... و پایان واسه‌ی من مفهومی نداشت

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.