همهاش یه خوابه
من از یه چیزی نگرانم. و اون اینکه تا حالا هیچوقت هیچ سختی خاصی تو زندگیام نکشیدهام. البته ممکنه شرایط زندگیام بعضی جاها جوری بوده باشه که اگر کسی از بیرون نگاه کنه به نظرش سختی باشه، اما برای من سختی نبوده؛ یا من راحت از کنارش گذشتهام، یا واقعن برام سخت نبوده. یعنی تا حالا نشده یه بار توی زندگی دیگران یه سختی ببینم که توی زندگی خودم هم وجود داشته باشه! خیلی عجیبه. شاید دارم اشتباه میکنم. ولی همین طوریه. [این تکه پاک شد]. یا مثلن خاطرههای خوب در زندگی. ممکنه زندگی از ۱۸ سالگی به بعد برای من کمی یکنواخت و مزخرف شده باشه، اما واقعن از ۱ سالگی تا ۱۸ سالگی، من نهایت لذت رُ از زندگی بردم. به هر روزی که فکر میکنم چند تا خاطرهی خیلی خوب میآد تو ذهنام از اون موقع. انقدر خوب که دیگه اگر هیچ اتفاق خوبی هم توی زندگیام نیافته ناراحت نمیشم، چون فکر میکنم هر لذتی که میشده تا حالا بردهام از زندگی. برای اینکه بفهمید دقیقن در مورد چه جور لذتی دارم صحبت میکنم چند مثال براتون میزنم. فرض کنید توی یه باغی، توی یه دشت، مادرم بهم یاد داده باشه که از شاخههای یه درختِ خاص سبد ببافم. بعد من از درخت بالا میرفتم. شاخههای نازک میچیدم. به دستهای مادرم نگاه میکردم و سبد میبافتم. یا مثلن اینکه برای خودتون یه [خونهی آجری] ساخته باشید توی یه باغچه. همچین کاری کردهاید تا حالا؟ یا مثلن هر روز که از مدرسه برمیگردید لخت بشید و برید توی حوض حیاط یه خونهی قدیمی زیرِ آفتاب آب تنی کنید، یا اینکه یه مدت کنار یه رودخونه زندگی کرده باشید. لذتهایی که ازشون صحب میکنم از این جنس هستند.
بعد اینکه من حافظهی تصویری خیلی خوبی دارم. یعنی خیلی راحت میتونم همهی اون خاطرههای خوب رُ دوباره برای خودم بازسازی کنم و توشون زندگی کنم و به همون اندازهای که قبلن لذت برده بودم باز هم لذت ببرم ازشون.
حالا نگرانی من اینه که نکنه همهی زندگی من تا حالا یه خواب بوده باشه؟ یه خوابِ خیلی خوب...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون