the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

همه‌ی چیزی که به آن نیاز داری عشق است

سلام دوستان

من اگه خدا بودم...
من اگه خدا بودم می‌گفتم نماز هفته‌ای فقط یه بار. می‌تونید حدس بزنید چرا؟

می‌گم براتون

دو تا مطلب عرض می‌کنم خدمت‌تون در مورد عشق و عاشقی. هر دو تاش ممکنه برای کسانی که ازدواج کرده‌اند خوشایند نباشه. ولی به هر حال چاره‌ای نیست. مطلبیه که باید گفته بشه. برید جلوی آینه بایستید و اگر کسی گفت چرا دارید می‌شکنید؟ شهامت داشته باشید و بگید: «آینه چون نقش تو بنمود راست، خود شکن آینه شکستن خطاست». به هر حال شما نباید از خوندن این مطلب ناراحت بشید. باید باهاش مواجه بشید. خیلی آروم...

یکی از دوستان‌ام چند شب پیش خوابی دیده بود:

دیشب خواب دیدم هدیه اومده بود خواستگاری‌ات
تو به‌ش گفتی نه؛ و تا آخر عمرت پشیمون بودی
من هر چند سال یه بار می‌اومدم و به‌ت می‌گفتم آخه چرا مَرد؟! چرا به‌ش جوابِ رد دادی؟ اما تو چیزی نمی‌گفتی
آخر ِ عمرت رسیده بود. گفتم هنوز هم نمی‌خوای بگی؟
آروم از بغل چشم‌هات چند قطره سر خورد، تا روی لب‌ات
بعد لب‌هات شد یه خط ِ ممتد.
نگاه‌ات بسته شد به دور دست و گفتی: «وقتی عشق‌ات اومد تو آشپزخونه تا برات قرمه‌سبزی بپزه، فاتحه‌ی اون عشق خونده ست...»
بعد دیگه صدای نفس نفس زدن‌ات رُ نشنیدم. تموم شدی


مطلب بعدی که می‌خوام خدمت‌تون عرض کنم دیالوگیه از فیلم «playing by heart»

Hannah: And you really didn't sleep with her?
Paul: No, of course not.
Hannah: And - you didn't want to sleep with her.
Paul: Oh, God, yes.

Paul: When I came home that day I realized that I was more in love with you than ever before.
Hannah: Well how did that thunderbolt strike you?
Paul: Because I made a choice. I took one look at you and I knew I made the right choice
I know that sounds daft...
but my love for somebody else...
made me love you more...
because I sought..
to reclaim myself.
And, Hannah...
you're still the right choice.

Hannah: We made a child that day.
Paul: We did indeed. Our Jo-Jo.
Hannah: Yeah. We did indeed



Do you want to know...
why I didn't sleep with Wendy?

Well, I never
slept with Wendy...

because I was
too much in love with her.



Well, you seem to know me
a lot better than I know you.
You know that's not true.
Do you remember what you told the kids about falling in love?

- No.
- Well, I do.

You said that the wonderful thing about falling in love
is that you learn everything about that person, and so quickly.
And if it's true love
then you start to see yourself
through their eyes...
and it brings out
the best in you...
and it's almost as if you're
falling in love with yourself.


بذارید یه چیزی براتون تعریف کنم

من عاشق معلم پنجم دبستان‌مون بودم. اون وقت‌ها عشق یه مفهوم دیگه‌ای داشت. عاشقی در نرسیدن بود.
و من به کمال عاشق بودم
یادمه به خاطرش توی قندونِ مدیرمون شاشیدم. با چه دلهره‌ای... الان که یادم می‌افته، تو چشم‌هام اشک جمع می‌شه
مدیر، همه‌ی بچه‌ها رُ از کلاس بیرون کشید. من اما موندم پشتِ درِ کلاس. پیدام نکرد

یه دلِ سیر نگاه‌اش کردم
هیچ‌وقت نفهمید چرا من کتبی‌هام همه خوبه، اما شفاهی‌هام همه لال‌مونیه
این لکنتی که توی کلام دارم، داغ ِ دوسِت دارمیه که هرگز گفته نشد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.