the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۷, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ترجمه‌ی هم‌زمان

کسانی که شغل‌شان ترجمه‌ی هم‌زمان است کار مشکلی دارند و اگر زیاد به کار خود مسلط نباشند بعد از پایان کار، بسیار خسته می‌شوند و نیاز به چند روز استراحت دارند. این افراد باید هم‌زمان به دو زبان مختلف فکر کنند و به‌تر است که به هر دوی آن‌ها به اندازه‌ی زبان مادری خود تسلط داشته باشند. به نظر می‌رسد خانمی که سخنان آقای احمدی‌نژاد را در دانش‌گاه کلمبیا ترجمه می‌کردند کار خود را خیلی خوب بلد بودند و به هر دو زبان تسلط کامل داشتند.
شاید یکی از چیزهایی که ترجمه‌ی هم‌زمان میان پارسی و انگلیسی را زیباتر می‌کند پیش‌بینی جمله‌ی بعدیِ گوینده باشد. برای نمونه بخشی از ترجمه‌ی انجام شده در دانشگاه کلمبیا را با هم می‌خوانیم:

۲۶ سال قبل- twenty six years ago
در کنار محل کار من- close to where I work
در یک عملیات تروریستی- in a terrorist operation
رییس جمهور منتخب ملت ایران- the elected president of the iranian nation
و نخست وزیر منتخب ایران- and the elected prime minister of iran
در یک عملیات بمب‌گذاری- lost their lives
سوختند و ذغال شدند-in a bombing explosion, they truned into ashes

می‌بینید که در جمله‌ی یکی مانده به آخر، خانم مترجم، خیلی هوش‌مندانه حدس زده‌اند که با توجه به جمله‌ی «در یک عملیات بمب‌گذاری»، جمله‌ی بعدی باید «زندگی خود را از دست دادند» باشد و ابتدا جمله‌ی بعدی را ترجمه کرده‌اند. اما وقتی آقای سخن‌ران، جمله‌ی خود را با «سوختند و ذغال شدند» به پایان می‌رساند، پیش‌بینی خانم مترجم اشتباه از آب درمی‌آید و ایشان مجبور می‌شوند علاوه بر ترجمه‌ی جمله‌ی قبل، جمله‌ی جدید را هم که در پیش‌بینی آن اشتباه کرده بودند دوباره ترجمه کنند.

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۶, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مرگ

من مرگ را به روشنی
در چشم مردمان سیاه‌بخت نیویورک سیتی می‌خوانم

+ تنها و تنها
بل، که تنهاترین بدی ِ توهم این است که انسان را
زنده
سرحال
سر ِ پا
و هم‌چنان امیدوار به مرگ، نگاه می‌دارد

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۲, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فردای آن روز (۱)

سلام
به دلیل اتفاقی که در دو هفته‌ی گذشته برای من پیش آمده ذهن‌ام خیلی درگیر است. شاید به‌تر باشد چیزهایی که در ذهن و بر من می‌گذرند را این‌جا بنویسم تا با این‌ کار، کمی آرام شوم.

قضیه برمی‌گردد به خیلی وقت پیش. یعنی زمانی که هفت یا هشت سال بیش‌تر نداشتم. در آن هنگام ما در خانه‌ای زیبا، با حیاطی بزرگ که بیش‌ترِ درخت‌های آن سروهای بلندی بودند زندگی می‌کردیم. یادم است که یک بار ظهرِ جمعه بود و همه‌ی فامیل دور سفره‌ی غذا نشسته بودند و منتظر من بودند. اما هر چه مرا صدا می‌کردند سر سفره نمی‌رفتم. تا این‌که مادرم پیش من آمد تا ببیند چرا پیش آن‌ها نمی‌روم. من هم به مادرم گفتم از مهمانی که با شماست خجالت می‌کشم و با دست به مردی که کنار پدرم نشسته بود اشاره کردم. یادم می‌آید آن مرد بلافاصله با دیدن من برخاست و آن‌جا را ترک کرد. اما آن روز هیچ کس نفهمید که منظور من از مهمان نادیده‌ای که از آن صحبت می‌کردم چه بود. با این حال، فردای آن روز اتفاقی افتاد که تا امروز هیچ‌گاه از ذهن‌ام پاک نشده است. شب بود و من در جای‌ام دراز کشیده بودم و به اتفاقی که روز پیش افتاده بود فکر می‌کردم. هنوز چشمان‌ام را نبسته بودم که در چهارچوب اتاقی که در انتهای راهروی خانه قرار داشت، شبح مردی قد بلند را دیدم که دستان‌اش را از هم باز کرده بود و با صدایی مردانه، خیلی آرام و باوقار می‌گقت: بخواب، بخواب! آن مرد خیلی قد بلند به نظر می‌رسید و چیزی شبیه یک کلاه‌خود بر سر داشت. آن‌قدر ترسیده بودم که بدون هیچ داد و فریادی سرم را زیر لحاف بردم و... دیگر هیچ نفهمیدم. فکر می‌کنم من آن شب از ترس بی‌هوش شدم. فردای آن روز این ماجرا را برای پدر و مادرم تعریف کردم، اما آن‌ها تنها مرا دل‌داری دادند و گفتند که حتمن چوب لباسی را در تاریکی با کسی اشتباه گرفته‌ام و از این جور حرف‌ها.

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

س ک س و فلسفه

فیلم جدید مخملباف رو دیدم جالب بود با دیالوگهای زیبا و موسیقی بی‌نظیر
قسمتهایی از دیالوگهای فیلم س ک س و فلسفه

مي‌دوني عمر پروانه‌ها فقط يه روزه. توي همون يه روز به دنيا مي‌آن، عاشق مي‌شن، بچه‌دار مي‌شن، به هيچ چيز فكر نمي‌كنند تنها پرواز مي‌كنند و گل‌هاي خود را بوسه مي‌زنند. پروانه‌ها در اون يك روز از ما بيشتر عمر مفيد دارند. من در اين چهل سال حتي به اندازة عمر يك روزة يك پروانه نزيستم. تو چي؟

من عشقبازي مي‌كنم، پس هستم. فلسفة من اينه.

من دوست داشته مي‌شوم، پس هستم. فلسفة منم اينه.

همة عشق‌ها معلول چند حادثة پيش پا افتاده است. اگه من با اون هواپيما پرواز نمي‌كردم و يا اگه تو در اون هواپيما مهماندار نبودي. اصلاً عشقي اتفاق نمي‌افتاد. يا الان دو كس ديگه درحال جدايي از هم بودند.

اين‌ها دوستداران شعر من و قاتلين وقت من هستند. تمام عمر من با اين 5 دقيقه‌ها به هدر رفت. دقيقه‌ها اسمشون وقته ولي ماهيتشون عمره. عمر كوتاهه و براي حفظ عمر نبايد شرم كرد.

نه من عشق‌رو دوست ندارم. وقتي مردها با منند، دوستشون ندارم. وقتي تركم مي‌كنند، عاشقشون مي‌شم.

همه عشق‌ها از حوادث پيش پا افتاده شروع مي‌شن. اگه من اون شب تحت تأثير حرف‌هاي اون شاعر نبودم كه نبايد عمررو بيهوده هدر داد. شايد صداي كفش‌هاي تو اون‌ شب مرا اغوا نمي‌كرد. اگه تو با دوست پسرت قهر نكرده بودي شايد اصلاً به من توجه نمي‌كردي. پس اين عشق نبود، اين يك شرايط عاشقانه بود. و شرايط عاشقانه فقط تا شرايط عاشقانه بعدي ادامه پيدا مي‌كنه.

هيچ چيز ابدي نيست. حتي تپش عاشق‌ترين مرد، براي زيباترين زن. تو كجا مي‌ري؟

تو خودت گفتي عشق‌ها جز اون كه اتفاق مي‌افتند هيچ معنايي ندارند. نه دل بستن دو دلداده چيزي‌رو در جهان عوض مي‌كنه. نه جدايي دو دلداده چيزي رو از جهان مي‌كاهه. اين‌ها حوادث پيش پا افتادة بشريه. همه عشق‌هاي تاريخ جهان به اندازة سوارخ شدن لايه ازون بر زمين اثر نگذاشته. پس از عشق، يك ايدئولوژي نساز. عاشقي به عشق بايد دوام داشته باشه نه به وفاداري

همه چيزهاي جدي جهان براي من مضحكه. همة حرف‌هاي مهم يا فلسفه‌هاي مهم سفسطه است. ما تنها هستيم و تنهايي ما تقدير ماست. ما تنهائيم.

منبع:http://www.makhmalbaf.com/articles.php?a=450

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۳۱, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کتاب آسمانی

امروز صبح آیه‌ای از قرآن را دیدم که معنای آن برای‌ام جالب بود. با خود اندیشیدم چه خوب است که آن را با شما هم در میان بگذارم:

او كسى است كه اين كتاب (آسمانى) را بر تو نازل كرد، كه قسمتى از آن، آيات «محكم‏» (صريح و روشن) است; كه اساس اين كتاب مى‏باشند; (و هر گونه پيچيدگى در آيات ديگر، با مراجعه به اين‌ها، برطرف مى‏گردد) و قسمتى از آن، «متشابه‏» است (آياتى كه به خاطر بالا بودن سطح مطلب و جهات ديگر، در نگاه اول، احتمالات مختلفى در آن مى‌رود; ولى با توجه به آيات محكم، تفسير آن‌ها آشكار مى‏گردد) اما آن‌ها كه در قلوب‌شان انحراف است، به‌دنبال متشابهات‌اند، تا فتنه‏انگيزى كنند (و مردم را گمراه سازند); و تفسير (نادرستى) براى آن مى‏طلبند; در حالى كه تفسير آن‌ها را، جز خدا و راسخان در علم، نمى‏دانند. (آن‌ها كه به دنبال فهم و درك اسرار همه‌ی آيات قرآن در پرتو علم و دانش الهى‌ هستند) مى‏گويند: «ما به همه‌ی آن (چه محكم و چه متشابه) ايمان آورديم; همه از طرف پروردگار ماست.» و جز صاحبان عقل، متذكر نمى‏شوند (و اين حقيقت را درك نمى‏كنند). (آل عمران-7)

این دعا هم در آیه‌ی شماره‌ی هشت آمده بود:
پروردگارا، از آن پس كه ما را هدايت فرمودی، دلهای‌مان را دست‌خوش انحراف مگردان

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۲۹, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دین‌ها و خوبی‌ها

اول که شما به دنیا می‌آیید توی گوش‌تون اذان می‌گن. با این کار شما مسلمون می‌شید. بعد که به سن شش هفت سالگی می‌رسید وظیفه‌ی پدر و مادر شماست که کم‌کم شما رو به نماز و روزه عادت بدهند. به همین دلیل کم‌کم باید نماز خواندن رو شروع کنید. بعد از چند سال که خوب مسلمون شدید می‌رسید به سن بلوغ. در این سن، علاوه بر این‌که نماز و روزه و خیلی از چیزهای دیگه بر شما واجب می‌شه، به شما گفته می‌شه که در اصول دین حق تقلید از کسی رو ندارید و خودتون باید با تحقیق کردن به این چیزها برسید. به عبارت دیگر شما حق ندارید بدون انجام تحقیقات کافی یک مسلمان باشید. باید راه بیافتید و درباره‌ی تمام دین‌ها و خوبی‌ها و بدی‌های اون‌ها پرس و جو و مطالعه کنید و بعد خودتون به این نتیجه برسید که اسلام به‌ترین و آخرین دینه. حالا فرض کنید که شما بعد از مدتی تحقیق به این نتیجه رسیدید که دوست دارید یک مسیحی باشید. در این حالت یک کم کارتون سخت می‌شه چون تحقیقات شما مشکل داشته وگرنه به همچین نتیجه‌ی احمقانه‌ای نباید می‌رسیدید. از این لحظه به بعد دو تا راه بیش‌تر ندارید. یا باید به تحقیقات ادامه بدهید و خودتون با زبون خوش به این نتیجه برسید که دین اسلام به‌ترین و کامل‌ترین دینه؛ و یا باید به دین مسحیت وارد بشید. اگر این کار دوم رو انجام بدهید از اسلام خارج شده‌اید و باید به عنوان یک مرتد با زندگی خداخافظی کنید.

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۲۸, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مرد تنها

سلام. آن طور که من شنیده‌ام آقای شاملو بی‌دین بوده‌ و به زندگی پس از مرگ هم اعتقادی نداشته‌اند. البته اگر اشباه می‌کنم از ایشان پوزش می‌خواهم و امیدوارم روح‌شان شاد باشد. بیش‌تر شعرهای ایشان فضای سرد و ناامید کننده‌ای دارند و با این‌که خیلی زیبا هستند من پس از خواندن‌شان خیلی خسته می‌شوم چون فکر می‌کنم این شعرها انرژی منفی پراکنده می‌کنند. دوست دارم بخشی از یکی از شعرهای بسیار زیبای ایشان را به نام «سرودِ مردی که تنها به راه می‌رود» شما هم بخوانید، شاید خوش‌تان بیاید:


و مردی که آخرین تخته‌پاره‌ی ِ کشتی را از دست داده است، در
جُست‌وجوی ِ تخته‌پاره‌ی ِ دیگر تلاش نمی‌کند زیرا که تخته‌پاره،
کشتی نیست
زیرا که در ساحل

مرد ِ دریا

بیگانه‌ای بیش نیست.

با من به مرگ ِ سرداری که از پُشت خنجرخورده است گریه کن.

او با شمشیر ِ خویش می‌گوید:
«ــ برای ِ چه بر خاک ریختی
خون ِ کسانی را که از یاران ِ من سیاه‌کارتر نبودند؟

و شمشیر با او می‌گوید:

«ــ برای ِ چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنان ِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردار ِ جنگ‌آور که نام‌اش طلسم ِ پیروزی‌هاست، تنها، تنها بر
سرزمینی بیگانه چنگ بر خاک ِ خونین می‌زند:


«ــ کجائید، کجائید هم‌سوگندان ِ من؟
شمشیر ِ تیز ِ من در راه ِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»


جوابی نیست;
آنان اکنون با دروغ پیاله می‌زنند!


«ــ کجائید، کجائید؟
بگذارید در چشمان ِتان بنگرم...»

و شمشیر با او می‌گوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمان ِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستاره‌ها نگاه کن:
هم اکنون شب با همه‌ی ِ ستاره‌گان‌اش از راه در می‌رسد.
به ستاره‌ها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»

و شب از راه در می‌رسد
بی‌ستاره‌ترین ِ شب‌ها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بی‌بهره است

و آسمان ِ زمین

بی‌ستاره‌ترین ِ آسمان‌هاست!


[متن کامل]

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۲۶, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

احساس صبحگاهی


خدایا
احساس صبحی را که در آن باد
از شرق می‌وزد را
و تماشای گربه‌هایی كه بر دو پا ایستاده‌اند و
به پرنده‌های بی‌حركت در آسمان
با حیرت می‌نگرند را
بر من دو بار بنویس

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

یوم الشک

اگر دست من بود دستور می‌دادم در تمام شهرهای ایران انواع و اقسام کلاس‌های رقص راه اندازی بشه تا جوون‌ها از این حالت کرختی و خمودی که دارند کمی در بیان. خودم هم هر بار به صورت شاگرد افتخاری در یکی از کلاس‌های رقص شرکت می‌کردم و هر روز عاشق یکی از معلم‌هایی می‌شدم که وسط رقصیدن عاشق‌ام می‌شدند. اصلن خوشم نمی‌آد یک جوون مسلمون ایرانی رو کرخت ببینیم، اصلن!

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

رفع تکلیف

دیشب مامانم خواب می‌بینه که یک نفر به‌ش می‌گه زود باش حاضر شو باید بریم مکه. مامانم هم با خوش‌حالی و با عجله شروع می‌کنه به بستن و جمع کردن لباس‌هاش. همین‌طور که داشته حاضر می‌شده یک هو می‌بینه که توی مکه‌ست. خلاصه، با یه حال خوشی داشته دور و برش رو نگاه می‌کرده که می‌بینه من یک گوشه ایستاده‌ام. نکته‌ی جالب‌اش اینه که من رو به شکل بچگی‌هام می‌بینه، یعنی وقتی که هفت هشت سالم بود. آخرش هم تمام نگرانی مادرم این بود که ای وای حالا از کجا برای این بچه لباس احرام جور کنم!
خب، ما از این خواب نتیجه می‌گیریم که با توجه به این‌که من هیچ علاقه‌ای به زیارت خانه‌ی خدا ندارم خدا هم لطف کردند و من رو در خواب محرم کردند. پس خوش‌بختانه تکلیف از من برداشته شد.

+ حالا که بحث خانه‌ی خدا شد یک مطلب جالب در این باره شنیده‌ام که براتون می‌گم تا توی اون کله‌ی پوک‌تون فرو کنید. می‌گن هر کس که برای اولین بار سرش رو در برابر خونه‌ی خدا بالا می‌آره و به اون نگاه می‌کنه بی‌اختیار گریه‌ش می‌گیره. حالا این‌ش که زیاد مهم نیست، چیزی که عجیبه اینه که می‌گن مهم نیست چه افکار و عقایدی داشته باشی، حتا اگر به وجود خدا اعتقاد هم نداشته باشی با نگاه به خونه‌ی خدا گریه‌ت می‌گیره. ما که ندیدیم، می‌گن!

بختک

خیلی کم اتفاق می‌افته که من بر اثر دیدن یک خواب بد بیدار بشم. اما یه چیزی هست که اصلن شبیه خواب نیست. یعنی ان‌قدر واقعیه که نمی‌تونم بگم یه خوابه یا ساخته‌ی ذهنمه. یه موجود سیاه رنگ. کاملن سیاه و مه‌آلود. فکر می‌کنم اولین باری که دیدم‌ش پنج شش سال‌ام بود که با دیدن‌ش و با حالت خیلی بدی از خواب پریدم. این‌جوری نیست که با دیدن‌ش فوری از خواب بپرم. توی خواب خوب شکنجه‌م می‌ده. لج‌بازی می‌کنه! غیب می‌شه، می‌ره، می‌آد... و بدترین کاری که می‌کنه اینه که خودش رو با من یکی می‌کنه. یعنی وقتی که به خودم نگاه می‌کنم و می‌بینم که تبدیل به یک مه سیاه شده‌ام، این جاست که از خواب می‌پرم. ولی چند شب پیش (یعنی همین دو سه شب پیش) یک اتفاق عجیب افتاد. این موجود کثیف قبل از این‌که به خواب برم به سراغ‌ام اومد. نمی‌دونم، شاید هم بشه اسم‌ش رو توهم گذاشت، اما خیلی واقعی بود. مثل همیشه نزدیک ساعت یک صبح رفتم توی جام دراز کشیدم. ولی قبل از این‌که چشم‌هام رو ببندم یک چیزی با صدای بلند از روی پام رد شد. این رد شدن ان‌قدر قابل لمس بود که با ترس از جام پریدم و روی پام دست کشیدم تا ببینم چی از روش رد شد! این صدا چند بار دیگه هم تکرار شد اما سعی کردم بدون این‌که به‌ش توجهی کنم به خواب برم. ولی هر بار که به خواب می‌رفتم همون چیزی رو می‌دیدم که هیچ علاقه‌ای به دیدن‌اش نداشتم، و باز هم‌اون یکی شدن و از خواب پریدن. ساعت سه ان‌قدر عرق کرده بودم که بی‌خیال خواب شدم. از ترس‌م بلند شدم و چراغ رو روشن گذاشتم. یک کم که گذشت دوباره سر جام دراز کشیدم و آروم به خواب رفتم.

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۲۰, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خلبانی

من هم مثل تو وقتی بچه بودم دوست داشتم خلبان بشم
اما حالا چی؟
حالا که می‌دونم یک خلبان F5 فرق بین Fax و Fox رو نمی‌دونه چیه
وقتی که می‌بینم یه خلبان میگ-۲۹ به جای MotherBoard می‌نویسه maderbord
و وقتی که می‌بینم یک خلبان جنگنده‌ی شکاری با یک راننده‌ی کامیون هیچ فرقی نداره...!
الان فقط گشنمه، یخچال هم که خالیه، دکتر هم که گفته مریضی برای تو مثل سمه، ای خداااااا... (ی مهربان به فریادم رس)

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۱۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بچه

راست‌اش ما هفت ساله که ازدواج کرده‌ایم ولی هنوز به دلیل مشکلات مالی بچه‌دار نشده‌ایم. دیروز بعد از ظهر آته‌نا اومد پیش‌ام و گفت بچه، دیگه باید بچه‌دار شیم! این رو که گفت اختیار خودم رو از دست دادم، کمر بندم رو باز کردم و یه دونه خوابوندم زیر گوش‌اش. بعد گوش‌اش رو گرفت و بغض کرد. من هم همین‌جور با ناراحتی نگاه‌اش می‌کردم که یه دفعه دیدم ای داد بی‌داد، از دماغ‌اش داره خون می‌آد. حالا مگه خون‌اش بند می‌اومد؟ دیگه به هزار بدبختی دماغ‌اش رو با دو تا انگشت‌ام یه ساعت همین‌جوری نگه داشتم تا خون‌اش بند اومد. همه‌ش می‌گفت محمود خان دماغ‌ام رو ول کن نمی‌تونم نفس بکش‌ام. من هم می‌گفتم خب پدرسگ با دهن‌ات نفس بکش نمی‌میری که. این یک ساعت خیلی سخت گذشت چون مهمون هم داشتیم و همه‌شون نشسته بودند ما رو تماشا می‌کردند. دایی‌ام هم که ول کن نبود. همین‌طور که دماغ آته‌نا رو گرفته بودم می‌گفت خب بچه‌دار بشید مگه چی می‌شه. بعد پسر خواهرم که هفت سال‌اش بیش‌تر نیست گفت شاید نمی‌دونن چه جوری باید بچه‌دار شن! این رو که گفت همه زدند زیر خنده. ولی مامان‌اش که شعورش یه نمه از بقیه بیش‌تر بود کمی سرخ و سفید شد و گفت تو رو خدا ببخشید خان داداش، بچه‌ان دیگه. من هم گفتم والا ما هم بچه بودیم آبجی، رومون نمی‌شد تو چشای آقاجون نیگا کنیم، چه برسه به اینکه بخواهیم بلبل‌زبونی هم بکنیم، با بچه‌ان بچه‌ان که کار درست نمی‌شه...! جلوی بچه‌ت رو بگیر آبجی! خلاصه، مسعود که دید قضیه داره بیخ پیدا می‌کنه گفت صلوات بفرستید و تموم‌اش کنید والا خوبی‌ات نداره، بلا خوبی‌ات نداره. بعد همه شروع کردن به صلوات فرستادن. هنوز صلوات چهارم تموم نشده بود که رو کردم به آته‌نا و گفتم ببین مسعود چه‌جوری داره می‌خنده...، حالا تحویل بگیر، اینم از بچه که می‌خواستی!

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۱۴, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

از کرامات شیخ ما این است

عموی گرامی‌مان شبی خواب می‌بیند که دایی‌اش داخل حمام است، چند نفر در حال شستن او هستند و در اثر لیف کشیدن، چرک و کثافت زیادی از بدن او خارج می‌شود. صبح که از خواب برمی‌خیزد خبر می‌آورند که شب پیش، دایی جان به دیار باقی شتافته‌اند.

+ نمی‌دانم دیگر به چه زبانی باید داخل آن کله‌ی پوک‌تان فرو کنم که این دنیا چیزی جز چرک و کثافت نیست

محصولِ ۱۳۸۶ شهریور ۱۲, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آته‌نا

امروز قرار بود آته‌نا به دنیا بیاد. اما نیومد. خودش که نیومد هیچ، مامان‌اش رو هم با خودش برد. چه می‌شه کرد؛ این هم قسمت ما بود. ناچارم باز هم دعا کردن رو از سر بگیرم. حالا وسط این هیری بیری خواهرم گیر داده که بیا با هم بریم سفر تا هم یه آب و هوایی عوض کنیم و هم من از این کرختی و خمودگی در بیام. نمی‌دونم کجا می‌خواد ببرتم. فکر کنم ترکیه‌ای، آنتالیایی، یه همچین چیزی گفت. خلاصه که فعلن اعصاب‌ام خیلی در هم بر همه.

پ.ن. قضیه‌ی این سفر رفتن ما انگاری جدیه. اگر بریم ممکنه تا یکی دو هفته نتونم چیزی بنویسم. ولی اگر به اینترنت دست‌رسی پیدا کردم و فرصت شد حتمن یه چیزی می‌نویسم. اما قول نمی‌دم چون الان واقعن نمی‌دونم که تو کشورهای دیگه هم مثل ایران اینترنت آزادانه در اختیار همه هست یا نه. ایشالا که باشه.

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.