مرد تنها
سلام. آن طور که من شنیدهام آقای شاملو بیدین بوده و به زندگی پس از مرگ هم اعتقادی نداشتهاند. البته اگر اشباه میکنم از ایشان پوزش میخواهم و امیدوارم روحشان شاد باشد. بیشتر شعرهای ایشان فضای سرد و ناامید کنندهای دارند و با اینکه خیلی زیبا هستند من پس از خواندنشان خیلی خسته میشوم چون فکر میکنم این شعرها انرژی منفی پراکنده میکنند. دوست دارم بخشی از یکی از شعرهای بسیار زیبای ایشان را به نام «سرودِ مردی که تنها به راه میرود» شما هم بخوانید، شاید خوشتان بیاید:
و مردی که آخرین تختهپارهی ِ کشتی را از دست داده است، در
جُستوجوی ِ تختهپارهی ِ دیگر تلاش نمیکند زیرا که تختهپاره،
کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مرد ِ دریا
بیگانهای بیش نیست.
با من به مرگ ِ سرداری که از پُشت خنجرخورده است گریه کن.
او با شمشیر ِ خویش میگوید:
«ــ برای ِ چه بر خاک ریختی
خون ِ کسانی را که از یاران ِ من سیاهکارتر نبودند؟
و شمشیر با او میگوید:
«ــ برای ِ چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنان ِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردار ِ جنگآور که ناماش طلسم ِ پیروزیهاست، تنها، تنها بر
سرزمینی بیگانه چنگ بر خاک ِ خونین میزند:
«ــ کجائید، کجائید همسوگندان ِ من؟
شمشیر ِ تیز ِ من در راه ِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»
جوابی نیست;
آنان اکنون با دروغ پیاله میزنند!
«ــ کجائید، کجائید؟
بگذارید در چشمان ِتان بنگرم...»
و شمشیر با او میگوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمان ِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستارهها نگاه کن:
هم اکنون شب با همهی ِ ستارهگاناش از راه در میرسد.
به ستارهها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»
و شب از راه در میرسد
بیستارهترین ِ شبها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بیبهره است
و آسمان ِ زمین
بیستارهترین ِ آسمانهاست!
[متن کامل]