the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دنیای ساختگی

این روزها گاهی توی دنیای ساختگی‌ای هستم که هیچی توش پیدا نیست. فقط گاهی صداهایی می‌شنوم که تصورات‌ام از این دنیا بر پایه‌ی اون‌ها شکل گرفته. زندگی توی این دنیا (خیلی) خوبه، چون همه چیزش رُ خودم می‌سازم. و یک مقدار آزار دهنده هم هست، چون می‌دونم که هیچ‌کدوم از چیزهایی که ساخته‌ام واقعی نیستند، و نگران‌ام از لحظه‌ای که دیگه صدایی نشنوم و کمی هم می‌ترسم، از لحظه‌ای که علاوه بر صدا، تصویر هم آشکار بشه و همه چیز توی ذهن‌ام فرو بریزه!

محصولِ ۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

پول و طبقه‌ی کارگر

اگر دقت کرده باشید روی سکه‌هایی که بشر از اون‌ها برای داد و ستد استفاده می‌کنه یک عدد نوشته شده. مثلن روی سکه‌ی ۱۰۰۰ ریالی نوشته شده: ۱۰۰۰. این یعنی چی؟ یعنی این‌که این فلزی که سکه ازش ساخته شده و در دستِ شماست ۱۰۰۰ ریال ارزش داره. اما یکی از مشکلاتی که پول داره اینه که به طرزِ احمقانه‌ای وابسته به زمانه. یعنی این‌که عددی که روی سکه یا کاغذ نوشته شده، با گذشتِ زمان معنی ِ خودش رُ از دست می‌ده. فرض کنید نون ۱۰۰ ریال باشه. پس شما با یک سکه‌ی ۱۰۰ ریالی می‌تونید یک نون بخرید. اما چند سال بعد که نون می‌شه ۱۰۰۰ ریال، شما دیگه نمی‌تونید با این سکه‌ی ۱۰۰ ریالی نون بخرید. چرا؟ چون روی سکه نوشته شده ۱۰۰. توجه کنید که ارزشِ فلز ِ سکه‌ی ۱۰۰ ریالی با گذشتِ زمان افزایش پیدا کرده و به ۱۰۰۰ ریال رسیده، اما چون روی سکه هنوز نوشته شده ۱۰۰، دیگه نمی‌شه از این سکه استفاده کرد. یعنی بذارید این‌جوری بگم که: سکه‌ی ۱ ریالی هم که ۵۰ سال پیش ضرب شده، الان ممکنه ۱۰۰۰ ریال ارزش داشته باشه، اما چون روش نوشته شده «۱ ریال»، ارزشِ واقعیِ خودش رُ از دست داده.

یکی از راه‌های مقابله با این پدیده‌ی شوم، اینه که روی سکه و اسکناس چیزی نوشته بشه که همیشه معنی‌دار باشه. مثلن به جای ارزش، وزن و نامِ آلیاژ و کاغذی که در ساخت‌ِ اون‌ها به‌کار رفته نوشته بشه. نتیجه‌ی این کار چی می‌شه؟ این می‌شه که ارزشِ ِ دارایی‌های طبقه‌ی کارگر ِ جامعه دیگه هیچ‌وقت پایین نمی‌آد. فرض کنید یه کارگر هر ماه صد سکه‌ی یک گرمی از جنس ِ نیکِل حقوق می‌گیره و تورم هم جوریه که قیمت‌ها هر روز بالاتر می‌ره. روزی یک کارگر پس از مدت‌ها به نانوایی می‌ره و از نانوا می‌پرسه: آقا نان دانه‌ای چند؟ نانوا می‌گوید: نان دانه‌ای صد میلیون تومان. مردِ کارگر با خوشحالی دست در جیبش می‌کند و یک سکه‌ی نیکل بیرون می‌آورد و به نانوا می‌دهد. نانوا از همه جا بی‌خبر در مقام ِ اعتراض برمی‌آید که این سکه ارزشی ندارد و من در ازای این نان ۱۰۰ میلیون تومان از تو پول می‌خواهم. کارگر ِ طبقه‌ی متوسط که لبخندی ناشی از اطمینان و آرامش بر چهره دارد به نانوا می‌گوید: روی سکه چه نوشته؟ نانوا می‌گوید: نوشته یک گرم نیکل. کارگر می‌گوید: امروز نیکل، گرمی صد میلیون تومان است. این را می‌گوید و نان را بر سر سفره‌ی زن و بچه‌اش می‌برد.

محصولِ ۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

قدرتِ ما

می‌دونم که با هم بودن برای انسان قدرت می‌آره. می‌دونم که شعارِ جامعه‌شناس‌ها اینه که «ارتباط، پایه و اساسِ برطرف کردنِ نیازهاست». و می‌دونم که برای برطرف کردنِ این نیازها باید گاهی شرف هم نداشت. چون زندگی در کنارِ دیگرانه که به انسان قدرت می‌ده. اما من از زندگی در کنارِ دیگران می‌ترسم. من از آدم‌های با هم و خوشحالی که برای دریدنِ همدیگه ترانه‌های حماسی سر می‌دن می‌ترسم. من از پرده‌ی آخرِ نمایشِ با هم بودن می‌ترسم!

Block Action Day

انسانِ تکامل نیافته‌ی چموش!

می‌دونید وقتی اسب دندون‌اش چرک می‌کنه چی می‌شه؟ هیچی، این عفونت به همه‌ی بدن‌اش منتقل می‌شه و جاندار می‌میره. پس؟ اسب‌هایی که دندون‌های به درد نخوری دارند روز به روز تعدادشون کم‌تر می‌شه، و در نهایت اسب‌هایی باقی می‌مونند که دندون‌های مقاوم و سالم‌تری دارند.
اما انسان چی؟ وقتی دندون‌اش چرک می‌کنه چی‌کار می‌کنه؟ یا می‌ره دندون‌اش رُ می‌کِشه، یا پُر می‌کنه. در نتیجه نسل‌های بعدیِ انسان هیچ‌وقت دندون‌های قوی‌تر و سالم‌تری نخواهند داشت. یعنی انسان تنها حیوونیه که با دست‌های خودش جلوی تکاملِ خودش رُ گرفته!

بد نیست این‌جا یادی بکنیم از مرحوم هیتلر. فکر می‌کنید هیتلر چی می‌خواست از این دنیا؟ همه‌ی حرفِ هیتلر این بود که هر کسی به دندون پزشک مراجعه کرد بکـُـشیدش. همین! می‌گفت هر کسی بیمار شد و به پزشک مراجعه کرد بکشیدش! به‌خ خدا اگر بفهمید هیتلر کی بود و چه خدمتی داشت به بشریت می‌کرد. به‌خ خدا اگر بفهمید! آخرش هم از دستِ این آدمیزاد خودش رُ کشت.



شاید این‌جا جاش نباشه بگم. ولی به نظرِ من، هیتلر یه کسی بود مثل بایزیدِ بسطامی. هزار سال دیگه تازه مردم می‌فهمند این مرد کی بود و می‌رن سرِ قبرش فاتحه‌ای نثار می‌کنند. هیتلر همین حالا هم، پیرِ مُرادِ خیلی از آدم‌هاییه که فراتر از زمانِ خودشون فکر می‌کنند. خدا آخر عاقبتِ همه‌ی ما رُ به خیر کنه.

محصولِ ۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

داشتن و خریدن

چند شب پیش اتفاقِ عجیبی برام افتاد. وقتی چشم‌هام رُ بسته بودم و داشت خوابم می‌برد مغزم شروع کرد به تولیدِ داده‌های تصادفی. یعنی همه جور چرت و پرتی بدونِ این‌که دستِ خودم باشه به ذهن‌ام می‌رسید. اما از این چرت و پرت‌ها یه پرسشِ معنی‌دار هم در اومد که به دستور زبانِ فارسی ربط داره. حالا این‌که چرا باید قبل از خواب یه همچین سوالی به ذهن‌ام برسه نمی‌دونم. رسید دیگه! سوالی که برام مطرح شد اینه:
داشتن و خریدن مگه هر دو تا شون فعلِ متعدی نیستند؟ (هستند؟) خب وقتی می‌گیم:
«می‌خواهم یک کتاب بخرم»
چرا در برابرش نمی‌گیم:
«می‌خواهم یک خانه بدارم»
و به جاش می‌گیم:
«می‌خواهم یک خانه داشته باشم»

چرا برای اون اولی می‌گیم «بخرم»، ولی برای دومی می‌گیم «داشته باشم»؟
اصلن چرا به جای اولی نمی‌گیم «می‌خواهم یک کتاب خریده باشم»؟
اگر «خریده باشم» عجیبه، پس چرا «داشته باشم» توی جمله‌ی دوم عجیب نیست؟
اگر «بدارم» عجیبه، پس چرا «بخرم» توی جمله‌ی نخست عجیب نیست؟

به نظرِ من وجودِ این‌جور چیزها در زبانِ فارسی نشون می‌ده که یه زمانی موجوداتِ فرازمینی به کره‌ی زمین رفت و آمد داشته‌اند. به عکس‌های زیر دقت کنید:



عکس فوق مربوط به جنازه‌ی یک سرنشین ِ بشقاب پرنده است (یوفو). همان‌طور که مشخص است تعدادِ انگشتانِ او در دو دست، همانندِ انسان ۱۰ عدد می‌باشد.

پس می‌بینید که خیلی هم بی‌ربط نگفتم

محصولِ ۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خدا ببخشه

ببخشید فکر نمی‌کنید یه کم دارید گرون می‌دید؟
ببخشید توالت همینه؟
ببخشید دو نفری نمی‌تونید برید تو
ببخشید نمی‌دونستم به شما هم باید جواب پس بدم!
ببخشید من فقط همین قدر دارم
ببخشید فکر نمی‌کنید اگر یه کم اون ور تر بشینید برای خودتون هم راحت‌تره؟
ببخشید مغازه مالِ خودم نیست
ببخشید شما؟
حالا فرض که منم بخشیدم
ببخشید. نمی‌تونم
ببخشید خواهر! خواهر با شمام!
با ببخشید که کار درست نمی‌شه
ببخشید اینو می‌پرسم، شما باردار هستید؟

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.