the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۴ دی ۵, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

یکی از همان هویج‌ها

یه اشکالی که من دارم اینه که بعضی وقت‌ها حضور و نگاهِ دیگران رُ نمی‌تونم نادیده بگیرم. مثلن هیچ‌وقت نمی‌تونم در حضورِ دیگران با تلفن راحت صحبت کنم. چون فکر می‌کنم کلمه به کلمه‌ی حرف‌هام توسط اون‌ها شنیده می‌شه و خیلی باید دقت و تمرکز کنم که حرفِ اشتباه یا خنده‌داری نزنم. از اون طرف هم می‌دونم و آگاه هستم که دیگران کم اهمیت هستند و خیلی کم پیش می‌آد که بیش‌تر از هویج خاصیت داشته باشند. اما به هر حال سخته نادیده گرفتن‌شون. با این حال وقتی می‌بینم دیگران برای یک نفر اهمیت ندارند به‌م برمی‌خوره؛ مثلِ وقتی که یک نفر توی مترو با هزارتا آدم دور و برش جوری با موبایل صحبت می‌کنه که انگار توی یک اتاق تنهاست و هیچ کسِ دیگه‌ای دور و برش نیست. من دوست دارم دیگران بیش‌تر از هویج برام اهمیت نداشته باشند، اما هیچ‌وقت دوست ندارم یکی از همون هویج‌ها باشم.

محصولِ ۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

انحرافِ فرازمینی

من متوجهِ یک انحراف در زبانِ فارسی شده‌ام. این انحراف وقتی رخ می‌دهد که یک نفر دنبال گمشده‌اش می‌گردد:

کتاب‌ام کو؟
کو کتاب‌ام؟
کتاب‌ام کوش؟ (ظهور یک ش که به‌نظر اضافه می‌رسد)
کوش کتاب‌ام؟
کتاب‌ام کوشش؟ (ظهور دومین ش)
کوشش کتاب‌ام؟
کوشش اون کتاب‌ام؟ (ظهور یک «اون» اضافه‌ی دیگر)

به نظرِ من وجودِ این‌جور چیزها در زبانِ فارسی نشون می‌ده که یه زمانی موجوداتِ فرازمینی به کره‌ی زمین رفت و آمد داشته‌اند. به عکس‌های زیر دقت کنید:



عکس فوق مربوط به جنازه‌ی یک سرنشین ِ بشقاب پرنده است (یوفو). همان‌طور که مشخص است تعدادِ انگشتانِ او در دو دست، همانندِ انسان ۱۰ عدد می‌باشد.

مطلب مرتبط

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خون

من یه بار کمپوتِ آلبالو خورده بودم. بعد حال‌ام بد شده بود. بعد از ظهر با اخوی رفتیم دکتر. توی مطب که بودیم، هر چی آلبالو خورده بودم بالا آوردم. دکتر هم چون آلبالوها قرمز بود فکر کرد من خون بالا آورده‌ام. به برادرم گفت: «یالا بدو! داره خون بالا می‌آره! برسون‌اش بیمارستانِ اون ورِ خیابون». بیمارستان نزدیک بود. فوری رفتیم اورژانس‌اش. دکتر ازمون پرسید چی شده؟ برادرم هم با دستپاچگی گفت: «خون بالا آورده آقای دکتر». دکترِ اورژانس هم فوری دستور داد یه لوله از توی بینی و حلق‌ام رد کردند و فرستادند تا معده. من اون شب رُ با همین وضعیت تا صبح گذروندم. شبِ سختی بود. صبح اما حال‌ام به‌تر شده بود و لوله رُ از دماغ‌ام بیرون کشیدند. توی اتاقی که من بودم چند نفرِ دیگه هم بودند. ظهر برامون ناهار آوردند. به پیرمردی که روی تختِ بغلیِ من بود مرغ دادند؛ اما به من بادمجون دادند. گفتم: «من بادمجون دوست ندارم، به من هم مرغ بدید». پرستار گفت نمی‌شه، مرغ برای شما بده. گفتم: «کی گفته؟» گفت: «دکترت گفته». پرسیدم: «کدوم دکتر؟! دکتری بالا سرِ من نیومده که!». پرستار هم گفت باشه سگ خور؛ و به من هم مرغ داد. بعد از ناهار من که حال‌ام کاملن خوب شده بود با بقیه‌ی مریض‌ها روی یک تخت نشستیم و شروع کردیم به تخمه شکستن و از این ور اون ور گفتن. تا این‌که پرستارِ بخش اومد توی اتاق و سرمون داد کشید و همه برگشتیم توی تخت‌هامون. پرستار رفت بالای سرِ پیرمردی که توی تختِ بغلی بود و نمی‌دونم چی کار کرد که حالِ پیرمرد یک هو به‌هم ریخت. پرستار دست‌پاچه شده بود. پیرمرد نشست روی تخت و اوغ زد. اوغ زد و کفِ اتاق پر از خون شد. دکتر سراسیمه از راه رسید و وقتی دید چی شده یک کشیده‌ی محکم خوابوند زیرِ گوشِ پرستار. بعد شروع کرد به تنفس مصنوعی و شوک دادن. اما پیرمرد تموم کرد. پسرِ پیرمرد که رفته بود از داروخونه داروهای پدرش رُ بگیره بعد از چند دقیقه اومد توی اتاق و دید تخت خالیه. گفت: «بابام کو؟!». یکی از مریض‌های اتاق که به‌نظر شیرین عقل می‌رسید گفت: «بردن‌اش یخچال. بَ بووو بَ بووو. تموم کرد!» و پسر نشست روی زمین و دو دستی زد توی سرش. یکی دو ساعت گذشت و زمین هنوز پر از خون بود. رفتم از اتاق بیرون و به یکی از سرایدارها گفتم: «می‌شه بیایی اتاقِ ما رُ تمیز کنی؟ خون کف‌اش ریخته». نگاه‌ام کرد و گفت: «نه، به من ربطی نداره». گفتم «پس کی باید اون‌جا رُ تمیز کنه؟» یک طی داد دست‌ام و گفت: «خودت!». رفتم یه اتاقِ دیگه که تختِ خالی داشت دراز کشیدم روی تخت‌اش و ملافه رُ کشیدم روی سرم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم یک دست اومده زیرِ ملافه و داره دنبالِ دست‌ام می‌گرده تا سوزن فرو کنه توش. ملافه رُ زدم کنار و داد زدم: «داری چی کار می‌کنی؟!». خیلی خونسرد گفت: «اومدم ازت خون بگیرم»

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۲۶, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ایده‌ی خام

یکی از روش‌های این‌که بفهمیم چه کسی یه کاری رُ انجام داده اینه که ببینیم چه کسانی از اون کار نفع می‌برند. برای نمونه به آدم‌خوارهای داعش اشاره می‌کنم. به نظرِ من سه گروه از وجودِ این آدم‌کش‌ها سود می‌برند. خبرگزاری‌ها، کارخانه‌های شمع‌سازی و پرورش‌دهندگانِ گل. نمودار زیر نشان‌دهنده‌ی میزانِ فروشِ شمع در سطح جهان در طولِ دو سال گذشته به میلیون دلار است.


پس یک حدسِ خام و اولیه اینه که این سازمان‌ها حمایت‌کننده‌های اصلیِ داعش هستند. ایده‌ی دوم اما مربوط می‌شه به دستگاهِ پلی‌استیشن‌ای که در خانه‌ی یکی از آدم‌کش‌ها در فرانسه پیدا شده. با پیدا شدنِ این دستگاه دو اتفاق ممکنه بیافته. اول این‌که مردم از پلی استیشن متنفر بشوند و آمارِ فروشِ اکس‌باکسِ مایکروسافت افزایش پیدا کنه. در این صورت می‌شه نتیجه گرفت که حامیِ اصلیِ داعش کسی نیست جز شرکتِ مایکروسافت. دومین اتفاقی که ممکنه بیافتاه اینه که علاقه‌ی مردم به پلی استیشن و در نتیجه فروش‌اش افزایش پیدا کنه. در این صورت می‌شه نتیجه گرفت که شرکتِ ژاپنیِ سونی پیشتبانِ اصلی داعش هست.

برای این‌که متوجه بشید حرف‌های من بی‌راه نیست به شرکت‌های سازنده‌ی ویروس‌کش توجه کنید. این شرکت‌ها هرساله بودجه‌ی زیادی صرفِ ساختِ ویروس‌های جدید می‌کنند چرا که اگر ویروسی وجود نداشته باشه اون‌ها هم ورشکست می‌شوند. در واقع این یک نقشه‌ی تجاریِ موفق است. این‌که شما برای تولیدِ یک نیاز در جامعه «الف» تومان خرج کنید و بعد، از پاسخ‌گویی به این نیاز «ب» تومان درآمد کسب کنید در حالی‌که «ب» بیش‌تر از «الف» باشد.

پس یکی از راه‌های مبارزه با داعش ورود به بازارِ عرضه و تقاضا و به هم ریختنِ اونه. مثلن ایران به جای این‌که سالانه میلیاردها دلار صرفِ مبارزه با داعش در سوریه و عراق کنه، کافیه نصفِ این مبلغ رُ صرفِ ساختِ مزارعِ پرورشِ گل و کارخانه‌های شمع‌سازی کنه و با عرضه‌ی انبوهِ شمع و گل به بازارهای جهانی قیمتِ این دو محصول رُ به‌شدت پایین بیاره. با این کار هزینه‌های حمایت از داعش دیگه با فروشِ شمع و گل جبران نمی‌شه و این کار توجیه اقتصادیِ خودش رُ از دست می‌ده و داعش خود به خود نابود می‌شه.

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بُزُرگی

اندازه‌ی بزرگیِ مشکلاتِ انسان‌ها و حیوانات به اندازه‌ی بزرگیِ دنیای اطراف‌شونه. انسانی که تا مریخ می‌ره، مشکلات‌اش هم تا مریخ گسترش پیدا می‌کنه. آدمی که دنیاش بزرگ می‌شه به همون اندازه که مشکلات‌اش بزرگ می‌شه تجربیات‌اش هم بزرگ‌تر می‌شه و راه‌حل‌های بیش‌تری پیدا می‌کنه؛ و وجودِ این آدم می‌تونه به نفعِ آدم‌هایی باشه که دنیای کوچکی دارند (چون می‌تونند از تجربیاتِ بزرگ استفاده کنند بدونِ این‌که به مشکلی برخورده باشند). نظریه‌ای هست که می‌گه درآمدِ هر آدمی برابره با میانگینِ درآمدِ پنج نفر از کسانی که بیش‌ترین ارتباط رُ با اون‌ها داره. این مسئله در کلِ زندگی هم می‌تونه صادق باشه. یا خودتون بزرگ باشید، یا با بزرگ‌تر از خودتون باشید.

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۱۷, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

عطرِ زنانه، عطرِ مردانه

یه سوالی که همیشه برام مطرح بوده اینه که چه کسانی باید عطرِ زنونه بزنند و چه کسانی عطرِ مردونه. اگر عطرِ مردونه عطریه که مردها از بوی اون خوش‌شون می‌آد، به‌تر نیست زن‌ها عطرِ مردونه بزنند؟ و اگر عطرِ زنونه عطریه که زن‌ها از بوی اون خوش‌شون می‌آد، به‌تر نیست مردها عطرِ زنونه بزنند؟ آدم باید برای خودش عطر بزنه یا برای دیگران؟

** زبان امروز **

من با duolingo فرانسوی یاد می‌گیرم. شما هم اگر به یادگیری زبان‌های جدید علاقه دارید به وبسایت duolingo بروید یا برنامه‌ی android آن را روی گوشی‌تان نصب کنید. استفاده از آن رایگان است.
در طول چند ماهی که من فرانسوی خوانده‌ام فهمیده‌ام که خیلی از واژه‌های فارسی فرانسوی هستند. در حدی که بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم زبانِ فارسی شاخه‌ای از زبانِ فرانسوی است. یا با خودم فکر می‌کنم چرا ما ان‌قدر که نگرانِ حضورِ واژگان عربی در زبان‌مان هستیم نگرانِ واژه‌های فرانسوی نیستیم؟ جدا از کلماتی که از فرانسوی وارد فارسی شده‌اند، واژه‌های دیگر هم هستند که شباهتِ زیادی به واژه‌های معادلِ فارسی‌شان دارند مثلن

دو (۲) در فرانسوی می‌شود deux که همان «دو» خوانده می‌شود
«که» در فرانسوی می‌شود que که خیلی شبیهِ «که» است

اما بعضی از کلمه‌های فارسی‌ای که تلفظشان با تلفظ فرانسوی یکی است:

کادو (cadeau)
بلژیک (Belgique)
سوسیس (saucisse)
آناناس (ananas)
آلمان (Allemagne)
مبل (meubles)
دوش حمام (douche)
پریز (prise)
شوفاژ (chauffage)

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۵, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فرقِ انسان و حیوان (۵)

چند تا دیگه از تفاوت‌های انسان و حیوان:

۱- انسان‌ها به‌صورتِ گروهی روبه‌روی هم قرار می‌گیرند و با هم می‌جنگند. اما حیوانات هیچ‌وقت به‌صورتِ گروهی با خودشون نمی‌جنگند (مثلن جنگِ دو گروه از اسب‌ها با هم).
۲- این پدیده هیچ‌وقت در حیوانات دیده نمی‌شه که یک جا جمع بشوند و به‌صورتِ آگاهانه به یک حیوانِ دیگه به‌عنوان رهبر اقتدا کنند؛ اما در انسان دیده می‌شه.
۳- حیوانات هیچ‌وقت برای تماشا کردن و لذت بردن دورِ یک حیوانِ دیگر جمع نمی‌شوند. اما انسان‌ها باغِ وحش درست کرده‌اند و این پدیده در آن‌ها دیده می‌شود.

فرق‌های ۴، ۳، ۲ و ۱

محصولِ ۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نقشه‌ی گنج

یه انتقاد دارم. بعضی جاها هستند که توی محرم با ظرف یک بار مصرف غذا نمی‌دهند. باید قابلمه ببریم و توی قابلمه غذا می‌دهند. انتقادم اینه که وقتی ظرفِ پر از غذا رُ با دست بالا می‌گیرند تا صاحب‌اش پیدا بشه می‌گن «این ظرف مالِ کی بود؟». به نظرِ من این سوال از این نظر که باعثِ وارد شدنِ استرس به صاحبِ غذا می‌شه اصلن سوالِ مناسبی نیست. چون وقتی می‌پرسه «مالِ کی بود» آدم فکر می‌کنه ظرف دیگه مالِ خودش نیست. به نظرم این پرسش به‌تره: «این ظرف مالِ کیه؟». این‌جوری کسی که صاحبِ ظرفه آروم می‌شه، و لبخند رضامندی بر لب‌هاش می‌نشینه.

من اگه بخوام یه روز نذری بدم به مردمی که توی صف ایستاده‌اند یکی یه دونه صندوقِ گنج می‌دم. یه صندوق پُر از جواهرات. بعد ان‌قدر هم سنگینه که یه نفری نمی‌شه بردش. باید دو نفر از دو طرف دسته‌های صندوق رُ بگیرند و ببرندش. هر بار که یه صندوق رُ می‌آوریم که بدهیم به نفرِ بعدی، بلند فریاد می‌زنم «بر محمد و آلِ محمد صلوات»، و مردمِ توی صف هم صلوات می‌فرستند. به هیچ کس هم بیش‌تر از دو تا صندوق نمی‌دیم که به همه برسه. اگر هم کسی که یه بار گنج می‌گیره دوباره بره تهِ صف بایسته تا یه بار دیگه هم گنج بگیره ما خیلی راحت می‌فهمیم و از صف می‌اندازیم‌اش بیرون (چون وقتی نوبت‌اش بشه یه صندوق دست‌اشه). توی چشم‌هاش نگاه می‌کنم و می‌گم: «خجالت بکش، همین چند دقیقه پیش یه صندوق گرفتی!». یه ایده‌ی دیگه هم دارم. ایده‌ام اینه که گنج‌ها ده سال ضمانت داشته باشند. یعنی همراه با هر صندوقی یه نقشه‌ی گنج هم به مردم می‌دیم، و به‌شون تضمین می‌دیم که تا ده سال اگر گنج رُ گم کردند می‌تونن برن با این نقشه پیداش کنند.

محصولِ ۱۳۹۴ مهر ۱۹, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تفاله‌ام هم برای شما

ما یه بار رفته بودیم راهیانِ نور. اردوی راهیانِ نور منظورمه. من سرپرستِ گروه بودم. مواظب بودم کسی از گروه جدا نشه. اما بعضی وقت‌ها به اندازه‌ی کافی مواظب نبودم. یه بار دیدم چند نفر از خطِ زردِ منطقه‌ی خطر رد شده‌اند. صداشون زدم. گفتم می‌دونید اون‌جایی که رفتید مین‌گذاری شده؟ دیدم از جیبِ یکی‌شون یه پارچه زده بیرون. کشیدم بیرون از جیب‌اش. چترِ منور بود. گفتم برید، مواظب باشید دیگه از خط رد نشید. اون‌ها هم رفتند و مینی رُ که پشتِ سرشون قایم کرده بودند تا من نبینم با خودشون بردند. رفتم سمتِ یکی از تانکرها تا وضو بگیرم. هنوز روی دست‌ام آب نریخته بودم که صدای انفجار اومد. برگشتم و با حیرت نگاه کردم. از آسمون گوشت و استخون می‌بارید. من وقتی خون می‌بینم حال‌ام یک کم بد می‌شه. با دیدنِ اون صحنه هم چشم‌هام کمی سیاهی رفت. بعد یک پارچه‌ی سیاه آروم از آسمون اومد پایین و افتاد روی سرم.

یه بار دیگه هم خون دیدم حال‌ام بد شد. یکی از دوست‌های من پزشکی می‌خونه. یه بار بهم گفت بیا بریم تشریح ببین. من هم گفتم باشه بریم. رفتیم اتاقِ تشریح، یه آدمی مُرده بود داشتند تشریح‌اش می‌کردند. نتونستم تحمل کنم. سریع اومدم بالا. می‌گفتند وضعیتِ تشریح زیاد خوب نیست. جنازه برای تشریح خیلی کم پیدا می‌شه. برای همین بعضی‌ها از همین راه پول در می‌آرن. جنازه‌ی افغانی‌هایی که می‌میرند رُ از خانواده‌شون دویست تومن می‌خرند. بعد یک میلیون می‌فروشند به دانشگاه برای تشریح. با اعدامی‌ها هم همین کار رُ می‌کنند. یه پولی می‌دن به مسوولِ سردخونه، جنازه رُ برمی‌دارند.

من توی وصیت‌نامه‌ام نوشته‌ام بدن‌ام رُ بدهند برای تشریح. اما از وقتی فهمیدم جنازه خرید فروش می‌شه با خودم گفتم نکنه من رُ هم بفروشند به دانشگاه. برای همین یه فکری به ذهن‌ام رسیدم. روی بازوم با خالکوبی نوشتم تقدیم به دانشگاه. روی سینه‌ام هم نوشتم غیر قابل فروش. خیلی برام مهمه کسی از جنازه‌ام پول در نیاره. من که زنده‌ام ارزشی نداشت، چرا باید روی مُرده‌ام قیمت‌گذاری بشه؟ این یه توهین به من نیست؟ زشت نیست اگر با مرگ، بهای بیش‌تری پیدا کنم؟

محصولِ ۱۳۹۴ مهر ۱۱, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

عمه مُشتی

- چی می‌بینی؟
- دارم می‌رم بالا. خیلی بالا. اون پایین همه چیز کوچیکه. دارم از توی ابرها رد می‌شم. هوا سرده این‌جا.
- خیلی خب آروم باش، حالا ازت می‌خوام بیای پایین و برگردی به عقب. بری به کودکی.
- ...
- حالا چی می‌بینی؟
- یه آقایی می‌بینم لباسِ کار تن‌اشه. لباس‌اش سبزه. کلاه هم سرشه. داره دکمه‌های روشن خاموش کردنِ کولر رُ به دیوار پیچ می‌کنه.
- خب. دیگه چی می‌بینی؟
- یه کولر می‌بینم. آبی و سفیده. می‌رم توش. یکی روشن‌اش می‌کنه. شروع می‌کنه به چرخیدن. من هم می‌چرخم.
- ازت می‌خوام از کولر بیای بیرون. حالا چی می‌بینی؟
- آقای دکتر من بدونِ هیپنوتیزم هم همه چیز خوب یادمه. اگه بخواهی همین‌جوری تعریف می‌کنم برات. کنم؟
- اوم...
- ما بچه بودیم یه عمه داشتیم به‌ش می‌گفتیم عمه مُشتی. چون وقتی بچه بود یه بار وقتی داشت بازی می‌کرد افتاده بود توی تنور. برای همین انگشت‌های دست‌اش جمع شده و مُشت شده بود. خیلی عمه‌ی خوبی بود. همه‌ی کارهاش رُ هم با همین مُشتِ بسته‌اش انجام می‌داد. هر وقت هم به‌ش می‌گفتیم عمه مُشتی ناراحت نمی‌شد و لبخند می‌زد. عمه مُشتی حالا چند ساله که مُرده. یه عمه دیگه هم داشتیم بهش می‌گفتم عمه سینمایی. چون هیچ‌وقت سینما نمی‌رفت. با سینما مخالف بود یعنی. بعد یه بار مامان‌ام عمه‌ام رُ گول زد بهش گفت بیا بریم بیرون بگردیم. بعد عمه‌ام که به خودش اومد دید توی سالنِ سینما نشسته و چشم دوخته به پرده. از اون به بعد بود که به‌ش گفتیم عمه سینمایی. این اولین و آخرین باری بود که عمه سینمایی رفت سینما آقای دکتر.
- می‌خوای هیپنوتیزم‌ات کنم؟ این‌ها چیزهایی نیست که اگه به خواب بری یادت می‌آد.
- اما من خیلی شب‌ها عمه سینمایی‌ام رُ توی خواب می‌بینم.
- عمه سینمایی هم مُرده؟
- نه. زنده است. ولی می‌آد به خواب‌ام. هر وقت هم که توی خواب می‌بینم‌اش، انگشت‌های یه دست‌اش جمع شده، مثلِ عمه مُشتی. توی اون یکی دست‌اش هم بلیتِ سینماست.
- نمی‌دونی بلیتِ چه فیلمی؟
- نه. آقای دکتر ما وقتی بچه بودیم تفریحات‌مون خیلی ساده بود. مثلن می‌رفتیم دمِ درِ خونه می‌نشستیم، ماشین‌هایی که از توی خیابون رد می‌شدند رُ می‌شمردیم. اون موقع ماشین زیاد نبود. تک و توک رد می‌شدند گاهی. یه تفریحِ دیگه‌مون هم وقتی بود که تازه لوله‌کشیِ آب شده بود. با بچه‌های همسایه می‌رفتیم شیرِ آب رُ باز می‌کردیم و به جریانِ آب نگاه می‌کردیم.
- اونی که می‌آد به خواب‌ات عمه مُشتی نیست؟ شاید با اون بلیتی که توی اون یکی دست‌اشه یه پیامی برای تو، یا عمه سینمایی داره. چرا فکر می‌کنی کسی که به خواب‌ات می‌آد عمه سینماییه؟
- عمه مُشتی هیچ‌وقت سینما نمی‌رفت آقای دکتر. این زنی که به خواب‌ام می‌آد بلیت دست‌اشه.
- پس چرا انگشت‌هاش مثلِ انگشت‌های عمه مُشتی جمع شده اینی که می‌آد به خواب‌ات؟
- عمه مُشتی رُ عمه سینمایی هُل داد توی تنور آقای دکتر. بابام که بچه بود، فرفره می‌فروخت بعد از ظهرها. یه بار با پولِ فرفره‌هایی که فروخته بود رفت دو تا بلیتِ سینما خرید و خوش‌حال اومد خونه. یکی از بلیت‌ها رُ داد به عمه سینمایی و به‌ش گفت: «بیا بریم سینما!». عمه سینمایی اون موقع هشت سال‌اش بود و خیلی دوست داشت برای یک بار هم که شده بره سینما رُ از نزدیک ببینه. اما عمه مُشتی حسودی کرد و بلیت رُ از دستِ عمه سینمایی قاپید و فرار کرد. عمه سینمایی هم دنبال‌اش کرد و ان‌قدر دنبالِ هم دویدند تا عمه مُشتی افتاد توی تنور. اون روز عمه سینمایی خیلی گریه کرد و از همون روز بود که از سینما رفتن متنفر شد.

محصولِ ۱۳۹۴ مهر ۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

عموی من مکه زندگی می‌کنه

شاید یکی از دلایلِ وجودِ خدا اصلن همین باشه

مدت‌ها بود تصمیم گرفته بودم برم مکه. دوست داشتم برم خونه‌ی خدا رُ از نزدیک ببینم و هفت دور دورش بچرخم. از کسانی که قبلن حاجی شده بودند شنیده بودم دورِ آخر باید با شیبِ ملایمی از مسیرِ دایره‌ای شکل خارج بشم تا مزاحمِ چرخیدنِ بقیه نشم. همیشه دورِ آخر رُ تو ذهن‌ام تمرین می‌کردم. مثلِ فضاپیمایی که قبل از فرستاده شدن سمتِ مریخ اول یه بار دورِ زمین می‌چرخه و بعد از جو خارج می‌شه، خودم رُ تصور می‌کردم که بعد از دورِ آخر چه‌طور از حرم خارج می‌شم. یه روز که به‌اندازه‌ی کافی پول جمع کرده بودم و تصمیم گرفته بودم برم برای سفر نام‌نویسی کنم، یکی از دوستان‌ام اومد پیش‌ام و احوال‌ام رُ پرسید. بعد گفت به پول نیاز داره. بعد من هم هرچی پول جمع کرده بودم دادم بهش. با خودم گفتم عیب نداره، بذار کارِ این بنده‌ی خدا راه بیافته، تو یه موقع دیگه برو حج. ولی بعدش پشیمون شدم. با خودم فکر کردم اگر رفته بودم حج به‌تر بود شاید. نباید به‌ش پول می‌دادم. همیشه عصرها که از اداره برمی‌گشتم خونه روی مبل می‌نشستم و به روبرو خیره می‌شدم. خودم رُ می‌دیدم که دورِ خونه‌ی خدا می‌چرخم. بدونِ این‌که دورِ آخر زاویه بگیرم. از وقتی هرچی پول داشتم داده بودم به دوست‌ام، دیگه برام مهم نبود که حواسم به دورِ آخر باشه. ان‌قدر می‌چرخیدم تا چشم‌هام سیاهی بره و بیافتم زمین. یه بار که چشم‌هام سیاهی رفته بود تلفن زنگ زد. عموم بود. از مکه زنگ می‌زد. بهم گفت: «خیلی بی‌معرفت شده‌ای». گفتم چرا عمو؟ گفت: «تو می‌آیی مکه، نباید یه سر هم به عموت بزنی؟»

- مکه؟!
- آره عمو جان. خودم دیروز توی حرم دیدم‌ات. لباس احرام پوشیده بودی و دورِ خونه‌ی خدا می‌چرخیدی

من سه تا عمو دارم، اما این عموم رُ هیچ‌وقت ندیده‌ام. فقط می‌دونم مکه زندگی می‌کنه و نمی‌دونم هم چه کاره است که هرکی از فامیل و دوست و آشنا بره خونه‌ی خدا اول از همه اون خبردار می‌شه.

یعنی من واقعن رفته بودم خونه‌ی خدا؟ شاید این حج پاداشِ کارِ خیری بود که در حقِ دوست‌ام انجام داده بودم؟ شاید هم شوخی کرده بود عمو جان با من.

اما نه. اگر شوخی بود، پس اسمِ من توی اسمِ کشته‌های منا چی‌کار می‌کنه؟ این هم شوخیه؟ انگاری واقعن حاجی شدم و مُردم. دوباره چشم‌هام سیاهی می‌ره. نفس کشیدن زیرِ آدم‌ها رُ تمرین نکرده بودم توی ذهن‌ام هیچ‌وقت.

امروز یکی می‌گفت من دیگه حج نمی‌رم. گفتم چرا؟ گفت برای این‌که احتمالِ مرگ‌اش زیاده. گفتم احتمالِ مرگ توی سفرهای بینِ شهریِ توی ایران بیش‌تر از احتمالِ مُردن توی مکه است. پس سفر هم دیگه نرو. به نظرِ خودم خیلی استدلال قشنگی کردم ولی طرف کاری به این حرف‌ها نداشت. می‌گفت پارسال اربعین بیست میلیون آدم رفت کربلا. از دماغِ یه نفر خون نیومد. چه‌طور شده این سعودی‌ها توانِ مدیریتِ یک میلیون حاجی رُ ندارند؟ گفتم خب فرق می‌کنه. هرجا جمعیت زیاد باشه مرگ و میر هم هست. به نظرِ من هم عجیبه که این همه جمعیت رفته‌اند کربلا و کسی زیر دست و پا له نشده. دلیل‌اش هم چیزی جز معجزه نیست. امام معجزه می‌کنه. باید هم بکنه تا مردم ایمان‌شون رُ از دست ندهند. اما خدا فرق می‌کنه. اگه خدا هم می‌خواست معجزه کنه که دیگه پس چرا این همه پیامبر فرستاد؟ نعوذ بالله بی‌کار بود؟ حتمن یه دلیلی داشته که معجزه رُ گذاشته به عهده‌ی فرستادگان‌اش دیگه. شاید یکی از دلایلِ وجودِ خدا هم اصلن همین باشه. این‌که خدا هیچ‌وقت معجزه نمی‌کنه. همین که جاهایی که خدا هست معجزه‌ای اتفاق نمی‌افته، یعنی خدا وجود داره.

محصولِ ۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

این قامتِ ایستاده در برابرِ آینه آیا، به راستی من‌ام؟

دکارت اومد با خودش یه فرضی کرد. گفت من فرض می‌کنم هیچ چیزی وجود نداره. اما دستِ‌کم همین فرضی که الان می‌کنم وجود داره. پس من هم وجود دارم، چون من دارم این فرض رُ می‌کنم. و این‌جوری بود که وجودِ خودش رُ اثبات کرد و گفت: «می‌اندیشم، پس هستم.»

اما قدمِ بعدی این بود که وجودِ دیگران رُ هم اثبات کنه، و ثابت کنه که دیگران خواب و خیال نیستند. دکارت در زمینه‌ی اثباتِ وجودِ جهانِ خارج دست به حرکتِ عجیبی زده، و فرض کرده خدا وجود داره. یعنی برای این‌که اثبات کنه غیر از خودش چیزِ دیگه‌ای وجود داره، اول فرض کرده که خدا وجود داره و گفته:

«وقتی عقل چیزی را به طور واضح و متمایز شناخت، این شناخت باید ضرورتن درست باشد؛ چرا که خداوند نه مرا فریب می‌دهد و نیز روا نمی‌دارد که من درباره جهان و چیستی آن فریب بخورم. فریب‌کاری از عجز و نقص سرچشمه می‌گیرد. بنابراین هرچه را با عقل خود درک کنیم، حتماً صحیح است و یکی از اموری را که با عقل می‌یابیم، وجود واقعیِ جهان خارج می‌باشد. به‌طور خلاصه تمام تصورات در انسان باید معلول چیزی در خارج باشند پس جهان خارج به عنوان علت تصورات، اثبات می‌شود.»

خب من دقیق نمی‌دونم دکارت وجودِ خدا رُ چه‌طوری اثبات کرده، اما به هرحال نتیجه‌گیریِ بالا اگر واقعن توسط دکارت انجام شده باشه به‌نظرم نادرست می‌رسه چون‌که خدا هم جزوِ جهانِ خارجه و با فرضِ وجودِ جهانِ خارج نمی‌شه وجودِ جهانِ خارج رُ اثبات کرد.

حالا چیزی که چند وقته دارم بهش فکر می‌کنم یه راهیه که اثبات کنم جهانِ خارج وجود داره. در این مورد دو تا چیز به ذهن‌ام می‌رسه که زیاد قابل استناد نیستند. یکی این‌که آدم چیزهای تازه یاد می‌گیره. یا چیزهایی هست که آدم نمی‌دونه. مثلن من وقتی دو نفر خارجی رُ می‌بینم که به یه زبونِ دیگه حرف می‌زنند و من زبونِ اون‌ها رُ نمی‌فهمم، آیا این می‌تونه دلیلِ این باشه که چیزی خارج از فهم و ادراکِ من وجود داره؟ این مسئله رُ می‌شه با این استدلال رد کرد که اون دو نفر ساخته‌ی ذهنِ خودِ من هستند، و حرف زدن‌شون هم یا بی‌معنیه، یا این‌که معنی داره، ولی این معنی در پسِ ناخودآگاهِ ذهنِ من دفن شده و فعلن آگاهی نسبت به اون وجود نداره.
استدلالِ دومی هم که در موردِ جهانِ خارج به ذهن‌ام می‌رسه مسئله‌ی تصادف و مرگه. با خودم فکر می‌کنم آدمی که میل به جاودانگی داره، چه‌طور ممکنه مرگِ ناگهانی توسطِ ذهن‌اش ساخته بشه و بمیره. اما دو تا نکته این مسئله رُ رد می‌کنه. اول این‌که ذهنِ من همیشه تصادف و مرگِ ناگهانی رُ برای دیگران ساخته، و هیچ‌وقت برای خودش چنین چیزی نمی‌سازه. نکته‌ی دوم این‌که من در خواب هم خوابِ مرگ دیده‌ام. یعنی دیده‌ام که مثلن از بلندی پرت می‌شم و می‌میرم، یا زلزله می‌آد و می‌میرم. پس اگر خواب‌های من ساختگی باشند و من در خواب برای خودم حوادثِ مرگ‌بار بسازم، توی بیداری هم که شاید یک خواب باشه می‌تونم برای خودم مرگ بسازم و بمیرم.

خلاصه که هنوز دلیلی پیدا نکرده‌ام که ثابت کنه جهانِ خارج وجودِ واقعی داره و تا وقتی که چنین دلیلی پیدا کنم، به خودم و ذهن‌ام به خاطرِ ساختنِ این همه مزه و بو و صدا و تیک تیکِ ساعت و آسمون و زمین و ستاره‌ها آفرین می‌گم! آفرین!

یه نکته‌ی جالب این‌که تا وقتی ثابت نکنم جهانِ خارج وجود داره، دکارت هم خودم هستم! یعنی دکارت هم ساخته‌ی ذهنِ منه، و جمله‌های دکارت رُ هم خودم گفته‌ام...

محصولِ ۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

قفسِ تمام فلزی، زنده ماندن زیرِ آوار و چند داستانِ دیگر

یکی از سوال‌هایی که مطرحه اینه که آیا رفتارِ غریزی خوبه یا نه؟ آدم باید بر اساسِ غریزه رفتار کنه یا کمی درنگ کنه و بر اساسِ فکر و اندیشه؟ سوالِ بعدی اینه که غریزه چیه؟ ممکنه منظور از غریزه هرگونه رفتاری باشه که در جهتِ زنده موندن انجام بشه. بعضی‌ها می‌گن فرقِ انسان و حیوان اینه که حیوان همیشه غریزی رفتار می‌کنه اما انسان گاهی بر خلافِ غریزه‌اش رفتارهایی انجام می‌ده که منجر به مرگ‌اش می‌شه. مثلِ اون آتش‌نشانِ فداکاری که در میانِ آتش و دود ماسکِ خودش رُ به دختر بچه داد تا نجات‌اش بده، با این‌که می‌دونست با این کار، خودش می‌میره.
در زمینه‌ی غریزه و این‌که نشون بدهند حیوانات همیشه غریزی رفتار می‌کنند یه آزمایشی انجام شده انگار. یه میمون و بچه‌اش رُ گذاشته‌اند توی یه قفسِ فلزی. بعد زیرِ قفس آتش روشن کرده‌اند. بعد از چند دقیقه میمونِ ماده حرکتِ جالبی انجام داده. بچه‌اش رُ گذاشته زیرش و نشسته روش تا از آتش در امان باشه. دانشمندان بعد از این آزمایش نتیجه گرفته‌اند که حیوانات در همه حال رفتارهاشون غریزیه. اما به نظرِ من این آزمایش دو تا اشکال داره و ممکنه نتیجه‌گیری‌اش غلط باشه. ما که نمی‌دونیم میمون چه‌طوری فکر می‌کنه. ممکنه میمونِ ماده فکر کرده باشه اگر بچه‌اش رُ بذاره زیرش و بشینه روش آتیش خاموش می‌شه و بچه نجات پیدا می‌کنه. ممکن هم هست با خودش فکر کرده بهتره بچه‌اش رُ بکشه تا از این درد و رنجی که می‌کشه رها بشه زودتر. یه نکته‌ی دیگه‌ای هم که وجود داره اینه که شاید اگر این آزمایش روی انسانِ ماده و بچه‌اش هم انجام بشه نتیجه همین باشه. ممکنه آدمیزاد هم اگر به اندازه‌ی کافی داغ بشه بچه‌اش رُ بذاره زیرش و بشینه روش. کما این‌که در قرآن هم به این مسئله اشاره شده. می‌فرماید در روزِ قیامت مادر فرزندش رُ رها می‌کنه و می‌دوه. من فکر می‌کنم آتش‌نشانی هم که ماسک‌اش رُ در می‌آره و می‌ذاره روی صورتِ دخترک، دست به یک اقدامِ غریزی در جهتِ آرامشِ ذهن زده. او با خودش فکر می‌کنه اگر الان دختر نجات پیدا کنه و من بمیرم بهتر از اینه که زنده بمونم و هر شب با کابوسِ دختری که صورت‌اش از دوده سیاه شده و سرفه می‌کنه از خواب بپرم.

داستانِ دوم در موردِ زلزله است. من همیشه دوست دارم اگر زلزله اومد بمیرم. چون اگر زنده بمونم زندگیِ خیلی سختی در پیش خواهم داشت. اگر زنده بمونم باید تلاش کنم در شهری که همه جاش رُ آتش‌سوزی و قحطی و بیماری‌های واگیردار و غارت و چپاول و آدم‌خواری دربرگرفته به زندگی ادامه بدم و این واقعن خیلی بد و دردناکه. اما از اون طرف هم با خودم فکر می‌کنم شاید هر آدمی که زنده می‌مونه رسالتِ مهمی برعهده داره که باید انجام بده. دو تا مثال در این زمینه به ذهن‌ام می‌رسه. یکی زنده موندنِ آقای خامنه‌ای بعد از بمب‌گذاریِ مسجد ابوذر که حالا رهبری‌مون رُ برعهده دارند و معلوم نیست اگر از بمب‌گذاری جان سالم به در نمی‌بردند حالا چه سرنوشتی در انتظارِ کشورمون بود و ممکن بود مثل شوروی از هم بپاشیم و یا ممکن بود مجلس خبرگان دیگه نتونه فردِ شایسته‌ای رُ به این راحتی‌ها پیدا کنه و اگر هم پیدا می‌کرد حالا آیا اون شخص از عهده‌ی مسوولیت برمی‌اومد آیا برنمی‌اومد. مثالِ دومی که به‌ذهن‌ام می‌رسه آقای بتهون هست که همه‌ی برادر خواهرهاش مشکل‌دار بودند و پدر و مادر می‌خواستند این بچه دیگه به دنیا نیاد، اما یک آن با خودشون فکر کردند اشکالی نداره بذار این هم به‌دنیا بیاد و اومد و شد آن‌چه باید می‌شد. برای همین من هم با خودم فکر می‌کنم شاید اگر زلزله بیاد بد نباشه زنده بمونم. می‌دونم سخته، اما ارزش‌اش رُ داره. شاید من همون آدمِ مهمی باشم که بعدها همه‌ی کسانی که عکس‌های دو نفره و چند نفره‌شون رُ با من پاره کرده بودند یا انداخته بودند سطلِ آشغال با خودشون بگن ای کاش این کار رُ نکرده بودیم. اما چه فایده که پشیمونی دیگه سودی نداره وقتی یکی از انگشت‌هام که از زیرِ آوار بیرون مونده تکون می‌خوره و توجهِ یکی از آتش‌نشان‌ها رُ به خودش جلب می‌کنه.

محصولِ ۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

یادآور

برنامه‌های زیادی با عنوان «یادآور» در بین نرم‌افزارهای موبایل وجود دارند و کارشون هم اینه که سرِ یک ساعتِ خاص، یک موضوع رُ به ما یادآوری می‌کنند. اما من می‌خوام از نیاز به یک نوع یادآور صحبت کنم، که پیش‌بینی می‌کنم تا پنجاه سالِ آینده هم دانشِ بشر ان‌قدر پیشرفت نمی‌کنه که بتونه چنین یادآوری با دقتِ زیاد بسازه. یادآوری که من و شما بهش نیاز داریم یادآوریه که نه بر اساس یک تاریخ و ساعت، بلکه بر اساسِ یک رویداد، چیزی رُ به ما یادآوری کنه. مثلن فرض کنید من باید یه چیزی به دوست‌ام بدم. اما معلوم نیست دوست‌ام رُ کی ببینم. بعدش دوست‌ام به من زنگ می‌زنه، می‌گه دو ساعت دیگه فلان‌جا هم‌دیگه رُ ببینیم. برنامه‌ی یادآور موبایل من باید ان‌قدر هوشمند باشه که بلافاصله به من یادآوری کنه امانتی رُ هم با خودم به همراه ببرم. یا مثلن فرض کنید من باید از یه مغازه‌ای یه چیزی بخرم، اما معلوم نیست کی از کنارِ اون مغازه رد بشم. برنامه‌ی یادآور باید ان‌قدر هوشمند باشه که هروقت از کنارِ اون مغازه رد شدم به من یادآوری کنه اون چیز رُ بخرم. یا اگر قراره دو ساعتِ دیگه از کنارِ اون مغازه رد بشم، به من یادآوری کنه با خودم پولِ کافی به‌همراه داشته باشم.

محصولِ ۱۳۹۴ مرداد ۱۸, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دردِ رفیق‌باز

یه روشی به‌تون یاد می‌دم که اگر انجام بدید خیلی راحت به ابهتِ عجیبی دست پیدا می‌کنید. راهِ حل خیلی ساده است: وقتی کسی چیزِ خنده‌داری تعریف کرد شما نخندید. من چند ساله از این روش استفاده می‌کنم و دو تا نتیجه گرفته‌ام. اول این‌که دیگه کسی به اسمِ کوچیک صدام نمی‌زنه. تقریبن همه‌ی کسانی که از این روش براشون استفاده کرده‌ام من رُ با نام خانوادگی صدا می‌زنند. نتیجه‌ی دوم اینه که هرکس با من کاری داره قبل از این‌که کارش رُ مطرح کنه اول از همه ازم معذرت‌خواهی می‌کنه که داره وقت‌ام رُ می‌گیره.
نکته‌ی جالب در موردِ این روش اینه که در موردِ گذشتگان هم جواب می‌ده. یعنی اگر قبلن به کسی خندیده باشید و پر رو شده باشه، از فردا دیگه بهش نخندید. یکی دو هفته که بگذره جواب می‌گیرید.
فقط یه اشکالی که این روش داره اینه که به دردِ آدم‌های رفیق‌باز نمی‌خوره که خدا رُ شکر من نیستم.

محصولِ ۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اکت آو گاد

من سال پنجاه و دو رفته بودم خواستگاری. یه اتاقِ کوچیک بود که همه‌ی فامیل توش جمع شده بودند. بچه‌ی دختر خاله‌ی من هم اون‌جا بود که خیلی اون روز بی‌تابی می‌کرد و اعصابِ همه رُ خورد کرده بود. همه‌اش گریه می‌کرد و نمی‌ذاشت کسی آرامش داشته باشه. آخر من گفتم به جای این‌که سرِ این بچه داد بزنید و بهش بگید خفه شو، ازش بپرسید چی می‌خواد. وقتی ازش پرسیدند چی می‌خواد گفت می‌خوام همه‌ی کسایی که این‌جا هستند بیان برن توی این پرتقال.

خاطره‌ی دومی که می‌خوام تعریف کنم مربوط می‌شه به اتفاقی که باعث شد من هرچه بیش‌تر به‌وجودِ خدا اعتقاد پیدا کنم. ما یک بار ظهر حدودِ بیست تا آدم بودیم. برای ناهار گوشت چرخ‌کرده از فریزر آوردیم بیرون گذاشتیم توی سینی که کباب درست کنیم. بعد با خودمون فکر کردیم که الان زیاد گشنه‌مون نیست. چه بهتر که سه روز دیگه ناهار بخوریم. خلاصه گذشت و گذشت تا سه روز دیگه از راه رسید. بعد از سه روز که رفتیم سراغِ گوشت‌هایی که از فریزر بیرون آورده بودیم و گذاشته بودیم توی سینی، دیدیم گوشت‌ها یه کم بو گرفته‌اند. با خودمون گفتیم نکنه این گوشت مسموم باشه چون یه کم سبز هم شده بود. تصمیم گرفتیم از آقای دکتر بپرسیم تا مطمئن بشیم. به آقای دکتر که گوشت‌ها رُ نشون دادیم دیگه مطمئن شدیم که خراب هستند. آقای دکتر با دیدنِ گوشت‌ها سری تکون دادند و گفتند: «به نظرم نخوریم بهتره». اون روز چند کیلو گوشت دور ریخته شد و خیلی‌ها از این موضوع ناراحت شدند. اما عده‌ای هم از این قضیه خوش‌حال بودند و می‌گفتند: «چه بسا اگر روزِ اول که هنوز از ظاهرِ و بوی گوشت‌ها نمی‌شد فهمید خراب هستند اون‌ها رُ می‌خوردیم خیلی‌ها مسموم می‌شدند و می‌مُردند، اما خواستِ خدا این بود که ما غذامون رُ سه روز عقب بیاندازیم تا فاسد بودنِ گوشت‌ها مشخص بشه».

محصولِ ۱۳۹۴ تیر ۲۶, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تولدِ ده سالگی

دیروز این وبلاگ ده ساله شد. ده سالگی‌ات مبارک ناآرام!

نمودار زیر تعداد پست‌ها در ده سالِ گذشته رُ نشون می‌ده:


امیدوارم بتونم زنده نگه‌اش دارم.

تغییری که توی این ده سال کرده‌ام اینه که بیش‌تر سوال می‌پرسم، ولی کم‌تر پیش می‌آد که شنیدنِ پاسخِ یک سوال برام مهم باشه. از نظرِ من جلوی همه چیز یک علامتِ سواله و نمی‌شه به چیزی تردید نداشت، اما این دلیل نمی‌شه که به چیزی اعتقاد نداشته باشم. یکی از اعتقاداتِ من اینه که می‌شه به خیلی از چیزها بی‌دلیل اعتقاد داشت و عقل برای پاسخ دادن به پرسش‌ها کافی نیست.

جعفرقلی و برزین‌مهر هم گاهی این‌جا نوشته‌اند، اگر باز هم بنویسند خوش‌حال‌ام می‌کنند.

محصولِ ۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زنگِ ساعت

یکی از خاطراتی که حداقل سالی یک بار به سراغ‌ام می‌آد و آزارم می‌ده مربوط می‌شه به سفری که وقتی بچه بودم با خانواده به دورِ ایران داشتیم. من شاید هشت نه سال‌ام بود. نمی‌دونم چه‌جوری بود که توی هر شهری می‌رفتیم شب‌ها خونه‌ی کسی می‌خوابیدیم که نمی‌شناختم‌شون. یه بار توی یکی از شهرهای غربیِ کشور، شب خونه‌ی یه نفر بودیم، من توی اتاق تنها بودم و داشتم با وسایل‌شون بازی می‌کردم. یه ساعتِ شماته‌دار برداشتم گرفتم توی دست‌ام، همین‌طور که داشتم براندازش می‌کردم زنگ‌اش با صدای بلندی به صدا در اومد. با دلهره هر جوری که بود زنگ‌اش رُ قطع کردم و گذاشتم‌اش سرِ جاش. بعد یه هو دیدم پدرِ خانواده‌ای که نمی‌شناختم از درِ اتاق وارد شد، دوید سمتِ تلفنِ قدیمی و سیاهی که کنارِ من بود، نشست روی زمین، گوشی رُ برداشت و گفت: «الو؟ ... الو؟»، بعد با کمی مکث گوشی رُ گذاشت، پا شد و از اتاق رفت بیرون.
همیشه وقتی یادِ این خاطره می‌افتم، با خودم فکر می‌کنم شاید باید می‌گفتم که تلفن نبود، من بودم. شاید منتظرِ یه تماسِ مهم بود اون مَرد. شاید ناامید شد با این کاری که کردم.

محصولِ ۱۳۹۴ تیر ۲۴, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

توافقِ هسته‌ای

سلام آقای روحانی، سلام آقای اوباما، سلام آقای ظریف، سلام آقای کری

حتمن منتظرید الان یه نامه‌ی احساسی به این چهار نفر بنویسم و توافق رُ به‌شون تبریک بگم. اما اشتباه می‌کنید. من الان می‌خوام یک تحلیلِ به‌دور از هرگونه احساس‌گرایی بر این رویداد بنویسم.

یکی از انتقاداتی که در مورد این توافق نسبت به دولتِ آمریکا مطرح می‌شه اینه که با این توافق تحریم‌ها برداشته می‌شه و ایران پول‌دارتر می‌شه و دوباره می‌تونه از حزب‌الله لبنان و سایر گروه‌های تروریستی حمایتِ مالی کنه. با هم به متنِ خبر از بی‌بی‌سی فارسی توجه کنیم:

«آقای اوباما در مصاحبه‌ای با نیویورک تایمز که پس از توافق اتمی انجام داد در پاسخ به سوال توماس فریدمن نویسنده‌ی ستون آزاد این روزنامه در مورد تاثیر این توافق در داخل ایران گفت که هدفِ اولیه و "غیربلندپروازانه" او فقط جلوگیری از دسترسی ایران به سلاح اتمی است نه ملاک‌های دیگر.
او همچنین در دفاع از این توافق گفت: "ملاک سنجش توافق این نیست که باعث تغییر رژیم در ایران می‌شود یا نه، ملاک سنجش ما این نیست که آیا باعث حل همه مشکلاتی خواهد شد که از ایران نشات می‌گیرند، اینکه آیا همه فعالیت‌های شرورانه‌ی جهان را حل می‌کند. ملاک سنجش توافق این است که ایران نتواند به یک سلاح هسته‌ای دست پیدا کند.
او همچنین در پاسخ به منتقدان روند مذاکرات با ایران چنین گفت:‌ "...نکته جالب توجه برای من این است که منتقدان بیش از پیش از مساله‌ی هسته‌ای فاصله می‌گیرند و به سراغ سایر مسائل می‌روند مثلا می‌گویند 'خوب، حتا اگر مساله‌ی اتمی رفع شود، ایران باز هم به حمایت از تروریسم ادامه خواهد داد، و از کاهش تحریم‌ها هم بهره‌مند می‌شوند. بنابراین پول بیشتری برای دست زدن به این فعالیت های بد خواهند داشت'

آقای اوباما گفته ملاکِ سنجشِ خوب بودنِ توافق اینه که جلوی دست‌یابیِ ایران به بمب اتم گرفته شده یا نه؛ و چون گرفته شده پس این توافق خوبه. من نمی‌گم که این استدلال غلطه، اما می‌گم که این استدلال ممکنه غلط باشه. چرا؟ اجازه بدید یک مثال بزنم. این مثال ممکنه بی‌ربط باشه، اما تا حدی منظورم رُ به شما می‌رسونه.
فرض کنید یه کلبه‌ی چوبی کنارِ یک جنگل آتش گرفته و داره می‌سوزه. جنگل هم داره توی آتش می‌سوزه. بعد آتش‌نشان‌ها تصمیم می‌گیرند که آتشِ کلبه رُ خاموش کنند. به اون‌ها گفته می‌شه که این تصمیم غلطه چون خاموش کردنِ آتش‌سوزیِ جنگل مهم‌تره. اما رییس آتش‌نشان‌ها می‌گه: ملاکِ سنجشِ درستیِ تصمیمی که ما گرفتیم اینه که آتشِ خونه خاموش می‌شه یا نه. آتیشِ خونه خاموش می‌شه، پس تصمیمِ ما درسته.

من هم الان ندارم می‌گم که ملاکِ سنجشِ آقای اوباما درسته یا غلط. فقط می‌گم ممکنه غلط باشه. همیشه باید به این نکته توجه کنیم که با انجامِ هر کاری چه چیزی به‌دست می‌آد و چه چیزی از دست می‌ره. شاید خطرِ حزب‌الله‌ای که بعد از رفع تحریم‌ها پول به حساب‌هاش سرازیر می‌شه بیش‌تر از ایرانی با سلاح اتمی باشه. من فکر می‌کنم ما باید جرات داشته باشیم و به «از یک جایی به بعد» فکر کنیم. آمریکا هم جرات نداره به جهانی که در اون ایران با بمب اتم به اسراییل حمله کرده فکر کنه. خب حالا فکر کن همچین اتفاقی افتاده. چی می‌شه مگه؟ تمام‌ِ سرزمین‌های اطرافِ اسراییل از جمله فلسطین غیرِ قابلِ سکونت و لم‌یزرع می‌شن با این حمله. بعدش همه‌ی فلسطینی‌ها دوباره آواره می‌شن می‌رن سمتِ اروپا یه کشوری رُ (مثلن ایتالیا) تصرف می‌کنند و کشورِ مستقلِ فلسطین رُ تشکیل می‌دن و ایتالیایی‌ها هم می‌خزن نوارِ غربی و شرقی و شمالیِ ایتالیا زندگی می‌کنند و اتحادیه‌ی اروپا هم کشور تازه تاسیس و نامشروعِ فلسطین رُ به رسمیت نمی‌شناسه و در صدد برمی‌آد که با سلاحِ هسته‌ای به این رژیم حمله کنه اما ایران با هسته‌ای شدنِ اروپا مخالفت می‌کنه و مذاکراتِ ایران و پنجِ به‌علاوه‌ی یک برای کاهش سانتری‌فیوژهای کشورهای اروپایی شروع می‌شه و آمریکا که هنوز در شوکِ از بین رفتنِ اسراییله به این مذاکرات نمی‌پیونده. مذاکرات سال‌ها به‌طول می‌انجامه و در طولِ این مدت اروپا همیشه تهدید می‌کنه که رژیمِ فلسطین باید از نقشه حذف بشه و آمریکا هم مخفیانه از مرزهای فرانسه و اتریش به نیروهای فرقه‌ی سنت فرانسیس در نوار غربی ایتالیا سلاح و مهمات می‌رسونه. در ایران تحقیق در موردِ علتِ گسیلِ فلسطینی‌ها از سرزمینِ مادری‌شون به ایتالیا ممنوع می‌شه و رییسِ اتحادیه‌ی اروپا همیشه در سخنرانی‌هاش به‌عنوانِ یک معلم از ایران و سایرِ کشورهایی که از شکل‌گیریِ فلسطین در قلبِ ایتالیا پشتیبانی می‌کنند دو تا سوالِ خیلی ساده می‌پرسه. خلاصه، بعد از سال‌ها تلاش سرانجام مذاکرات به نتیجه می‌رسه و تصمیم گرفته می‌شه که همه‌ی سلاح‌های اتمی موجود در اروپا به یک کشور ثالث مثلِ چین منتقل بشه و سوریه و روسیه هم به اجرای درستِ این توافق نظارت داشته باشند. اما تندروهای ایران اعلام می‌کنند نسبت به توافق بدبین هستند و اگر تحریم‌های اروپا برداشته بشه منابع مالی اروپا به سمت نیروهای تروریستی در کلیساهای سراسرِ نوارهای شرقی، غربی و شمالیِ ایتالیا سرازیر می‌شه. اما کندروها این انتقاد رُ قبول نمی‌کنند و می‌گن ملاکِ سنجشِ توافق این نیست که اروپا رژیم‌اش عوض می‌شه یا نه، ملاک اینه که اروپا هسته‌ای نشه که با این توافق دیگه نمی‌شه.

«جب بوش، فرماندار سابق فلوریدا و برادر رئیس جمهور سابق آمریکا که در نظرسنجی‌ها از بقیه نامزدهای جمهور‌خواه پیش است این توفق را "خطرناک، بسیار ناقص و کوته‌بینانه" توصیف کرده است.»

شاید باورتون نشه ولی این بوش‌ها خیلی زیاد هستند. ده دوازده‌تا خواهر برادر هستند. جِب بوش برادرِ جورج دبلیو بوشه. جِب بوش سه تا بچه داره. اسمِ یکی از بچه‌هاش می‌دونید چیه؟ جورج پی بوش.

محصولِ ۱۳۹۴ تیر ۱۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

از هیچ

بعضی واژه‌ها و مفاهیم دچارِ خود ارجاعی هستند. مثلن واژه‌ی «پرطمطراق» خودش هم پرطمطراقه. یا کلمه‌ی «دو بخشی» خودش هم دو بخشیه. یکی از سوال‌هایی که توی ذهنِ منه اینه که «فکر کردن به چه چیزهایی خوبه؟» این سوال هم به خودش ارجاع داره.

حالا جدی، فکر کردن به چه چیزهایی خوبه، و چه چیزهایی بی‌هوده؟

یکی دیگه از سوال‌هایی که تو ذهنِ من وجود داره اینه که آیا امکان داره چیزی از هیچ به‌وجود بیاد؟ چون همه چیز توی این دنیا فقط حاصلِ تغییرِ ماده به انرژی و برعکسه. هیچ چیزی از صفر به‌وجود نیومده. امروز وقتی این سوال رُ از یه نفر پرسیدم: «تا حالا دیده‌ای چیزی از هیچ به‌وجود بیاد؟» جواب داد: «آره، محبت توو دلِ آدم، نسبت به یه نفر»

آبه اما...

» شاید باورتون نشه ولی من یکی از آنالیزورهای تیم ملی والیبال هستم. حالا این‌که چه‌طور شد پارسال به‌طور اتفاقی به جمعِ آنالیزورها دعوت شدم داستان‌اش درازه. یکی از سوال‌هایی که در مورد بازی‌ها از من پرسیده می‌شه اینه که چرا وقتی توی یه سِت، همه‌ی بازیکن‌های ایران سرویس‌های پرشی‌شون رُ به تور می‌زنند، باز هم توی ستِ بعدی سرویسِ پرشی می‌زنند؟
خب اجازه بدید بگم دلیل‌اش رُ به‌تون. من به دو دلیل چنین تصمیمی می‌گیرم. اول این‌که هربار که یک سرویسِ پرشی به تور می‌خوره، احتمالِ این‌که دفعه‌ی بعد به تور بخوره کم‌تر می‌شه. دوم این‌که تحلیلِ بازی‌های والیبال از [قضیه‌ی سائوسائو] پیروی می‌کنه. یعنی این‌که ما توی هر ست، علاوه بر این‌که بازیِ بچه‌های خودمون رُ تحلیل می‌کنیم، تحلیلِ تیمِ حریف رُ هم تحلیل می‌کنیم. مثلن وقتی همه‌ی سرویس‌های پرشیِ تیم‌مون به تور می‌خوره، اولین تحلیل اینه که از دستِ بعدی دیگه سرویس پرشی نزنیم. اما تحلیلِ دوم اینه که از دستِ بعد، تحلیل‌گرهای تیمِ حریف، بر اساسِ تحلیلی که انجام می‌دن پیش‌بینی می‌کنند که ما دیکه سرویسِ پرشی نمی‌زنیم، و برای دریافتِ سرویس‌های معمولی آرایش می‌گیرند. بنابراین ما برای این‌که این تحلیلِ حریف رُ به هم بزنیم، باز هم سرویسِ پرشی می‌زنیم.

» با بعضی تغییرهای کوچیک می‌شه اثرِ بعضی چیزها رُ خیلی بیش‌تر کرد. مثلن شعار تیم ملی والیبال ایران اینه:
آب هست، ولی کمه

به نظرِ من این شعار خوبه ولی اگر به‌صورتِ زیر تغییر داده بشه اثرش بیش‌تر می‌شه. نپرسید چرا اثرش بیش‌تر می‌شه. من به‌عنون یک تحلیل‌گر وقتی می‌گم می‌شه یعنی می‌شه:
آبه، ولی کم هست

دوازده هزار نفری

چند روز پیش خبرِ تامل‌برانگیزی در جامعه منتشر شد. ورزشگاهِ دوازده هزار نفریِ آزادی، پنج هزار نفر بیش‌تر ظرفیت نداره. نکته‌ی مهم در موردِ این خبر اینه که هیچ وقت هیچ کس از وقتی که ورزشگاه ساخته شده در مورد ظرفیتِ این ورزشگاه شک نداشته و سوالی در موردش نپرسیده. تازه وقتی هم که کامل پُر می‌شه می‌گن بیست هزار نفر تماشاگر توی ورزشگاه حاضر شده. بنابراین من همین‌جا، خودم رُ و شما عزیزان رُ سفارش می‌کنم به سوال پرسیدن و سوال پرسیدن و شک کردن به چیزهایی که هیچ‌کس به وجودشون شک نداره. نکته‌ای که به نظرِ من از سوال پرسیدن مهم‌تره اینه که اگر سوال نمی‌پرسید و چیزی رُ زیرِ سوال نمی‌برید، حداقل روی چیزی تعصب نداشته باشید و هر لحظه این آمادگی رُ داشته باشید که باورهاتون دگرگون بشه. اگر کسی گفت ورزشگاه صدهزار نفریِ آزادی شصت هزار نفر بیش‌تر ظرفیت نداره عصبانی نشید. شاید حرف‌اش درست باشه.

پ.ن. یکی از احتمالاتی که وجود داره اینه که «دوازده‌هزار نفری» جزوِ اسمِ سالنه. یعنی اسمِ سالن «دوازده هزار نفری» هست، و ربطی به ظرفیت‌اش نداره. مثلِ سینما ۲۰۰۰ توی شهربازی، که ظرفیت‌اش دو هزار نفر نیست. یا سینماهای هفت بعدی، که سه بعد بیش‌تر ندارند، ولی اسم‌شون هفت‌بعدیه.

محصولِ ۱۳۹۴ خرداد ۳۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

در کل به نفعه

روزه گرفتن در هوای گرم و به مدتِ طولانی، ممکنه در نگاهِ اول ضرر داشته باشه و غیرعقلانی به‌نظر برسه، اما اگر دیدِ بالاتری نسبت به این قضیه داشته باشیم و با در نظر گرفتنِ تمام جوانب این قضیه رُ کند و کاو کنیم متوجه می‌شیم روزه گرفتن در کل به نفعه. چرا؟ چون شما در نظر بگیرید اثراتِ اجتماعیِ روزه گرفتن در ماهِ رمضان رُ. بر اساس آمار، توی این ماه آمارِ دزدی و جنایت کاهش پیدا می‌کنه. نتیجه‌اش چیه؟ نتیجه‌اش اینه که شما به‌علت گرمازدگیِ شدید و فشارِ تشنگی و گرسنگی خدای نکرده روانه‌ی مریض‌خونه می‌شی و چند ساعتی روی تخت استراحت می‌کنی. بعد که شب برمی‌گردی خونه و چراغ‌ها رُ روشن می‌کنی، می‌بینی خدا رُ شکر هیچ چیزی دزدیده نشده و همه چیز سرِ جاشه. یعنی درسته که از اون طرف یه هزینه‌ای کردی و دادی رفت، اما از این طرف خدا برگردوند بهت. حالا نه در این مورد، توی هر موردِ دیگه‌ای هم باید از بالا نگاه کرد و همه‌ی جوانب رُ با هم در نظر گرفت، بعد اظهار نظر کرد.

محصولِ ۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

خیلی وقت بود آسمانِ زبانِ امروز رُ ستاره‌بارون نکرده بودم. خب، حالا وقت‌اشه:

کلماتی که آخرشون به is [ختم می‌شه]، مثل:

Analysis
Hypothesis
Thesis
Crisis
Paralesis

برای جمع بستن‌شون کافیه is رو تبدیل کنیم به es

مثلن Analysis می‌شه Analyses

فقط تلفظ آخرش تغییر می‌کنه. آخرش به جای «سیس» می‌شه «سیز»

Analysis => تلفظ تقریبی: E NA LE SIS
Analyses => تلفظ تقریبی: E NA LE SIZ

فقط مطمئن نیستم، این قانون در مورد کلمه‌هایی که به is ختم می‌شن درسته یا اون‌هایی که به sis ختم می‌شن.

محصولِ ۱۳۹۴ خرداد ۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ساسات

من یه بار توی خواب بنز دیدم. یه بنزِ مدل بالا داشتم. سیاه بود. از همون‌هایی بود که دوست داشتم. بعد که درش رُ باز کردم و سوارش شدم، دیدم توش پیکانه. خب حق هم داشتم. چون همیشه بنز رُ از بیرون دیده بودم. من هیچ تصوری از توی بنز نداشتم. نمی‌تونستم بسازم‌اش. اما تا دل‌تون بخواد توی پیکان نشسته بودم. تا دل‌تون بخواد دستگیره‌ی شیشه‌ی عقبِ ماشین موقعِ چرخوندن از جاش در رفته بود. تا دل‌تون بخواد آچار پیچ‌گوشتی دیده بودم گوشه‌ی بنجره‌ی راننده و کمک راننده. از این پنکه کوچیک‌ها دیده بودم که بالا سرِ راننده می‌چرخه و هوا رُ خنک می‌کنه. این بنزی که من سوار شدم ساسات هم داشت. ساسات برای اینه که وقتی استارت می‌زنیم و ماشین روشن نمی‌شه، می‌کشیم‌اش بیرون و دوباره استارت می‌زنیم. دفعه‌ی دوم ماشین روشن می‌شه.

محصولِ ۱۳۹۴ خرداد ۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دنیاهای موازی

همون‌طور که من تو رو می‌بینم، تو هم من رو می‌بینی؟ همون‌طور که من صدای تو رو می‌شنوم، تو هم صدای من رو می‌شنوی؟ بهم بگو، من تو دنیای تو چه رنگی هستم؟ وقتی به تو نگاه می‌کنم، انعکاسِ نورِ آفتاب از کدوم سمت به چشم‌های تو می‌تابه؟ به من بگو، وقتی به سمت‌ات می‌آم و از تو رد می‌شم، تو به کدوم سمت می‌ری؟ وقتی از کسی رد می‌شی، این سوال‌هایی که ازت پرسیدم رو، از کی می‌پرسی؟

محصولِ ۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نظریه‌ی تورینگ و از خود گذشتگی

» توری زدن همیشه به‌ترین راه برای مبارزه با پشه نیست. ما یه بار همچین تجربه‌ای داشتیم. می‌خواستیم با پشه مبارزه کنیم، توری زدیم پشه‌ها بیش‌تر شدند. علت‌اش این بود که پشه‌ها توی خونه سر از تخم بیرون می‌آوردند، بعد راحت از خونه می‌رفتند بیرون وقتی توری نبود. ولی وقتی توری زدیم دیگه نمی‌تونستن برن بیرون و روز به روز جمعیت‌شون بیش‌تر شد. اینه که هر موقع خواستید توری بزنید، اول بررسی کنید ببینید پشه‌ها از کدوم طرف دارن می‌رن کدوم طرف. گاهی وقت‌ها وقتی پشه‌ها دارن روز به روز بیش‌تر می‌شن و به پنجره‌ها هم توری وصله، به‌ترین راهِ حل اینه که توری‌ها رُ پاره کنید.

» بعضی‌ها اعتقاد دارند که از خودگذشتگی توسط کسانی انجام می‌شه که خودخواه نیستند. یعنی اگر کسی خودخواه باشه از خود گذشتگی نمی‌کنه. اما به‌نظرِ من همه‌ی آدم‌ها خودخواه هستند. و از خودگذشتگی هم نوعی خودخواهیه. مثلن فرض کنید پدری رُ که کودک پنج ساله‌اش می‌افته توی رودخونه و در آستانه‌ی غرق شدن و مرگ قرار می‌گیره. پدر هم بلافاصله می‌پره توی آبِ سردِ رودخونه با این‌که می‌دونه ممکنه کاری از دست‌اش بر نیاد و خودش هم غرق بشه. خب حالا ممکنه در نخستین نگاه به نظر برسه پدر برای نجاتِ فرزندش از خود گذشتگی کرده. اما من می‌گم خودخواهی کرده. چون یه لحظه با خودش فکر کرده اگر بچه‌ام بمیره، من دیگه تا آخرِ عمر نمی‌تونم راحت زندگی کنم. پس برای این‌که راحت زندگی کنم، بهتره یا بچه رُ نجات بدم، یا این‌که دیگه خودم هم وجود نداشته باشم.

محصولِ ۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

من که دارم

موقعِ خرید کردن، یه اتفاقِ بدی می‌افته که آدم باید ازش دوری کنه. اتفاق اینه: شما برای خریدِ یه چیزی که نیاز دارید، مثلن ۱۰۰ تومن بودجه تعیین می‌کنید. بعد می‌گردید و یه چیزِ ۱۰۰ تومنی پیدا می‌کنید. بعد همین که می‌خواهید بخریدش، می‌بینید یه چیز دیگه هست ۱۲۰ تومنه، امکانات‌اش هم از این ۱۰۰ تومنیه خیلی بهتره. با خودتون می‌گید «من که دارم ۱۰۰ تومن می‌دم، خب ۲۰ تومن دیگه هم بذارم روش یه چیز بهتر بخرم»

بله دوستان! داستان این‌جا پایان نمی‌یابه! می‌آیید یه کالای ۱۲۰ تومنی بخرید. می‌بینید یه مدل بهترش هست، ۱۷۰ تومنه. با خودتون می‌گید «من که دارم ۱۲۰ تومن می‌دم، خب پنجاه تومن دیگه می‌ذارم روش یه چیز می‌خرم هم کیفیت‌اش خیلی بهتره هم عمرش طولانی‌تره». بعد می‌آیید ۱۷۰ تومنی بخرید، می‌بینید یه مدل هست ۲۲۰ تومنه. آخرش به خودتون می‌آیید می‌بینید یه چیزی خریدید ۸۶۰ تومن. مورد داشتیم که می‌گما! تازه از خریدتون هم راضی هستید. ولی از من می‌شنوید مواظب باشید از ذهن‌تون فریب نخورید. اگر سقف می‌ذارید ازش بالاتر نرید.

دو پیش‌بینی

من دو تا پیش‌بینی در مورد آینده می‌کنم، و حدس می‌زنم تا پنجاه سالِ دیگه هر دوی این پیش‌بینی‌ها کاملن به واقعیت می‌پیوندند. البته چیزِ عجیبی نیستند و همین امروز هم قدم‌های اولیه‌شون برداشته شده. امیدوارم پنجاه سال دیگه زنده باشم و اون روز رُ ببینم.

اول این‌که پنجاه سال دیگه، همه چیز با عدد قابل اندازه‌گیریه و این اندازه گیری به‌صورتِ واقعیتِ مجازی، به‌طورِ گسترده در اختیار مردم قرار داره. یعنی مثلن شما به یک ساختمون نگاه می‌کنید، طولِ عمرِ ساختمون رُ دقیق می‌بینید. مقاومت‌اش در برابر زلزله رُ می‌بینید. مثلن روش نوشته تا ۱۱ ریشتر مقاومه. قیمت‌اش رُ می‌بینید. متراژش رُ می‌بینید.
به یه آدم توی خیابون نگاه می‌کنید، سن‌اش رُ می‌بینید، میزانِ رضایت‌اش از زندگی رُ به‌صورتِ عددی از صفر تا صد می‌بینید، میزانِ علاقه‌اش به خودتون رُ می‌بینید. میزانِ دشمنی‌اش با خودتون رُ می‌بینید. تاریخ تولدش رُ می‌بینید. خلاصه هر اطلاعاتی که در مورد اون شخص خصوصی نباشه رُ راحت می‌بینید.
مثلن یه کیک می‌ذارید توی فر که بپزه، روی کیک یه عدد از صفر تا صد شروع می‌کنه به شمارش. هر موقع به کیک نگاه کردید و دیدید عددش صد شده می‌فهمید که پخته.
یا مثلن به برنج و خورشت قورمه‌سبزی که روش ریخته شده نگاه می‌کنید، میزان کالری‌ای که داره رُ روش می‌بینید. بعد به خودتون نگاه می‌کنید، میزان کالریِ مورد نیازِ بدن‌تون رُ می‌بینید. این‌جوری قشنگ هر موقع کالری موردِ نیازتون برآورده شده دست از غذا خوردن می‌کشید و چاق نمی‌شید.

خلاصه همه چیز رُ می‌شه با عدد نشون داد. همه چیز رُ. حالا ممکنه بپرسید این عددها کجا نشون داده می‌شه؟ همین الان گوگل و سامسونگ عینک‌هایی داده‌اند که روی لنزشون اطلاعاتِ اضافه نمایش داده می‌شه. پس پیشِ پا افتاده‌ترین راه اینه که به هر چیزی با عینک نگاه کنید اعدادِ مربوط به اون چیز رُ روی شیشه‌ی عینک‌تون ببینید. ولی تا پنجاه سال دیگه این مسئله احتمالن ذهنی می‌شه. یعنی بدونِ این‌که نیاز باشه چیزی توسطِ چشمِ شما دیده بشه، تصویرش در مغز شکل می‌گیره.

دوم این‌که همه‌ی حواسِ پنج‌گانه شبیه‌سازی می‌شن. مثلن شما بدون این‌که جلوی کولر قرار بگیرید، می‌تونید با مغزتون کاری کنید که احساسِ خنکی به‌تون دست بده. یا بدونِ این‌که چیزی وجود داشته باشه، می‌تونید روی هوا دست بکشید و اون چیز رُ لمس کنید. و می‌تونید بدونِ این‌که گلی یا بویی در فضا وجود داشته باشه، یک رایحه‌ی خوش در مغزتون احساس کنید. متاسفانه این مسئله می‌تونه باعثِ نابودیِ انسان بشه. چون شما می‌تونید بدونِ این‌که چیزی بخورید در مغزتون احساسِ خوردنِ به‌ترین غذاها رُ داشته باشید و بعد از چند روز در حالی‌که کاملن احساسِ سیری و شادی می‌کنید از کار بیافتید و بمیرید.

محصولِ ۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

روی فرمون

اگر یه بار داشتید توی خیابون پیاده می‌رفتید، بعد شنیدید که یه ماشینی داره بوق می‌زنه و هرچی صبر کردید بوق‌اش قطع نشد، بدونید که یه جراحِ قلب پشتِ چراغ قرمز سرش افتاده روی فرمون و بر اثرِ سکته‌ی قلبی مُرده. اونی هم که قرار بود الان بره بیمارستان عمل‌اش کنه همین الان کارت به کارت کرده بود براش. شلوارش هم خیس شده و توی ماشین بوی شاش پیچیده.

محصولِ ۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

علت‌های وابسته به معلول

یکی از چیزهایی که در مورد رابطه‌ی علی معلولی وجود داره و کسی به اون توجه نمی‌کنه اینه که معلول هم گاهی روی علت تاثیر می‌گذاره. مثلن من یه شب هر کاری می‌کردم خوابم نمی‌برد. هرچی این ور اون ور می‌شدم فایده‌ای نداشت. همه‌اش با خودم فکر می‌کردم چرا این جوری شده‌ام؟ سابقه نداشت یه شب نتونم بخوابم. تا ساعت شیش و نیم غلت می‌زدم و خوابم نمی‌برد. تا این که یادم اومد! من روزِ قبل پنج فنجون قهوه نوشیده بودم. به محضِ این‌که فهمیدم علتِ بی‌خوابی‌ام چی بوده چشم‌هام گرم شد و بعد از چند دقیقه خوابم برد. در واقع اتفاقی که افتاد این بود که آگاه شدنِ معلول از علت، علت رُ نابود کرد و از بین برد.

امکانش

من وقتی راهنمایی بودم یه دوستی داشتم اسم اش "امکانش" بود. یه بار زنگ زدم خونه شون، مامان‌اش گوشی رُ برداشت. گفتم «ببخشید، امکانش هست؟» مامانش گفت «بله هست، شما؟» گفتم «امکانش هست باهاش صحبت کنم؟»
- بله هست، شما؟
- من دوست‌اش هستم
- گوشی
[چند ثانیه سکوت]
- الو ببخشید مثل این که امکانش نیست
- نمی دونید کی می‌آد؟
- کی کِیْ می آد؟
- امکانش
- عزیزم امکانش هست، ولی فعلن امکانش نیست باهاش صحبت کنی

محصولِ ۱۳۹۴ فروردین ۴, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هیزم

ما یه بار رفته بودیم جنگل. بعد شب شده بود و هوا خیلی سرد بود. باید آتیش روشن می‌کردیم تا گرم بشیم. من برای جمع کردنِ هیزم داوطلب شدم. گفتم «من می‌رم هیزم جمع کنم». بقیه گفتند «زحمت می‌شه برات». من هم هول شدم، به جای این‌که بگم «نه بابا چه زحمتی»، گفتم «نه بابا چه هیزمی». خلاصه ان‌قدر خجالت‌زده شدم و بقیه بهم خندیدند که تا چند ماه دیگه جرات نمی‌کردم شب‌هایی که توی جنگل هوا خیلی سرد بود و باید آتیش روشن می‌کردیم تا گرم بشیم داوطلب بشم برای هیزم جمع کردن.

محصولِ ۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

لقمه‌ی حلال

سلام دوستان. من یه سوالی برام پیش اومده که داره آزارم می‌ده. برای این‌که فرزندِ یک نفر تبدیل به یک «انسانِ سر به راه» بشه، «لقمه‌ی حلال» شرطِ لازمه یا کافی؟ اگر لازمه چرا کافی نیست؟ و اگر کافیه، پس چرا فرزندِ نوح بی‌تربیت شده بود؟ باباش بهش لقمه‌ی حلال نمی‌داد؟

محصولِ ۱۳۹۳ اسفند ۱۶, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حساب‌های سرانگشتی

من خیلی توی مدیریتِ هزینه‌ها موفق هستم. هر هزینه‌ای که می‌خوام انجام بدم، با خودم دو دو تا چهار تا می‌کنم ببینم آیا راهِ جای‌گزینِ دیگه‌ای برای کم‌تر خرج کردن وجود داره یا نه. مثلن یه شب زمستون هوا خیلی سرد بود، ما می‌خواستیم از یه جایی بریم یه جا دیگه. دیگران همه پیشنهاد می‌کردند با آژانس بریم. می‌گفتند اگر آدم قسمتی از راه رُ پیاده بره و بعد سوار تاکسی بشه سرما می‌خوره. اما من با یه حسابِ سرانگشتی متوجه شدم که اگر قسمتی از راه رُ پیاده برم و بعد سوار تاکسی بشم و سرما بخورم و دکتر برم و هزینه‌ی ویزیتِ پزشک و داروی سرماخوردگی رُ بپردازم، در کل قیمت‌اش کم‌تر از آژانس می‌شه. یا یه بار توی یه فروشگاهی یه قالب دیدم برای نیمرو. شکلِ قلب بود. یه حسابِ سرانگشتی کردم، دیدم اگر دست‌های خودم رُ به شکلِ قلب در بیارم و بذارم کفِ ماهیتابه توی روغن داغ و یه نفر توی دست‌هام تخم مرغ بشکونه و بعد بدو بدو برم بیمارستانِ سوانح سوختگی و پماد سوختگی بگیرم بمالم روی دستم، در کل هزینه‌اش کم‌تر از پولِ خریدِ اون قالب می‌شه. یا یه بار دیگه رفته بودیم سرزمینِ عجایب، توش یه دستگاهی بود که با چنگک باید یه عروسک رُ از بینِ شکلات‌ها برمی‌داشتیم. برداشتنِ شکلات‌ها راحت بود، اما برداشتنِ عروسک با چنگک راحت نبود. و هر کس می‌خواست عروسک رُ برداره باید بارها تلاش می‌کرد و کلی پول برای ژتون می‌داد. من همون‌جا یه حسابِ سرانگشتی با خودم کردم، دیدم اگر بزنم با دست شیشه‌ی اون دستگاه رُ بشکنم و عروسک رُ از بینِ شکلات‌ها بردارم و فرار کنم و دستگیر بشم و ببرندم کلانتری و اون‌جا یه مبلغی برای آزاد شدن پرداخت کنم و بعدش برم دکتر که خورده شیشه‌ها رُ از توی دست‌ام در بیارن، در کل هزینه‌اش کم‌تر از این می‌شه که هی برم ژتون بخرم تا بالاخره بتونم عروسک رو با چنگک در بیارم.

محصولِ ۱۳۹۳ اسفند ۱۵, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

انقلاب

سوار اتوبوس شده بودم، بعد توی اون شلوغی یه پسری آرنج‌اش رُ محکم داشت به پشت‌ام فشار می‌داد که رد بشه بره نمی‌دونم کجا. برگشتم با عصبانیت بهش گفتم کجا داری می‌ری؟ گفت: انقلاب. جواب‌اش خیلی آروم‌ام کرد. برگشتم و دوباره به روبرو خیره شدم. دیگه دردی روی پشت‌ام احساس نمی‌کردم.

قُمری‌های خنگ

یکی از اتهاماتی که به قُمری‌ها وارد می‌شه اینه که خنگ هستند. مثلن این‌که وقتی یه ماشین یا آدم به‌شون نزدیک می‌شه نمی‌پرند و فرار نمی‌کنند، یا این‌که لونه‌شون رُ جایی می‌سازند که امنیت نداره. مثلن روی هواکش لونه می‌سازند، یا توی بوته‌هایی که آدم‌ها (یا دیگر حیوانات) خیلی راحت به‌شون دست‌رسی دارند. اما به‌نظرِ من قُمری‌ها خنگ نیستند. چون هر حیوونی خنگ باشه نسل‌اش منقرض می‌شه و قمری‌ها هم تا امروز منقرض نشده‌اند. از جمله حیوون‌های خنگ می‌شه به یوزپلنگِ ایرانی اشاره کرد نتونسته از پسِ موجودِ ابلهی به‌نامِ انسان بر بیاد و روز به روز نسل‌اش کم‌تر شده و رو به نابودی گذاشته.

محصولِ ۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نود و هشت کیلو

من در عرضِ دو سال نود و هشت کیلو کم کردم. هر وقت می‌رفتم دکتر کجکی واردِ مطب می‌شدم. دفعه‌ی آخر که رفتم کسی من رُ نشناخت. خودم رُ معرفی کردم گفتم من فلانی هستم. منشی از ترس پرید روی میز گفت ای وای شمایید؟ گفتم بله خودم‌ام.

می‌دونید برای کسی که توی دو سال نود و هشت کیلو گذاشته زمین چه اتفاقی می‌افته؟ آره وزن‌ام کم شده. نفس‌ام راحت بالا می‌آد. اما پوستِ بازوم رسیده به زانوم. شل و ول شده‌ام. خیلی خسته‌ام. داغون شدم توی این دو سال

عوارضِ لاغر شدن‌ام رُ که برای منشی تعریف کردم، هم منشی پا به پای من گریه کرد، هم خودم یه کم گریه کردم.

محصولِ ۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

احترامِ خاص

من احترامِ خاصی برای اقلیت‌های مذهبی قایل هستم. بعضی‌ها می‌پرسند چرا برای اکثریت‌های مذهبی «احترام» قایل‌ام و برای اقلیت‌های مذهبی «احترامِ خاص». این به این معنی نیست که اقلیت‌های مذهبی به‌تر هستند، نه. این فقط برای اینه که جذب‌شون کنم. من وقتی به یه اقلیتِ مذهبی احترامِ خاص می‌ذارم، طرف با خودش فکر می‌کنه که من چه‌قدر آدمِ خوبی هستم، و بلافاصله جذبِ حدِاکثری می‌شه. اما یه نکته‌ی مهم در موردِ احترامِ خاص اینه که هیچ‌وقت در حضوری کسی که اکثریتِ مذهبیه نباید به یک اقلیتِ مذهبی احترامِ خاص گذاشت. چون اون شخصی که اکثریته ممکنه با خودش فکر کنه اگر اقلیت بود الان به او هم احترام خاص گذاشته می‌شد و بلافاصله به دینِ اقلیت در بیاد که اصلن برخلافِ نقضِ غرضیه که از اول منظورِ من از احترام بود. نکته‌ی مهمِ بعدی اینه که وقتی یک اقلیتِ مذهبی به‌خاطر احترامِ خاصی که به‌ش گذاشته شده جذب می‌شه و به دینِ اکثریت می‌گِرَوِه، ما نباید چون اون شخص دیگه اقلیت نیست بلافاصله «احترامِ خاص‌مون» رُ تبدیل به «احترام» کنیم. این کار ممکنه باعث بشه اون شخص دوباره برگرده و بشه همون اقلیتی که بود. باید کم‌کم، نرم‌نرمک، آروم آروم از احترامِ خاص کم کنیم و به احترام برسیم.

محصولِ ۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کودکِ آرزوهای دهکده‌ی بی‌باران

وقتی به‌دنیا آمد به من گفتند تو پدرش باش. فکر می‌کردند چون من نویدِ آمدن‌اش را داده‌ام خودم هم باید پدرش باشم. کودک را در حوله‌ی گرم پیچیدم و در آغوش مادرش گذاشتم. همه‌ی کسانی که در اسطبل ایستاده بودند به من نگاه می‌کردند و باران از لای سقف بر روی شانه‌ام می‌چکید. صلیبی که به گردن داشتم را بیرون آوردم، بوسیدم و بر روی سرِ کودک به بالا و پایین و چپ و راست حرکت دادم. من این صلیب را در خواب هدیه گرفته بودم. یک بار وقتی هشت سال‌ام بود خواب دیدم مرا به صلیب کشیده‌اند و می‌خواهند آتش بزنند. همه‌ی اهالیِ روستا جمع شده بودند و با خوشحالی منتظر اجرای حکم بودند. آتش که زدند باران بارید و بانویی که به‌نظر می‌رسید باید مریم مقدس باشد از میان جمعیت به سوی من آمد. بالای سرم که رسید گردنبندی را که به گردن داشت درآورد، روی سرم به چپ و راست و بالا و پایین حرکت داد و در دستان‌ام گذاشت. صبح که بیدار شدم گردنبند در مشتِ گره کرده‌ام بود. با خودم فکر کردم آدم مقدسی شده‌ام. یک بار وقتی مردمِ روستا برای دعای باران به تپه‌ی بلندی در نزدیکیِ ده رفته بودند از خدا خواستم به دعای‌شان باران بیاید و هفت شبانه‌روز باران بارید. یک بار هم صلیب را بر روی پاهای کودکی که راه رفتن نمی‌دانست کشیدم. مادرش می‌گفت خوابِ مرا دیده است که روزی می‌آیم و کودک‌اش را شفا می‌دهم. راست هم می‌گفت. بارها برای نجاتِ آن زن به خواب‌اش رفته بودم. یک بار خواب دید مردمِ روستا برای دعای باران به بیابان رفته‌اند. اما هرچه دعا می‌کردند باران نمی‌بارید. پس خواستند تا کودکی را برای خشنودی خدا قربانی کنند تا باران بیاید. از آن میان کودکِ آن زن را که راه رفتن نمی‌دانست انتخاب کردند. او را به‌صلیب بستند و هیمه‌ها را به آتش کشیدند. هنوز آتش به پاهای کودک نرسیده بود که باران بارید.

محصولِ ۱۳۹۳ بهمن ۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

رازِ شاتر

یکی از چیزهایی که هروقت توی صفِ نونوایی ایستاده‌ام دیده‌ام اینه که شاترهای نونوایی‌های بربری همیشه دارند به ترکی با هم صحبت می‌کنند و جوری هم صحبت می‌کنند که همیشه حداقل یکی‌شون در حال صحبت کردنه. من همیشه فکر می‌کردم که این شاترها با هم‌دیگه صحبت می‌کنند. اما امروز که در صف ایستاده بودم متوجه نکته‌ی عجیبی شدم. من متوجه شدم که شاترها با خودشون صحبت می‌کنند، نه با هم‌دیگه! اما چون هیچ‌وقت هم‌زمان با هم‌دیگه صحبت نمی‌کنند آدم فکر می‌کنه این‌ها با هم صحبت می‌کنند. امروز دیدم کسی که شونه‌ها رُ آماده می‌کرد چند دقیقه‌ای حرف زد. بعد سکوت کرد و ده ثانیه بعد، نونوایی که خمیرها رُ توی تنور می‌گذاشت شروع کرد به صحبت کردن. من فکر می‌کنم نونواها از نیروی ماوراء‌الطبیعه هم بهره می‌برند. چون به محضِ این‌که متوجهِ این موضوع شدم، نونوایی که با چوبِ چهارمتری‌اش خمیر داخل تنور می‌گذاشت مکثی کرد، آروم سرش رُ برگردوند و جوری به من نگاه کرد که انگار از رازِ هزاران ساله‌ای پرده برداشته باشم. من ترکی بلد نیستم، اما حالا که کنجکاوی‌ام بیش‌تر شده، می‌ترسم از کسی که ترکی بلده بپرسم این‌ها چی با خودشون می‌گن. می‌ترسم این‌ها اصلن ترکی حرف نزنند.

شباهت

- این پگاه آهنگرانیه؟
- نه
- پگاه آهنگرانیه ها!
- ممکنه پگاه آهنگرانی باشه، اما اصلن شبیه‌اش نیست

محصولِ ۱۳۹۳ دی ۲۸, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

صف‌های طولانی

» یکی از جمله‌هایی که مردم رُ تشویق به خرید بلیت اعتباری می‌کنه و توی ایستگاه‌های مترو نصب شده اینه: «با استفاده از بلیت‌های اعتباری، وقت خود را با ایستادن در صف خرید بلیت هدر ندهید»

باجه‌های فروش بلیت توی ایستگاه‌های مترو دو جور هستند. یکی‌شون اعتباری می‌فروشه، یکی‌شون غیر اعتباری. قبلن تعداد کسانی که توی صفِ بلیتِ معمولی می‌ایستادند زیاد بود و کسی توی صف بلیتِ اعتباری نمی‌ایستاد. اما حالا برعکس شده. همه توی صفِ بلیتِ اعتباری می‌ایستند.

« توی تلویزیون داشت یه عده دزد رُ نشون می‌داد. زنگِ خونه‌ی مردم رُ می‌زدند، اگر کسی در رُ باز نمی‌کرد می‌فهمیدند کسی خونه نیست و می‌رفتند تو. خبرنگار با یکی از دزدها که چهره‌اش رُ با دست پوشونده بود مصاحبه کرد. ازش پرسید: »از خونه‌ی مردم بیش‌تر چی می‌دزدیدید؟« یارو گفت: »من فقط زنگ می‌زدم، چیزی نمی‌دزدیدم«.

مرتبط: ]ساندیس[

محصولِ ۱۳۹۳ دی ۲۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بر سرِ دو راهی

» یه چیز جالب یه نفر برام تعریف کرد. براتون می‌گم:

یه بار یه مازوخیست به یه سادیست می‌گه: آزارم بده.
سادیست کمی با خودش فکر می‌کنه و می‌گه: نه

» یه سوالی که همیشه برام وجود داشته اینه که تُرک‌ها برای چی می‌گن «یاشاسین آذربایجان». در واقع سوال‌ام اینه که چرا برای بقیه‌ی جاها این اصطلاح وجود نداره؟ مثلن کسی نمی‌گه «زنده باد همدان» یا «زنده باد شیراز» یا «زنده باد کیکیلویه و بویراحمد». دیروز پاسخِ این سوال‌ام رُ از یکی از هم‌وطنانِ آذری زبان گرفتم. اون هم‌وطن به من گفت: «خب برای این‌که بقیه‌ی جاها شهرند، اما آذربایجان یه مملکته».

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.