the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خب یه بارم تو شرو کن

امروز داشتم با یه نفر چت می‌کردم. ازش گله کردم. به‌ش گفتم فلانی، تو چرا هیچ وقت به من پی‌ام نمی‌دی؟ همیشه من شروع کننده‌ی رابطه هستم، این خیلی کسالت باره! به‌م گفت: «خیلی دوست دارم بعضی وقت‌ها هم من شروع کننده باشم، اما اسم‌ات رُ توی لیست تماس‌ها نمی‌بینم، نمی‌تونم به‌ت پی‌ام بدم». خلاصه بعد از کمی کلنجار رفتن و بالا پایین کردنِ تنظیمات، طرف تونست اسم من رُ هم توی لیست ببینه و قرار شد که از این به بعد بعضی وقت‌ها هم اون شروع کننده‌ی رابطه باشه...
بله دوستان! شما هم اگر از یک طرفه بودنِ رابطه رنج می‌برید، و دوست دارید که بعضی وقت‌ها درخواستِ شروع رابطه از طرف مقابل مطرح بشه، باید بنشنید و با طرف صُبت کنید، ببینید مشکل از کجاست. شاید مثل من مشکل‌تون خیلی ساده برطرف بشه و تنوع به زندگی نکبت بارتون برگرده. آمین

پایانی بر گرگ‌های پیر

تقوا آن است که گرگ را از زوزه باز دارد
نه آن‌که مرا از تو

محصولِ ۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سفر در زمان

عکسی که می‌بینید دیروز در سایت ناسا قرار گرفته بود. ابری به درازای ده سال نوری! اگر می‌خواهید در زمان سفر کنید، کافیه به این عکس نگاه کنید و خیلی آروم روی آبشار از بالا تا پایین حرکت کنید.


سفر در زمان اما تنها کاری نیست که می‌شه با چشم‌ها انجام داد. گاهی با یک نگاه، می‌شه زمان رُ هم متوقف کرد!

(روزی از راه می‌رسه که با راه افتادنِ دوباره‌ی زمان از جاهایی که متوقف شده، شاهد انفجاری خواهیم بود که به همه‌ی اما و اگرها پایان می‌ده)

محصولِ ۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

من می‌دونستم به دست‌شویی john هم گفته می‌شه، ولی تا حالا ندیده بودم جایی استفاده بشه. تا این‌که امروز بالاخره توی یه سریالی دیدم که یه نفر استفاده کرد! گفت:

mind if I use your john?

منظورش از mind
do you mind بود.
یه نفر از یه نفر دیگه پرسید: اشکالی نداره اگر از دستشویی خونه‌ات استفاده کنم؟

محصولِ ۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

غذا

دو روز پیش مثل هر سال روز جهانی جنبش وبلاگی در مورد یک موضوع خاص بود و امسال قرار بود همه در مورد «غذا» یه چیزی بنویسند. اما من چون حواس‌ام نبود یادم رفت مثل هر سال در این حرکتِ خودجوش و مردمی شرکت کنم و متاسفانه از ایران کسی شرکت نکرد. با این حال اشکال نداره. پریروز چیزی ننوشتم ولی امروز می‌نویسم. اصلن هم نمی‌دونم چی می‌خوام بنویسم ولی هر چی در مورد غذا به ذهن‌ام برسه الان می‌نویسم که بعدن فردا پشتِ سرم حرف در نیارند بگن دیدی فلانی هم که این همه ادعاش می‌شد توی روز جهانی جنبش وبلاگ‌ها ۲۰۱۱ شرکت نکرد؟ دیدی؟ تف! دیگه واقعن آدم به کی اتماد کنه؟ امروز توی شرکت، تلفنِ یکی از دخترها زنگ می‌زد. من صداش کردم گفتم آهای فلانی بیا گوشی‌ات داره زنگ می‌خوره! هر چی صداش کردم نیومد. بعدن دوزاری‌ام افتاد که این یارو توی شرکتِ ما داره به اسم مستعار کار می‌کنه. یعنی دختری که ان‌قدر دوست‌اش داشتم و عصرا باهاش می‌رفتم پارک ارم، این همه براش بلال خریده بودم، این همه به‌ش قول داده بودم که خوش‌بخت‌اش می‌کنم، این همه به‌ش گفته بودم که اگر اون نباشه معلوم نیست من زنده بمونم یا نه، این همه به‌ش گفته بودم از خدا مچکرم که تو رُ به من می‌خواد بده تا چند وقت دیگه، ئه ئه ئه! یعنی این همون دختریه که من می‌شناختم؟ هرچی صداش می‌زدیم بر نمی‌گشت! بعدش هم که اومد دید براش میس کال افتاده رفت توی دست‌شویی زنگ زد به طرف. فکر کرد ما نفهمیدیم. عصری هم که می‌خواست بره خونه با موتور رفت خونه. دختر با موتور! دیده بودید تا حالا؟ گاز می‌دادا! تخم سگ با موتور صد تا می‌رفت توی کوچه! انگار دنبال‌اش کرده بودند. من نمی‌دونم این‌ها پس فردا چه‌طوری می‌خوان توی جامعه زندگی کنند؟ دو روز دیگه برای این خواستگار مگه نمی‌خواد بیاد؟ دختره دیگه، بالاخره باید بره خونه‌ی شوهرش. خب اگر تحقیق کنند ببینند این دختره این‌جوریه، اسم مستعار داره، با موتور صد تا می‌ره، شوهر می‌دن به‌ش؟ به خدا نمی‌دن! دارم می‌گم بخ خدا! دیگه از خدا بالاتر؟
ول‌اش کنید از موضوع دور شدیم.
غذا
غذا یه چیزیه که پدر مادر وظیفه‌شونه برای بچه تهیه کنند. حالا سوال اینه که پدر مادر تا چه سنی وظیفه دارند برای بچه غذا تهیه کنند؟ پاسخ به این سوال بسیار مشکله. اما من لازم می‌دونم که یادآوری کنم هیچ بچه‌ای با اراده‌ی خودش به این دنیا نیومده. بنابراین روی صحبت‌ام با شماست پدر و مادرا! پدر و مادری که الان نشستین و دارین این وبلاگ رُ می‌خونید! روی صحبت‌ام با شماست! آیا شما می‌دونید که بچه چه‌جوری به دنیا می‌آد؟ آیا می‌دونید فقط با اراده‌ی شماست که بچه به دنیا می‌آد؟ آیا می‌دونید که فرشته‌ها نقشی در به دنیا اومدنِ بچه‌ها ندارند؟

I am proud to be taking part in Blog Action Day OCT 16 2011 www.blogactionday.org

نکته‌ی دوم این‌که غذا یه چیزیه که آدم‌ها می‌خورند تا زنده بمونند. آیا تا حالا براتون این سوال پیش اومده که برای غذایی که می‌خوریم چه اتفاقی می‌افته؟ این غذا وارد معده و روده می‌شه و بخشی از اون جذب بدن می‌شه و باعث می‌شه شما زنده بمونید. اما بقیه‌اش چی می‌شه؟ بقیه‌اش تبدیل به مواد بی‌ارزش غذایی می‌شه و به شکل عن از بدن خارج می‌شه. اما این عن قبل از این‌که از بدن خارج بشه کجاست؟ توی بدنه. یعنی شما اگر با چشم بصیرت به هر آدمی نگاه کنید، می‌تونید تصور کنید که چه‌قدر عن توی بدن‌اش داره الان این شخص. من از شما خواهش می‌کنم که از این موضوع استفاده کنید و هیچ وقت به خودتون مغرور نشید و به کسی هم حسادت نکنید. اگر به خودتون مغرور شدید، یادتون باشه که چیزی جز یه بشکه‌ی عن نیستید! اگر به کسی هم خواستید حسادت کنید، یادتون باشه که به یه بشکه‌ی عن دارید حسادت می‌کنید.

blog action day 2010
blog action day 2009
blog action day 2007

محصولِ ۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

توی حالت خواب و بیداری بودم. رفتم توی یه پارک. چشم‌هام جایی رُ نمی‌دید، ولی می‌دونستم که توی یه پارک هستم. از همه طرف صدای هم‌همه می‌اومد. سه چهار تا پسر که نزدیک‌تر بودند و صداشون واضح‌تر بود داشتند در مورد یه رشته‌ی ورزشی با هم‌دیگه صحبت می‌کردند. یه توپ نمی‌دونم از کجا اومد محکم خورد توی گیج‌گاهم! بدجوری سر و گردنم درد گرفت. خواستم به اطراف نگاه کنم ببینم کی این کار رُ کرد، اما جایی رُ نمی‌دیدم؛ فقط صدا بود که می‌شنیدم. حرکت کردم به سمت اون چند تا جوون. هر چی نزدیک‌تر می‌شدم واضح‌تر می‌فهمیدم چی می‌گن. چون جایی رُ نمی‌دیدم کمی ترس داشتم، اما تصمیم گرفتم ان‌قدر جلو برم تا باهاشون برخورد کنم. تقریبن یه متر مونده بود به‌شون برسم که کفِ دستِ یه نفر رُ روی سینه‌ام احساس کردم. یه نفر با دست من رُ به عقب فشار می‌داد و نمی‌گذاشت به اون چند نفر برسم. داشتم تلاش می‌کردم که اون دست رُ از خودم جدا کنم که خواب بیدار شدم.

آخرش

نشستنِ لبخند روی لب‌های من به خیلی چیزها بستگی داره، و لب‌های تو هم.
کاری کن آخرش با لبخندی که روی لب‌های هر دو تا مون نشسته تموم بشه...

محصولِ ۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

موتور گازی

ما خیلی وقت پیش‌ها توی یکی از محله‌های جنوبِ شهر زندگی می‌کردیم. همسایه‌ی ما یه زن و شوهرِ جوون بودند. اون طرف‌ها خیلی از جوون‌ها معتاد به شیشه و کراک بودند، و همسایه‌ی ما هم از این موضوع مستثنا نبود. محله‌ی ما مثل خیلی از محله‌های دیگه‌ی جنوبِ شهر حال و هوای مذهبی داشت و توی هر کوچه‌ای هر هفته یک روز توی یکی از خونه‌ها جلسه‌ی قرآن‌خونی یا اگر تولد یا وفاتِ یکی از ائمه بود مراسم جشن و سرور یا عزا بر پا بود. کافی بود از کنار یکی از خونه‌ها رد بشیم تا صدای شیون و عزاداری یا کف و سوت و صلوات به گوش برسه. طبیعتن همسرِ این آقای همسایه‌ی ما هم خیلی مذهبی بود و توی همه‌ی جلسات حضورِ همیشگی داشت. سرِ کوچه‌ی ما یه بقالی بود که صاحب‌اش یه پیرمردِ شصت هفتاد ساله‌ی هیز بود. یعنی واقعن هیز بود. راحت می‌شد فهمید هیزه. هر زنی که از جلوی مغازه‌اش رد می‌شد از نوک پا تا فرق سرش رُ برانداز می‌کرد. این پیرمرد که اتفاقن توی کارهای خیر هم دست داشت، وقتی دید همسایه‌ی ما معتاد شده به این فکر افتاد که این یارو رُ ببره به یکی از مراکز درمانی برای ترک اعتیاد. همین کار رُ هم کرد. بردش یه جا که یه ده بیست روزی بستری بشه. اما از اون‌جایی که زنِ همسایه‌مون تنها شده بود آقای پیرمرد به این فکر افتاد که برای ایشون میوه بیاره. همیشه هم موز می‌آورد. روز اول با یه کیسه موز اومد درِ خونه‌شون رُ زد، زنِ همسایه از گوشه‌ی در یه سلام علیکی با حاج‌آقا کرد، ولی در رُ باز نکرد و کیسه رُ هم قبول نکرد. فردای اون روز اما در تا آخر باز شد و پیرمرد با کیسه‌ی پر از موز رفت توی خونه. تا یکی دو ساعت هم نیومد بیرون.
یه زمانی لوطی گری توی این شهر معنی داشت. پایین‌تر از میدون خراسون توی محله‌ی تیر دوقلو یه نفر زندگی می‌کرد به‌نام طیب (teyyeb). همه ازش حساب می‌بردند، ولی خیلی مرد بود. خیلی! از پول‌دارها می‌گرفت و به فقیرا کمک می‌کرد. همه از خودش و نوچه‌هاش حساب می‌بردند. یکی از نوچه‌هاش اسم‌اش چنگیز بود. هنوز هم زنده‌س. هشتاد سالشه. دستِ راستِ طیب بود. خودِ طیب کاری نمی‌کرد. هر چیزی که اراده می‌کرد به دستِ چنگیز و بقیه‌ی نوچه‌ها انجام می‌شد. طیب ان‌قدر آدمِ بزرگ و مشتی‌ای بود که بعد از انقلاب به پابوسِ حضرتِ امام رفت و بعد از مرگ‌اش هم در حرم مطهر حضرت شاه عبدالعظیم دفن‌اش کردند. السلام علیک یا سیدالکریم و السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی.

بعله... ما یه همچین آدم‌هایی داشتیم توی این شهر! همه پر شور! همه پر انرژی! چهارشنبه سوری که می‌شد، طرف می‌اومد موتور گازی‌اش رُ که همه‌ی سرمایه‌ی زندگی‌اش بود آتیش می‌زد! می‌رفت درِ چوبیِ خونه رُ از جا در می‌آورد آتیش می‌زد. بچه‌ی چهارده ساله می‌رفت تختِ چوبیِ مادربزرگ‌اش رُ از توی اتاق می‌آورد آتیش می‌زد! ان‌قدر مردم پرانرژی بودند! ولی حالا چی؟ همه معتاد! به خدا همه معتاد. من خودم هم معتاد شدم. خب آدم توی یه همچین محیطی معتاد می‌شه دیگه. اول‌اش که می‌کشی باورت نمی‌شه که قراره یه روز معتاد بشی. فکر می‌کنی یه تفریحی می‌کنی و می‌ره پیِ کارش. من هم اوایل تفریحی می‌کشیدم. دوستان زنگ می‌زدند به‌م، می‌گفتند فلانی بیا داریم شیشه می‌کشیم. من هم می‌رفتم می‌کشیدم. خوش‌ام می‌اومد. خیلی فاز می‌داد. وقتی می‌کشیدم واردِ دنیای دیگه‌ای می‌شدم. یه جایی که از این‌جا خیلی دوره. خودتون باید برید ببینید تا بفهمید چی می‌گم. من خیلی اون‌جا رفتم. ان‌قدر که دیگه نمی‌تونستم نرم. این آخرا وقتی می‌رفتم دیگه هیچی دستِ خودم نبود. از خودم اراده‌ای نداشتم. کارهایی می‌کردم که وقتی دیگران برام تعریف می‌کردند باورم نمی‌شد. تا این‌که یک روز خواهرم ازم فیلم گرفت. به‌م نشون داد. باورم نمی‌شد این من باشم. شرم کردم از خودم. به دایی‌ام گفتم دایی من می‌خوام ترک کنم. دایی هم من رُ برد کمپ. حق نداشتم تا بیست و یک روز از اون‌جا خارج بشم مگر به درخواستِ کسی که من رُ اون‌جا بستری کرده یعنی دایی‌ام. دو سه روزِ اول برام راحت بود. ولی کم کم بدن دردم شروع شد. معتادها آدم‌های خیلی مهربونی بودند. می‌اومدند روی نیمکت کنارم می‌نشستند و نصیحتم می‌کردند. شب‌ها ولی نمی‌گذاشتند بخوابم. هرکی آه و ناله می‌کرد به من می‌گفتند برو بدن‌اش رُ بمال تا دردش آروم شه! من می‌گفتم بابا ولم کنید من می‌خوام بخوابممممممم! ولی نمی‌گذاشتند. به من می‌گفتند ما همه عضوِ یک خانواده هستیم! باید به هم کمک کنیم. عصرها دور تا دور روی صندلی می‌نشستیم، برای هم تعریف می‌کردیم. هرکی نوبت‌اش می‌شد خودش رُ معرفی می‌کرد، می‌گفت من فلانی هستم، یک معتاد! به من که می‌رسید من فقط اسم خودم رُ می‌گفتم، نمی‌گفتم «یک معتاد!» ولی اونی که سرپرست‌مون بود می‌گفت بگو معتادی! به‌ش می‌گفتم بابا من اومدم این‌جا که یادم بره یه معتادم! بفهم این رُ! ولی باز هم پافشاری می‌کرد و من مجبور می‌شدم بگم که یه معتادم. آخرش هم اون‌جا ترک نکردم. وقتی برگشتم خونه، خودم تصمیم به ترک گرفتم. دیگه خسته شده بودم. آدم از هر چیزی که خسته بشه ترک‌اش می‌کنه. مهم نیست اون چیز چی باشه، عزیزترین چیزها هم اگر یه روز رنگ ببازند...

محصولِ ۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آرام بخواب...




قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.