بد آمده است
- اصلِ حالات چهطوره؟
- اصلِ حالام خوب نیست
- چرا؟!
- چون پول ندارم یه خونه توی فرمانیه بخرم
- خب خونه توی فرمانیه میخوای چیکار؟
- میخوام یه خونهی بزرگ باشه. هزار متر حداقل
- خب که چی بشه؟
- که بتونم توش مهمونیهای بزرگ بگیرم. میخوام یه سالنی داشته باشه که هر وقت مهمونی میدم مهمونا توش منتظرم بمونن. و من از پلهها بیام پایین. در حالی که کت و شلوارِ سیاه تنمه و یک پیراهن ِ سفید که پاپیون به یقهاش هست. همینطور که از پلهها پایین میآم همه برام دست میزنند
- خب بهتره بری دنبال آرزوهای دیگه. چون حتا اگر این خونه رُ هم بخری بعید میدونم کسی برات دست بزنه
فک کنم یه جایی توی همین دنیا، یا شاید هم یه دنیای دیگه، یه اتفاقِ بدی افتاده. یه اتفاقی که همه چیز به حالت تعلیق در اومده. عدهی زیادی از یه چیزی ناراحت هستند. نمیدونم از چی. نمیدونم چی شده. یه اتفاقی افتاده که به سختی میشه خرابیهاش رُ جبران کرد. چند روزه با هر کسی حرف میزنم جنازهی اون شخص رُ میبینم که توی سردخونه دراز کشیده. بعد صدای لاالهالاالله به گوش میرسه و میبینم که دارند اون شخص رُ به سمتِ خاک میبرند. فرقی نمیکنه با کی حرف میزنم. با هرکی حرف میزنم جنازهاش تشیع میشه توی ذهنام. حالِ من شاید به این خاطر خوب نیست که فکر میکنم «من» مسئول قتلِ همهی این آدمها هستم. من! شیطانی که حاضر نیست نیمهی دومِ چیزی رُ که بقیه زیرِ جنازه فریاد میزنند به زبون بیاره
[گذشتهات را از یاد میآوری]
!binazir! bidaad
پاسخحذف