the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۸, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حقیقت و تعصب و کوری و نادانی

تعصب خیلی چیز بدیه و همیشه با کور شدن هم‌راه می‌شه. به نظر من ما باید تلاش کنیم تا جایی که می‌تونیم روی چیزی تعصب نداشته باشیم. بگذارید یک خاطره براتون تعریف کنم. یک بار یه دکتری آزمایشی بر روی من و پدر و مادرم انجام داد و نشون داد که کسانی که سال‌ها فکر می‌کردم پدر و مادر واقعی من هستند پدر و مادر واقعی من نیستند. من اون روز خیلی از دست آقای پزشک ناراحت شدم و با برداشتن تفنگ شکاری پدرم اون پزشک رُ به نتیجه‌ی اعمال‌اش رسوندم چون فکر می‌کردم اون دو نفر پدر و مادر واقعی من هستند و حقیقت چیزی جز این نیست. اما پدرم به من گفت که تو نباید آقای پزشک را می‌کشتی چون ما سال‌ها پیش تو را در پیاده‌روی یک کوچه‌ی بن‌بست پیدا کردیم و تو واقعن بچه‌ی ما نیستی. گالیله هم قربانی تعصب آدم‌هایی شد که به هیچ‌وجه حاضر نبودند قبول کنند که زمین گرده و دور خورشید می‌گرده. کلیسا به آقای گالیله گفت باید از حرفی که زدی توبه کنی. گالیله هم توبه کرد و وقتی از زندان بیرون اومد گفت من توبه کردم ولی زمین که توبه نکرده و هنوز داره دور خورشید می‌چرخه. این‌جوری بود که گالیله هم با تفنگ شکاری پدر یکی از کشیش‌های اون زمان به نتیجه‌ی اعمال‌اش رسید. بعضی وقت‌ها حقیقت کمی ترس‌ناک به‌نظر می‌رسه و به محض این‌که ما از دلیل اون چیز باخبر می‌شیم ترسمون می‌ریزه و شروع می‌کنیم به خندیدن. بگذارید یک خاطره براتون تعریف کنم. من و خواهرم وقتی بچه بودیم خیلی از صدای رعد و برق می‌ترسیدیم چون نمی‌دونستیم علت رعد و برق چیه و هرچی پدرم برامون توضیح می‌داد باز هم درک نمی‌کردیم و می‌ترسیدیم. یک شب پدرم به پشت‌بوم خانه‌مون رفت و یک تشت بر روی سقف خانه انداخت و ما از صدای این تشت خیلی ترسیدیم. اما وقتی پدرم به خانه آمد و علت این صدای مهیب را برای‌مان توضیح داد ما کلی خندیدم و آن شب خیلی راحت خوابیدیم. چون از حقیقت آگاه شده بودیم و دیگه هیچ ترسی نداشتیم. به نظر من ما باید تلاش کنیم بر روی هیچ چیزی تعصب نداشته باشیم. حتا اگر یک روز یک نفر اومد و با هزار تا دلیل و برهان ثابت کرد که خدا وجود نداره ما باید تلاش کنیم که اون شخص زنده بمونه و پیش از این‌که اون شخص رُ اعدام کنیم دلایل‌اش رُ خوب بشنویم و اگر قانع شدیم بدون هیچ ترسی قبول کنیم که خدا وجود نداره. اگر هم دلایل‌اش قانع کننده نبود سعی کنیم دلایل خودمون رُ خیلی آرام و بدون حضور هیچ شمشیری برای اون شخص بیان کنیم و هیچ‌وقت هم انتظار نداشته باشیم که اون شخص خیلی سریع قبول کنه که خدا وجود داره.

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زمان

من [این‌جا] و [این‌جا] حرف‌هایی در مورد زمان زده بودم که حالا می‌خواهم کمی آن‌ها را اصلاح کنم (البته یک مقدار بیش‌تر از کمی!).

ما در دنیای سه بعدی‌ای زندگی می‌کنیم که ابعاد اصلی آن را x و y و z تشکیل داده‌اند. حالا ببینیم چه می‌شود که نیاز به بعد چهارمی به نام زمان احساس می‌شود.
فرض کنید شما و دوست‌تان قرار می‌گذارید که فردا در فلان نقطه‌ی شهر هم‌دیگر را ببینید. یعنی x و y و z جایی که فردا باید آن‌جا حاضر شوید مشخص است. هر دوی شما فردا در نقطه‌ای که قرار گذاشته‌اید حاضر می‌شوید ولی هم‌دیگر را نمی‌بینید. چون یکی از شما صبح آن‌جا بوده است و دیگری شب. پس نیاز به بعد دیگری به نام زمان پیدا می‌شود. یعنی شما وقتی می‌توانید هم‌دیگر را ببینید که علاوه بر این‌که x و y و z یک‌سانی دارید، در بعد t هم در زمان یک‌سانی قرار داشته باشید.

+ من مطمئن هستم اگر درک درستی از زمان پیدا کنیم همه‌مون نجات پیدا می‌کنیم. تنها کاری که شما می‌تونید بکنید اینه که کمی صبر و شکیبایی بیش‌تری از خودتون نشون بدید و اجازه بدید من کمی بیش‌تر فکر کنم. صبر داشته باشید، همه چیز درست می‌شه

آرامش غیرارادی

بعضی وقت‌ها، وقتی چشم‌هام رو می‌بندم که بخوابم، و اگر خیلی خسته باشم، وقتی نفس‌ام رو بیرون می‌دم، دیگه فرمان دم از طرف مغزم صادر نمی‌شه. این حالت خیلی پیش می‌آد. جالب این‌جاست که نفس هم کم نمی‌آرم. انگار همه چیز برعکس می‌شه. مثل این‌که موقع بازدم به اندازه‌ی یک دقیقه توی ریه‌هام اکسیژن ذخیره شده باشه. بعدش همه چیز ساکت و آروم می‌شه. یه حالتی که انگار تو خودم فرو برم. یه جور سکون و آرامش خاص و غیرارادی؛ و بعد، ان‌قدر منتظر می‌مونم تا مغزم یادش می‌افته که اگر این‌بار فرمان دم رو صادر نکنه، ممکنه کمی دیر بشه!

+ بی‌ربط: یکی از بیماری‌های من اینه که فکر می‌کنم دیگه چیزی برای تجربه کردن باقی نمونده، و بیماری دیگرم هم اینه که فکر می‌کنم همه چیز رُ به این زودی تجربه کردن یک بیماری نیست

محصولِ ۱۳۸۶ دی ۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اتاق فکر

دوست گرامی‌ای [این‌جا] در باره‌ی «ای دورت بگردم» نوشته‌اند و کمی به فرهنگستان ادب و هنر بد و بی‌راه گفته‌اند. یک سری به [این‌جا] (واژه‌های مصوب فرهنگستان) زدم و با خودم فکر کردم بد نیست دنبال برابر فارسی «فکر» بگردم و حدس زدم باید به واژه‌ی «اندیشه» برسم.
این هم نتیجه‌ی جست‌وجو:



می‌بینید که برابر فارسی واژه‌ی عربی «مستراح» می‌شود «اطاق فکر». انگار بد و بی‌راهی که دوست‌مان به فرهنگستانی‌ها گفته بودند خیلی هم بی‌راه نبود. گویی معادل فارسی بیش‌تر واژه‌های بیگانه در نشست‌های روزانه‌ای که در «اتاق‌های فکر»* فرهنگستان برگزار می‌شود و پس از اندیشه‌ی بسیار به‌دست می‌آیند.

* think tank را گوگل کنید [+]

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۳۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

می‌دانید که able- پس‌وند توانایی بخشیدن است.
able- به تنهایی EIBEL تلفظ می‌شود اما هنگامی که به‌صورت پس‌وند به‌کار می‌رود تلفظ‌اش به EBEL تغییر می‌یابد.
هنگامی که able- به پایان یک فعل اضافه می‌شود اگر آخر آن فعل حرف e باشد حرف e حذف می‌شود.
مثلن compare یعنی «مقایسه کردن» و فعلی است که با حرف «e» پایان می‌یابد. اگر able به آخرش اضافه کنیم می‌شوند comparable به معنی «مقایسه‌پذیر». دیدید که حرف «e» حذف شد.

اما گاهی پیش می‌آید که حرف e را نباید از پایان فعل حذف کنیم، مانند:

change که می‌شود changeable
یا replace که می‌شود replaceable

من تا به‌حال در کتابی ندیده‌ام که گفته باشد چه وقت‌هایی باید e را حذف کرد و چه وقت‌هایی نباید. اما می‌توانم دلیل‌اش را حدس بزنم. بنابراین زیاد به چیزی که می‌گویم تکیه نکنید چون تنها یک حدس است.

اگر فعلی با حروف «ce» یا «ge» پایان پذیرد نباید حرف e از آخرش برداشته شود.

می‌دانید که حروف «c» و «g» بسته به حرف‌های دور و برشان تلفظ متفاوتی پیدا می‌کنند. مثلن حرف «c» اگر پیش از «a» قرار گیرد «k» خوانده می‌شود (مانند car). اگر حرف e را از آخر «ce» و «ge» برداریم حروف «c» و «g» به حرف اول able که هم‌آن «a» است می‌چسبند و تلفظ‌شان عوض می‌شود. ما هم که نمی‌خواهیم تلفظ‌شان عوض شود. پس e را حذف نمی‌کنیم.

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۲۸, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

شاید شما هم گاه شنیده باشید که یک نفر با خودش می‌گوید: «اگر فلان کار را به سرانجام برسانم، زندگی‌ام را، خواهم بست». من نیز گاه شنیده‌ام
و هربار ترسی آشنا تمام وجودم را فراگرفته است
از دانستن این‌که زندگی نیز شنیده است، هراسی آشنا از شنیدن قهقه‌ی مستانه‌ای که می‌دانم زندگی‌اش سر داده است، از شنیدن آنچه نباید شنیدن‌ها و سرمای عرق سردی که هربار بی‌رحمانه‌تر از پیش بر پیشانی‌ام نشسته است...
خدا را خدا را، زندگی را به جنگ مخوانید که زندگی‌تان خواهد بست

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۲۶, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

استقلال و پیروزی

بعضی‌ها از بچه‌گی هوادار اسقلال می‌شوند. هنگامی که کودکی بیش نیستند اگر ازشان بپرسید چرا هوادار استقلال هستید می‌گویند چون استقلال خیلی زیبا بازی می‌کند. بعد که بزرگ‌تر می‌شوند کم‌کم می‌بینند که استقلال آن‌قدرها هم زیبا بازی نمی‌کند. آن‌گاه اگر ازشان بپرسید چرا هوادار استقلال هستید می‌گویند پدرمان یا برادرمان استقلالی بود، ما هم. بعد که کمی بزرگ‌تر می‌شوند اندکی با تعصب کمتر به بازی‌های پیروزی نگاه می‌کنند و می‌بینند که چه‌قدر بازی زیباتری دارد. بعضی‌ها یک استقلالی باقی می‌مانند به امّید آن‌که روزی استقلال بازی زیبایی را به نمایش بگذارد. بعضی‌ها استقلالی می‌مانند چراکه می‌دانند زیبایی بازی استقلال وجود دارد اما دیده نمی‌شود. بعضی هم تعصب‌شان را کنار می‌گذارند و از شادی دیدن بازی‌های زیبای پیروزی سرشار می‌شوند.

** زبان امروز **

cologne یعنی عطر
cologne water یعنی ادکلن
g پیش از n خوانده نمی‌شود هم‌این جور است در assign, align, resign, design, sign

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سگ‌های بی‌باران

یک بار آقای قرایتی داشتند درباره‌ی اثر کارهای انسان در میزان بارندگی صحبت می‌کردند. می‌گفتند هنگامی که گناه‌های انسان زیاد می‌شود باران هم کم می‌شود. سپس گفتند ممکن است این پرسش برای‌تان پیش آمده باشد که پس چرا غربی‌ها که ان‌قدر گناه می‌کنند و کافر هستند باران زیادی برای‌شان می‌بارد. پاسخ‌شان این بود که شما تا وقتی که به یک سگ گرسنه غذا ندهید دنبال‌تان می‌آید. اما وقتی یک تکه گوشت جلوی‌اش بیاندازید دیگر هم‌راه‌تان نمی‌آید. خدا هم غربی‌های سگ را ول کرده است. باران و دیگر نعمت‌ها را مانند تکه‌ای گوشت جلوی‌شان انداخته است و رهای‌شان کرده است. سگ‌های غربی را رها کرده است. غربی‌های سگ را رها کرده است. رها کرده است سگ‌ها را. سگ‌ها را، رها کرده است.

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۲۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زبان فارسی

واژه‌های زیر را ببینید:

تشکر (سپاس‌گذاری)، تجلیل (قدردانی)، انتخاب (گزینش)، نصفه (نیمه)، حفاظت (نگه‌داری)، حمایت (پشتیبانی)، آخر (پایان)، آخرین (واپسین)، مضحک (خنده‌دار)، اتحاد (یک‌پارچگی)، حداقل (دست‌کم، کمینه)، تصفیه (پالایش)، صبر (شکیبایی)، نظافت (پاکیزگی)، کثیف (آلوده)، الوان (رنگارنگ)، صداقت (راست‌گویی)، تحمل (پایداری، ایستادگی)، صبر (درنگ)، جاری (کنونی)، الان (اکنون، اینک)، اجتناب (پرهیز)،...

بیش‌تر واژه‌های عربی که در گفته‌های روزمره‌مان به‌کار می‌بریم برابر فارسی دارند. به نظر شما به‌تر نیست تلاش کنیم هرجا که می‌توانیم از به‌کار بردن واژه‌هایی که از سال‌ها پیش به زبان فارسی وارد شده‌اند پرهیز کنیم؟

البته حالا وضع خیلی به‌تر شده. اگر نگاهی به گویش مردم کشورمان در گذشته‌های نه‌چندان دور بیاندازیم می‌بینیم که استفاده از کلمات عربی خیلی بیش‌تر بوده. برای نمونه به [گزارش بازدید] ناصرالدین شاه از باغ‌وحشی در اروپا نگاه کنید.

جنبش جای‌گزینی واژه‌های فارسی به‌جای واژه‌های عربی از زمان رضاشاه شروع شد. افرادی مثل میرزا ملکم‌خان یا علی‌اکبرخان داور تلاش زیادی در این راه انجام دادند. واژه‌هایی مثل دادستان، دادسرا، دادرس، دادگاه، دادیار توسط علی‌اکبرخان به فارسی افزوده شدند.

البته از دیدگاه بعضی‌ها هم زبان عربی به پربارتر شدن بیش‌تر زبان فارسی کمک زیادی کرده و نباید خیلی در این مورد مته به خش‌خاش زد.

یه استادی داشتیم که می‌گفت قبلن به دانش‌گاه «کالج» و به دانش‌کده «فکولته» گفته می‌شد. شاید اون موقع این کلمات کمی خنده‌دار به‌نظر می‌رسیدند اما با گذر زمان، این واژه‌های فکولته و کالج هستند که خنده‌دار به‌نظر می‌رسند. اگر پدران ما اون زمان فکر می‌کردند که کالج و فکولته به پربارتر شدن زبان فارسی کمک کرده‌اند شاید هیچ‌وقت واژه‌هایی چون دانش‌گاه و دانش‌کده به‌وجود نمی‌آمدند.

+ این [کتاب] هم (واژه‌های سره جای‌گزین واژه‌های ناسره) به‌درد می‌خوره.
+ قبلن به «شهرداری» می‌گفتند «بلدیه»، یا به «پایتخت» می‌گفتند «دارالخلافه».
+ گذشته از همه‌ی این حرف‌ها، بعضی واژه‌های زبان فارسی خیلی زیبا هستند. مثل «کنج‌کاوی». مفهوم‌اش خیلی قشنگه: «گوشه‌کاوی»

** زبان امروز **

out of یعنی «از روی»

Ema killed her out of jealousy

اما از روی حسادت او را کشت

out of curiosity یعنی از روی کنج‌کاوی

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تحمل سختی‌ها

یک نفر رُ می‌شناسم که بعد از سال‌ها رنج کشیدن و ناراحتیِ کلیه سرانجام عمل پیوند انجام داد. اما پس از مدتی کلیه‌ها شروع به ناسازگاری کردند. دکترها هم به‌ش گفتند اگر می‌خواهی کلیه‌ها پس نزنند می‌تونی از یه آمپول استفاده کنی ولی اگر از این آمپول استفاده کنی هر دو چشم‌ات کور می‌شن. اون شخص هم درنهایت پذیرفت که از هر دو چشم کور بشه ولی کلیه‌هاش رُ از دست نده. می‌بینید بعضی وقت‌ها انتخاب چه‌قدر سخت می‌شه؟ شاید اگر من جای اون دختر بودم هیچ‌گاه حاضر نمی‌شدم که چشم‌هام رُ از دست بدم. ولی نداشتن کلیه و هر روز دیالیز شدن چه‌قدر سخته که یک نفر می‌پذیره از هر دو چشم نابینا بشه تا کلیه‌هاش رُ از دست نده.
من نمی‌دونم چرا بعضی‌ها ان‌قدر در زندگی‌شون سختی می‌کشند. سختی پشت سختی؛ بدبختی پشت بدبختی! این‌جور آدم‌ها حتمن تحمل خیلی زیادی هم دارند. من که حتا فکرش رُ هم نمی‌تونم بکنم که اگر از هر دو چشم کور بشم چه‌جوری می‌خوام به زندگی‌ام ادامه بدم.
نمی‌دونم، شاید هم بیش از حد سختی کشیدن چیز خوبی باشه، نمی‌شه فقط به این‌خاطر که تحمل سختی‌ها برامون زجرآوره دل‌مون نخواد سختی بکشیم. شاید اگر یک چیزهایی رُ می‌دونستیم همه چیز برامون فرق می‌کرد، شکل آرزوهامون فرق می‌کرد. ولی عده‌ی خیلی کمی هستند که از همه چیز خبر دارند، چیزهایی که من هم دوست دارم بدونم

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۱۶, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سختی‌ها

دگرگونی اندیشه‌های آدمی معمولن آن‌قدر کند و در طول زمان رخ می‌دهند که نمی‌توان به‌راحتی متوجه آن‌ها بود. اما تغییر در یکی از فکرهای من آن‌قدر سریع رخ داده است که خود نیز متوجه تغییر آن در زمانی کوتاه -کم‌تر از سه سال یا چهار- بوده‌ام.
من در زمانی نه چندان دور، بر آن بودم که سختی‌های زندگی همیشه وجود دارند. پس به‌تر است خودمان همیشه دست پیش گیریم و سختی‌های زندگی‌مان را پیش از آن‌که رخ دهند انتخاب کنیم. زیرا در غیر این‌صورت، این سختی‌ها هستند که ما را برخواهند گزید، هم‌آن‌گونه که دوست دارند، نه آن‌گونه که ما می‌پسندیم. می‌گفتم سختی‌هایی که هر شخص در طول زندگیِ چند ساله‌ی خویش تجربه می‌کند اندازه‌ی ثابتی دارد و اگر ما برگزینیم، هرگز برگزیده‌ی ناخواسته‌ها نخواهیم بود.
[+]
و من، حالا و پس از گذشتن زمانی نه چندان دور، برآن‌ام که هیچ‌گاه نباید به‌دنبال انتخاب سختی‌های زندگی برای خود باشیم. حالا که سختی‌ها همیشه آن‌جا هستند، چه دلیلی دارد که برگزینیم تا برگزیده نباشیم؟ حالا می‌دانم که چگونگی پیش‌آمدن سختی‌ها اهمیت چندانی ندارد. آن‌چه مهم است این است که هنگام قرار گرفتن در گرداب‌هایی که گاه و بی‌گاه، خواسته یا ناخواسته پیش می‌آیند، بدانیم که باز پای در مسیر گذر از تجربه‌هایی نو گذاشته‌ایم، و هیچ‌گاه فراموش نکنیم که تنها با گذشتن از این راه است که می‌توان رشد کرد و بالید و بالا رفت و بالاتر.

** زبان امروز **

just this once
فقط همین یک بار
:)

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سطل آشغال

ام‌روز که از پیاده‌رو رد می‌شدم یک دختر پنج شش ساله رُ دیدم که قوطی‌ای که دست‌اش بود رُ به فرمان مادرش* انداخت پای یک درخت. من بعد از این‌که از کنار مادرش رد شدم کمی خم شدم و به دخترک گفتم «بندازش سطل آشغال». این رُ گفتم و رد شدم و دیگه پشت سرم رُ نگاه نکردم. ولی شنیدم که مادرش به دختر گفت «بگذار سر جاش!». از این حرف فهمیدم که اون بچه به حرف‌ام گوش کرده و آشغال رُ از روی زمین برداشته اما خیلی ناراحت شدم که مادرش چنین حرفی به‌‌ش زد. خواستم برگردم یه چیزی بارش کنم ولی به دلیل ترسی که از این کار داشتم منصرف شدم. (و این نشون می‌ده که من هنوز یک مومن واقعی نیستم چون خدای مهربون توی قرآن گفته کسانی که مومن واقعی هستند لا خوفٌ لهم، یه همچین چیزی).
حالا با خودم فکر می‌کنم که شاید من باعث شده باشم که این دختر ام‌روز برای اولین بار در زندگی‌اش در ذهن‌اش به تناقض رسیده باشه. از یک طرف فهمید و پذیرفت که آشغال رُ باید در سطل آشغال انداخت، از یک طرف هم مادرش به‌ش یادآوری کرد که جای آشغال در سطل زباله نیست... . ولی باز با خودم فکر می‌کنم که اگر مادرش هم چیزی به‌ش نمی‌گفت باز این پرسش برای دخترک پیش می‌اومد که سطل آشغال چیه و کجا می‌شه یه دونه‌اش رُ پیدا کرد. این حرف رُ به این خاطر می‌زنم که ما در سمنان خیلی کم می‌توانیم یک سطل آشغال کنار کوچه‌ای یا خیابانی پیدا کنیم. به هر حال هم‌این که یک بار هم واژه‌ی سطل آشغال به گوش این بچه رسیده باشه می‌تونه باعث بشه که ام‌شب پیش از این‌که به‌خواب بره کمی بیش‌تر به چیزهای دور و برش فکر کنه، حتا به مادرش که ممکنه مادر واقعی‌اش نباشه و به دلیل نازایی این بچه رُ از پرورش‌گاه گرفته باشه یا از بیمارستان دزدیده باشه، و هم‌این برای من کافیه.

* بر من خرده مگیرید که از کجا می‌دانم مادرش بود. حدس می‌زنم مادرش بود. شاید هم خاله‌اش بود یا دایه‌اش یا هر چیز دیگری.

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب چیرگی

زندگی هم مانند بازی‌های رایانه‌ای cheat codeهایی دارد که یکی از آن‌ها را به شما می‌گویم. شاید شما هم همیشه مانند من و پیش از این‌که به‌خواب بروید مدتی چشم‌های‌تان را می‌بندید و از این رو به آن رو می‌شوید تا خواب‌تان ببرد. اما بیش‌ترمان درست نمی‌فهمیم که چه زمانی از هوش می‌رویم. اگر بتوانید آن‌قدر هوش‌یار بمانید که لحظه‌ی به‌خواب رفتن خود را درک کنید در حالت بیداری به‌خواب می‌روید. یعنی به‌خواب می‌روید اما از آن هنگام به‌بعد بر تمام کارهایی که می‌توانید در خواب انجام دهید (از جمله خواب‌هایی که می‌بینید) چیرگی خواهید داشت. این پدیده «خواب چیرگی» نام دارد. اول‌اش ممکن است کمی برای‌تان سخت باشد، ولی اگر هر شب به تلاش خود ادامه دهید و سعی کنید در لحظه‌ای که به خواب می‌روید بیدار بمانید به‌زودی و در کم‌تر از یک ماه به خواب‌چیره‌ای زبردست تبدیل خواهید شد!
نکته‌ها و حقه‌ها (!tips and tricks): هنگامی که خیلی خسته باشید زودتر به نتیجه‌ی دل‌خواه و مناسب خواهید رسید.

- [صدای سرفه‌ی خشک و گرفته]
- سیگاری شدی؟
- آره [سرفه‌ی خشک]
- نکنه حامله هم هستی؟
- نه، یعنی تا هفته‌ی پیش بودم، اما انداختم‌اش
- بچه‌های قبلی رو چی‌کار کردی، اون‌ها رو هم انداختی؟
- نه، همه‌ی قبلی‌ها رو به‌دنیا آوردم
- پس چرا این یکی رو به‌دنیا نیاوردی؟
- این آخری رو هم نمی‌خواستم بندازم، ناخواسته بود، می‌فهمی؟! ناخواسته!

** زبان امروز **

ساعت 0900 صبح را مي‌توان به صورت زير هم خواند:
zero nine hundred

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بهونه

یه روز گرفته‌ی پاییزی، یه روزی که اگه لباسام رو می‌تکوندم کرور کرور غم و دلتنگی می‌ریخت رو سنگ‌فرشای خیابون، یقه‌ی کتم رو داده بودم بالا و دستام رو فرو کرده بودم تو جیبم، تا جایی که می‌شد تو خودم فرو رفته بودم، خودمو قایم کرده بودم تو جلدم، کشون کشون خودمو رسوندم به صندلی برگ گرفته‌ی پارک، احساس می‌کردم هیشکی منو نمی‌بینه چون هیشکی رو نمی‌دیدم. برگ‌ها از درخت کنده می‌شد و با سایشی به کتم می‌افتاد دور و برم، با صدایی شبیه صدای كشیده شدن ناخن نیم شكسته بر شیشه‌ای گرد گرفته...
رو اون صندلی انگار واحد زمان، ثانیه نبود. من داشتم طی می‌شدم. صورتم چروک برمی‌داشت قدم خمیده می‌شد نگاهم مات و بی‌معنی، هنوز هم مطمئنم اگه اون لحظه اون پیرمرد هم صندلیم نشده بود واحد زمان، عمر بود و من تموم می‌شدم. داشتم مطمئن می‌شدم که دیگه نمی‌تونم از صندلی بکنم داشتم مطمئن می‌شدم که دارم از جلدم رها می‌شم که اون پیرمرد اومد و نشست کنارم. اینو بعدتر فهمیدم... صدای مبهمی کم‌کم وضوح پیدا کرد، تصویر گنگی کم‌کم آشکار شد، دیدمش، یه پیرمرد پیر.
بی‌مقدمه گفت: پسرم بدبخت شد، بدبختیش هم دو دلیل بیشتر نداشت، یکی ترافیک همت و اون یکی، پیراهن‌های نازکی که می‌پوشید... بعد آروم ادامه داد: به هرکی این‌ها رو می‌گم باور نمی‌کنه و تعجب می‌کنه
اما من سعی کردم به روی خودم نیارم، لبام از هم جدا نمی‌شد که هم‌کلامش شم، با صدایی که از یه دهن خشک خارج می‌شد، با صدایی شبیه صدای جوییدن پنبه توو دهن گفتم: دلیل که حتمن نباید همه رو قانع کنه
تصویرش تار شد، صدا بی صدا شد
واسه اون‌همه بدبختی روی صندلی، هیچ دلیلی نداشتم، واسه زندگی هم.
از صندلی کنده شدم و رفتم دنبال دلیل... شاید هم بهونه

** زبان امروز **

چند سال پیش یک آمریکایی در مورد اشتباهی که کرده بودم تذکری به من داد که آن را با شما در میان می‌گذارم. با این‌که خیلی ساده است اما تا جایی‌که من دیده‌ام بیش‌ترمان درست‌اش را نمی‌دانیم.
«خدا رو شکر» می‌شه Thank God نه Thanks God
Thanks God به همون دلیلی غلطه که Thanks You غلطه

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۷, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آته‌نا

آته‌نا را برده بودیم برای عمل. چشم‌های‌اش روز به روز ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد. تازگی‌ها همه جا را تار می‌دید. دکترها گفته بودند عمل که کنیم مثل روز اول‌اش خوب می‌شود. هنوز ده دقیقه بیش‌تر از عمل نگذشته بود که یکی از پرستاران سراسیمه از اتاق بیرون آمد و گفت مشکلی پیش آمده است و هرچه زودتر باید او را به بیمارستان مجهزتری برسانید. داستان از این قرار بود که هنوز چند دقیقه از شروع عمل نگذشته بود که آته‌نا به‌هوش می‌آید و یک لیوان آب از دکترها می‌خواهد. یکی از جراحان که عدسی چشم را تا آخر بریده بود دست‌اش می‌لرزد و عدسی داخل حدقه‌ی چشم می‌افتد و چون بیرون آوردن عدسی از داخل چشم کارشان نبود از ما خواستند تا او را هرچه زودتر به بیمارستان تخصصی‌تری برسانیم. من و مادرش خیلی سریع آته‌نا را در آغوش گرفتیم و به راه افتادیم و خود را به تنها ترمینال شهر رساندیم. اتوبوس ممدآباد یک ساعت دیگر به سمت تهران حرکت می‌کرد. چاره‌ای نبود، منتظر ماندیم. از گوشه‌ی چشمانی که روزی زیبا بودند و حالا در زیر پانسمان‌های سفیدرنگ پنهان شده بودند نوار باریکی از خون به راه افتاده بود. داخل اتوبوس شلوغ بود و به‌سختی جایی برای نشستن پیدا کردیم. پیرمردی که کنارمان ایستاده بود دستان‌اش را بر روی چشمان آته‌نا گذاشت و زیر لب چیزی خواند، چیزی شبیه دعا؛ پرسید اسم‌اش چی‌ست؟ -آته‌نا -خوب می‌شود.
شب است. همه‌ی مسافران خوابیده‌اند و آته‌نا هم. من و مادرش از نگرانی خواب‌مان نمی‌برد. نمی‌توانیم تا فردا صبر کنیم، باید کاری کرد. یک چراغ قوه در چشم می‌اندازم، عدسی پیداست. موچین را از سوراخی که میان چشم درست شده است داخل می‌کنم و عدسی را با احتیاط در می‌آورم. آته‌نا بیدار می‌شود و یک لیوان آب می‌خواهد. دست‌ام می‌لرزد و عدسی بر روی فرش مسجد می‌افتد. بی‌چاره شدیم. چراغ مسجد را روشن می‌کنیم. چند تن از مسافران بیدار می‌شوند و غر می‌زنند اما چند نفری هم که فهمیده‌اند چه شده است به کمک می‌آیند و خیلی زود عدسی پیدا می‌شود. آن را در شیشه‌ی الکلی که یک زن میان‌سال به‌مان می‌دهد می‌اندازیم تا از آلودگی‌ها دور بماند.
چراغ مسجد را باز، خاموش می‌کنیم.
هوا تاریک است و همه خواب هستند. صدای اذان صبح به‌گوش می‌رسد و پیرمردی که خوب نمی‌شناسم‌اش بر روی سجاده‌ی نماز نشسته است و قرآن می‌خواند. نور سفید ماه از پنجره‌های بلند مسجد به درون می‌تابد. نگاه‌ام را به سمت پیرمرد می‌گردانم که حالا در سجده است. سرش را بر می‌دارد و بعد از مکثی کوتاه، به من نگاه می‌کند. لب‌خند آرامی بر روی لبان‌اش می‌نشیند. من هم لب‌خند می‌زنم. بالای سر آته‌نا می‌آید و دست‌اش را بر روی چشمان‌اش می‌کشد. -اسم‌اش چه بود؟ -آته‌نا -آته‌نا، اسم زیبایی‌ست، خوب می‌شود :)

[+]

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

یک لیوان چای داغ

فرض کنید که به یک بیماری سخت دچار شده‌اید و باید هرچه زودتر عمل شوید. در یک بیمارستان تخصصی به شما برای یک ماه دیگر وقت داده‌اند و شما چاره‌ای جز انتظار ندارید. ناگهان متوجه می‌شوید که شخصی که با رییس بیمارستان آشنایی داشته بدون وقت قبلی از راه می‌رسد و بلافاصله فردای هم‌آن روز هم عمل می‌شود. اما شما هم‌چنان باید یک ماه دیگر در انتظار باشید. ناراحت شدید؟
حالا فرض کنید بعد از این‌که به شما برای یک ماه دیگر وقت دادند متوجه می‌شوید که رییس بیمارستان یکی از آشنایان قدیمی شماست و بعد از یک ملاقات کوتاه و خوردن یک لیوان چای داغ و دو عدد کلوچه در اتاق آقای رییس قرار می‌شود که هم‌این فردا شما را عمل کنند. خوش‌حال شدید؟

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اتاق‌اش که بسته بود

[این] جا نوشته که چه‌طور می‌شه گاهی آدم‌هایی که احمق نیستند کارهای احمقانه ازشون سرمی‌زنه. با خودم گفتم شاید بد نباشد من هم به‌عنوان یک نابغه یکی از کارهای احمقانه‌ای که تابه‌حال انجام داده‌ام را با شما در میان بگذارم.
داستان‌اش خیلی کوتاه است. یک بار یک نفر به من گفت برو یک نفر دیگر را صدا کن تا بیاید. من هم در حالی‌که انگشت اشاره‌ی دست راستم در دسته‌ی یک فنجان چای فرو رفته بود در راهرو به‌دنبال آن شخص گشتم تا این‌که به در اتاق‌اش که بسته بود رسیدم. این‌جا بود که در یک حرکت محیرالعقول با هم‌آن انگشتی که داخل دسته‌ی فنجان فرو رفته بود سه بار در زدم. مشکل این‌جا بود که فکر نمی‌کردم نوسان ناشی از در زدن آن‌قدر زیاد باشد که همه‌ی چای داخل فنجان بر روی شلوارم بریزد. یکی از [خلبان]‌هایی که در آن هنگام از کنارم رد می‌شد خنده‌ای کرد و گفت پسرم معلوم هست چه گ*ی می‌خوری؟ من هم به او گفتم برو بوق بزن بابا راننده [کامیون]

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هذیان‌گویی‌های یک ذهن ناآرام

» من نمی‌دونم این دولت حتمن باید اینترنت دایل آپ رو قطع کنه تا قدرش رو بدونید؟ بابا استفاده کنید دیگه چقدر غر می‌زنید!
شرط می‌بندم اگر این دولت انگشت‌اش رو توی عسل هم بکنه بعد بگذاره تو دهن این ملت باز هم انگشت‌اش رو گاز می‌گیرن! خیلی قدر نشناسیم به خدا، خیلی

» هیچ‌وقت کسی رو به این خاطر مهمون نکنید که اون شخص هم یک روز شما رو مهمون کنه
حالا ازتون می‌خوام که این رو برای همیشه تو اون کله‌ی پوک‌تون فرو کنید

» سلام
سوره: 15، آیه: 65
پس پاسى از شب [گذشته] خانواده‏ات را حركت ده و [خودت] به دنبال آنان برو و هيچ يك از شما نبايد به عقب بنگرد و هر جا به شما دستور داده مى‏شود برويد

» من هنگام سخن گفتن، «را» را این گونه به‌کار می‌برم:
کتاب را -> کتاب رو -> کتابو
اما گاهی دیده‌ام که بعضی‌ها «را» را جور دیگری در محاوره استفاده می‌کنند:
کتاب را -> کتاب ا -> کتابا

چند مثال:
بی زحمت اون پارچ آبا بده من
پشتما می‌خارونی؟
پاتا از رو کفشم بر می‌داری؟

- راه بیافت بیا
- کجا بیام؟
- هر جا که می‌خوای
- می‌گی راه بیافت بیا، کجا بیام؟
- راه بیافت برو

یانگوم که تمام شد ولی فکر می‌کنم در حال حاضر بدترین خبر برای مردم ایران اینه که بفهمند یانگوم شوهر داره، فک کنم

من تا به حال در زندگی به خیلی چیزها معتقد و پای‌بند بوده‌ام و همیشه هم برای خود شعاری داشته‌ام که از شما می‌خواهم مانند من آن را سرلوحه‌ی کار خود قرار دهید و همیشه به آن عمل کنید و آن شعار این است:
وقتی می‌شود یک دقیقه بیش‌تر خوابید، چرا نباید یک دقیقه بیش‌تر خوابید؟

+ این پست سیصد و نود و پنجم بود. به زودی چهارصد پستگی خودمان را جشن می‌گیریم

الان، فقط زمان استراحته
نیاز نیست کاری کنی تا کمی بزرگ‌تر شی
اون وقت، بزرگ‌تر که شدی
خودم کنارت هستم
تا هر وقت که بخوای
تا هر وقت که لازم باشه
تا این‌که من می‌رم و باز...

حالا بخواب
الان فقط زمان استراحته

+ یه روزی می‌رسه که روی همه‌ی دروغ‌هایی که تا به حال به من گفته شده خط سیاه می‌کشم
و با لبخندی که بی‌احتیار بر لبانم می‌نشینه...

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۳۰, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

زندگی عین یک دست‌شویی می‌مونه. یک دست‌شویی عمومی. چند نفر جلوی آینه ایستاده‌اند و صورت‌شون رو می‌شورن، و دست‌هاشون رو. هر از چند گاهی هم صدای کشیده شدن سیفون به گوش می‌رسه، و پایین رفتن آب؛ کار یک نفر دیگه هم به پایان می‌رسه و می‌ره.

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۲۹, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

Life is less serious than what it takes to take it serious


پ.ن. می‌دونم که به دلیل سنگین بودن جمله‌ی بالا و سواد اندک‌تون (+خنگ بودن) چیزی ازش نمی‌فهمید. مهم نیست.

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

راننده‌ی اتوبوس

ام‌شب سوار یک اتوبوس خالی شده بودم. راننده یک مرد سی و هفت هشت ساله بود. می‌گفت دو سه ساله داره روی یک الگوریتم جدید پردازش تصویر کار می‌کنه. بیش‌تر روی Motion Detection کار کرده بود. می‌گفت خیلی به درد فرودگاه‌ها و ایست‌گاه‌های مترو می‌خوره. برای تشخیص خراب‌کاری و بمب‌گذاری و از این‌جور حرف‌ها. به‌ش گفتم خب آخه پسر خوب، تو چه‌طوری می‌تونی یک بمب رو در دست یک خراب‌کار یا در یک سطل آشغال تشخیص بدهی؟ یک کم برام توضیح داد ولی چیز زیادی نفهمیدم. مثلن می‌گفت کار اصلی بر روی چهره‌ی افراد انجام می‌شه. اگر کسی چهره‌ی مضطربی نداشته باشه یا حرکات دست و پاش غیرعادی نباشه همون اول‌اش کنار گذاشته می‌شه. اما اگر کسی با این ویژگی‌ها شناسایی بشه بلافاصله چهره‌اش در پایگاه داده ثبت می‌شه و مسیر حرکت‌اش بین دوربین‌های مختلف زیر نظر گرفته می‌شه. خیلی چیزهای دیگه هم گفت که زیاد سر در نیاوردم. خلاصه می‌گفت اگر الگوریتم‌اش خریدار داشته باشه زندگی‌اش از این رو به اون رو می‌شه. می‌گفت البته من یک مادر زن هم دارم که یک خانه‌ی حیاط‌دار بزرگ در زعفرانیه داره؛ اما نمی‌شه زیاد دست رو دست گذاشت. تا کی می‌تونم منتظر بمونم تا این بنده خدا بیافته و بمیره؟

ازش پرسیدم حالا چرا رانندگی؟ چرا راننده‌ی اتوبوس؟
گفت این‌جوری راحت‌ترم، وقتی با مردم هستم، کم‌تر یادم می‌افته که چه‌قدر تنها...م

** زبان امروز **

practical joke یعنی شوخی خرکی، شوخی زننده، شوخی ناراحت کننده

چهارده

عدد شش، بیش از آن‌چه فکر می‌کنید به چهـارده نزدیک است. تنها کافی‌ست برای چند لحظه، عدد هفت را به فراموشی سپارید. فراموش کنید که هفت، نصف چهارده است.

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۲۲, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مرز قانون

متن زیر پرسشی است که در شماره‌ی بیست و سوم مجله‌ی شهروند از یکی از اشغال‌گران سفارت آمریکا پرسیده شده است. عنوان این متن «گروگان‌گیر سابق، حقوق‌دان امروز» است و مصاحبه‌ای‌ست با یکی از دانشجویانی که حالا برای خودش خانمی شده است.

س: بعضی از افرادی که به نوعی در این ماجرا فعال بوده‌اند می‌گویند یک دانش‌جو از کجا باید می‌دانست که سفارت یک کشور در حکم خاک آن به‌حساب می‌آید و آگاهی‌های تخصصی به این شکل در میان دانش‌جویان وجود نداشت. شما آن زمان می‌دانستید که سفارت یک کشور از تعرض مصون است چنان‌که گفته‌اند در حکم خاک آن کشور تلقی می‌شود؟

ج: بله. یک دانش‌جوی حقوق اگر این را نداند که دیگر دانش‌جوی حقوق نیست. اگر قرار بود تعهدی به این مسایل وجود داشته باشد که نباید از ابتدا اساسن حکومت به‌ظاهر قانونی شاه از میان برداشته می‌شد.

» من از جمله‌ی بالا این برداشت را می‌کنم که این خانم حقوق‌دان اگر چیزی را به‌ظاهر قانونی بداند خیلی راحت آن‌را زیر پای‌اش له و لَوَرده می‌سازد. مثلن فرض کنید که یک روز پشت چراغ قرمز ایستاده است. اما ناگهان به ذهن‌اش می‌رسد که ایستادن پشت چراغ قرمز یک کار به ظاهر قانونی‌است و هیچ دلیلی برای نگه داشتن خودرو پشت آن نمی‌بیند. برای هم‌این پای‌اش را بر روی گاز می‌گذارد و پس از رد شدن از روی لاشه‌ی چند عابر پیاده به همه ثابت می‌کند که هیچ‌گاه نباید گرفتار ظاهر قانون بود.

به نظر شما مرز رعایت قانون تا کجاست؟ چه کسی حق دارد قانون را زیر پا بگذارد؟ [این] را بخوانید.

+ من خودم هم نمی‌دانم این مرز تا کجاست و هر جا که لازم بدانم قانون را زیر پا می‌گذارم هر چند که شاید کار اشتباهی باشد.

** زبان امروز **

offend یعنی رنجاندن و ناراحت کردن.

فرض کنید به یک نفر یک حرفی می‌زنید که ممکن است خوش‌اش نیامده باشد. حالا می‌خواهید بپرسید آیا ناراحت شده است یا نه.
جمله‌ی زیر از نظر دستوری اشکالی ندارد، اما تا جایی که من می‌دانم به‌کار برده نمی‌شود:

Did I offend you?

معمولن جمله‌ی زیر به‌کار می‌رود:
Did you take any offense?

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۲۰, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کوری

دور و برمان پر شده است از آدم‌های کور، آدم‌های کوری که با آن‌که نمی‌بینند، آن‌قدر از هم بدشان می‌آید که وقت راه رفتن، هراس دارند از تن‌شان که مبادا ساییده شود به تن آن یکی، آن‌قدر که راه را هم به خاطر سپرده‌اند و هیچ مسیرشان را تغییر نمی‌دهند، مبادا مجبور شوند کوری‌شان را به یاد آورند تا گم شوند و بفهمـند که گـم بوده‌اند، و این گم‌گشتگی، چیز تازه‌ای نیست برای‌ آنان، آنان که کوری‌شان را از یاد برده‌اند، تا مبادا برای باز یافتن ِ راه از بی‌راه، وادار به هم‌راهی و هم‌صحبتی با دیگر کورانی شوند که حاضرند اگر بینا هم بودند، کور را به چاهی افکنند که هر کوری، سرانجام بی‌هیچ راه‌نمایی، خود نیز در آن خواهد افتاد.

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۱۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

long since یعنی خیلی وقت پیش

If something has long since happened, it happend a long time ago.

مثال:
I've long since forgiven her for what she did
خیلی وقت است که او را به خاطر کاری که کرده بخشیده‌ام

Vera was reluctant to mention that her uncle had long since departed.
ورا هیچ علاقه‌ای نداشت که بگوید عمویش خیلی وقت پیش مرده است.

reluctant (ریلاکتنت) = بی‌میل
She was reluctant to take on any more responsibilities at work.
او هیچ علاقه‌ای به قبول مسوولیت‌های بیش‌تر در محل کار نداشت.

depart یعنی راهى شدن، روانه شدن، حرکت کردن. مثلن به جدا شدن کشتی از بندر departure می‌گویند.

[زبان]

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۱۷, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حاجی

شما هم در مراسم باشکوهی که قرار است فردا در مهدیه‌ی تهران برگزار شود شرکت نمایید.

با حضور مداحان:

حــــاج محمود کریمی (مداحی)
حــــاج حسین حدادیان (زیارت)
حــــاج منصور ارضی (سخن‌رانی)
حــــاج زنبور عسل (وز وز)

منتظر حضور ارزشمند همه‌ی شما عاشقان گریه و زاری هستیم.

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۱۵, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خاک‌سپاری

در مراسم خاک‌سپاری قیصر امین‌پور، استاد سیاوش قمیشی و شادروان رسول ملاقلی‌پور هم حضور داشتند:





[منبع]
برای کسانی که پدر موسیقی ایران را نمی‌شناسند:


و برای کسانی که رسول را پیش از مرگ‌اش نمی‌شناختند:

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خدا، نوشابه، علی دایی

» امروز دیدم کسی به دلیل بیماری و ناتوانی، مقدار زیادی پول به کس دیگری داده است تا مناسک حج را برای‌اش به جا آورد. یاد زمانی افتادم که کشیش‌ها زمین‌های بهشت را تکه تکه می‌کردند و به فروش می‌رساندند.

» شاید دیده باشید بیش‌تر کسانی که در مسابقات ورزشی به پیروزی می‌رسند پیروزی خود را به تلاش بچه‌ها و کمک خدا نسبت می‌دهند. این ویژگی را من در امیر قلعه‌نوعی خیلی زیاد دیده‌ام. ایشان حتا پیروزی تیم خود را به خواست امام زمان هم نسبت می‌دهند.
سال پیش که سایپا قهرمان لیگ شده بود علی دایی خیلی از خدا تشکر می‌کرد و پیروزی‌های پی‌درپی تیم‌اش را لطف و کمک خدا می‌دانست.
ولی امسال، علی دایی چه کسی را عامل شکست‌های پی‌درپی تیم‌اش می‌داند. آیا خداوند امسال از تیم سایپا رفته است؟ شاید امسال خدا بیش‌تر به تیم‌های اروپایی و به‌خصوص آرسنال کمک می‌کند و از تیم‌های ایرانی کمی غافل شده است. البته بگذریم که تا این‌جای کار خیلی به تیم پیروزی کمک کرده است و این تیم در صدر جدول قرار دارد.

با این حرف‌ها، آیا کسی که با تلاش زیاد در کاری به موفقیت می‌رسد، باید از خدا قدردانی کند؟ کمک خدا چه‌قدر نقش دارد؟

+ خیلی از قوانین و پدیده‌های علمی برای توجیه مشاهداتی به وجود آمده‌اند که از درک آن‌ها عاجزیم. وجود خدا هم خیلی وقت‌ها در توجیه مشاهدات‌مان یاری‌رسان است.

+ اشتباه نکنید. نمی‌خوام بگم خدا ساخته‌ی ذهن بشره. می‌خوام بگم به نظر من بیش‌تر برداشت‌های انسان از خدا خیلی سطحیه.

» الان دو سه سالی هست که نوشابه نخورده‌ام. دی‌روز دیدم یک نفر یک لیوان نوشابه دست‌اش گرفته و می‌خواد سر بکشه. بی‌اختیار نزدیک بود بزنم زیر دست‌اش تا لیوان نوشابه از دست‌اش بریزه! فکر کردم حواس‌اش نیست و واقعن داره یک لیوان سم می‌خوره!
+ کاشی و موزاییک رو خیلی راحت می‌شه با نوشابه شست‌وشو داد و تمیز کرد. کمی به فکر معده‌های بی‌چاره‌تون باشید! باور کنید اگر نوشابه نخورید نمی‌میرید!

» مثل این‌که رسمه وقتی یک شاعر می‌میره همه یک شعر ازش می‌نویسند. این هم سه شعر کوتاه از قیصر امین‌پور، تقدیم به روح پاک‌اش:

تکه‌ای از «جرئت دیوانگی»:
مردن چه‌قدر حوصله می‌خواهد
بی‌آن‌که در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!

«قاف»
و قاف
حرف آخر عشق است
آن‌جا که نام کوچک من
آغاز می‌شود!

«فردا»
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او ما را...
فردا؟

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خیانت

ممکنه این سوآل براتون پیش اومده باشه که این دختری که عکس‌اش رو سمت راست صفحه می‌بینید کیه. به‌تون می‌گم. این من نیستم. این پدرسگ کسی نیست جز عشق سومی که توش شکست خوردم. این دختر همساده‌ی خاله‌م اینا بود. دوس‌اش داشتم. اما اون من رو دوس نداشت. یکی دیگه رو می‌خواست. البته من هم هیچ وقت عقش‌ام رو باهاش مطرح نکردم. چه بسا اگر این کار رو می‌کردم بی‌خیال اون یکی می‌شد و خانووم خودم می‌شد. اما این‌جوری دل‌ام رضا نمی‌داد. چه‌جوری بگم، یه جورایی دل‌چرکین بودم. می‌دونستم حتا اگر با دیدن من عاشق من هم بشه باز هم عقش اول‌اش رو فراموش نمی‌کنه و وقتی باهاش صحبت کنم به روبرو خیره می‌شه و به اون یکی فکر می‌کنه. هم‌این خیلی اذیت‌ام می‌کرد. مثل شکنجه بود برام. به‌خدا کابوس هر شب‌ام شده بود. حتا فکرش رو هم نمی‌تونستم بکنم که این‌جوری به من خیانت کنه؛ که خودش پیش من باشه و دل‌اش جای دیگه. این بود که، این بود که تصمیم خودم رو گرفتم. تصمیم گرفتم تو صورت‌اش اسید بپاش‌ام تا حالی‌اش بشه، تا حالی‌اش بشه که اگر عقش‌ام رو باهاش مطرح کردم نباید وقتی باهاش صحبت می‌کنم به روبرو خیره بشه و به عقش قبلی‌اش فکر کنه. یه روز با موتور دم خونه‌شون منتظر موندم تا اومد. هم‌این که از ته کوچه دیدم‌اش کلاه‌ام رو کشیدم رو صورت‌ام و به مرتضی گفتم راه بیافت. دست‌ام می‌لرزید. نمی‌دونستم چی‌کار دارم می‌کنم. به دختر که رسیدیم ظرف اسید رو پاشیدم طرف‌اش. اما تمام اسیدها ریخت تو کله‌ی یکی از کارگرهای شهرداری که داشت دیوار کوچه‌شون رو تمیز می‌کرد. بعدها فهمیدم که اون کارگر از کار افتاده شده و حالا چند وقته که رفته زیر پوشش کمیته‌ی امداد. این قضیه خیلی اذیت‌ام کرد. بعد از این اتفاق چند بار به سرم زد که یک دفعه دیگه برم سراغ‌اش و نقشه‌ام رو عملی کنم. اما بی‌خیال شدم، اعصاب درست حسابی برای تموم کردن این کار رو نداشتم. این بود که به خدا واگذار کردم‌اش، سپردم‌اش به خدا. به خدا می‌گفتم خدایا، تو که می‌دونی خیانت چه دردیه، تو که می‌دونی خیانت تمام وجودم رو آتیش زده، خودت آبی باش بر این آتش یا ارحم‌الراحمین، یـــــا قـــــــــاضی‌الحــاجــات!
گذشت و گذشت تا این‌که چند هفته پیش، خبر مرگ این دختر رو از خاله‌م شنیدم. مثل این‌که داشته می‌رفته تربت‌جام دیدن پدربزرگ‌اش، ولی بعد از این‌که از سمنان گذشته بودند تصادف شدیدی کرده بودند و همه‌ی سرنشینان اتوبوس تو آتیش سوخته بودند. می‌گن صورت دختر کاملن سوخته بود و قابل شناسایی نبود. دختر رو از روی خال‌کوبی که تازگی‌ها بر روی بازوش زده بود شناخته بودند. حالا چیزی که این چند وقت کابوس هر شب‌ام شده اسمیه که رو بازوش نوشته بود. اسم‌ام رو از خاله پرسیده بود، قبل از این‌که آخرین سفرش رو آغاز کنه.

زندگی



پایین آمدن پرده‌ها
زمان بیدار شدن از خوابی‌ست
که در میان تماشای نمایش کسالت‌باری به نام «زندگی»
فراگرفته است مرا و همه‌ی آنان را
که بی‌هیچ علاقه‌ای به تماشا واداشته‌اندشان

[+]

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حقیقت

خیلی وقت‌ها برداشت ما از چیزهایی که می‌بینیم یا می‌شنویم اشتباه است.
مثلن ممکن است با دیدن این‌که همه‌ی زن‌های تیفوسی کچل هستند نتیجه بگیریم که تیفوس آدم را کچل می‌کند. در حالی‌که این برداشت اشتباه است. زن‌های تیفوسی را کچل می‌کنند تا راحت‌تر درمان شوند.

یا ممکن است با دیدن این‌که هزینه‌ی استفاده از تلفن در شب‌ها ارزان‌تر است این نتیجه را بگیریم که استفاده از تلفن شب‌ها برای مخابرات ارزان‌تر تمام می‌شود برای همین اگر شب‌ها به جایی زنگ بزنید پول کمتری برای‌تان می‌افتد. در حالی‌که این برداشت هم اشتباه است. هزینه‌ی استفاده از تلفن در روز و شب هیچ فرقی ندارد. کاهش هزینه‌ی تماس در شب یک ابزار است برای این‌که مردم را تشویق کنند اگر تماس ضروری ندارند آن را شبانه انجام دهند تا از بار سنگینی که در طول روز بر روی شبکه وجود دارد کاسته شود.

به [این تصویر] نگاه کنید. اگر کسی به شما نگوید که A و B هم‌رنگ هستند شما هیچ‌وقت به این موضوع شک نمی‌کنید و تا آخر عمر بر این باور خواهید بود که A پررنگ‌تر از B است، اما با حذف خانه‌های اطراف B به راحتی می‌توان فهمید که رنگ خانه‌های A و B یکی است. حالا یک سوآل پیش می‌آید: حقیقت کدام است؟ A و B هم‌رنگ هستند یا نیستند؟ من خیلی راحت می‌توانم ادعا کنم که A و B هم‌رنگ نیستند و رنگ واقعی B هم‌این است که می‌بینید. من ادعا می‌کنم که این قرار گرفتن خانه‌ی B در میان خانه‌های اطراف‌اش است که باعث شده است رنگ واقعی آن هویدا شود و وصل کردن خانه‌های A و B به یک‌دیگر باعث فریب ذهن ما می‌شود و در نتیجه‌ی این فریب است که فکر می‌کنیم A و B هم‌رنگ هستند. فکر هم نمی‌کنم هیچ‌کس بتواند این ادعای من را با دلیل محکمی رد کند.

» همیشه باید به نتیجه‌گیری‌های ذهن ناتوان انسان شک داشت.
» انسان هیچ‌وقت قبل از مرگ به حقیقت نمی‌رسه، اما همیشه می‌تونه به حقیقت نزدیک‌تر بشه.
» حقیقت یکی‌ست. حدس می‌زنم روزی می‌رسه که یکی بودن حقیقت به همه‌مون ثابت می‌شه.

+ گرفتار چرندیات هستیم

+ یکی هم در گذشته‌های نه چندان دور [این‌جا] نوشته بودم (سیاه چاله)
[+]
[+]

+ چند سال پیش یک برنامه‌ی مستند دیدم در مورد کسانی که تجربه‌ی مرگ و بازگشت دوباره به زندگی داشتند (بیش‌ترشون تصادف کرده بودند). در این برنامه با کسانی که این تجربه را گذرانده بودند مصاحبه می‌کرد. هم ایرانی بودند و هم خارجی. یک چیز جالب در حرف‌هایی که می‌زدند مشترک بود. همه‌شان می‌گفتند بعد از مرگ بعد از زندگی بعد از مرگ احساس می‌کردند همه چیز رو می‌دونند و هیچ چیز ناشناخته‌ای براشون وجود نداره.

+ خدایا، کمک کن چیزهایی که مهم نیستند برامون مهم نباشند

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

می دزدمش ... می دزدمش

راننده تاکسي داشت می گفت: بعضي آدم‌ها هميشه بيچاره‌اند، به خدا فردا قيامت هم بشه من باز بايد مسافرکشي کنم، از دروازه جهنم به دروازه بهشت و برعکس ... داشت حرف می زد، دیگه چیزی از حرفاش رو نشنیدم انگار...به خودم که اومدم دیدم دارم میگم: می دزدمش...می دزدمش
استاد داشت می نوشت: مطلوب‌ترين فاصله بين دو نقطه خط منحنی است ... داشت می نوشت و می گفت، دیگه چیزی نه دیدم و نه شنیدم انگار... وقتی به خودم اومدم که چشم تو چشم استاد می گفتم: می دزدمش ... می دزدمش
تو فیلم، پیرمرد میره ملاقات پسری که از بچگی بزرگش کرده و الآن به جرم قتل پشت میله هاست، یه حلقه ی طلایی بهش میده و میگه: این حلقه رو وقتی 18 سالم بود خریدم، اون موقع فکر می کردم باید زن بگیرم . اما این حلقه هیچوقت اندازه ی انگشت هیچ دختری نشد اما تو ... دیگه چیزی نشنیدم انگار... وسط سینما دارم فریاد می زنم: می دزدمش...می دزدمش ، به خودم میآم
زیاد پیش میآد در حالیکه دارم میگم: می دزدمش... می دزدمش، به خودم میآم

میدونم اولین دختری که خنده هاش دست از سر لحظه هام برنداره رو عاشق میشم و یه راست میرم سراغ باباش، باباش هم میگه: نه ... اگه پدرش به من نه بگه نمي‌تونم فرداش دوباره برم دم درشون. می دزدمش ... می دزدمش
به همجور دزدینش فکر کرده ام ...اما همیشه تو ذهنم بعد از دزدینش به بن بست می رسم... چند بار خواستم با خیال بچه ای که میتونم ازش داشته باشم و یه روزی براش تعریف کنم: خنده های مادرت بیمارم کرد و دزدیدمش... دزدیدمش ، خودم رو از برزخ بن بست رها کنم اما نشد
با اینکه میدونم بعد از دزدینش به بن بست می رسم اما وسوسه ی دزدینش دست از سرم بر نمیداره
می دزدمش ... می دزدمش

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

11:11

بچه تر که بودم بدون اینکه هیچ بزرگتری را در جریان بگذارم مطلع شدم که به بیماری غریبی مبتلایم . عقربه های ساعت ... عقربه های ساعت آزارم میداد . کودکی نسبتا توپول را تصور کنید در حال جست و خیز کردن، در حال چشیدن طعم شیرین زندگی ... از هر چه می دیدم دهانم آب می افتاد، تماشاییترین تصاویر دنیا هم در دهانم طعم داشت ... دخترک همسایه یک سال و چند روز از من بزرگتر بود، دیوار به دیوار بودیم، به همه چیز می خندید حتی به من، دهانم آب می افتاد... یک هفته و سه روز نبود... روز دهم دست در دست مادرش سیبی گاز میزد، من را دید، می خندید، با صدایی که نمی دانم شنید یا نشنید گفتم: لباسام برام تنگ شده، دل تو چی؟ ... مزه دلتنگی را هنوز در دهانم دارم، هم مزه ی آن نصفه سیب بود که دخترک همسایه دندان می زد ... در همین کودکی هرگاه چشمانم به عقربه های ساعت می افتاد دهانم خشک می شد ... بله، من به "فوبیای عقربه ساعت" دچار بودم ... عقربه های ساعت می چرخید و من از چرخیدن بازمی ایستادم، زاویه ی بین دو عقربه تنگتر می شد و من انگار به چیزی ناشناخته نزدیکتر می شدم، به چیزی که طعمش را در دهانم نداشتم، دهانم خشک می شد. شاید شبیه طعم رفتن پدر بزرگ برای همیشه ی ... برای همیشه
این ساعت دیواری دیجیتال آویزان به دیوار سلول، آن ساعت دیجیتال مچی کودکیم فراریست پنهان از عقربه های ساعت های عقربه ای که من از کودکی به درمان بیماریم نسخه نوشته ام ...
باید از وکیلم بخواهم تا پزشک زندان را به سلولم بیاورد، در زندان به بیماری غریبی مبتلا شده ام که هر روز دو دقیقه دست از سرم برنمی دارد. یک دقیقه درساعت 11:11 دقیقه صبح و یک دقیقه در ساعت 11:11 دقیقه شب ...
ساعت 11:11 دقیقه من را یاد میله های عمودی می اندازد ... میله های عمودی زندان ... میله هایی که فاصله شد بین من و تو ... من اینطرف و تو آنطرف ... دنیا برام تنگ شده، دل تو چی؟
من از پشت این میله های عمودی فقط به تو فکر می کنم . درتمامی ثانیه های محصور مابین 11:11 ها تنها به این فکر می کنم که آیا باورت می شود چقدر دوستت می دارم؟ ...
هیچ می دانی غیر از من هیچ کس در گوشه ی هیچ زندانی، پشت میله های عمودی، در این اسارت 11:11 های مدام، نمی تواند کسی را بیشتر از آزادی دوست داشته باشد؟

محصولِ ۱۳۸۶ آبان ۱, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

the wrapping explosion





The world ends
As explosive as it began
But remembering how happy I was
Before the beginning one
Will help me survive
After the wrapping one

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۳۰, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فرانسه

ام‌روز داشتم برای یکی از دوستان که در فرانسه هستند و با کمک [ترجمه‌گر گوگل] خالی می‌بستم که چند ماهی است به کلاس فرانسه می‌روم و فرانسه‌ام خیلی خوب شده است و معلم‌های‌ام پیشرفت مرا مثال‌زدنی می‌دانند. با وجود این‌که دوست‌ام هیچ‌کدام از دروغ‌های مرا باور نکرد در کار با ترجمه‌گر گوگل به مشکلی برخوردم که آن را با شما هم در میان می‌گذارم:

جمله‌ی زیر را:

I've been taking French classes lately, do you believe it?

گوگل ترجمه کرد به:

J'ai eu dernièrement des classes anglaise, est-ce que vous croyez pas?

بعدش جمله‌ای که به فرانسه برگردانده بود را دوباره به خودش دادم تا باز برای‌ام به انگلیسی برگرداند، نتیجه‌اش این شد:

Recently I had English classes, do you believe it?

حدس می‌زنم شما هم متوجه مشکل شده باشید.

از این‌جا به بعد و تنها از روی کنج‌کاوی به این کار ادامه دادم تا ببینم بعد از چند بار ترجمه به یک حالت پایدار می‌رسد. نتیجه این بود:

Récemment, j'ai eu cours d'anglais, est-ce que vous croyez pas?
Recently, I had an English course, do you believe it?
Récemment, j'ai eu un cours d'anglais, vous ne croyez pas?
Recently, I had an English course, you do not believe?
Récemment, j'ai eu un cours d'anglais, vous ne croyez pas?
Recently, I had an English course, you do not believe?

گاو

نفس‌های گرم‌ و خارج از اراده‌ام هیچ فرقی با نفس‌های گرم و خارج از اراده‌ی یک گاو ندارند
خدا می‌داند
من هم می‌دانم
و دریغ از شمایی که نمی‌دانید



---
And we all went to heaven in a little row boat
There was nothing to fear, nothing to doubt...

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بابی‌لان

من تا به حال هیچ دیکشنری به‌تر از [LDOCE] ندیده‌ام. اما خیلی وقت است که به‌دلیل استفاده از vista نمی‌توانم LDOCE را نصب و از آن بهره گیرم. سرانجام تصمیم گرفتم نسحه‌ی جدید بابی‌لان (Babylon) را داشته باشم تا این‌که نسخه‌ی سازگار با ویستای longman هم به بازار بیاید. چند تا چیز جالب در این واژه‌نامه توجه من رو به خودش جلب کرد:

اول این‌که خوش‌بختانه مولانا هنوز به عنوان یک شاعر پارسی‌گوی شناخته می‌شه نه ترک‌گوی:

Jalal al-Din Muhammad Rumi
n. Rumi, Mawlana, Mawlana Jalaluddin Rumi, Jalal ud-din Rumi (1207-1273), Persian Sufi and one of the greatest spiritual poet, theologian and teacher of Sufism

دوم این‌که خوش‌بختانه از واژه‌ی خلیج عربی خبری نیست و هنوز خلیج فارس وجود خارجی داره:
Persian Gulf
northernmost branch of the Arabian Sea, inlet of the Arabian Sea located between the Arabian Peninsula and mainland Asia

سوم این‌که هنوز حکیم عمر خیام یک ایرانی به حساب می‌آد نه یک عرب یا تاجیک یا پاکستانی یا چینی یا مغول یا ترک یا اسکاندیناویایی:
Khayyam
n. family name; Omar Khayyam (1050?-1123), Persian poet and mathematician, author of "The Rubaiyat of Omar Khayyam"


محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آسایش‌گاه

در فیلم Girl, Interrupted که داستان‌اش در یک آسایش‌گاه روانی دختران می‌گذره یک گفت‌و‌گوی بامزه بین یکی از دخترها و یکی از پرستارها رد و بدل می‌شه که برای شما هم می‌نویسم تا اگر خنده‌تان گرفت بخندید و کمی خوش‌حالی کنید:

دختر به شوخی به پرستار می‌گه «زنگ بزن برام یک تاکسی بگیر» می‌خوام از این‌جا برم:
Hey John, call me a cab

فعل call در این‌جا صنعت ایهام داره و یک معنی‌اش هم نامیدن می‌شه. یعنی ترجمه‌ی دیگر جمله‌ی بالا می‌شه: «من را یک تاکسی بنام»
پرستار هم خیلی جدی جواب‌اش رو می‌ده:
ok, you are a cab

هـــــــاه! با مزه بود

+ در راستای اینی که [این‌جا] گفتم، نظرات باز می‌باشد.
+ آسایش‌گاه جای خوبیه، از اسم‌اش معلومه، گاهِ آسایش

گم شدیم

احساس می‌کنم دیگه هیچ نشانی از خودم در دست ندارم. گم شدم، کامل! به قول شاعر، گم شدیم گر در میان خویش‌تن، جست‌و‌جویی لازم است. ولی من که دیگه حوصله‌ی جست‌وجو ندارم. هر چی بیش‌تر می‌گردم بیش‌تر گم می‌شم، بین تناقض‌هایی که هیچ توجیهی براشون پیدا نمی‌کنم. کاش می‌شد به یه نفر پول بدم که توی من دنبال خودم بگرده. مثل مرده‌هایی که پول می‌دن براشون نماز قضا می‌خونن. شما کسی رو سراغ ندارید؟ من که دیگه نا ندارم.

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

در جستجوی حقیقت

چه چیزهای عجیبی آدم می‌بینه. یک نفر از ساکنین سیدنی استرالیا دیروز در گوگل دنبال عبارت «چه چیزی مهم است» می‌گشته. این موضوع ان‌قدر براش مهم بوده که تا [صفحه‌ی دهم] نتایج جستجو هم پیش رفته و از اون‌جا وارد وبلاگ ناآرام شده. احتمالن این شخص با ورود به این وبلاگ متوجه شده که هیچ چیز مهمی وجود نداره، و به جستجوی خودش پایان داده. کی می‌دونه، شاید یه گلوله هم تو کله‌ی خودش خالی کرده باشه. به نظر شما من چه‌قدر در مرگ اون شخص نقش داشتم؟

+ هنوز بعضی چیزها برای بعضی‌ها مهمه

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۲۴, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

من

خرچنگي در گلويم خفته است كه گاه مي‌غلتد و پنجه بر ديواره‌اش مي‌كشد. خرچنگي از فيلمهاي نديده، كتابهاي نخوانده، زندگيهاي ناكرده، مطالب نانوشته، حرفهاي ناگفته، طرحهاي ناتمام و در ذهن مانده، سرزمينهاي ناديده. خرچنگي از عشقهاي نايافته، نگفته، بدفرجام. خرچنگي از ساعتها و روزهاي به هدر رفته، باطل شده، بر باد رفته. خرچنگي از صبوري، تحمل، طاقت. خرچنگي از سكون، سكوت، عادت. خرچنگي از احساس پوسيدن، پوك شدن، پلاسيدن، گنديدن. خرچنگي از نه نگفتن، فرياد نزدن، خود را رها نكردن. خرچنگي از برزخ ياس و اميد، صعود و سقوط، رويا و كابوس. خرچنگي از جنس بلاهت، حماقت، جنون ...
- هوشنگ گلمکانی

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۲۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بوته‌ی شمشاد

سلام
تنها چیزی که در باره‌ی محیط زیست به کله‌ی پوک من می‌رسه آشغال و آشغال‌دونی و از این‌جور چیزهاست. پس یک چیزی در مورد آشغال می‌نویسم تا دین خودم را در روز حرکت وبلاگ‌ها به وجدان‌ام ادا کرده باشم:

ما در سمنان زندگی می‌کنیم.
من چیز زیادی در باره‌ی شهرهای بزرگی مثل یزد و اصفهان و شیراز نمی‌دانم. اما حدس می‌زنم که در آن شهرها در تمام خیابان‌ها و قدم به قدم سطل آشغال گذاشته باشند و هیچ‌کس مجبور نباشد آشغال‌اش را داخل جوی آب یا در خیابان بریزد. اما در این‌جا همه چیز فرق دارد. شهرستان ما امکانات کمی دارد و نمی‌توانیم به راحتی و در هر خیابانی که خواستیم زباله‌ی خود را در سطل بیاندازیم. برای همین و برای این‌که شهرستان‌مان پاکیزه بماند، اگر آشغالی در دست داشته باشیم به این چیزها فکر می‌کنیم:

دیگه از این‌جا به بعدش رو خودتون بلدید فقط من یادآوری می‌کنم. اول نگاه کنید ببینید آشغال‌تون طبیعیه یا غیرطبیعیه. اگر غیرطبیعی بود (مثل پوست بستنی یا پفک که از جنس پلاستیک است) که می‌تونید اون رو در دست‌تون نگه دارید و یا در جیب‌تون بگذارید. به اولین سطل آشغالی که رسیدید بارتون رو خالی کنید.
و اما اگر طبیعی بود. مثلن پرتقال خورده‌اید و پوست‌اش تو دست‌تون مونده. چند حالت پیش می‌آد. به‌ترین کار در این حالت همان سطل آشغال است. اما اگر سطلی پیدا نکردید تحت شرایط خاصی می‌تونید آشغال رو بر روی زمین بیاندازید:
ریختن آشغال مورد نظر بر روی زمین نباید باعث زشت شدن منظره‌ی عمومی بشه. مثلن وسط خیابان نباید بیاندازید. اما مثلن می‌توانید آن را پشت بوته‌ی یک شمشاد یا پای یک درخت که زیاد در دید نیست بیاندازید. اما این هم شرط دارد. شرط‌ش این است که کسی شما را نباید در حال انداختن آشغال پشت یک بوته‌ی شمشاد ببیند. دلیل‌اش همه کاملن روشنه.
چون ممکنه اون آدم آن‌قدر احمق باشه که فکر کنه چون شما پوست پرتقال را پشت بوته‌ی شمشاد می‌اندازید پش او هم حق دارد پوست پفک‌اش را وسط خیابان بیاندازد. یا حتا ممکن است احمق هم نباشد، ولی با خودش فکر کند حالا که مردم دیار من آن‌قدر احمق هستند که پوست پرتقال‌شان را پشت بوته‌ی شمشاد می‌اندازند پس چه فایده‌ای دارد که من برای پاکیزه نگه داشتن شهرستان‌ام تلاش کنم؟ حالا که این‌طور شد من هم از فردا پوست بستنی‌ام را وسط خیابان می‌اندازم تا حالی‌شان شود.

می‌بینید که انداختن آشغال بر روی زمین، آن‌چنان شرایط راحتی هم ندارد. پس نتیجه‌ی اخلاقی این نوشته این می‌شود که به‌تر است هر وقت هر آشغالی دست‌مان بود آن را در جیب‌مان نگه داریم تا شهرستان‌مان پاکیزه بماند. ختم کلام.

‌Blog Action Day
Bloggers Unite - Blog Action Day

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۲۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

در جست و جوی راهی برای نجات

بیایید دیوانگی‌های‌مان را با یک‌دیگر در میان بگذاریم
شاید که این‌گونه نجات یابیم

شب هجران

دیوان حافظ را در رایانه‌ام دارم. هر روز یک بیت شعر تصادفی برای‌ام به نمایش در می‌آید. امروز این آمد:

دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۱۹, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب ابدی

دی‌شب خواب عجیبی دیدم. از دور، یک حلقه‌ی آتش می‌دیدم که از زمین تا آسمان کشید شده بود؛ شبیه یک گردباد. عده‌ی زیادی دور آن جمع شده بودند و تماشا می‌کردند. کسی به من گفت این آتش مدت‌هاست که افروخته شده است و کسی توانایی خاموش کردن آن را ندارد. نزدیک‌تر رفتم. در آتش مردی را دیدم که با زمین فاصله داشت و در هوا معلق بود. موهای کمی داشت و شقیقه‌هایش سفید شده بود. چشمان‌اش بسته و سرش رو به عقب افتاده؛ انگار که به خوابی ابدی فرو رفته بود.

ماه

ماه
یعنی که انتظار
که شب
که خورشید
هنوز وجود دارد
همیشگی نیست
پایان می‌پذیرد

سر تعظیم

کلاه‌ام را برمی‌دارم
و با نگاهی به بلندای گذشته‌ی خویش
به آن‌چه تاکنون گذشته است
و با کمال احترام
سر تعظـــیم فرو می‌آورم

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۱۸, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

برای محیط زیست

سلام
روز پانزدهم اکتبر هر سال (بیست و سوم مهرماه) به نام «روز حرکت وبلاگ‌ها» یا Blog Action Day نام‌گذاری شده. هر سال و در این روز وبلاگ‌هایی که به این حرکت می‌پیوندند نوشته‌ای در مورد یک موضوع خاص می‌نویسند تا توجه جامعه را به آن موضوع جلب کنند. خلاصه، امسال قراره اگر کسی دوست داشته باشه، در این روز در مورد «محیط زیست» هر مطلبی که دوست داشت بنویسه. من هم به عنوان کسی که به‌طور کاملن اتفاقی و با کمال میل به این حرکت پیوسته‌ام، در این روز درباره‌ی محیط زیست خواهم نوشت. از شما هم دعوت می‌کنم که اگر وبلاگ‌نویس هستید و به محیط زیست خودتون علاقه دارید در این حرکت شرکت کنید. مهم نیست چه چیزی می‌نویسید، مهم اینه که سهم کوچکی در این حرکت داشته باشید. ساده‌ترین چیزی که می‌تونید بنویسید اینه که بنویسید «خواهش‌مند است زباله‌های خود را زودتر از ساعت ۹ شب بیرون نگذارید».
برای ثبت‌نام به [این‌جا] بروید
و یادتان باشد در مطلبی که می‌نویسید حتمن واژه‌های Blog Action Day را هم بنویسید تا آن‌ها بتوانند آمار درستی از کسانی که در آن روز در این باره مطلب نوشته‌اند داشته باشند.
از خانم‌ها [برزین‌مهر] و [جعفرقلی] هم می‌خواهم که اگر دوست داشتند در این روز چیزی بنویسند و روح مرا شاد کنند.

پیوندهای وابسته:
[پایگاه رسمی]
[توضیح فارسی]
[شرکت کنندگان]

Bloggers Unite - Blog Action Day

محصولِ ۱۳۸۶ مهر ۱۶, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دعا

ما دعا گوی شما بودیم، حضرت والا
تا این‌که، کلمه‌ی عبورمان را تغییر دادیم
در آن شما را دعا می‌گفتیم، حضرت والا

رانگ





- hey dude, what's wrong?
- hey, what's not? tell me, what's not?!

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.