the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۶ آذر ۷, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آته‌نا

آته‌نا را برده بودیم برای عمل. چشم‌های‌اش روز به روز ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد. تازگی‌ها همه جا را تار می‌دید. دکترها گفته بودند عمل که کنیم مثل روز اول‌اش خوب می‌شود. هنوز ده دقیقه بیش‌تر از عمل نگذشته بود که یکی از پرستاران سراسیمه از اتاق بیرون آمد و گفت مشکلی پیش آمده است و هرچه زودتر باید او را به بیمارستان مجهزتری برسانید. داستان از این قرار بود که هنوز چند دقیقه از شروع عمل نگذشته بود که آته‌نا به‌هوش می‌آید و یک لیوان آب از دکترها می‌خواهد. یکی از جراحان که عدسی چشم را تا آخر بریده بود دست‌اش می‌لرزد و عدسی داخل حدقه‌ی چشم می‌افتد و چون بیرون آوردن عدسی از داخل چشم کارشان نبود از ما خواستند تا او را هرچه زودتر به بیمارستان تخصصی‌تری برسانیم. من و مادرش خیلی سریع آته‌نا را در آغوش گرفتیم و به راه افتادیم و خود را به تنها ترمینال شهر رساندیم. اتوبوس ممدآباد یک ساعت دیگر به سمت تهران حرکت می‌کرد. چاره‌ای نبود، منتظر ماندیم. از گوشه‌ی چشمانی که روزی زیبا بودند و حالا در زیر پانسمان‌های سفیدرنگ پنهان شده بودند نوار باریکی از خون به راه افتاده بود. داخل اتوبوس شلوغ بود و به‌سختی جایی برای نشستن پیدا کردیم. پیرمردی که کنارمان ایستاده بود دستان‌اش را بر روی چشمان آته‌نا گذاشت و زیر لب چیزی خواند، چیزی شبیه دعا؛ پرسید اسم‌اش چی‌ست؟ -آته‌نا -خوب می‌شود.
شب است. همه‌ی مسافران خوابیده‌اند و آته‌نا هم. من و مادرش از نگرانی خواب‌مان نمی‌برد. نمی‌توانیم تا فردا صبر کنیم، باید کاری کرد. یک چراغ قوه در چشم می‌اندازم، عدسی پیداست. موچین را از سوراخی که میان چشم درست شده است داخل می‌کنم و عدسی را با احتیاط در می‌آورم. آته‌نا بیدار می‌شود و یک لیوان آب می‌خواهد. دست‌ام می‌لرزد و عدسی بر روی فرش مسجد می‌افتد. بی‌چاره شدیم. چراغ مسجد را روشن می‌کنیم. چند تن از مسافران بیدار می‌شوند و غر می‌زنند اما چند نفری هم که فهمیده‌اند چه شده است به کمک می‌آیند و خیلی زود عدسی پیدا می‌شود. آن را در شیشه‌ی الکلی که یک زن میان‌سال به‌مان می‌دهد می‌اندازیم تا از آلودگی‌ها دور بماند.
چراغ مسجد را باز، خاموش می‌کنیم.
هوا تاریک است و همه خواب هستند. صدای اذان صبح به‌گوش می‌رسد و پیرمردی که خوب نمی‌شناسم‌اش بر روی سجاده‌ی نماز نشسته است و قرآن می‌خواند. نور سفید ماه از پنجره‌های بلند مسجد به درون می‌تابد. نگاه‌ام را به سمت پیرمرد می‌گردانم که حالا در سجده است. سرش را بر می‌دارد و بعد از مکثی کوتاه، به من نگاه می‌کند. لب‌خند آرامی بر روی لبان‌اش می‌نشیند. من هم لب‌خند می‌زنم. بالای سر آته‌نا می‌آید و دست‌اش را بر روی چشمان‌اش می‌کشد. -اسم‌اش چه بود؟ -آته‌نا -آته‌نا، اسم زیبایی‌ست، خوب می‌شود :)

[+]

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.