کوری
دور و برمان پر شده است از آدمهای کور، آدمهای کوری که با آنکه نمیبینند، آنقدر از هم بدشان میآید که وقت راه رفتن، هراس دارند از تنشان که مبادا ساییده شود به تن آن یکی، آنقدر که راه را هم به خاطر سپردهاند و هیچ مسیرشان را تغییر نمیدهند، مبادا مجبور شوند کوریشان را به یاد آورند تا گم شوند و بفهمـند که گـم بودهاند، و این گمگشتگی، چیز تازهای نیست برای آنان، آنان که کوریشان را از یاد بردهاند، تا مبادا برای باز یافتن ِ راه از بیراه، وادار به همراهی و همصحبتی با دیگر کورانی شوند که حاضرند اگر بینا هم بودند، کور را به چاهی افکنند که هر کوری، سرانجام بیهیچ راهنمایی، خود نیز در آن خواهد افتاد.