بهونه
یه روز گرفتهی پاییزی، یه روزی که اگه لباسام رو میتکوندم کرور کرور غم و دلتنگی میریخت رو سنگفرشای خیابون، یقهی کتم رو داده بودم بالا و دستام رو فرو کرده بودم تو جیبم، تا جایی که میشد تو خودم فرو رفته بودم، خودمو قایم کرده بودم تو جلدم، کشون کشون خودمو رسوندم به صندلی برگ گرفتهی پارک، احساس میکردم هیشکی منو نمیبینه چون هیشکی رو نمیدیدم. برگها از درخت کنده میشد و با سایشی به کتم میافتاد دور و برم، با صدایی شبیه صدای كشیده شدن ناخن نیم شكسته بر شیشهای گرد گرفته...
رو اون صندلی انگار واحد زمان، ثانیه نبود. من داشتم طی میشدم. صورتم چروک برمیداشت قدم خمیده میشد نگاهم مات و بیمعنی، هنوز هم مطمئنم اگه اون لحظه اون پیرمرد هم صندلیم نشده بود واحد زمان، عمر بود و من تموم میشدم. داشتم مطمئن میشدم که دیگه نمیتونم از صندلی بکنم داشتم مطمئن میشدم که دارم از جلدم رها میشم که اون پیرمرد اومد و نشست کنارم. اینو بعدتر فهمیدم... صدای مبهمی کمکم وضوح پیدا کرد، تصویر گنگی کمکم آشکار شد، دیدمش، یه پیرمرد پیر.
بیمقدمه گفت: پسرم بدبخت شد، بدبختیش هم دو دلیل بیشتر نداشت، یکی ترافیک همت و اون یکی، پیراهنهای نازکی که میپوشید... بعد آروم ادامه داد: به هرکی اینها رو میگم باور نمیکنه و تعجب میکنه
اما من سعی کردم به روی خودم نیارم، لبام از هم جدا نمیشد که همکلامش شم، با صدایی که از یه دهن خشک خارج میشد، با صدایی شبیه صدای جوییدن پنبه توو دهن گفتم: دلیل که حتمن نباید همه رو قانع کنه
تصویرش تار شد، صدا بی صدا شد
واسه اونهمه بدبختی روی صندلی، هیچ دلیلی نداشتم، واسه زندگی هم.
از صندلی کنده شدم و رفتم دنبال دلیل... شاید هم بهونه