زهرا خانم
ما توی فامیلمون یه زهرا خانم داشتیم. اما من نه میدونستم کیه، نه تا حالا دیده بودماش. فقط اسماش رُ شنیده بودم. یه شب که توی خونه تنها بودم یه نفر زنگ خونهمون رُ زد. در رُ باز کردم، دیدم یه پیرزنی توی تاریکی ایستاده و چهرهاش پیدا نیست. ازم پرسید: میدونی من کی هستم؟ گفتم: شما زهرا خانم هستید؟ سرش رُ تکیه داد به دیوار، نفسِ راحتی کشید و گفت: آره، من زهرا خانم هستم. گفتم: بفرمایید تو! اون شب زهرا خانم خیلی شانس آورد که من شناختماش. چون اگر نمیشناختماش مجبور بود تا وقتی پدر و مادرم از راه میرسند پشتِ در بمونه. و از سرما یخ بزنه. و خشک بشه. و بمیره.
ravaani
پاسخحذف=)))))))