the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۰ دی ۳, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

غم ِ واقعی

خیلی از آدم‌ها دنبالِ شادی واقعی می‌گردند و اون رُ‌ پیدا نمی‌کنند. اما چرا هیچ کس دنبال غم ِ واقعی نیست؟ شاید غم ِ واقعی اون‌قدر زیبا باشه که با دیدن‌اش فکرِ شادی برای همیشه از سرمون بیرون بره. حالا من این‌جا از غم ِ واقعی می‌نویسم تا شاید اگر یه روزی، کسی دنبال غم ِ واقعی می‌گشت، حداقل یه جایی باشه که بتونه اون رُ پیدا کنه. اگر هم کسی هیچ‌وقت دنبال‌اش نبود که هیچی، غم این‌جا خاک می‌خوره و برای همیشه تنها می‌مونه. آدم وقتی ندونه دنبالِ چی می‌گرده چیزی هم پیدا نمی‌کنه؛ حتا اگر اون چیز جلوی چشم‌هاش باشه

پ.ن.
واژه‌های کلیدی برای کمک به جستجوگران که این‌جا رُ راحت‌تر پیدا کنند:

غم واقعی کجاست؟
چگونه می‌توان به غم واقعی دست یافت؟
غم واقعی این‌جاست

Where to find true sadness
Where is true sadness
Where can I find true sadness
Where does true sadness come from
True sadness lies in here

محصولِ ۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

داروین

اگر هنوز وقت‌اش نرسیده
معنی‌اش این نیست که هنوز انتخاب نشده‌ای

** زبان امروز **

من فکر می‌کردم جمله‌ی what's it mean باید غلط باشه
چون what is it mean اشتباهه
فکر می‌کردم به‌تر بود به جاش می‌گفت:
what's its meaning
what does it mean
what do you mean
اما بعد فهمیدم که what's it mean یعنی what does it mean

در واقع s می‌تونه مخففِ (contraction) این‌ها باشه:

is
does
has
was
as

البته برای کوتاه کردنِ us هم در عبارتِ let us می‌شه از s' استفاده کرد: Let's

یک مثال از جمله‌ای که as در آن کوتاه شده و به شکل s' نوشته شده:

We left early, so's not to be late
ما زود راه افتادیم تا دیر نرسیم

و حالا یک نمونه‌ی جالب از جمله‌ای که دو تا مخفف پشت سر هم به‌کار رفته‌اند:

عبارت That is as maybe تقریبن یعنی «ممکنه این‌جوری باشه». که اگر هم is و هم as به صورت مخفف نوشته بشن، این‌جوری می‌شه:
That's's maybe

البته خوندنِ That's's زیاد سخت نیست. این‌جوری می‌شه: دَت سِز

محصولِ ۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

پهلوانان نمی‌میرند

چیزی که مشخصه اینه که تا همین صد سال پیش چیزی به نام صف برای ما معنایی نداشته. اما بعد از این‌که کم‌کم کمی متمدن شده‌ایم و صف برامون معنا پیدا کرده، صفِ یه دونه‌ای از کجا پیداش شده؟ از اول که وجود نداشته؟ پس بیایید حدس بزنیم چه‌طوری به‌وجود اومده:

گفت و گوی دو موجود خیالی به نام‌های
حاج آقا مجلس فرزندِ سید ابو جعفرِ خادم
و پهلوانِ محله: بابا رکن الدین مسعود بن عبدلله بیضاوی شیرازی
در صفِ نانوایی:

- آقا بیا ته صف وایستا! اون‌جا اولِ صفه!
- باشه
- بیا! تهِ صف این وره!
- باشه الان می‌آم! من یه دونه بیش‌تر نون نمی‌خوام
- خب من هم دو تا بیش‌تر نمی‌خوام. چه ربطی داره؟ بیا تهِ صف
- عم× ج××× یه بار دیگه به‌م بگی بیا تهِ صف می‌آم د××× به ×× می‌دما!
- [آقا مجلس فززندِ سید ابو جعفر آبِ دهن‌اش رُ قورت می‌ده و دیگه چیزی نمی‌گه]

بعله... و از اون تاریخ به بعد بود که دیگه هر کس فقط یه دونه نون می‌خواست، می‌رفت و پشتِ سرِ پهلوون‌ها می‌ایستاد و بدونِ صف یه دونه نون می‌گرفت.

محصولِ ۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هواپیمای بدون سرنشین (۲)

در مورد این‌که هواپیمای بدون سرنشینِ آمریکا که جزو پیشرفته‌ترین هواپیماهای جاسوسیِ دنیاست چه‌طور به‌دست نیروهای سپاه اسلام افتاده حدس و گمان‌های زیادی وجود داره. اما در همه‌ی این گمانه‌زنی‌ها، نقش نیروهای ماورایی نادیده گرفته می‌شه، چیزی که برای ما ایرانی‌ها که مسلمون‌زاده هستیم مایه‌ی تاسفه!

خداوند در یکی از آیات قرآن درباره‌ی پیروزی مسلمانان در جنگ بدر می‌فرمایند:
آن هنگامی را که از پروردگارتان تقاضای کمک می‌کردید، و خداوند تقاضای شما را مستجاب کرد (و فرمود:) من شما را به هزار نفر از ملائکه‌های منظم شده کمک خواهم کرد. و خداوند این وعده را نداد مگر برای اینکه بشارتی بر شما بوده و شما دلهای‌تان قوی و مطمئن شود، و هیچ یاریی جز از ناحیه خدا نیست - انفال ۹ و ۱۰

این آیه در واقع اشاره به زمانی داره که مسلمان‌ها ۳۰۰ نفر بیش‌تر نبودند اما با کمک اجنه و فرشتگان بر سپاه دشمن پیروز شدند. اون زمان پیرمردی که برای سپاه اسلام خبرچینی می‌کرد، وقتی به سمت مسلمون‌ها می‌اومد تا آخرین اخبار رُ به اطلاع‌شون برسونه با دیدنِ اون‌ها پا به فرار گذاشت. وقتی ازش پرسیدند چرا از ۳۰۰ نفر آدم می‌ترسی و فرار می‌کنی فرمود: من چیزی می‌بینم که شما نمی‌بینید! (منظورش لشکر اجنه و فرشتگان بود)

بله دوستان. پیرِ دانایی که به سربازهای آمریکایی دستور داده بود هواپیمای بدون سرنشین رُ از افغانستان به سوی ایران به پرواز در بیارن، وقتی در دوربینِ هواپیما اون لشکرِ عظیم از فرشتگان و اجنه رُ دید که چه‌طور هواپیما رُ در بر گرفته بودند، بی‌شک کنترل هواپیما از دست‌اش خارج شده و فریادزنان از مهلکه گریخته. اما چرا هواپیما سقوط نکرد و سالم در اختیار رزمندگان اسلام قرار گرفت؟ فکر می‌کنم پاسخ روشنه و نیازی به توضیح نباشه.

یه نکته‌ی دیگه‌ای که می‌خوام به‌ش اشاره کنم (اما انتظار ندارم باور کنید، چون این فقط یک حدسه) اینه که در فیلمی که از هواپیما منتشر شده، ما یکی از رزمندگان رُ می‌بینیم که با تسلطِ خاصی به فرمانده‌ی سپاه در موردِ هواپیما توضیحاتی ارایه می‌کنه. اما با توجه به شناختی که از دانش فنی خودمون داریم، این تسلط و توضیحات از کجا ناشی می‌شه؟ من حدس می‌زنم که شخصی که خودش رُ به شکل یکی از رزمندگان درآورده بود در واقع یکی از اجنه (یا شاید هم فرشتگان) بود که به امر خداوند به شکل انسان در اومده بود تا دانش فنی ساخت هواپیما رُ در اختیار فرمانده‌ی سپاهِ اسلام قرار بده. البته ظاهر شدن یک فرشته به شکل یک انسان چیز تازه‌ای نیست. در قرآن کریم داریم فرشته‌ای که بر حضرت مریم (س) فرود آمد در قالب انسان بسیار زیبا تمثل پیدا کرد. همچنین در قرآن داریم که جبرئیل وقتی برای وحی بر پیامبر (ص) نازل می‌شد به صورت دحیه بن خلیفه کلبی نازل می‌شد؛ یعنی به صورت زیباترین مردی که در مدینه بود.

محصولِ ۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هواپیمای بدون سرنشین

یکی از سرگرمی‌های من اینه که بنشینم و نظراتی که پای خبرهای سایت‌های خبری نوشته می‌شه رُ بخونم. این نظرات در بعضی سایت‌ها مثل یاهو بیش‌تر شبیه مطالبی هستند که در مجلات زرد و توسط خانم‌های خانه‌دار نوشته می‌شن. اما سایت‌هایی هم هستند که کاربران‌اش نظراتِ غیرجلف‌تری می‌نویسند. مثلن توی یکی از خبرهای سایت wired در نظرها در مورد اشتباه آمریکا در به‌وجود آوردنِ ساواک در ایران اشاره شده بود. برام جالب بود که یه آمریکایی ان‌قدر مطالعه داشته باشه که بدونه ساواک چیه. یا [این‌جا] یه نفر در مورد فرکانسی که مدارهای RQ170 توی اون کار می‌کنند توضیح داده بود. به هر حال، بیایید چند تا از نظرات پای یکی از خبرهای یاهو رُ با هم بخونیم:

خبر: مقامات آمریکایی می‌گویند نشانه‌ای از این‌که هواپیما توسط ایران سرنگون شده باشد وجود ندارد

دیدگاه‌ها:
- یعنی ما هواپیماهای چند میلیون دلاری داریم ولی یادمون رفته یه سامانه‌ی خودتخریبِ ۱۰۰ دلاری روشون نصب کنیم؟
- ایران عزیز. لطفن هواپیمای من رُ پس بده. ممنون
- به نظر می‌رسه چین قراره به صورت رایگان به تکنولوژی ساخت این هواپیماها دست پیدا کنه
- پاسخ به بالایی: یه حسی داره به‌م می‌گه که این هواپیما همین الان هم ساخت چین بوده!
- چند تا از قطعه‌های اون هواپیما ساختِ چین بوده؟
- ایرانی‌ها از کجا می‌دونن هواپیمایی که گرفته‌اند آمریکاییه؟ روی قطعات‌اش نوشته ساختِ چین؟!
- یاهو! کامنت‌هایی رُ که باهاشون موافق نیستی رُ پاک نکن!
- چرا هواپیما بعد از این‌که به دستِ دیگران افتاد خودبه‌خود منفجر نمی‌شه؟
- پاسخ به بالایی: شاید منتظر هستند وقتی احمدی‌نژاد از هواپیما بازدید می‌کنه منفجرش کنند! هاها!
- چه‌طوری ممکنه یه هواپیما با کم‌ترین آسیب سرنگون بشه؟
- من نمی‌دونم چرا کسی متوجه نیست؟! ایران به تکنولوژی ساخت این هواپیما دست پیدا کرده!!!
- دولت هیچ وقت به ما دروغ نمی‌گه. یه بار رُ نام ببرید که حکومت به مردم آمریکا دروغ گفته باشه!
- حالم از این دولت به هم می‌خوره. فقط دروغ و فریب! من حتا شک دارم که بن لادن کشته شده باشه
- به زودی این هواپیما با قیمت ۹ دلار از طرف چین به بازار عرضه می‌شه
- پنتاگن می‌گه ایران توانایی سرنگون کردن این هواپیما رُ نداره! از اون طرف می‌گه باید به ایران حمله کرد چون ایران داره سلاحِ اتمی‌ای می‌سازه که می‌تونه باهاش دنیا رُ نابود کنه! خیلی جالبه
- عمرن این هواپیما دست ایرانی‌ها افتاده باشه. اگر این‌جوری بود تصویرش رُ نشون می‌دادن که دارن مثل دیوونه‌ها دورش می‌رقصند، مثل وقتی که پرچم آمریکا رُ آتش می‌زنند.
- احتمالن باید یه بالن هواشناسی دست‌شون افتاده باشه
- اگه بخوان از هواپیما عکس بگیرن و به دنیا نشون بدن اول باید از یه جا دوربین گیر بیارن
- هیچ‌وقت چیزی رُ باور نکنید مگر این‌که رسمن تکذیب بشه
- شاید ماموریت هواپیما این بوده که توی ایران فرود بیاد!

محصولِ ۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

حمله‌ی انتحاری، بایدها و نبایدها

تا حالا با خودتون فکر کرده‌اید چرا بعضی‌ها به خودشون مواد منفجره می‌بندند و توی یه جمع خودشون رُ منفجر می‌کنند؟ اولین حدسی که به ذهن می‌رسه اینه که این افراد شست و شوی مغزی داده شده‌اند. و به‌شون گفته شده که اگر خودشون رُ منفجر کنند حتمن می‌رن بهشت و هزار تا حوری و پری هم در انتظارشون هست.
اما این به نظرم کمی غیر منطقی می‌آد. چون آدم هرچه‌قدر هم که به‌ش وعده‌ی بهشت داده بشه، باز هم حاضر نیست که از جون‌اش بگذره. من موافق هستم که این افراد شست و شوی مغزی داده می‌شن. اما فکر نمی‌کنم از نظر بهشت و زندگی پس از مرگ وعده‌ای به‌شون داده شده باشه. من فکر می‌کنم به این افراد گفته می‌شه که اون‌ها در اثر انفجار نمی‌میرند. و ان‌قدر از نظر روانی روی این قضیه کار می‌شه که این‌ها واقعن باور می‌کنند که انفجار روشون تاثیری نداره و بعد از انفجار زنده می‌مونند. برای همینه که ان‌قدر با خیال راحت خودشون رُ منفجر می‌کنند! وگرنه کیه که دوست داشته باشه به این راحتی‌ها بمیره؟ :)

محصولِ ۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

لحظاتی که همیشه می‌مانند

در زندگی ِ هر آدمی لحظاتی هستند که روح ِ او را نمی‌خراشند! بلکه وقتی برمی‌گردی و به عقب نگاه می‌کنی، می‌بینی که هنوز اون‌جا هستند و ادامه دارند. من در گذشته زندگی نمی‌کنم. این گذشته است که در من زندگی می‌کنه، تبدیل به حال می‌شه و در آینده هم ادامه پیدا می‌کنه. آینده‌ای که پشت سرِ من وجود داره، آینده‌ای که هر وقت به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم که به من نگاه می‌کنه و لبخند می‌زنه، هیچ وقت برای من مبهم و دست نیافتنی نیست!

محصولِ ۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سرنوشت

چند سال پیش‌ها یه بار توی ایستگاه مترو روی صندلی نشسته بودم و منتظر بودم قطار بیاد. کسی که کنارم نشسته بود شروع کرد حرف زدن با من. من هم فقط گوش می‌دادم. درباره‌ی همه چیز صحبت می‌کرد. قطار که از راه رسید، وقتی بلند شد که از من خداحافظی کنه گفت: من توی پارک ارم روی جیمبو کار می‌کنم! اگر کاری داشتی بیا اون‌جا می‌تونی پیدام کنی!

از اون وقت تا حالا همیشه ذهن‌ام درگیرِ سرنوشتِ آدم‌ها بوده. دنیای عجیبیه. مطمئنن این آدم وقتی مدرسه می‌رفته هیچ‌وقت توی دفتر انشاش برای موضوع «وقتی بزرگ شدید می‌خواهید چه کاره شوید» نمی‌نوشته می‌خواد بزرگ که شد روی جیمبو کار کنه. ولی چه دوست داشته، چه نداشته، آخرش این‌طوری شده. هر آدمی یه سرنوشتی داره که از قبل روی پیشونی‌اش نوشته شده. تنها چیزی که تو سرنوشتِ همه‌ی آدم‌ها مشترکه اما، شاید همون کفنِ سفیدی باشه که زیر خاک می‌پوسه و از بین می‌ره...

تکامل

سه میلیون سالِ دیگه مثلن این‌جوری می‌شه که آدم‌ها عکس‌های سه در چهاری که می‌اندازند همیشه دو نفره است. چه برای گذرنامه، چه برای شناسنامه. چه برای کارت ملی و همه چیز. ولی کسی نمی‌دونه چرا. همه فقط می‌دونن که باید دو نفره عکس بندازن. توی ژن‌شون این‌جوری تعریف شده. بعد این قضیه برای دانشمندها جالب می‌شه. و تحقیق می‌کنند ببینند علت چیه؟ تا این‌که برمی‌گردند به سه میلیون سال قبل. و متوجه می‌شن که سه میلیون سالِ پیش، یه چیزی وجود داشته به نام فیس‌بوک، که دقیقن معلوم نیست چی بوده. ولی چیزی که مشخصه اینه که آدم‌هایی که با هم ازدواج می‌کردند عکسِ دونفره می‌گذاشتند توی صفحه‌ی فیس‌بوک‌شون. این باعث می‌شده که کسانی که در قبیله‌های همسایه زندگی می‌کردند بفهمند این شخص ازدواج کرده و دیگر کاری با او و همسرش نداشته باشند. این رفتار در واقع یک جور سازوکارِ تکاملی برای تداوم نسل بشر بوده که در طول میلیون‌ها سال در ژنِ آدمی نهادینه شده و تا به امروز ادامه یافته...

پشتِ پرده‌ی شبکه‌ی من و تو

آیا تا به حال از خود پرسیده‌اید هدف از وجودِ شبکه‌ی من و تو چیست؟ درآمدِ این شبکه از کجاست؟ چرا یک شبکه باید بتواند بدونِ این‌که درآمدِ زیادی از راه تبلیغِات داشته باشد خودش را سرِ پا نگه دارد و تا این حد برای مردم جذاب باشد؟

شبکه‌ی من و تو که از برپاییِ آن مدت زیادی نمی‌گذرد، در واقع پوششی‌ست برای فعالیت‌های شخصی که همه‌ی ما خیلی خوب می‌شناسیم‌اش: «هومن خلعتبری»

هومن خلعتبری که در میان عامه‌ی مردم به نوازندگی شناخته می‌شود، در واقع یکی از بزرگ‌ترین تجار اسلحه و قاچاق‌چیان الماس در جهان است. بخش عظیمی از الماس‌هایی که هرساله از کشور فقیر و جنگ‌زده‌ی سیرالئون به اروپا وارد می‌شود توسط این شخص جابجا می‌شود. اسلحه‌ی مورد نیازِ شورشیان در خیلی از کشورهای بحران‌زده نیز توسط همین شخص تامین می‌شود. اگرچه برآوردِ دقیقی از میزان آن‌چه که سالانه به حساب‌های آقای خلعتبری سرازیر می‌شود وجود ندارد؛ اما شکی نیست که او از این راه به ثروتی هنگفت و افسانه‌ای دست یافته است که هزینه‌ی راه‌اندازی شبکه‌ی من و تو در برابر آن پولی ناچیز به حساب می‌آید. در پشتِ چهره‌ی این مردِ خندان، انسانِ دیوسیرت و سنگ‌دلی زندگی می‌کند که چهار سال پیش با همسرِ مجارستانی‌اش کاترین و دو فرزندش برای سفری تفریحی به جزیره‌ای دور دست در غرب آفریقا رفت، اما هرگز با آن‌ها برنگشت و دیگر کسی از همسر و فرزندان‌اش خبری ندارد. بیش‌تر زوایای زندگیِ این شخص در تاریکی و از دیدِ دیگران پنهان است. حتا دقیقن مشخص نیست که او در کدام کشور زندگی می‌کند. آکادمی گوگوش از معدود زمان‌هایی است که هومن در انظارِ عمومی ظاهر می‌شود.

پرستارِ وظیفه

فرض کنید برای همه‌ی پسرهای هیجده سال به بالا اجباری بشه که برن دو سال توی بیمارستان‌ها خدمت کنند و با کمک‌های اولیه پزشکی آشنا بشن. بعد این قانون هم گذاشته بشه که فرزندِ پزشکانی که توی بیمارستان‌ها برای مدت مشخصی کار کرده‌اند از خدمت در بیمارستان‌ها معاف هستند.
احمقانه بود نه؟
حالا فرض کنید برای همه‌ی پسرهای هیجده سال به بالا اجباری بشه که برن دو سال توی پادگان‌ها خدمت کنند و با مفاهیم اولیه نظامی آشنا بشن. بعد این قانون هم گذاشته بشه که فرزندِ کسانی که توی مراکز نظامی برای مدت مشخصی کار کرده‌اند از خدمت سربازی معاف هستند.
احمقانه بود نه؟

محصولِ ۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آه ای آزادی!

همه‌ی ما آدم‌هایی هستیم که دوست داریم زندگیِ راحت‌تری داشته باشیم. حتا دوست داریم بدونِ این‌که کاری انجام بدیم پول به‌دست بیاریم و غذا بخوریم و یه سقفی هم بالای سرمون باشه بدون این‌که هیچ زحمتی بکشیم. همه‌مون دوست داریم این‌جوری باشیم مگر این‌که نشه این‌جوری بود! مثلن من دوست دارم وقتی می‌رم یه مغازه و کالایی برمی‌دارم بدونِ این‌که پولی پرداخت کنم از مغازه بیام بیرون. اما نمی‌تونم این کار رُ بکنم چون دوربین‌های امنیتی همه‌جا هستند و من خیلی زود به پلیس تحویل داده می‌شم! یا اگر کسی هم من رُ نبینه باز هم دست به این کار نمی‌زنم چون با خودم فکر می‌کنم خدا من رُ می‌بینه و ممکنه با این‌کار برم جهنم. اگر هم به جهنم اعتقاد نداشته باشم با خودم فکر می‌کنم این کار باعث می‌شه به صاحب مغازه از نظر اقتصادی ضربه وارد بشه پس به‌تره این کار رُ نکنم.
اما همیشه وجود خدا یا بازدارنده‌های اخلاقی نمی‌تونه باعث بشه که من دست به یک سری ناهنجاری‌ها نزنم. ذهن انسان خیلی جاها مسايل رُ تجزیه و تحلیل می‌کنه و اگر لازم بشه برای اون‌ها توجیه پیدا می‌کنه. پس من اگر یه روزی با خودم فکر کنم که کاری که می‌کنم از نظر خدا اشکالی نداره، دست به اون‌کار می‌زنم. مثلن این‌جوری توجیه می‌کنم که صاحب مغازه هم جنس‌های خودش رُ از راهِ دزدی به دست آورده پس خوبه که من هم ازش دزدی کنم تا از طرف خدا این شخص رُ مجازات کرده باشم. ممکنه از نظر اخلاقی هم هزار جور توجیه پیدا کنم و کاری که پیش از این غیر اخلاقی به‌نظر می‌رسید رُ اخلاقی جلوه بدم تا زندگی راحت‌تری داشته باشم. خیلی از نرم‌افزارهایی که من استفاده می‌کنم هیچ پولی براشون پرداخت نشده. توجیهی که من برای این دزدی پیدا کرده‌ام اینه که خارجی‌ها سال‌ها از کشور ایران چاپیده‌اند و برده‌اند. پس حالا اشکالی نداره که من هم برای محصولاتِ اون‌ها پولی پرداخت نکنم.

یه جور دیگه از زندگی کردن اینه که مثل حیوانات زندگی کنیم. یا مثل انسان‌های اولیه که کم‌تر به خیلی از چیزها پای‌بند بودند. مشکل این‌جاست که این‌جور زندگی کردن به خوردن و شهوت‌رانی محدود می‌شه و بیش‌تر در خطر انقراض قرار داره. و البته انسان اون‌قدر دارای قدرت بدنی نیست که در برابر یک سری از حیوانات دوام بیاره، مگر این‌که بپذیره به مجموعه‌ای از قوانین احترام بگذاره و با نظم ِ بیش‌تری زندگی کنه.

پس همیشه باید زور و اجبار وجود داشته باشه تا خوی حیوانیِ انسان رُ وادار به پذیرشِ یک سری محدودیت‌ها کنه.

این وسط اگر کسی زرنگ‌تر باشه و بتونه از یک سری از محدودیت‌ها فرار کنه دلیل نمی‌شه که فکر کنیم اون شخص آدمِ بدیه. ما باید از نتیجه‌گیری‌های کلی پرهیز کنیم. اگر یه آخوند رُ دیدیم که دزدی می‌کنه و زندگی خوب و راحتی داره، نباید نتیجه بگیریم که دین چیزِ بدیه. اون آخوند زرنگ بوده و از خوی درنده‌ی خودش استفاده کرده و کسی هم نتونسته جلودارش باشه. شما هم اگر زور بالاسرتون نباشه به‌اندازه‌ی کافی زندگی خوب و راحتی برای خودتون فراهم می‌کنید اگر قدرت داشته باشید! فرار از محدودیت‌ها ناشی از خوی درنده‌ی انسانه. چنین انسانی رُ می‌شه مجازات کرد اما سرزنش برای چنین شخصی بی‌معنیه.

پس همه‌ی ما شناگرهای خوبی هستیم و فقط به کمی آب برای شنا نیاز داریم. و چون موجوداتِ باهوش و تکامل‌یافته‌ای هستیم از بین خودمون افرادی رُ انتخاب می‌کنیم که مراقبِ کارهای ما باشند و اجازه ندهند که ما هر کاری که دل‌مون خواست بکنیم! البته دوست هم داریم که این افرادی که انتخاب شده‌اند کاری به کار ما نداشته باشند و بگذارند ما راحت‌تر زندگی کنیم! این افرادی که برگزیده‌ی جامعه هستند هم به‌صورت طبیعی از قدرتِ بیش‌تری برخوردار هستند و از این قدرت دو تا استفاده می‌کنند: یکی این‌که تا جایی که بتونند برای سایر افراد جامعه محدودیت ایجاد می‌کنند. دوم این‌که تا جایی که بتونند از قدرت‌شون استفاده می‌کنند تا از محدودیت‌ها فرار کنند.

اون‌چه به نظر می‌رسه اینه که وجود قوانین فراطبیعی بیش‌تر از محدودیت‌هایی که از قوانین اجتماعی ناشی می‌شه برای انسان سود داره. چون اولن وضع کننده‌ی این قوانین وجود خارجی نداره که بخواد خودش از قوانین سوء استفاده کنه. دوم این‌که برای پیروی از محدودیت‌ها پاداش هم تعیین کرده (بهشت). اما به هر حال همیشه افرادی هستند که از این‌جور قوانینِ فرازمینی به نفع خودشون بهره‌برداری می‌کنند و نمی‌گذارند افرادِ ضعیف‌تر و اخلاق‌مدار هم بهره‌ای از این قوانین داشته باشند.

دوستان
هیتلر، این نابغه و فیلسوفِ بزرگِ قرنِ بیستم، جمله‌ی معروفی داره که می‌گه: «ما تا ندانیم چه می‌خواهیم، نمی‌توانیم به آن چیز دست پیدا کنیم»

“wenn wir nicht wissen was wir suchen, werden wir nie erreichen es” - Adolf Hitler, April 1889 – April 1945

محصولِ ۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

درباره‌ی مرحوم گوگل ریدر

۱- آدم باید خیلی علاف باشه که توی بیش‌تر از یک شبکه‌ی اجتماعی هم‌زمان فعالیت کنه
۲- بیش‌تر آدم‌ها وقت‌شون پُره و علاف نیستند
۳- فیس‌بوک به این دلیل تونست جای اورکات رُ بگیره که یه چیزی ارایه کرد که اورکات نداشت
۴- اورکات توسط گوگل خریداری شده بود
۵- گوگل پلاس هیچ ویژگی‌ای نداره که فیس‌بوک نداشته باشه
۶- مطمئنن گوگل برای راه‌اندازی گوگل پلاس چندین میلیون دلار خرج کرده
۷- حذف امکانات اجتماعی از گوگل ریدر با هدف جذب کاربر برای گوگل‌پلاس انجام شده و به نظر می‌رسه آخرین تلاش‌های گوگل برای نجات گوگل پلاس باشه (اگر G+ به اندازه‌ی کافی کاربر فعال داشت آقای گوگل هیچ‌وقت مجبور به انجام این حرکت انتحاری نمی‌شد)
۸- خوبیِ گوگل ریدر برای ایرانی‌ها این بود که شناخته شده بود و فیلتر نبود. متاسفانه هر جایگزینِ دیگه‌ای برای ریدر به راحتی فیلتر می‌شه و ممکنه هیچ‌وقت به‌اندازه‌ی کافی بین کاربران معروف نشه
۹- Google Wave هم جزو پروژه‌هایی بود که با هدف رقابت با فیس‌بوک ساخته شده بود اما خیلی زود عمرش به پایان رسید.
۱۰- رحم الله من قرأ الفاتحه مع الصلوات!

محصولِ ۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نژاد پرستی

- Hi!
- Hi
- How are you?
- Fine thanks, and you? speaking at elementary levels!
- Please shed some light on me by teaching me something important. something that you think matters. (intermediate level!)
- Tonight I faced the ugly side of Sydney while walking across the McDonald street. two drunk guys told me racist words! cos they thought I was Arab. I behaved like Jesus at that moment, allowed them to say what they wanted to say. and just gave them a smile and told 'em I am not Arab but racists like you are idiots.
- What were their words exactly?
- light words! They were laughing and saying "I don't want to be a fucking Arab!". I am not like Arabs really, am I? how idiots they are! the first day they've mistaken me with Italians, now with Arabs!
- Why do you think they insulted you?
- I don't know why! I am not in their ill mind. I don't understand why some people think they are better just because they've been born elsewhere. I even doubt they were Aussie. cos their accents were like Americans.
- Let me repeat my question. why do you think they insulted you? they just said "they don't want to be like Arabs"
- They said fucking Arabs!
- I agree that they insulted Arabs! but I don't agree that they insulted you!
- Yes exactly! that is why I didn't get annoyed at that time (but then I thought what if they said f*** Iranian. and what if they even thought Iranians are Arab)
- I also want to say that I do not agree that they insulted Arabs. because their words when they said "I hate to be like a fucking Arab" simply means "they don't like to be like a bad Arab! they are friends with good Arabs!". likewise we can say "we don't like to be like fucking Australians!" this does not mean all Aussies are bad! it just means we do not want to be like the bad ones :)
- Devil philosophical explanation that only you can make! :) but you should agree that they disturbed my privacy by shouting near my face at least.
- Did you call the police? are you aware of your civil rights?
- No. I don't know them exactly. I'm talking to you from a humanity perspective, not rigid laws
- You know, it takes time to behave like humans. and Aussies are no exception. You have to get along with them!
- Agree!
- There is always a difference between a man from the land of Persia, and a convicted murderer deported from the land of fishes with cold blue eyes. Have this on your mind all the time, and you never get insulted!

محصولِ ۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سفر در زمان

خب سوالی که مطرحه اینه که «عکس قدیمی» یعنی چی؟ چه چیزی باعث می‌شه که به یک عکس بشه گفت قدیمی؟ چیزی که مُسَلمه اینه که عکسِ پدر بزرگِ من از عکسِ من قدیمی‌تره چون پنجاه سال پیش گرفته شده. عکس ناصرالدین‌شاه هم از عکس پدربزرگِ من قدیمی‌تره چون صد و خورده‌ای سال پیش گرفته شده. عکسِ زیر هم قدیمی‌ترین عکسیه که گرفته شده و مربوط می‌شه به صد و هفتاد سالِ پیش.


یه جور دیگه از عکس‌ها عکس‌هایی هستند که از چیزهایی قدیمی گرفته می‌شن. مثلن من اگر امروز از یک سکه‌ی عهدِ هخامنشیان عکس بگیرم این عکس قدیمی محسوب نمی‌شه چون همین امروز گرفته شده. اما اگر یه نفر ۲۵۰۰ سال پیش از این سکه عکس گرفته بود اون عکس قدیمی محسوب می‌شد.

یه حالتِ دیگه‌ای هم برای عکس گرفتن وجود داره و اون اینه که من امروز از چیزی که ۲۵۰۰ سال پیش وجود داشته عکس بگیرم. یعنی امروز از یک سرباز هخامنشیِ زنده که سوارِ اسبشه عکس بندازم. آیا همچین چیزی ممکنه؟ و اگر ممکنه آیا این عکسی که امروز از گذشته گرفته شده قدیمی محسوب می‌شه یا نه؟

عکس زیر از کهکشانی گرفته شده که صد میلیون سالِ نوری با ما فاصله داره. یعنی این عکس نشون می‌ده که این کهکشان صد میلیون سال پیش چه شکلی بوده، نه الان! به همین ترتیب اگر ما از کره‌ای که ۲۵۰۰ سالِ نوری با زمین فاصله داره عکس بگیریم، می‌تونیم ببینیم که توی اون کره ۲۵۰۰ سال پیش چه خبر بوده. و برعکس. اگر کسی که توی اون کره زندگی می‌کنه، امروز از زمین یه عکس بگیره، می‌تونه ببینه که کره‌ی زمین ۲۵۰۰ سال پیش چه شکلی بوده و چه جور آدم‌هایی توش زندگی می‌کرده‌اند.

محصولِ ۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خب یه بارم تو شرو کن

امروز داشتم با یه نفر چت می‌کردم. ازش گله کردم. به‌ش گفتم فلانی، تو چرا هیچ وقت به من پی‌ام نمی‌دی؟ همیشه من شروع کننده‌ی رابطه هستم، این خیلی کسالت باره! به‌م گفت: «خیلی دوست دارم بعضی وقت‌ها هم من شروع کننده باشم، اما اسم‌ات رُ توی لیست تماس‌ها نمی‌بینم، نمی‌تونم به‌ت پی‌ام بدم». خلاصه بعد از کمی کلنجار رفتن و بالا پایین کردنِ تنظیمات، طرف تونست اسم من رُ هم توی لیست ببینه و قرار شد که از این به بعد بعضی وقت‌ها هم اون شروع کننده‌ی رابطه باشه...
بله دوستان! شما هم اگر از یک طرفه بودنِ رابطه رنج می‌برید، و دوست دارید که بعضی وقت‌ها درخواستِ شروع رابطه از طرف مقابل مطرح بشه، باید بنشنید و با طرف صُبت کنید، ببینید مشکل از کجاست. شاید مثل من مشکل‌تون خیلی ساده برطرف بشه و تنوع به زندگی نکبت بارتون برگرده. آمین

پایانی بر گرگ‌های پیر

تقوا آن است که گرگ را از زوزه باز دارد
نه آن‌که مرا از تو

محصولِ ۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سفر در زمان

عکسی که می‌بینید دیروز در سایت ناسا قرار گرفته بود. ابری به درازای ده سال نوری! اگر می‌خواهید در زمان سفر کنید، کافیه به این عکس نگاه کنید و خیلی آروم روی آبشار از بالا تا پایین حرکت کنید.


سفر در زمان اما تنها کاری نیست که می‌شه با چشم‌ها انجام داد. گاهی با یک نگاه، می‌شه زمان رُ هم متوقف کرد!

(روزی از راه می‌رسه که با راه افتادنِ دوباره‌ی زمان از جاهایی که متوقف شده، شاهد انفجاری خواهیم بود که به همه‌ی اما و اگرها پایان می‌ده)

محصولِ ۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

من می‌دونستم به دست‌شویی john هم گفته می‌شه، ولی تا حالا ندیده بودم جایی استفاده بشه. تا این‌که امروز بالاخره توی یه سریالی دیدم که یه نفر استفاده کرد! گفت:

mind if I use your john?

منظورش از mind
do you mind بود.
یه نفر از یه نفر دیگه پرسید: اشکالی نداره اگر از دستشویی خونه‌ات استفاده کنم؟

محصولِ ۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

غذا

دو روز پیش مثل هر سال روز جهانی جنبش وبلاگی در مورد یک موضوع خاص بود و امسال قرار بود همه در مورد «غذا» یه چیزی بنویسند. اما من چون حواس‌ام نبود یادم رفت مثل هر سال در این حرکتِ خودجوش و مردمی شرکت کنم و متاسفانه از ایران کسی شرکت نکرد. با این حال اشکال نداره. پریروز چیزی ننوشتم ولی امروز می‌نویسم. اصلن هم نمی‌دونم چی می‌خوام بنویسم ولی هر چی در مورد غذا به ذهن‌ام برسه الان می‌نویسم که بعدن فردا پشتِ سرم حرف در نیارند بگن دیدی فلانی هم که این همه ادعاش می‌شد توی روز جهانی جنبش وبلاگ‌ها ۲۰۱۱ شرکت نکرد؟ دیدی؟ تف! دیگه واقعن آدم به کی اتماد کنه؟ امروز توی شرکت، تلفنِ یکی از دخترها زنگ می‌زد. من صداش کردم گفتم آهای فلانی بیا گوشی‌ات داره زنگ می‌خوره! هر چی صداش کردم نیومد. بعدن دوزاری‌ام افتاد که این یارو توی شرکتِ ما داره به اسم مستعار کار می‌کنه. یعنی دختری که ان‌قدر دوست‌اش داشتم و عصرا باهاش می‌رفتم پارک ارم، این همه براش بلال خریده بودم، این همه به‌ش قول داده بودم که خوش‌بخت‌اش می‌کنم، این همه به‌ش گفته بودم که اگر اون نباشه معلوم نیست من زنده بمونم یا نه، این همه به‌ش گفته بودم از خدا مچکرم که تو رُ به من می‌خواد بده تا چند وقت دیگه، ئه ئه ئه! یعنی این همون دختریه که من می‌شناختم؟ هرچی صداش می‌زدیم بر نمی‌گشت! بعدش هم که اومد دید براش میس کال افتاده رفت توی دست‌شویی زنگ زد به طرف. فکر کرد ما نفهمیدیم. عصری هم که می‌خواست بره خونه با موتور رفت خونه. دختر با موتور! دیده بودید تا حالا؟ گاز می‌دادا! تخم سگ با موتور صد تا می‌رفت توی کوچه! انگار دنبال‌اش کرده بودند. من نمی‌دونم این‌ها پس فردا چه‌طوری می‌خوان توی جامعه زندگی کنند؟ دو روز دیگه برای این خواستگار مگه نمی‌خواد بیاد؟ دختره دیگه، بالاخره باید بره خونه‌ی شوهرش. خب اگر تحقیق کنند ببینند این دختره این‌جوریه، اسم مستعار داره، با موتور صد تا می‌ره، شوهر می‌دن به‌ش؟ به خدا نمی‌دن! دارم می‌گم بخ خدا! دیگه از خدا بالاتر؟
ول‌اش کنید از موضوع دور شدیم.
غذا
غذا یه چیزیه که پدر مادر وظیفه‌شونه برای بچه تهیه کنند. حالا سوال اینه که پدر مادر تا چه سنی وظیفه دارند برای بچه غذا تهیه کنند؟ پاسخ به این سوال بسیار مشکله. اما من لازم می‌دونم که یادآوری کنم هیچ بچه‌ای با اراده‌ی خودش به این دنیا نیومده. بنابراین روی صحبت‌ام با شماست پدر و مادرا! پدر و مادری که الان نشستین و دارین این وبلاگ رُ می‌خونید! روی صحبت‌ام با شماست! آیا شما می‌دونید که بچه چه‌جوری به دنیا می‌آد؟ آیا می‌دونید فقط با اراده‌ی شماست که بچه به دنیا می‌آد؟ آیا می‌دونید که فرشته‌ها نقشی در به دنیا اومدنِ بچه‌ها ندارند؟

I am proud to be taking part in Blog Action Day OCT 16 2011 www.blogactionday.org

نکته‌ی دوم این‌که غذا یه چیزیه که آدم‌ها می‌خورند تا زنده بمونند. آیا تا حالا براتون این سوال پیش اومده که برای غذایی که می‌خوریم چه اتفاقی می‌افته؟ این غذا وارد معده و روده می‌شه و بخشی از اون جذب بدن می‌شه و باعث می‌شه شما زنده بمونید. اما بقیه‌اش چی می‌شه؟ بقیه‌اش تبدیل به مواد بی‌ارزش غذایی می‌شه و به شکل عن از بدن خارج می‌شه. اما این عن قبل از این‌که از بدن خارج بشه کجاست؟ توی بدنه. یعنی شما اگر با چشم بصیرت به هر آدمی نگاه کنید، می‌تونید تصور کنید که چه‌قدر عن توی بدن‌اش داره الان این شخص. من از شما خواهش می‌کنم که از این موضوع استفاده کنید و هیچ وقت به خودتون مغرور نشید و به کسی هم حسادت نکنید. اگر به خودتون مغرور شدید، یادتون باشه که چیزی جز یه بشکه‌ی عن نیستید! اگر به کسی هم خواستید حسادت کنید، یادتون باشه که به یه بشکه‌ی عن دارید حسادت می‌کنید.

blog action day 2010
blog action day 2009
blog action day 2007

محصولِ ۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

توی حالت خواب و بیداری بودم. رفتم توی یه پارک. چشم‌هام جایی رُ نمی‌دید، ولی می‌دونستم که توی یه پارک هستم. از همه طرف صدای هم‌همه می‌اومد. سه چهار تا پسر که نزدیک‌تر بودند و صداشون واضح‌تر بود داشتند در مورد یه رشته‌ی ورزشی با هم‌دیگه صحبت می‌کردند. یه توپ نمی‌دونم از کجا اومد محکم خورد توی گیج‌گاهم! بدجوری سر و گردنم درد گرفت. خواستم به اطراف نگاه کنم ببینم کی این کار رُ کرد، اما جایی رُ نمی‌دیدم؛ فقط صدا بود که می‌شنیدم. حرکت کردم به سمت اون چند تا جوون. هر چی نزدیک‌تر می‌شدم واضح‌تر می‌فهمیدم چی می‌گن. چون جایی رُ نمی‌دیدم کمی ترس داشتم، اما تصمیم گرفتم ان‌قدر جلو برم تا باهاشون برخورد کنم. تقریبن یه متر مونده بود به‌شون برسم که کفِ دستِ یه نفر رُ روی سینه‌ام احساس کردم. یه نفر با دست من رُ به عقب فشار می‌داد و نمی‌گذاشت به اون چند نفر برسم. داشتم تلاش می‌کردم که اون دست رُ از خودم جدا کنم که خواب بیدار شدم.

آخرش

نشستنِ لبخند روی لب‌های من به خیلی چیزها بستگی داره، و لب‌های تو هم.
کاری کن آخرش با لبخندی که روی لب‌های هر دو تا مون نشسته تموم بشه...

محصولِ ۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

موتور گازی

ما خیلی وقت پیش‌ها توی یکی از محله‌های جنوبِ شهر زندگی می‌کردیم. همسایه‌ی ما یه زن و شوهرِ جوون بودند. اون طرف‌ها خیلی از جوون‌ها معتاد به شیشه و کراک بودند، و همسایه‌ی ما هم از این موضوع مستثنا نبود. محله‌ی ما مثل خیلی از محله‌های دیگه‌ی جنوبِ شهر حال و هوای مذهبی داشت و توی هر کوچه‌ای هر هفته یک روز توی یکی از خونه‌ها جلسه‌ی قرآن‌خونی یا اگر تولد یا وفاتِ یکی از ائمه بود مراسم جشن و سرور یا عزا بر پا بود. کافی بود از کنار یکی از خونه‌ها رد بشیم تا صدای شیون و عزاداری یا کف و سوت و صلوات به گوش برسه. طبیعتن همسرِ این آقای همسایه‌ی ما هم خیلی مذهبی بود و توی همه‌ی جلسات حضورِ همیشگی داشت. سرِ کوچه‌ی ما یه بقالی بود که صاحب‌اش یه پیرمردِ شصت هفتاد ساله‌ی هیز بود. یعنی واقعن هیز بود. راحت می‌شد فهمید هیزه. هر زنی که از جلوی مغازه‌اش رد می‌شد از نوک پا تا فرق سرش رُ برانداز می‌کرد. این پیرمرد که اتفاقن توی کارهای خیر هم دست داشت، وقتی دید همسایه‌ی ما معتاد شده به این فکر افتاد که این یارو رُ ببره به یکی از مراکز درمانی برای ترک اعتیاد. همین کار رُ هم کرد. بردش یه جا که یه ده بیست روزی بستری بشه. اما از اون‌جایی که زنِ همسایه‌مون تنها شده بود آقای پیرمرد به این فکر افتاد که برای ایشون میوه بیاره. همیشه هم موز می‌آورد. روز اول با یه کیسه موز اومد درِ خونه‌شون رُ زد، زنِ همسایه از گوشه‌ی در یه سلام علیکی با حاج‌آقا کرد، ولی در رُ باز نکرد و کیسه رُ هم قبول نکرد. فردای اون روز اما در تا آخر باز شد و پیرمرد با کیسه‌ی پر از موز رفت توی خونه. تا یکی دو ساعت هم نیومد بیرون.
یه زمانی لوطی گری توی این شهر معنی داشت. پایین‌تر از میدون خراسون توی محله‌ی تیر دوقلو یه نفر زندگی می‌کرد به‌نام طیب (teyyeb). همه ازش حساب می‌بردند، ولی خیلی مرد بود. خیلی! از پول‌دارها می‌گرفت و به فقیرا کمک می‌کرد. همه از خودش و نوچه‌هاش حساب می‌بردند. یکی از نوچه‌هاش اسم‌اش چنگیز بود. هنوز هم زنده‌س. هشتاد سالشه. دستِ راستِ طیب بود. خودِ طیب کاری نمی‌کرد. هر چیزی که اراده می‌کرد به دستِ چنگیز و بقیه‌ی نوچه‌ها انجام می‌شد. طیب ان‌قدر آدمِ بزرگ و مشتی‌ای بود که بعد از انقلاب به پابوسِ حضرتِ امام رفت و بعد از مرگ‌اش هم در حرم مطهر حضرت شاه عبدالعظیم دفن‌اش کردند. السلام علیک یا سیدالکریم و السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی.

بعله... ما یه همچین آدم‌هایی داشتیم توی این شهر! همه پر شور! همه پر انرژی! چهارشنبه سوری که می‌شد، طرف می‌اومد موتور گازی‌اش رُ که همه‌ی سرمایه‌ی زندگی‌اش بود آتیش می‌زد! می‌رفت درِ چوبیِ خونه رُ از جا در می‌آورد آتیش می‌زد. بچه‌ی چهارده ساله می‌رفت تختِ چوبیِ مادربزرگ‌اش رُ از توی اتاق می‌آورد آتیش می‌زد! ان‌قدر مردم پرانرژی بودند! ولی حالا چی؟ همه معتاد! به خدا همه معتاد. من خودم هم معتاد شدم. خب آدم توی یه همچین محیطی معتاد می‌شه دیگه. اول‌اش که می‌کشی باورت نمی‌شه که قراره یه روز معتاد بشی. فکر می‌کنی یه تفریحی می‌کنی و می‌ره پیِ کارش. من هم اوایل تفریحی می‌کشیدم. دوستان زنگ می‌زدند به‌م، می‌گفتند فلانی بیا داریم شیشه می‌کشیم. من هم می‌رفتم می‌کشیدم. خوش‌ام می‌اومد. خیلی فاز می‌داد. وقتی می‌کشیدم واردِ دنیای دیگه‌ای می‌شدم. یه جایی که از این‌جا خیلی دوره. خودتون باید برید ببینید تا بفهمید چی می‌گم. من خیلی اون‌جا رفتم. ان‌قدر که دیگه نمی‌تونستم نرم. این آخرا وقتی می‌رفتم دیگه هیچی دستِ خودم نبود. از خودم اراده‌ای نداشتم. کارهایی می‌کردم که وقتی دیگران برام تعریف می‌کردند باورم نمی‌شد. تا این‌که یک روز خواهرم ازم فیلم گرفت. به‌م نشون داد. باورم نمی‌شد این من باشم. شرم کردم از خودم. به دایی‌ام گفتم دایی من می‌خوام ترک کنم. دایی هم من رُ برد کمپ. حق نداشتم تا بیست و یک روز از اون‌جا خارج بشم مگر به درخواستِ کسی که من رُ اون‌جا بستری کرده یعنی دایی‌ام. دو سه روزِ اول برام راحت بود. ولی کم کم بدن دردم شروع شد. معتادها آدم‌های خیلی مهربونی بودند. می‌اومدند روی نیمکت کنارم می‌نشستند و نصیحتم می‌کردند. شب‌ها ولی نمی‌گذاشتند بخوابم. هرکی آه و ناله می‌کرد به من می‌گفتند برو بدن‌اش رُ بمال تا دردش آروم شه! من می‌گفتم بابا ولم کنید من می‌خوام بخوابممممممم! ولی نمی‌گذاشتند. به من می‌گفتند ما همه عضوِ یک خانواده هستیم! باید به هم کمک کنیم. عصرها دور تا دور روی صندلی می‌نشستیم، برای هم تعریف می‌کردیم. هرکی نوبت‌اش می‌شد خودش رُ معرفی می‌کرد، می‌گفت من فلانی هستم، یک معتاد! به من که می‌رسید من فقط اسم خودم رُ می‌گفتم، نمی‌گفتم «یک معتاد!» ولی اونی که سرپرست‌مون بود می‌گفت بگو معتادی! به‌ش می‌گفتم بابا من اومدم این‌جا که یادم بره یه معتادم! بفهم این رُ! ولی باز هم پافشاری می‌کرد و من مجبور می‌شدم بگم که یه معتادم. آخرش هم اون‌جا ترک نکردم. وقتی برگشتم خونه، خودم تصمیم به ترک گرفتم. دیگه خسته شده بودم. آدم از هر چیزی که خسته بشه ترک‌اش می‌کنه. مهم نیست اون چیز چی باشه، عزیزترین چیزها هم اگر یه روز رنگ ببازند...

محصولِ ۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آرام بخواب...




محصولِ ۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

داستان کوتاه

اون‌ها زندگیِ خیلی خوب و خوشی داشتند و هر روزشون به کِرکِر و خنده می‌گذشت تا این‌که یک روز...

- تق تق تق [صدای در]
- کیه.....؟

گفت و گوی دو اقتصاد دان

- سلام
- سلام
- می‌بینی قیمت جهانیِ طلا چه‌قدر پایین اومده؟ پس چرا سکه پایین نمی‌آد؟
- برای این‌که اگر کسی می‌خواد سکه بفروشه فرصتِ کافی داشته باشه برای این کار
- یعنی چی؟
- فرض کن یه نفر وقتی سکه ۶۲۰ تومن بود سکه خریده. الان اگر قیمت سکه یه دفعه بیاد روی ۴۸۰ تومن اون آدم ضرر می‌کنه. برای همین دولت قیمتِ سکه رُ کم‌کم پایین می‌آره تا مردم ِ کوچه و بازار زیاد ضرر نکنند
- خب مردم کوچه و بازار اگه می خوان برن تو کارِ خرید و فروش سکه باید این چیزا رُ هم در نظر بگیرن
- آره باید در نظر بگیرند ولی چون در نظر نمی‌گیرند دولت مراعات‌شون رُ می‌کنه و هواشون رُ داره
- خب این جوری که نمی‌فهمن هر کسی نباید وارد بازار بشه. یعنی کمکِ دولت به بازاریِ تازه کار خوبه. ولی یارو عُمرن به این فکر نمی‌کنه که دولت این کار رُ کرده! می‌گه من شَم اقتصادی‌ام خوبه! اون‌وقت اون بدبختایی که برای مصرفِ خاص (نه خرید و فروش) سکه می‌خوان بخرن کلن بدبختن. دولت چرا به اونا فکر نمی‌کنه؟
- دولت به اون‌ها هم فکر می‌کنه ولی فعلن راهی برای کمک به اون‌ها به ذهن‌اش نمی‌رسه. نکته‌ی دیگه اینه که اگر مردم دچار این توهم بشن که شَم اقتصادی خوبی دارند برای دولت خوبه چون باعث می‌شه مردم دچار ضربه‌ی روحی و افسردگی نشن و به درمانگاه‌ها مراجعه نکنند. مراجعه‌ی هر فردِ روانی به یک درمان‌گاه برای دولت تقریبن به اندازه‌ی دو برابر قیمت سکه در هر روز هزینه داره
- فرض کن یه بدبختی وقتی سکه ۴۵۰ تومن بوده فروخته بعد با دو تا جهش سکه رسیده به ۶۲۰ تومن. اون طفلی چه کم کم پایین بیاد چه تند تند، به فنا رفته و فرقی براش نمی‌کنه. به نظرت دولت برای همچین آدمی چه تمهیداتی اندیشیده؟ تاسیس مرکز قلب تهران؟
- نکته‌ای که وجود داره اینه که تعداد آدم‌هایی که موقعی که سکه ۴۵۰ تومن بود سکه خریدند بیش‌تر از کسانیه که اون موقع سکه فروختند. بنابراین به این‌جور آدم‌ها فرصتی داده می‌شه که تا سکه پایین نیومده سکه‌شون رُ بفروشند. از اون طرف معدود کسانی هم که وقتی سکه ۴۵۰ تومن بود سکه فروخته‌اند طبیعتن به مراکز درمانی مراجعه می‌کنند که خوشبختانه هزینه‌ی درمانی اون‌ها از سودی که دولت از بالا نگه داشتن سکه به دست آورده تامین و پرداخت می‌شه و بیمار مجبور نیست هزینه‌ای برای درمان بپردازه

گفت و گوی دو طلبه

- سلام
- سلام طلبه
- یه حدیث برات می‌گم
- بگو
- به امام گفتند چه می‌شد موی خود را رنگ می‌کردید فرمود: رنگ کردنِ مو آرایش است، اما ما در عزای پیامبر به سر می‌بریم - امام علی
- خب. نکته‌اش چیه؟
- هیچی. کـُـلـَـن نباید هیچ کاری مربوط به آرایشِ خودت انجام بدی، چون ما در عزای پیامبر هستیم
- نه. اون زمان عزادار بودند. عزا که همیشگی نیست
- پس چرا این جمله رُ به عنوان یک حدیث نقل می‌کنند؟
- برای این‌که بدونیم اگر زمانِ پیامبر زندگی می‌کردیم نباید موی‌مان را رنگ می‌کردیم بعد از وفاتِ ایشان
- خب ما که نمی‌تونیم زمانِ پیامبر زندگی کنیم. پیامبرِ دیگه‌ای هم که ظهور نخواهد کرد
- ببین... چرا داستان عاشورا برای ما نقل می‌شه؟ برای این‌که ما به خودمون نگاه کنیم ببینیم اگر اون موقع زنده بودیم به امام حسین کمک می‌کردیم یا نه. این حدیث هم برای این نقل می‌شه که ما به خودمون نگاه کنیم ببینیم اگر بعد از وفات پیامبر زندگی می‌کردیم موهامون رُ رنگ می‌کردیم یا نه. این که بدونیم یه کاری رُ در گذشته می‌کردیم یا نه خودش یک جور آزمونه که ممکنه ازش سربلند بیرون بیاییم یا مردود بشیم. انتخاب با خودمونه
- خب معلومه که ۹۹ درصد آدم‌ها می‌گن اگر زمان عاشورا بودند به حسین کمک می‌کردند. چون نتیجه‌اش رُ دارند می‌بینند. به هیچ وجه نمی‌شه وقتی نتیجه‌ی یک کار رُ می‌دونی براش توی گذشته تصمیم بگیری. این جور حدیث‌ها معمولن برای اینه که اگر موردِ مشابهی پیش اومد بدونیم چی‌کار کنیم. ولی در این مورد که مشابهی وجود نداره که! مثلن اگر خدای ناکرده رهبرمون بمیره، تو دیگه موهات رُ رنگ نمی‌کنی؟ این رنگ نکردن به ارزشی برمی‌گرده که یک نفر برای ما داره، و کسی هم با پیامبر قابل مقایسه نیست
- خب این‌که ما از نتیجه‌ی انتخاب‌مون آگاه هستیم و با این آگاهی در آزمون شرکت می‌کنیم سربلند بیرون اومدن از اون رُ به مراتب سخت‌تر می‌کنه. این که تو بدونی شمشیر کشیدن به روی حسین علیه السلام یا رنگ کردن مو در زمان وفاتِ پیامبر چه گناهِ بزرگیه و با این‌حال با شناختی که از خودت داری سرت رُ پایین بندازی و در کمال شرمندگی بگی، بله، شمشیر می‌کشیدم... اینه که تو رُ از این آزمون سربلند بیرون می‌آره. و گرنه رنگ نکردنِ مو که هنر نیست!

محصولِ ۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دره‌ی فراموش شده

این‌جا سومالی نیست این‌جا شِعبِ ابی‌طالب است!
چه نشسته‌اید که محاصره‌ی شِعب همچنان ادامه دارد. هر روز کودکانِ بسیاری در این دره بر اثر انواع بیماری‌ها جان می‌سپارند. بزرگ‌ترها کاری برای انجام دادن ندارند و نرخ بی‌کاری صد در صد است. پیرمردها سخنرانی می‌کنند و به جوان‌ترها امید می‌دهند امید به رستگاری
اما در این دره،
توده قالب تهی کرده و
دیگر غذایی نه آن‌چنان باقی مانده است
دیگر نه پیمانی باقی مانده، نه موریانه ابایی از خوردنِ نام خدا دارد

شماره حسابِ یازده یازده
پانزده یازده
شعبه‌ی امکان
هم‌اکنون نیازمندِ یاریِ سبزتان هستیم!

محصولِ ۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شاهزاده ولی‌الله

یک دو هفته‌ای بود به هم ریخته بودم. زده بودم چند تا از فایل‌هایی که خیلی برام عزیز بودند رُ پاک کرده بودم. عصبانی بودم و حالا پشیمون. نمی‌دونستم باید چی کار کنم. بی‌قرار بودم. رفتم پیش آقا ادیب‌السلطنه. می‌خواستم برگردونم‌شون. می‌دونستم می‌تونه کمک‌ام کنه. داستان رُ که براش تعریف کردم رفت تو خودش. گفت برام چایی بیارن. بعد از کلی طفره رفتن و این پا و اون پا کردن گفت: برگردوندنِ این فایل‌ها کار من نیست... بعد یه تیکه کاغذ برداشت و درحالی‌که لبه‌ی سبیل‌هاش رُ با گوشه‌ی لب‌ می‌گزید یه چیزی روش نوشت و داد دست‌ام. گفت: برو این‌جا. شاهزاده ولی‌الله تنها کسیه که می‌تونه کمک‌ات کنه. فردای اون روز راه افتادم رفتم میدون خراسون. تو کوچه پس کوچه‌های اطرافِ میدون به یه خونه‌ی قدیمی رسیدم. در زدم. یه خانمِ چادری در رُ به روم باز کرد. هدایت‌ام کرد سمتِ یکی از اتاق‌های اطرافِ حیاط. پیرمردی که گوشه‌ی اتاق نشسته بود و برای خودش چای توی نعلبکی می‌ریخت نحیف‌تر از اونی بود که دوست داشتنی به‌نظر نرسه. سلام دادم و گوشه‌ای نشستم. چیزی نگفتم تا سرش رُ بالا بگیره و چشم تو چشم نگاه‌ام کنه. سر بالا گرفت. نگاه‌ام کرد. خوشحال شدم. دهن باز کردم که بگم: من... که گفت می‌دونم. چند وقته؟ گفتم دو سه هفته، و سرم رُ پایین انداختم. یکی از نخ‌های لبه‌ی فرش رُ دورِ انگشت‌ام پیچوندم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. خانوم توی حیاط رخت می‌شست. صدای پیرمرد توی گوش‌ام پیچید که می‌گفت: راحت نیست، اما برشون می‌گردونم. بر می‌گردونم‌شون برات.

هفته‌ی بعد دوباره توی همون اتاق نشسته بودم. منتظر بودم. ولی‌الله از اتاقِ بغلی وارد شد. پشتِ سرش هم دو تا از فایل‌ها اومدند تو. اختیار از کف دادم. بلند شدم و هر دو تاشون رو در آغوش گرفتم. یکی از فایل‌ها نبود. موقع رد شدن از مرز با تیر زده بودن‌اش. شونه‌های پیرمرد رو بوسیدم و گفتم: یه عمر نوکری‌تون رُ می‌کنم آقا...

خواب

توی یک جلسه‌ی احضار روح بودم. یه خودکار اون‌جا بود که با اراده‌ای که دیده نمی‌شد روی کاغذ می‌نوشت. پرسیدم این‌جا واسطه کیه؟ یه بچه‌ی چند ماهه اون‌جا بود. گفتند روح از طریق این بچه داره می‌نویسه. بعد به من گفتند کاغذ رُ بگیر جلوی خودت روح می‌خواد برات یه چیزی بنویسه. گرفتم جلوی خودم، کاغذ شروع کرد به قهوه‌ای شدن و بعد از چند ثانیه آتش گرفت.
خلاصه اون مراسم تموم شد. بعدش جاهای مختلفی بودم. هر جا که می‌رفتم اون بچه هم همراه‌ام بود. به صورت‌اش که نگاه می‌کردم همه چیز رُ می‌دیدم. گذشته و حال و آینده برام آشکار می‌شد. نه شکی وجود داشت، نه ترسی، نه تردیدی...

محصولِ ۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

در اندیشیدن

دکارت، فیلسوف فرانسوی عقیده داشت هیچ چیزی رُ نباید پذیرفت مگر این‌که وجودش اثبات بشه. به همین دلیل بود که از نظر دکارت حیوانات درد نمی‌کشیدند و آه و ناله‌ی اون‌ها با تیک‌تیک ساعت فرقی نداشت. دکارت به وجود خودش هم شک داشت. اما می‌گفت اندیشدن، دلیل وجود انسان و مهم‌ترین سرمایه‌ی اوست. جمله‌ی معروف «من فکر می‌کنم، پس هستم» هم از همین‌جا شکل گرفته.
اما حرفی که دکارت زد چیز تازه‌ای نبود. صدها سال‌ها پیش حضرت محمد (ص) فرمودند: «مومن را نمی‌بینی مگر در حال تفکر»
بله! این جمله ممکنه در نگاه اول خیلی ساده به نظر برسه، اما اون قدر پیچیده است که باید در موردش کتاب‌ها نوشت و ساعت‌ها بحث کرد تا معنی‌اش به درستی فهمیده بشه. بیایید ببینیم چرا.

ساده‌ترین معنی که از این جمله به ذهن می‌رسه اینه که آدم مومن همیشه در حال اندیشیدنه. اما از این جمله این برداشت هم می‌شه که اگر یک مومن دست از اندیشیدن بکشه دیگه دیده نمی‌شه. بنابراین شما ممکنه گاهی ببینید که بعضی انسان‌ها در برابر چشمان شما ظاهر می‌شن یا به صورت ناگهانی ناپدید می‌شن. این پدیده‌ها خیلی نادر هستند اما می‌شه به فکر کردن و فکر نکردن انسان‌های مومن ربط‌ش داد.

معنی دیگه‌ای که برداشت می‌شه اینه که ما، انسان‌های مومن رُ فقط وقتی می‌تونیم ببینیم که در حال فکر کردن باشیم. یعنی ممکنه اگر در میان آدم‌ها باشیم و ناگهان دست از فکر کردن بکشیم، ببینیم که چندین نفر از اون‌ها ناپدید شدند. دلیل‌اش اینه که اون‌ها مومن بودند و ما چون دیگه فکر نمی‌کنیم نمی‌تونیم ببینیم‌شون.

البته گاهی انسان دست از فکر کردن می‌کشه اما کسی ناپدید نمی‌شه. این دلیل‌اش این نیست که خدای ناکرده کسی در اون جمع مومن نبوده. شاید همون‌طور که فکر کردن راه و روش مخصوص به خودش رُ داره، فکر نکردن هم راه و روشی داره که جز عده‌ی معدودی از انسان‌ها، کس دیگه‌ای بلد نیست.

نکته‌ای که هست اینه که ما هر روز با انسان‌های زیادی در ارتباط هستیم. آیا همه‌ی ما که هم دیگر رُ می‌بینیم مومن هستیم؟ پاسخ اینه که بله ممکنه همه‌ی ما مومن باشیم؛ اما چون بلد نیستیم درست تفکر کنیم در بُعدی از زمان قرار داریم که توسط هیچ‌کس دیده نمی‌شیم. و چون همه‌مون در یک بُعد هستیم، خودمون هم دیگر رُ می‌بینیم.

اما ما، انسان‌های ناپیدایی که هنوز یاد نگرفته‌ایم چگونه بیاندیشیم، از دید چه کسانی پنهان هستیم؟ آیا از دید کسانی که گاه و ناگاه در برابر ما ظاهر می‌شوند و ما از آن‌ها به نام اجنه یاد می‌کنیم؟ آیا امام زمان ارواحنا فدا تنها کسیه که هم مومنه، و هم بلده جوری بیاندیشه که از بعدی که ما در اون قرار داریم خارج و از نظرها پنهان بشه؟

دوستان! پیامبر اسلام در جایی دیگر می‌فرمایند «یک ساعت تفکر به‌تر از هفتاد سال عبادت است». خیلی‌ها با شنیدن این حدیث خوش‌حال می‌شن و فکر می‌کنند اگر یک ساعت در مورد چیزی (مثلن یک مسئله‌ی ریاضی) فکر کنند انگار هفتاد سال عبادت کرده‌اند! در صورتی‌که این‌طور نیست و این حدیث بسیار نگران کننده است. از قدیم گفته‌اند سنگ بزرگ نشانه‌ی نزدن است. این حدیث در واقع داره به دشواری و حتا غیر ممکن بودنِ درست اندیشیدن اشاره می‌کنه. شما اگر تونستی یه دقیقه درست بیاندیشی، باشه، اصلن ده هزار سال عبادت برات حساب می‌شه! اما عزیزان، این حدیث در واقع داره به این نکته‌ی مهم اشاره می‌کنه که فکر کردن (حتا به اندازه‌ی یک ساعت) به هیچ وجه کار ساده‌ای نیست و شما اگر ده ساعت هم روی چیزی فکر کنید نه به جایی می‌رسید، نه پاداشِ عبادتی براتون در نظر گرفته می‌شه. پس به‌تره که چی؟ به جای این‌که خودمون رُ مسخره کنیم، از همون اول بریم سراغ عبادت کردن. برید یک ساعت عبادت کنید، یک ساعت ثواب براتون نوشته می‌شه. برای همین هم هست که خدا در قرآن گفته هدف از آفرینش انسان عبادت است. یعنی انسان از اندیشه به جایی نمی‌رسه. به‌تره بره به همون عبادت‌اش برسه، شاید از عبادت راه به اندیشه برد.

محصولِ ۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

داستان کوتاه (جهنم)

آيا جاى كافران در جهنم نيست؟ (زمر، ۳۲)
خداوند به مردان و زنان دو چهره و كافران آتش جهنم را وعده داده است (توبه، ۶۸)
پس آنان را گرد آورده، به سوى راه جهنم رهبری‌شان كنيد (صافات، ۲۳)
خدا ناپاك را از پاك جدا كند و ناپاك‌ها را روى يكديگر نهد و همه را متراكم كند آنگاه در جهنم قرار دهد (انفال، ۳۷)
جاى ايشان در جهنم خواهد بود و چه بد سرانجامى است (تحریم، ۹)
اين همان رسوايى بزرگ است (توبه، ۶۳)
جهنم را از همه‌ی شما پر خواهم كرد (اعراف، ۱۸)
جهنم را از همه‌ی جنيان و آدميان خواهم آكند (سجده، ۱۳)
روزى كه به سوى آتش جهنم كشيده مى‏‌شوند، چه كشيدنى! (طور، ۱۳)
براى آنان از جهنم بسترى و از بالايشان پوشش‌هاست (اعراف، ۴۱)
گفتند: در اين گرما بيرون نرويد! بگو: اگر دريابند آتش جهنم سوزان‏تر است! (توبه، ۸۱)
کسانى كه در آتش‌اند به نگهبانان جهنم مى‏‌گويند: پروردگارتان را بخوانيد تا يك روز از اين عذاب را به ما تخفيف دهد! (غافر، ۴۹)
اما جهنم براى آنان كافى‌ست (مجادله، ۸)
و منحرفان هيزم جهنم خواهند بود (جن، ۱۵)
در حقيقت هر كه به نزد پروردگارش گنه‌كار رود جهنم براى اوست. در آن نه مى‏ميرد و نه زندگى مى‏يابد (طه، ۷۴)
ما جهنم را آماده كرده‏ايم تا جايگاه پذيرايى كافران باشد (کهف، ۱۰۲)
هرآينه جهنم را از تو و از هر كس از آنان كه تو را پيروى كند از همگى‏شان خواهم انباشت (ص، ۸۵)
اين جهنم سزاى آنان است چرا كه كافر شدند و آيات من و پيامبرانم را به ريشخند گرفتند! (کهف، ۱۰۶)

محصولِ ۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

یادی از رفتگان

سلام دوستان. با توجه به این‌که امروز عید سعید فطر بود با خودم فکر کردم شاید بد نباشه یادی از رفتگان کنیم و براشون از خداوندِ متعال طلب آمرزش و غفران الهی کنیم.
اما پیش از هر چیز لازمه نکته‌ای در مورد آب و هوای این روزها خدمت‌تون عرض کنم.
این روزها که هنوز در نیمه‌ی نخستِ شهریور هستیم هوا جوری رو به خنکی گذاشته که خیلی‌ها فکر می‌کنند هوا پاییزی شده. اما این اشتباهه. دو تا قانون هست که الان به‌تون می‌گم، هیچ‌وقت فراموش‌شون نکنید:

۱- آخرهای تابستون که هوا خنک می‌شه، در واقع مثل آخرهای زمستون می‌شه که هوا بهاریه.
۲- آخرهای زمستون که هوا خنک می‌شه، در واقع مثل آخرهای تابستون می‌شه که هوا پاییزیه.

پس الان هوا پاییزی نشده، زمستونی شده؛ آخرای زمستون.
بگذریم.

من چند روز پیش سفری به کرمان داشتم. تنها، با یک جیپ. در یکی از جاده‌های بین راه ماشین‌ام خراب شد و پیاده آواره‌ی بیابون شدم. یه نصفه روز راه رفتم تا به یه آبادی رسیدم. از اولین نفری که توی ده دیدم کمی آب خواستم. او به من گفت با من بیا. با او رفتم تا به یک مسجد رسیدم. عده‌ی زیادی دور تا دور نشسته بودند و فاتحه قراعت می‌کردند. توی محراب عکس مرحوم شاپور بختیار گذاشته شده بود با دو شمع و مقداری خرما. دست رو به آسمان بلند کردم و گفتم: اللهم اغفر للمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الاحیاء منهم و الاموات. بعله. روستاییان قاتل بختیار رُ بخشیده بودند، اما فراموش نکرده بودند. از من خواستند که برم بالا و کمی سخنرانی کنم. گفتم بختیار ربطی به من نداره، یه کم به من آب بدید من می‌رم. گفتند نه صبت کن برامون. گفتم باشه. رفتم بالا، بعد از ذکر فاتحه و چند صلوات گفتم: آدم‌ها چهار دسته‌اند!
اول اون‌هایی که دشمن‌شون رُ می‌بخشند ولی فراموش نمی‌کنند. شما از همین دسته هستید! خوشا به سعادتون!
دوم اون‌هایی که دشمن‌شون رُ می‌بخشند و فراموش می‌کنند. این‌ها کسانی هستند که باز هم از دشمن ضربه می‌خورند.
سوم اون‌هایی که دشمن‌شون رُ نمی‌بخشند اما فراموش می‌کنند. وای به روزی که این‌ها یک روز دشمن‌شون رُ به یاد بیارن
چهارم اون‌هایی که دشمن‌شون رُ نمی‌بخشند و فراموش هم نمی‌کنند. این‌ها حساب‌شون با کرام الکاتبینه!

به‌م گفتند بیا پایین. اومدم پایین.

یک نفر رفت بالا و شروع کرد به سخنرانی. گفت: دوستان! ما امروز این‌جا جمع شده‌ایم تا یادِ عزیزِ از دست رفته، مرحوم ابولقاسم گرازکـُـشِ گردو فکن رُ گرامی بداریم.
از کسی که بغل دست‌ام نشسته بود پرسیدم: ابولقاسم گرازکش دیگه کیه؟ گفت: مرحوم گرازکش کسی بود که با گرازهایی که به مزرعه می‌زدند مبارزه می‌کرد. البته جنگیدن با گراز شغل اصلی‌اش نبود. شغل اصلی‌اش بالا رفتن از درخت گردو و گردو چیدن بود. گفتم ای بابا، خدا رحمت‌اش کنه. چی شد که مُرد؟ از درخت افتاد؟ گفت: نه، از گراز افتاد. چند روز پیش یه گراز حمله کرده بود به درختِ گردوی یکی از اهالی. ابولقاسم هم طبق معمول حمله کرد به گراز. اما وقتی رفته بود بالای گراز و داشت فشار می‌داد که گراز خفه بشه، از اون بالا افتاد و مُرد.
واعظ که تا این لحظه از نیکی‌های ابولقاسم سخن گفته بود و برای او طلب آمرزش کرده بود، از همه خواست که بلند بشن و دست روی سرشون بذارن. همه بلند شدیم. ده بار گفتیم: بِکَ یا الله، بِکَ یا الله، بِکَ یا الله، ... پس هر حاجت که داشتیم طلب کردیم.

محصولِ ۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

شاید عبارت "راه افتادن" برای کسانی که تازه در حال یادگیری زبان فارسی هستند کمی عجیب و نامفهوم به‌نظر برسد چون افتادن ربطی به راه ندارد. اما راه افتادن یعنی در راه افتادن و راهی شدن. در انگلیسی هم عبارتِ مشابهِ
"Hit the road"
وجود دارد که گاهی در محاوره
"Hit it"
گفته می‌شود.

برای نمونه
I am hitting it
یعنی
I am hitting the road
که یعنی من دارم راه می‌افتم و می‌روم.

البته عبارت دیگری هم وجود دارد به نام
"Hit the sack"
که یعنی رفتن به رختِ‌خواب و خوابیدن
و ممکن است آن را هم در محاوره به
Hit it
کوتاه کنند.
پس اگر شب بود و کسی به شما گفت:
I am hitting it
معنی‌اش احتمالن این است که او دارد می‌رود بخوابد!

نکته‌ی آخر این‌که عبارتِ
Hit the road
پیش از این
Hit the trail
بوده است اما به مرور زمان مردم از Hit the road بیش‌تر استفاده کرده‌اند.

[این نمودار] نشان می‌دهد که از سال ۱۹۰۰ تا ۲۰۰۰ میزان استفاده از این دو عبارت در مقایسه با یک‌دیگر چگونه بوده است. همان‌طور که می‌بینید "Hit the trail" روز به روز کم‌تر استفاده شده است.

محصولِ ۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آق آیه





- مایلم در مورد موضوعِ بسیار مهمی باهاتون صحبت کنم، آ قا ی......
- اردلان هستم! جهانگیر اردلان
- بله آقای... اردلان! دختر شما صُب حه امروز خودکشی کردند!

محصولِ ۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

میترا

اولین بار توی یه مهمونی دیدم‌اش. هیجده سال‌ام بود و تازه درس‌ام تموم شده بود. پدرم به خاطر موفقیت در وارد کردنِ یک محموله‌ی بزرگ جشن گرفته بود و اون شب همه رُ برای شام دعوت کرده بود. میترا تنها یه گوشه نشسته بود و سیگار می‌کشید. چهره‌ی زیبای اون زن، بیشتر از اینکه زیبا باشه گیرا بود و خالی از معصومیت. شنیدنِ اسمِ میترا برای خیلی‌ها با شنیدنِ‌ اسم‌های دیگه فرق داشت و من، یه جایی به‌تون می‌گم که چه‌طور می‌شه یه چهره‌ی گیرا داشت، اما معصومانه نه… این اسم حتا با شنیدنِ میتراهایی که پیش از این هم شنیده بودند فرق می‌کرد.

پدرم کنارم نشست. به سلامتیِ همه‌ی محموله‌هایی که بزرگن و با موفقیت وارد می‌شن، پیک‌اش رُ چشم تو چشمِ من ریخت جایی‌ که غم نباشه، خودش این‌جوری می‌گفت… نگاه‌اش آروم و سنگین از رو نگاه‌ام جدا شد، اون‌قدر سنگین که نگاه من رُ هم با خودش برد و گفت: اون میتراست. اولین بار بود که می‌دیدم‌اش. قبل از این فقط اسم‌اش رُ شنیده بودم. بلند شدم. خیلی از چیزهایی که در موردش می‌گفتند رُ باور نمی‌کردم. با دو تا دست کت‌ام رُ پایین کشیدم و صاف کردم. کفش‌ام رُ با پشتِ پا برق انداختم و راه افتادم دنبال ردِ نگاه‌ام به سمتی که میترا نشسته بود.

می‌گفتند این اواخر خیلی گوشه‌گیر شده. نه اینکه دست‌اش به کار نره، اما "من نیستم" شده بود وردِ زبون‌اش. می‌گفتند از چیزی ناراحته. افسرده به نظر می‌رسید اما ناراحتی‌ و افسردگی، شوخی‌ بود واسه آدمی‌ که من از اون فاصله پشتِ دودِ معلقِ خود خواسته‌ی سیگارهای پشتِ هم می‌دیدم. آدمی که سهم‌اش از باقی مونده‌ی این زندگی‌ شده بود مشروبِ به سلامتی‌ِ هیچ‌کس و، سیگار روی سیگار، سیاه می‌پوشید. اون شب هم پوشیده بود، یه دامنِ چین‌چینِ سیاه و پیراهنِ یقه‌دارِ سیاه که از دور، از اونجایی که من ایستاده بودم، گم بود مرزِ انتهای موهاش با پیراهنی که به‌تن داشت…

لابه‌لای آدم‌هایی که مهمون بودند و فرقی‌ نمی‌کرد مهمونِ کی‌ باشن، شونه‌ می‌زدم به شونه‌ی ترکیبِ ناموزونِ رقصِ تنِ تازه مست کرده‌ها و زیاد خورده‌ها با نور. به اون گوشه که رسیدم، به اون انزوای سیاه در سیاه که رقصِ نور هم گم می‌شد تو سیاهیش، که توفیری نمی‌کرد طیف از کجا شروع شده، اینجا باید گم می‌شد، گمِ گم، دیگه هیجده سال‌ام نبود، داغ رو دل‌ام بود، داغی که با ۱۸ سالگی جور در نمی‌اومد! ناجور بودم، ناجور… گفتم: سلام یلدا… صدای خش‌دارِ مَردونه‌اش، نمی‌دونم به کدوم سلولِ این تنِ خراب پیچید که دست بردم به پشتیِ صندلی‌، پاهام نه اینکه بلرزه، اما وایسادن سخت شد برام که تکیه دادم به صندلی لهستانیِ وصله‌ی ناجور‌… خشِ صداش تا پایان اون چند تا جمله‌ی اول که گفت: "پسر، سخت نیست فهم اینکه تو دعوتیِ این مهمونی‌ نیستی‌، وگرنه باید اون وسط می‌بودی که نیستی‌. گمی! درست! اما چرا من رُ گم می‌کنی‌؟ من میترام، ما اینجا یلدا نداریم، هیچ‌وقتم نداشتیم" صاف نشد…

لکنت افتاد به زبون‌ام، از بچگی‌ هروقت یه‌چیزی می‌خواستم بگم که سخت‌ام بود، حروف واسه کلمه شدن جون می‌کندن تا از زبونم کنده شن. گفتم: من اسم فیلم‌ها یادم نمی‌مونه، آدم‌ها هم عین فیلم‌ها، با تصویرهایی که به یادشون می‌آرم صداشون می‌کنم، اون‌جوری صداشون می‌کنم که به یادشون می‌آرم، خیلی‌ها رُ هیچ‌وقت به یاد نمی‌آرم، تصویری ندارم که صداشون کنم… [بلندیِ موهای سیاهِ موج در موجِ دودِ خاکستریِ سیگارهای پشت همِ گم در سیاهیِ چین چین دامن]، این‌ها رُ نگفتم، اما گفتم: من یلدا صدات کردم، که خودم رُ گم نکنم… [که اگر میترا صدات می‌کردم، این‌همه تصویر گم می‌شد] این رُ هم نگفتم...

نمی‌دونم چه‌قدر گذشت. حالا من همون‌جایی نشسته بودم که میترا نشسته بود و یلدا می‌رقصید و چند لحظه بعد، این من بودم که با زنی سیاه‌پوش، هم‌پا با تصویرهای ساخته شده از صداهایی که محو می‌شدند و به جایی نمی‌رسیدند می‌رقصیدم. باز هم دَوُوم نیاوردم. به‌خودم که اومدم نفهمیدم همه جا تاریکه یا من چیزی نمی‌بینم. بلند شدم نشستم. سرم گیج می‌رفت اما صدای هم‌همه‌ی جشن هنوز ادامه داشت. صداها فارغ از زمان به‌نظر می‌رسیدند. هیاهویی که به‌گوش می‌رسید گاه تبدیل به صدای نفس‌های پدر و مادری می‌شد که شاید من نتیجه‌ی قتل در بسترِ به‌هم رسیدنِ اون‌ها بودم. من اون شب مثل کسی که برای اولین بار به آب رسیده باشه خودم رُ دیدم. دیدم که هیچ شباهتی با هم نداشتیم. منِ واقعی که انگار تازه از وجودم باخبر شده بود با تردید به من نگاه می‌کرد. به‌هم ریخته به‌نظر می‌رسید. می‌خواست با دست صورت‌ام رُ لمس کنه که شعله‌های آتش از پشت زبونه کشید و همه چیز رُ با خودش برد.

پدر


- What's up?
- I am off the heroin
- Why?!
- Because of my daughter who was born last week
- Would heroin hurt your daughter?
- No
- So what?
- She asked me for giving it up
- But she may be wrong! Maybe you should keep using it. Your daughter is only a few days old! She knows nothing!
- I don't care
- Oh sweetheart! That's what fathers are! They don't care, they just love their daughters!

محصولِ ۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

بعد از ظهر توی حالتِ خواب و بیداری بودم. خواب بودم ولی بیدار هم بودم. خلسه بودم در واقع. صدای یه دختر بچه‌ی هفت هشت ساله رُ شنیدم که می‌گفت کمک‌ام کن. ترسیدم. خواستم چشم‌هام رُ باز کنم اما نتونستم. یه نفر شروع کرد به کشیدنِ دست‌ام. ترس‌ام بیش‌تر شد؛ چشم‌هام رُ باز کردم. کسی توی اتاق نبود. دوباره چشم‌هام رُ بستم. باز هم همون صدا برگشت. کمک می‌خواست. اون لحظه احساس‌ام این بود که صدا خیلی شبیهِ صدای خواهرمه وقتی کوچیک بود. کی بود که کمک می‌خواست؟

محصولِ ۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بقای آدمی

حسن آقا زنگ‌خورش خیلی زیاد شده اما به هیچ‌کدوم از تلفن‌هاش جواب نمی‌ده. او این روزها به چیزی جز رسیدگی به امور خانواده فکر نمی‌کنه.

امروز در راه یک بچه‌ی سرِ راهی دیدم که به امان خدا رها شده بود. اما من که این روزها بسیار سنگ‌دل شده‌ام بی‌تفاوت از کنارش گذشتم و به راه خودم ادامه دادم تا به یک پارک رسیدم. اون‌جا خانواده‌ای نشسته بود که با دیدنِ من رفت کمی اون‌ورتر نشست. اون خانواده در خود چیزی می‌دید که در من نمی‌دید. به همین دلیل بود که با ظاهر شدنِ و هر لحظه‌ بزرگ‌تر شدنِ تصویرِ قامتِ من بر شبکیه‌ی چشم‌هاشون احساس کردند باید تا جایی که حریمِ امنِ خانواده دوباره براشون معنی پیدا می‌کنه از من فاصله بگیرند. اون‌ها به دلایلی که من موجه نمی‌دونم خودشون رُ برتر از من می‌دونستند. موجه نمی‌دونم چرا که من هم با وزیدنِ بادِ بهار و آغازِ فصلِ جفت‌گیری، توانِ بارور کردنِ هر کسی که اون‌ها دست روش بذارن رُ دارم. اما من بقای آدمی رُ در چیزی که امروز در چشمانِ این دو نفر خوندم نمی‌بینم. بقای آدمی امروز نیاز به تعریفِ دوباره‌ای داره. تعریفی که ظرفیتِ ذاتِ بشر شاید هنوز توانِ شنیدن‌اش رُ نداشته باشه.

ولی من یه روز بالاخره به‌تون می‌گم بقای آدم در چیه! می‌گم به‌تون!

قضیه‌ی سائو سائو

سلام دوستان. امیدوارم تا این لحظه از ماه رمضان به شما خوش گذشته باشه و مورد رحمت خداوند قرار گرفته باشید.

من چند روز پیش می‌خواستم بعد از اذان مغرب به یکی از آش‌فروشی‌های معروف بروم و آن‌جا کمی آش بخورم. اما با خودم فکر کردم چون در ماه رمضان هستیم ممکن است عده‌ی زیادی از مردم بعد از افطار به همان آش‌فروشی بیایند و شلوغ بشود. پس به‌تر است بگذارم بعد از ماه رمضان بروم. اما بعد با خودم فکر کردم ممکن است عده‌ی زیادی با خود فکر کنند آش‌فروشی باید به‌دلیل ماه رمضان شلوغ باشد و مانند من از تصمیم خود برای خوردن آش منصرف شوند و به همین دلیل آش‌‌فروشی در این ماه خلوت شود. پس فکر کردم که بروم! اما باز فکر کردم ممکن است به همین دلیل که همه فکر می‌کنند کسی نمی‌آید همه بیایند، و باز شلوغ شود! و این داستان تا بی‌نهایت ادامه دارد.

یکی از دوستان اسم این پدیده را قضیه‌ی سائو سائو گذاشته است. در کارتون افسانه‌ی سه برادر (که وقتی بچه بودیم نشون می‌داد) سه تا برادر بودند به نام‌های لیوبی، گوان یو و جانگ فی که با سائو سائو در جنگ بودند. یک بار لیوبی توی یک دره کمین کرده بود و منتظر بود تا سائو سائو از راه برسه. دره بعد از یک دو راهی قرار داشت و لیوبی در یکی از دره‌ها کمین کرده بود. مشاورِ لیو‌بی که اسم‌اش اژدهای خفته بود به لیوبی گفت توی یکی از دره‌ها آتش روشن کن و خودت هم همون‌جا کنار آتش منتظر بمون تا سائو سائو از راه برسه. لیو‌بی گفت: اما سائو سائو وقتی ببینه یه طرف آتش روشن شده از طرف دیگه می‌ره. اژدهای خفته گفت: نه! سائو سائو می‌دونه که تو آدم باهوشی هستی و فکر می‌کنه که تو در یک سمت آتش روشن می‌کنی و به سمت دیگه می‌ری و کمین می‌کنی! به همین دلیل به سمت آتش می‌آد تا از دست تو فرار کنه!

می‌بینید؟ در قضیه‌ی سائو سائو هم این داستان تا ابد ادامه داره.

محصولِ ۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تبریکِ ماهِ رمضان، پاسخ به شبهات و چند داستانِ دیگر

سلام! فرارسیدنِ ماه مبارکِ رمضان را خدمتِ همه‌ی دوستان تبریک عرض می‌کنم! انشاءالله که بهره‌ی کافی را از این ماه ببرید. آمین.

پاسخ به یکی از شبهات
سوال: چرا پیامبر باید جوری آفریده شده باشه که معصوم باشه و بدونِ این‌که هیچ گناهی بکنه صاف بره توی بهشت، اما بقیه‌ی انسان‌ها در تمام مراحل زندگی در معرضِ لغزش و گناه هستند و ممکنه به جهنم بروند؟ آیا این از عدالتِ خداوند دور نیست؟

پاسخ: این جوری نیست که خدا پیامبر رُ صاف ببره توی بهشت. اول یه کم کج‌اش می‌کنه، بعد می‌بره بهشت. این‌جوری عدالت هم برقرار می‌شه و دیگه کسی حقِ اعتراض نداره.

این سوال و جواب کاملن ساختگی بود و حقیقت نداشت.

و اما چند داستانِ دیگر
شاید شما هم دیده باشید افرادی که از سوء هاضمه رنج می‌برند و در ماهِ رمضان با یک ماه روزه‌داری حال‌شان خوب می‌شود و معده‌شان روی روال می‌افتد. بعضی‌ها می‌گویند: من معده‌ام درد می‌کرد اما با یک ماه روزه گرفتن حال‌ام خوب شد. نکته‌ای که من از شما می‌خواهم به آن توجه کنید این است که دو چیز در هنگام روزه گرفتن رخ می‌دهد. نخست این‌که انسان برای ساعاتِ طولانی غذا نمی‌خورد. دوم آن‌که انسان به مدت یک ماه هر روز سرِ ساعت معینی غذا می‌خورد. شاید هم به همین دلیلِ دوم باشد که معده‌ی این افراد خوب می‌شود. یک ماه هر روز سرِ ساعتِ معینی غذا می‌خورند. یک آزمایشِ علمی که خوب است انجام شود این است که بررسی شود آیا فاصله‌ی بین این ساعات اگر کم شود باز هم اثر دارد یا نه؟

محصولِ ۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

Is it safe to travel to Norway

Hi, I am from Iran. I'm hoping to travel to Norway in Aug. My friends think I have gone crazy! they do not want me to go, and think its not safe. I have heard that suicide-bombers are all around the city and it's not safe to go for a walk in the streets alone. Is it something that happens everyday or is it just the media making it sound alot worse than what it is?

To be honest not many people I know, know much about Norway and the first reaction to my decision is No Way! I think Norway is not what everyone perceives it to be. I do not believe everything I read in the media but I'm a little apprehensive about taking this trip. Any advice or tips from anyone who has been recently to Norway would be greatly appreciated!


محصولِ ۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

از من بگیر، حماقت‌ات را نه

من تازگی‌ها دچارِ تغییری شده‌ام که با خودم فکر کردم شاید بد نباشه اون رُ با شما هم در میون بگذارم. تغییری که کرده‌ام اینه که خیلی چیزها که یه زمانی برام بدیهی بودند دیگه برام بدیهی نیستند. و همچنین خیلی چیزها که قبلن راحت انکارشون می‌کردم دیگه به‌راحتی برام قابلِ انکار نیستند. این‌که چیزهایی که قبلن برام بدیهی بوده‌اند دیگه بدیهی نیستند به نظرم نکته‌ی خیلی مهمیه. چون من فهمیده‌ام (و دارم می‌فهمم) که هیچ پایه و اساسی برای بدیهی بودنِ خیلی از چیزها وجود نداره.

حالا من دو تا مثال براتون می‌زنم که هر دو به اعدام مربوط می‌شوند. اما از این دست مثال‌ها زیاده

برای نمونه توجهِ شما رُ اول جلب می‌کنم به گفت‌وگویی که امروز بین من و یه نفر دیگه شکل گرفت:

من: من دیگه نروژ نمی‌رم. نروژ خیلی ناامنه
اون یکی: چرا؟
- مگه نمی‌بینی؟ بمب‌گذاری توی نروژ بی‌داد می‌کنه!
- بی‌داد نمی‌کنه! یه نفر یه بمب گذاشت تموم شد رفت
- چرا اینی که بمب گذاشته رُ اعدام نمی‌کنند؟ چرا فقط به ده بیست سال حبس محکوم می‌شه؟
- چون اعدام یک عملِ غیرِانسانیه!
- غیرانسانی؟ یعنی چی غیرانسانی؟
- غیرانسانی دیگه! اعدام غیرانسانیه
- یعنی چی؟ یعنی چی که غیرانسانیه؟
- ببین، اعدام باعث می‌شه که سرنوشت یک انسان تغییر کنه، و ما حق نداریم سرنوشت کسی رُ عوض کنیم
- پس به عبارتِ دیگه می‌شه گفت ما حق نداریم کسی رُ اعدام نکنیم؛ چون اعدام نکردنِ یک نفر هم سرنوشتِ اون شخص رُ تغییر می‌ده! و ما هم حق نداریم سرنوشتِ کسی رُ عوض کنیم!

بله دوستان! همون‌طور که می‌بینید، من به جای این‌که مثل احمق‌ها خیلی سریع قبول کنم که اعدام یک عملِ غیرانسانیه، خیلی راحت این موضوع رُ انکار کردم، و خیلی راحت معلوم شد که دلیلی پشتِ غیرِ انسانی بودنِ اعدام وجود نداره! البته این مکالمه ادامه پیدا نکرد ولی اگر ادامه پیدا می‌کرد حتمن به این نتیجه می‌رسید!

حالا پیشنهادِ من به شما اینه که هیچ چیزی رُ هیچ‌وقت سریع قبول نکنید. سریع هم رد نکنید. تا جایی که می‌تونید از کسی که چیزی رُ مطرح می‌کنه سوال بپرسید. از خودتون هم اگر تنها شدید سوال بپرسید. ان‌قدر سوال بپرسید تا خودتون به این نتیجه برسید که چه‌قدر احمق هستید. نذارید یه روزی که دیگه خیلی دیر شده احمق بودن رُ براتون به تصویر بکشند. خودتون به این باور برسید که احمقید. ان‌قدر دیگران رُ و خودتون رُ سوال‌پیچ کنید تا براتون معلوم بشه تهِ ته‌اش هیچ چیزی نیست! اگر یه نفر به شما یه فیلمی نشون داد که توش یه نفر رُ توی عربستان به جرمِ دزدی یا هر خلافِ دیگه‌ای گردن می‌زدند و به‌تون گفتند که «ببین عرب‌ها چه‌قدر وحشی هستند» فوری قبول نکنید که عرب‌ها وحشی هستند! سوال بپرسید (نمی‌دونم چه سوالی، هرچی! یه بار دیگه تعریفِ وحشی بودن رُ توی ذهنِ خودتون مرور کنید، بعد بپرسید آیا وحشی بودن چیز خوبیه یا بدیه. اگر بده چرا بده؟ کی گفته بده؟ چرا خوب نیست؟ آیا لازم نیست انسان بعضی وقت‌ها وحشی باشه؟ چرا لازم نیست؟ چرا لازم هست؟ کی گفته لازم نیست؟ کی گفته لازمه؟ اینی که همچین حرفی زده کی بوده؟ پدر مادرش کی بودن؟ می‌شه به حرف‌اش اعتماد کرد یا نه؟ و هزار تا سوالِ دیگه)، بدیهی‌ترین چیزهایی که به‌نظرتون می‌رسه رُ زیرِ سوال ببرید و ببینید که چه‌قدر راحت معلوم می‌شه ته‌ِ خیلی از چیزها هیچی نیست :)

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.