the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سرنوشت

چند سال پیش‌ها یه بار توی ایستگاه مترو روی صندلی نشسته بودم و منتظر بودم قطار بیاد. کسی که کنارم نشسته بود شروع کرد حرف زدن با من. من هم فقط گوش می‌دادم. درباره‌ی همه چیز صحبت می‌کرد. قطار که از راه رسید، وقتی بلند شد که از من خداحافظی کنه گفت: من توی پارک ارم روی جیمبو کار می‌کنم! اگر کاری داشتی بیا اون‌جا می‌تونی پیدام کنی!

از اون وقت تا حالا همیشه ذهن‌ام درگیرِ سرنوشتِ آدم‌ها بوده. دنیای عجیبیه. مطمئنن این آدم وقتی مدرسه می‌رفته هیچ‌وقت توی دفتر انشاش برای موضوع «وقتی بزرگ شدید می‌خواهید چه کاره شوید» نمی‌نوشته می‌خواد بزرگ که شد روی جیمبو کار کنه. ولی چه دوست داشته، چه نداشته، آخرش این‌طوری شده. هر آدمی یه سرنوشتی داره که از قبل روی پیشونی‌اش نوشته شده. تنها چیزی که تو سرنوشتِ همه‌ی آدم‌ها مشترکه اما، شاید همون کفنِ سفیدی باشه که زیر خاک می‌پوسه و از بین می‌ره...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.