the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دیدار با شعرا

امروز صبح سوار مترو شده بودم. چند نفر توی قطار داشتند در مورد وضعیت اقتصادی مملکت صحبت می‌کردند. یکی‌شون توی حرف‌ها یه جمله‌ای گفت که من رُ یادِ دیالوگ‌های مرحوم علی حاتمی در سریال هزار دستان انداخت. گفت:

من از فردای خود ایمان ندارم که چه خواهد اتفاق افتاد!
[این جمله رُ خیلی با حس و سینمایی گفت! یعنی وقت گفت «من از فردای خود ایمان ندارم» داشت به یه نفر نگاه می‌کرد، و وقتی می‌خواست بگه «که چه خواهد اتفاق افتاد» با کمی مکث برگشت به یه نفر دیگه نگاه کرد!]

این رُ که گفت همه‌ی کسانی که در قطار ایستاده بودند برگشتند و با دیده‌ی تحسین به این مرد نگاه کردند. واقعن هم آفرین داشت. ما این همه شب و روز بدبختی می‌کشیم که یه جمله برای وضعیت‌مون توی کتابِ چهره پیدا کنیم بریم اون‌جا بنویسیم، اون‌وقت مردم به این زیبایی دارند توی کوچه و بازار اعلام وضعیت می‌کنند. آفرین واقعن! آفرین! روحِ مرحوم علی حاتمی شاد!

اما بعد از این‌که از قطار پیاده شدم رفتم سوارِ یک تاکسی شدم. همین که سوار شدم دیدم یک نفر داره از رادیو می‌گه: آورین. آورین! بعد یکی دو نفر شروع به شعرخوانی و مدیحه‌سرایی کردند. وقتی خواستم از تاکسی پیاده بشم از راننده که پیرمردِ کهن‌سال و دنیا دیده‌ای بود پرسیدم: ببخشید آقا، دیدار با ژعراست؟ راننده که اول نفهمیده بود من چی پرسیده‌ام بعد از کمی مکث گفت: بله، اما قدیمیه. سی‌دیه!

محصولِ ۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی به طرز احمقانه‌ای ادامه دارد (۴)

من دامادِ خاله‌م توی میدون کار می‌کنه. می‌گفت سیب بعد از عید ۲۵۰۰ تومن می‌شه
بیا بیرون با ما کاری ندارن
آروم بذارش زمین و با پات هل‌اش بده عقب
به کسی هم گفتی؟
برو بیرون دوباره بیا
آخر این وسواست کار دست‌مون می‌ده
خودت بگو. حالا ما با شما چی کار کنیم؟
دو تا هم خامه شکلات بدین
شماره پات چنده؟
خودش می‌دونست. نیاز نبود ما هم به‌ش بگیم
من ساعت ۱۲ تازه از خواب بیدار می‌شم. تا برسم سرِ کار می‌شه دو
خسته‌ام کرده بود. همه چیز رُ دوبار تکرار می‌کرد. حتا بیرون کردنِ یه نفر از دلش رُ
کاری داشتی صدام کن
اصلن از اول نباید قبول می‌کردی
بزن زیرش! جون‌ات که واجب‌تره!
بابات فردا داره می‌ره شهر. توی یه کوره‌ی آجر پزی کار پیدا کرده
جسدش رُ تو کوره پیدا کردن. خارج ِ شهر
دیروز به‌م گفت ولی فک کردم شوخی می‌کنه
نوشابه فقط با غذا
این پسره دیگه نیومد؟
لگد زد به بختِ خودش
بابات خیلی دوست داشت تو رُ توی این لباس ببینه
توی این لباس، بیش‌تر از هر کس، شبیهِ خان جون شدی!
آبا که از آسیاب افتاد، خودم می‌برمت پیش‌ش
این‌جا رُ چه طوری پیدا کردی؟!
یادت نره جمعه‌ها گلدونا رُ آب بدی
آقا منصور شمایین؟!!‏ ببخشید تو رُ خدا نشناختم صداتون خیلی عوض شده
ماشالا مردی شده واسه خودش! روح ِ خان دایی شاد
اون پسره که تسبیح دستشه نه، بغلی‌ش
توو نونوایی توو صفِ یه دونه‌ای‌ها وای می‌ستاد، حالا باسه من دم از جماعت می‌زنه!
زودتر گفته بودی برات نگه می‌داشتم
خیک‌ات رُ بکش کنار! این وصله‌ها به بهادر خان نمی‌چسبه!
این رُ بذار جیب‌ات، لازم‌ات می‌شه
تنها نری بهتره
اون آقایی که اون‌جا ایستاده هم با شماس؟
یه عمر نوکری‌تون رُ می‌کنم آقا...
دو تا دو تا اومدین که زوج باشین؟ فرد باشین به‌تره. یکی باید خبر ِ بد رُ ببره
آ سِد مصطفا! دعوام کن!
دفعه‌ی پیش هم گفتی فقط همین یه بار
شما بزرگ‌تری. شما ببخش
می‌گن دختر ِ سردار دیشب فرار کرده
مَرده و قول‌اش. مردونگی به اون چیزی نیست که تو نداری
حالا باز دوباره فردا هم یه سر بزن
الان فصل‌اش نیست. بهار این‌جوری می‌شه معمولن
فک کنم منو دید
راضی که نمی‌شه گفت. ولی بازم خدا رُ شکر
ندیدی دیروز با پسره چی کار کردن؟
اینا همه‌ش حرفه!
یواش تر! صدا می‌ره بیرون
ترس ِ این‌که شاید دیگه از خواب بیدار نشم، به‌م اجازه نمی‌ده وقت‌ام رُ با تو سپری نکنم
این حرف‌ها رُ توی دادگاه هم حاضری بگی؟
آروم بخند. دختر باید سنگین باشه
این دست اون دست نداره که! ببند بره!
آقاجون همیشه ساعت رُ به این دست‌اش می‌بست
عین جغد! شبا خواب به چشم‌اش نمی‌آد
توی اتاق نشسته. برو یه نظر نگاش کن

مرتبط

محصولِ ۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بابا

بچه که بودم بعد از ظهرها نمی‌تونستم بخوابم. اما مامان‌ام می‌گفت بخواب. من هم مجبور بودم دراز بکشم و چشم‌هام رُ روی هم بذارم. وقتی بابام می‌اومد خونه، بلند می‌شدم و می‌رفتم کنار سفره‌ی ناهار می‌نشستم و به حرف‌های بابا و مامان گوش می‌دادم. بابا هیچ وقت غذاش رُ کامل نمی‌خورد. همیشه گوشه‌ی بشقاب‌اش یه کم برنج می‌موند. من هم می‌رفتم خورشت می‌ریختم روش می‌خوردم. با خودم فکر می‌کردم چرا بابا برنج دوست نداره؟ چرا همیشه یه کم از غذاش اضافه می‌آد؟ تصویرِ بشقابی که گوشه‌اش کمی برنج باقی مونده هیچ وقت از ذهن‌ام پاک نمی‌شه...

محصولِ ۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ایستگاهِ بعد

من نمی‌دونم چرا توی نامگذاری ایستگاه‌های مترو به مدرکِ تحصیلیِ آدم‌ها هم اشاره می‌شه. یعنی چی که می‌گن ایستگاهِ دکتر شریعتی؟ یا دکتر حبیب‌اله؟ خب بگن ایستگاهِ شریعتی دیگه. چه اشکالی داره؟ حالا مثلن اگر شریعتی فوقِ لیسانس گرفته بود می‌خواستن بگن «ایستگاهِ فوقِ لیسانس شریعتی»؟ اگر این آقای حبیب‌اله دیپلم ِ فنی حرفه‌ای داشت چی؟ شاید اصلن یکی نخواد شما مدرک‌اش رُ اعلام کنید! چرا با آبروی مردم بازی می‌کنید؟ نکنید این کار رُ! زشته! قباحت داره!

محصولِ ۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زهرا خانم

ما توی فامیل‌مون یه زهرا خانم داشتیم. اما من نه می‌دونستم کیه، نه تا حالا دیده بودم‌اش. فقط اسم‌اش رُ شنیده بودم. یه شب که توی خونه تنها بودم یه نفر زنگ خونه‌مون رُ زد. در رُ باز کردم، دیدم یه پیرزنی توی تاریکی ایستاده و چهره‌اش پیدا نیست. ازم پرسید: می‌دونی من کی هستم؟ گفتم: شما زهرا خانم هستید؟ سرش رُ تکیه داد به دیوار، نفسِ راحتی کشید و گفت: آره، من زهرا خانم هستم. گفتم: بفرمایید تو! اون شب زهرا خانم خیلی شانس آورد که من شناختم‌اش. چون اگر نمی‌شناختم‌اش مجبور بود تا وقتی پدر و مادرم از راه می‌رسند پشتِ در بمونه. و از سرما یخ بزنه. و خشک بشه. و بمیره.

محصولِ ۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جدایی نادر از سیمین

من دریافتِ جایزه‌ی گلدن گلوب توسط آقای اصغر فرهادی رو به ایشون تبریک می‌گم و امیدوارم جایزه‌ی اسکار هم نصیب‌شون بشه.


اما یک نکته‌ی آموزشی؛ هم برای ایشون و هم برای دوستانی که در سال‌های آینده جایزه می‌گیرند. وقتی ایشون برای دریافت جایزه به روی صحنه رفتند خیلی خونسرد بودند و این خیلی خوب بود، چون غیر از این هم از یک فیلم‌ساز انتظاری نمی‌رفت. بنابراین اگر اشتباهی در حرف زدن داشتند نمی‌تونه به‌حسابِ دست‌پاچگی گذاشته بشه.

ایشون در آغاز سخنان‌شون گفتند:

Michael, I told you before, I think you love A Separation more than me.

خب این جمله (که با خنده‌ی حضار هم همراه بود) تا حدودی خنده‌دار بود. ترجمه‌اش می‌شه: مایکل! من فکر می‌کنم تو این فیلم رو بیش‌تر از من دوست داری (من رُ کم‌تر از این فیلم دوست داری!)

اگر منظور این بود که بگویند «تو این فیلم را بیش‌تر از آن‌قدری که من دوست دارم دوست داری»، درست‌اش این بود که می‌گفتند:

I think you love A Separation more than I do.

خب این باید برای افراد متشخص و تحصیل کرده‌ای مثل آقای فرهادی درس بشه که قبل از این‌که روی صحنه جمله‌ای رُ بیان کنند، با دو سه نفر مشورت کنند و از درستیِ جمله اطمینان پیدا کنند. ایشون وقتی رفتند اون بالا نماینده‌ی خودشون نبودند، بلکه نماینده‌ی یک کشور بودند.

به هر حال یک بار دیگه برای آقای فرهادی آرزوی پیروزی در مراسم اسکار می‌کنیم و امیدواریم این اشتباهات تکرار نشه.

محصولِ ۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آیا من به ایرانی بودنِ خود افتخار می‌کنم؟

پاسخ به این سوال خیلی کوتاهه: نه! در واقع من نه تنها به ایرانی بودنِ خودم افتخار نمی‌کنم، بلکه هر ملیتِ دیگه‌ای هم که داشتم فکر نمی‌کنم به‌ش افتخار می‌کردم. من اگر ایرانی نبودم ممکن بود یک ارمنستانی باشم، یا یک کره‌ی جنوبی‌ای، یا یک ژاپنی، یا یک عراقی، یا یک برزیلی، یا شاید هم یک نروژی. زندگی کردن توی هر کدوم از این‌کشورها مزایا و معایبِ خودش رُ داره. اما من چرا باید به چیزی افتخار کنم. من از مسیری که بشر در اون قدم برمی‌داره افسرده‌ام! من از جنسِ بشر، از قدرتِ تفکرش، از محاسباتِ پیچیده‌ای که در سر داره ناراحت‌ام. من به هیچ چیزی افتخار نمی‌کنم. مگه می‌شه توی هوایی که بوی گندِ ایدیولوژی فضاش رُ پر کرده نفس کشید و به چیزی هم افتخار کرد؟ برای من زندگی در اجتماعِ گوره‌خرهایی که شب‌ها از پیچیدنِ صدای نعره‌ی شیرها در فصلِ جفت‌گیری در دشت خواب به چشمان‌شون نمی‌آد افتخارِ بزرگ‌تری محسوب می‌شه تا زندگی در میان آدمیانی که حتا فضولات‌شون دردی از گیاهان دوا نمی‌کنه.

محصولِ ۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

زبانِ افغانی و آمریکایی از یک دیدگاه با هم شباهت دارند. در هر دوی این زبان‌ها تمایل به این وجود دارد که فعل‌ها به‌صورت مجهول استفاده شوند تا معلوم (یه چیزی توی همین مایه‌ها!). اما در زبان فارسی که ما ایرانی‌ها به کار می‌بریم این‌گونه نیست.

مثلن ما ایرانی‌ها می‌گوییم:

در را خواهم بست.

اما افغانی‌ها می‌گویند:

در را بسته خواهم کرد.

آمریکایی‌ها هم بیش‌تر از این‌که بگویند:

I will close the door.

تمایل دارند بگویند:

I will get the door closed.

یا مثلن ما می‌گوییم: چگونه باید غذا پخت؟
اما افغانی‌ها می‌گویند: چه رقم باید دیگ پخته کرد؟
و آمریکایی‌ها هم به جای
How to cook it
می‌گویند: How to get it cooked


در زبان انگلیسی، بیش‌تر نوشته‌هایی که جنبه‌ی آموزشی دارند معمولن با عبارت زیر آغاز می‌شوند:
Getting Started

می‌بینید که به‌جای این‌که بگویند Starting گفته‌اند Getting Started.

همه‌ی چیزهایی که گفتم برداشتِ منه و می‌تونه صد در صد غلط باشه. پس روشون حساب نکنید.

محصولِ ۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

واژه‌ی home می‌تونه هم اسم باشه، هم فعل و هم قید. اگر قید باشه به‌ش می‌گن قیدِ مکان (adverb of place). وقتی home به‌عنوان قیدِ مکان استفاده می‌شه نباید قبل‌اش از to یا at استفاده کرد. در جمله‌ی:

I am going home.

از home به عنوان قیدِ مکان استفاده شده و اگر بگیم

I am going to home.

اشتباهه.

قیدهای مکانِ دیگه‌ای هم شبیهِ home وجود دارند، مثل:

abroad, anywhere, downstairs, here, in, nowhere, out, outside, somewhere, there, underground, upstairs

پس حالا باید فرقِ دو تا جمله‌ی زیر رو بدونید:

I am on the way home
I am on the way to school

توی جمله‌ی اولی از to استفاده نشده چون home قید هست. اما توی دومی استفاده شده چون school قید مکان نیست!

یه نکته‌ی دیگه که وجود داره اینه که از home فقط وقتی به‌عنوان قیدِ مکان استفاده می‌شه که با فعل‌هایی که نشون دهنده‌ی حرکت و جابجایی هستند استفاده بشه. فعل‌هایی مثل:

come, go, leave, stay, be, drive, move, ...

ولی برای فعل‌هایی که نشون‌دهنده‌ی جابجایی نیستند از home‌ به‌عنوان قید استفاده نمی‌شه. مثلن دو تا جمله‌ی زیر رو مقایسه کنید:

children are playing upstairs
children are playing home

upstairs و home هر دو قید مکان هستند و قبل‌شون نباید از at استفاده کرد. جمله‌ی اول یعنی بچه‌ها دارند بالا بازی می‌کنند و درست هم هست. جمله‌ی دوم می‌تونه به این معنی باشه که بچه‌ها دارند توی خونه بازی می‌کنند. اما چون فعل play ربطی به جابجایی نداره به‌تره این‌جا از home به عنوان قیدِ مکان استفاده نشه. و چون home این‌جا قیدِ مکان نیست پس به at نیاز داره. پس به‌تره گفته بشه:

children are playing at home

محصولِ ۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آه ای آزادی! ای دروغ بزرگ

شاید شما هم از اطرافیانِ خودتون شنیده باشید که از حاکمان گلایه می‌کنند. بیش‌تر وقت‌ها هم این شکایت از یک موجود نامعلوم و موهومی صورت می‌گیره. مثلن وقتی اتوبوس یا قطار مترو چند دقیقه دیر به ایستگاه می‌رسه، همیشه می‌شه شنید که یک نفر می‌گه: این‌ها هیچ چیزی‌شون روی برنامه نیست. سوال این‌جاست که این‌ها چه کسانی هستند که همه‌ی مردم ازشون شکایت دارند؟ حاکمان هستند؟ سیاست‌مداران هستند؟ مسوولین هستند؟ این افراد با مردمی که باهاشون در ارتباط هستیم چه‌قدر فرق دارند؟
روشی که در حال حاضر برای اداره‌ی جامعه وجود داره این‌طوریه که یه عده آدم یه عده از آدم‌های دیگه رُ انتخاب می‌کنند تا یک اکثریت بر یک اقلیت حکمرانی و نظارت کنند. خب این شیوه به نظر من اشتباهه! چون هر آدمی اگر در جایگاهی قرار بگیره که بتونه برای چند میلیون آدم تصمیم‌گیری کنه خود به خود فاسد می‌شه و بوی گندش همه جا رُ بر می‌داره. مهم هم نیست اون آدم قبل از رسیدن به قدرت چه‌قدر پاک و معصوم بوده باشه؛ این اتفاق برای همه می‌افته. حتا برای من. حتا برای شما. و در واقع در درون هر یک از ماها دیکتاتوری وجود داره که خیلی راحت می‌تونه از خواب بیدار بشه. پس باید مواظب بود! اما چه چیزی این دیکتاتور رُ از خواب بیدار می‌کنه؟ پاسخ روشنه: قدرت. شاید اولین راه حلی که برای درمانِ جوامعی که به مرضی به نام دموکراسی مبتلا هستند به ذهن می‌رسه این باشه که کسی که در راس قدرت قرار داره تا جایی که ممکنه از قدرت‌اش کاسته بشه، و این قدرت در سطح جامعه پراکنده بشه. نزدیک‌ترین نمونه‌ای که برای این شیوه‌ی حکومت‌داری می‌شه مثال زد شاید دولت آمریکا باشه که به صورت فدرالی اداره می‌شه. یعنی هر ایالتی برای خودش قدرتِ تصمیم‌گیری و قانون‌گزاری داره و قدرت تا جایی که ممکنه تمرکز زدایی شده. در این شیوه اگر چه هنوز افراد قدرت‌مندی وجود دارند که دچار فساد هستند، ولی به نظر می‌رسه شیوه‌ی مناسب‌تری برای جلوگیری از بیدار شدنِ دیکتاتورها باشه.

ما باید شیوه‌ی کنونی ِ اداره‌ی جوامع رُ کاملن از ذهن‌مون پاک کنیم تا بتونیم به شیوه‌های تازه و بکر فکر کنیم. اما این کار راحت نیست چرا که صحبت کردن درباره‌ی وجودِ یک اجتماع بدونِ حاکم همون‌قدر باعثِ باز شدنِ دهن‌ها از بهت و حیرت می‌شه که صحبت کردن از وجود این عالم بدون وجودِ آفریننده‌ای به نام خدا.

تنها چیزی که فعلن برای من بدیهی به نظر می‌رسه اینه که جامعه باید توسط نخبگان هدایت و راهنمایی بشه. اما چه‌طور می‌شه نخبگان رُ شناسایی و از قدرت دور نگه داشت؟ باید به این موضوع فکر کرد!

محصولِ ۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دوباره پا گرفتن

شاید شما هم با پروژه‌ی reCAPTCHA آشنا باشید. این پروژه برای تشخیص کلماتِ دری وری که از توی کتاب‌ها و مجلات اسکن شده‌اند به کار می‌ره. معمولن وقتی می‌خواهید در یک سایت ثبت‌نام کنید با این کپچاها مواجه می‌شید. ویژگی reCAPTCHA اینه که از دو تا کلمه تشکیل شده. یکی از کلمه‌ها توسط خودِ وبسایت تولید شده و معلومه که چیه، اما کلمه‌ی دوم از توی کتاب‌ها اسکن شده و چون خودشون نمی‌دونند چیه به شما نشون می‌دن که به‌شون بگید اون کلمه چیه. شما یکی از کلمه‌ها رُ حتمن باید درست تایپ کنید، اما کلمه‌ای که اسکن شده رُ می‌تونید غلط هم تایپ کنید بدونِ این‌که مشکلی پیش بیاد. کلمه‌ای که اسکن شده بعضی وقت‌ها اول می‌آد، بعضی وقت‌ها هم دومه. با کمی تمرین می‌تونید بفهمید کدوم کلمه اسکن شده. من کلمه‌ای که اسکن شده رُ همیشه غلط تایپ می‌کنم. مثلن همیشه aaaaaa تایپ می‌کنم. اگر شما هم خوش ندارید که ازتون به‌صورت رایگان به‌عنوان ابزار شناسایی واژه‌های ناشناخته استفاده بشه مثل من عمل کنید. حالا باز اگر کلمه‌اش فارسی بود و یه کمکی به رشد زبان و فرهنگِ فارسی می‌شد یه چیزی! با جون و دل درست تایپ‌اش می‌کردم! ولی واقعن چرا باید برای این آمریکایی‌های کون نشور همچین خدمتی ارائه بدم؟ مخ‌ام تاب داره؟ یا که چی؟

محصولِ ۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دلیل برای انجام ندادن

یه سوالی همیشه توی ذهن‌ام بوده که جواب‌اش هم اصلن برام مهم نیست چون هیچ تاثیری توی زندگی‌ام نداره! سوال‌ام اینه که آیا آدم فقط برای کارهایی که انجام می‌ده باید دلیل داشته باشه؟ یا برای کارهایی که انجام نمی‌ده هم باید دلیل داشته باشه؟ نکته‌ای که وجود داره اینه که انجام ندادنِ یک کار می‌تونه انجام دادنِ یک کارِ دیگه باشه. مثلن کسی که غذا خوردن رُ انجام نمی‌ده، ممکنه در حال انجام دادنِ روزه باشه. پس اون شخص باید برای غذا نخوردن دلیل داشته باشه.

پرسش‌های جانبی که در دل این سوال وجود دارند هم این‌ها هستند:

اصلن نیازه انسان برای انجام دادنِ کاری دلیل داشته باشه؟
دلیل چیه؟ یک دلیل ممکنه به نظرِ یک نفر منطقی و به نظرِ یک نفر دیگه غیر منطقی باشه؟
حیوانات هم برای انجام دادن و ندادن کارهاشون دلیل دارند؟

___________________
پ.ن. اگر اینترنت ملی به جای black list یک white list باشه ممکنه دیگه نشه این‌جا چیزی نوشت (مگر با روش‌های عجیب غریب!)

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.