the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فاصله‌هایی که هیچ‌وقت دیده نشدند

همیشه با خودم فکر می‌کردم که بعد از مرگ، از من به‌عنوان کسی یاد می‌شه که بعد از نقطه‌ها و ویرگول‌ها دو تا فاصله می‌گذاشت، نه یکی. اما امروز به‌طور اتفاقی متوجه شدم که شما فقط یکی از این فاصله‌ها رُ می‌بینید... می‌دونم! می‌دونم که حتمن حالا به من دلداری می‌دید و می‌گید تعدادِ فاصله‌ها مهم نیست و تنها کیفیت‌شونه که اهمیت داره. اما برای من، به‌عنوان کسی که حق داشتم انتخاب کنم چه چیزی برام مهم باشه و چه چیزی بی‌اهمیت، تعداد فاصله‌هایی که شما هیچ وقت نمی‌دیدین‌شون مهم بود! خیلی مهم!
حالا لحظه‌ای که دارم آخرین نفس‌های زندگی‌ام رُ می‌کشم، به گذشته‌ی خودم نگاه می‌کنم و می‌گم: خدایا، ای کاش همه‌ی عمرم رُ صرفِ تایپ کردنِ فاصله‌هایی که هیچ‌وقت دیده نشدند نمی‌کردم.

پا شو بریم فنی

امروز می‌خوام به مناسبت نوروزِ باستانی که از قدیم موردِ احترام همه‌ی ایرانیان بوده یک جوک براتون تعریف کنم تا بخندید و شاد بشید. این جوک خارجکیه و نیاز به ترجمه و توضیح داره:

So three women and their daughters are in a doctor's waiting room. The doctor comes out and says to the first woman

سه تا خانم با دخترهاشون توی مطب دکتر نشسته بودند. دکتر می‌آد بیرون و به اولین خانم می‌گه:

Mrs Smith, I don't know why you keep coming here; all your problems come down to the fact that you're obsessed with money. Look, you're so obsessed with money that you named your daughter Penny.

خانم اسمیت، شما برای چی ان‌قدر می‌آیید این‌جا؟ همه‌ی مشکلاتِ شما مربوط به این می‌شه که همه‌ی فکر و ذکرتون شده پول. نگاه کنید، ان‌قدر ذهن‌تون درگیرِ پوله که اسم دخترتون رُ گذاشته‌اید پنی.

He says to the second woman:
Mrs Jones, I don't know why you keep coming here; all your problems come down to the fact that you're obsessed with alcohol. Look, you're so obsessed with alcohol that you named your daughter Sherry.

بعد رو می‌کنه به دومین خانم و می‌گه:
خانم جونز، شما برای چی ان‌قدر می‌آیید این‌جا؟ همه‌ی مشکلاتِ شما فقط مربوط به این می‌شه که فکر و ذکرتون شده الکل. نگاه کنید، ان‌قدر ذهن‌تون درگیرِ الکله که اسم دخترتون رُ گذاشته‌اید شِری.

The third woman stands up and says to her daughter:
Come on Fanny, we're leaving.
خانم سوم از جاش بلند می‌شه و به دخترش می‌گه:
فنی، پا شو بریم!

توضیح اینکه Fanny کوتاه شده‌ی نام ِ Stephanie هست. در زبان کوچه‌بازاری Fanny به یکی از اندام‌های خانم‌ها گفته می‌شه.

با مزه بود نه؟

محصولِ ۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نقدی بر پشتِ صحنه‌ی جدایی نادر از سیمین

(این مقاله دیروز در سایتِ کافه سینما چاپ شد)


در پشتِ صحنه‌ی فیلم جدایی نادر از سیمین، صحنه‌ای هست که نادر پدرش رُ توی حمام می‌شوره و گریه‌اش می‌گیره و بر اثرِ گریه‌ی نادر همه‌ی عوامل فیلم هم متاثر می‌شن و نیاز به گریه و هوای آزاد پیدا می‌کنند. توجه کنید که همه‌شون به هوای آزاد نیاز پیدا می‌کنند! اما به تصویر زیر که از پشتِ صحنه‌ی فیلم گرفته شده نگاه کنید. اصغر فرهای جوری رفته توی بالکن ایستاده که انگار تنها کسیه که متاثر شده. خب آخه عزیزِ من! قربونت برم! پدرت خوب! مادرت خوب! یه کم می‌رفتی اون‌ورتر می‌ایستادی چند تا دیگه از عوامل فیلم هم بیان توی بالکن بایستند یه هوایی تازه کنند! تو فک کردی فقط خودت آدمی؟ فقط خودت متاثر شدی آره؟ فیلم‌بردار و حمل و نقل و صدابردار توله سگ بودند؟! اونا جزو آدم حساب نمی‌شن؟ آقای فرهادی شما خودت یه آقایی، یعنی از ظاهر، از صورتِ بقیه‌ی عوامل نتونستی بفهمی اونا هم نیاز به هوای آزاد دارند؟ والا خیلی عجیبه اگه نفهمیده باشی!

حس‌ات باید این باشه. یه بار دیگه بگیریم؟ فقط ان دفه یه کم برو اون‌ور تر وایستا بذار بقیه هم بیان وایستن. اگه هرجا هم فکر کردی که چون من به‌ت گفتم، داری برای بقیه جا باز می‌کنی غلطه. این اشتباس! خودت باید بری کنار. مرسی

محصولِ ۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

گیج بازی

مادر بزرگِ من کمی آلزایمر دارد. او گاهی چیزهایی می‌بیند که دیگران نمی‌بینند. ما برای او یک تخت در پذیرایی گذاشته‌ایم که وقتی دراز می‌کشد تنها نباشد. او به سختی می‌تواند راه برود. او امروز به من گفت: حواسم نبود اشتباهی آمدم روی این صندلی نشستم. مرا ببر داخل اتاق. می‌خواهم روی تخت دراز بکشم. به او گفتم مادر بزرگ جان، در اتاق تختی نیست. ما آن تخت را برای تو این‌جا آورده‌ایم و تو حالا روی آن دراز کشیده‌ای. گفت دست‌ام را بگیر بنشینم. دست‌اش را گرفتم نشست. گفت من را به اتاق ببر. گفتم در اتاق خبری نیست. گفت ای بابا، مسخره بازی در آورده‌ای. مرا به اتاق ببر. دستان‌اش را گرفتم، بلندش کردم و به سمت اتاق بردم‌اش. گفت مرا کجا می‌بری؟ گفتم اتاق می‌برم. گفت آن اتاق را نمی‌گویم، آن یکی را می‌گویم! و به آشپزخانه اشاره کرد. گفتم آن‌جا آشپزخانه است. گفت برویم، می‌خواهم روی تخت دراز بکشم. او را به آشپزخانه بردم. گفت این‌جا دیگر کجاست؟ گفتم آشپزخانه است. گفت پس غذاهایش کو؟ روی گاز یک قابلمه بود، درش را برداشتم، گفتم این هم غذا. برش گرداندم؛ از آشپزخانه خارج شدیم و دوباره به سمتِ همان تختی که از اول روی‌اش دراز کشیده بود رفتیم. کمک کردم روی تخت دراز کشید. گفت: حالا خوب شد. گیج بازی در آورده بودی، عوضی رفته بودم یک جای دیگر. گفتم مادر بزرگ. تو از اول هم همین‌جا بودی. گفت: نه، نبودم، گیج بازی در آورده بودی!

محصولِ ۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آی آدم‌ها!

در مورد وضعیتِ شبکه‌ی اینترنت در کره‌ی شمالی اطلاعات زیادی در دست نیست. با این‌حال به‌نظر می‌رسه هیچ‌کس توی این کشور در مورد این شبکه چیزی نمی‌دونه. بر اساس یکی از گزارش‌هایی که در سال ۲۰۰۹ منتشر شده، تقریبن هیچ کس نیست که در این کشور واژه‌ی اینترنت به گوش‌اش خورده باشه.
اما یک اتفاق عجیب افتاده. چند روز پیش که داشتم نگاهی به آمار بازدید کننده‌های این وبلاگ می‌انداختم، متوجه شدم که در یک بازه‌ی زمانی کوتاه، یعنی از جولای تا اکتبر پارسال (۲۰۱۱) روزانه حدودِ ۲۰ بازدید کننده از کره‌ی شمالی وجود داشته؛ آماری که خیلی زود به صفر رسیده و دیگه هیچ‌وقت تکرار نشده... این موضوع برای من کمی نگران کننده هست. یه نفر از کره‌ی شمالی برای چی باید یک وبلاگ فارسی بخونه؟ از اکتبر ۲۰۱۱ به بعد چه بلایی سرِ فرد یا اشخاصی که به اینترنت دسترسی پیدا کرده بودند اومده؟ آماری که در اون دو ماه ثبت شده، بیش‌تر شبیهِ یک درخواستِ کمکه. درخواست از کسانی که هیچ کاری برای انجام دادن از دست‌شون برنمی‌آد...

محاکمه در خیابان

چند وقت پیش‌ها صورت‌ام دو سه تا جوش زده بود. بعد که خوب شده بود جاش مونده بود یه کم، و همه‌اش برام سوال بود که اینا چرا جاش مونده. فکر می‌کردم شاید بخوام براش برم دکتری، حکیمی، چیزی. بعد دیروز وایستاده بودم جلوی یه روزنامه‌فروشی، داشتم یه نگاهی به روزنامه‌ها می‌انداختم. دیدم یه نفر اومد کنارم وایستاد. فکر کردم از این گداهاست که می‌خواد تا ترمینال بره ۱۰۰۰ تومن کم آورده. نگاه کردم دیدم یه خانمی داره سعی می‌کنه با بای‌بای کردن توجه من رُ از روی روزنامه‌ها به خودش جلب کنه. گفتم بله؟ گفت: ببین! این‌هایی که جاشون مونده ویروسی هستند! برو از داروخونه یه پمادِ تتراسایکلین بگیر، زرد رنگه، شب‌ها قبل از خواب یه کم دست‌ات رُ صابونی کن، صورت‌ات رُ بشور، بعد این پماد رُ بزن روی جای جوش‌ها. یه ماه بزنی خوب می‌شه. گفتم باشه، دست شما درد نکنه! گفت: پس چی بود اسم‌اش؟ یه بار دیگه بگو؟ گفتم: تتراسایکلین! گفت آفرین. اگه خواستی جای جوش‌ها از بین بره بزن. ولی اگر نمی‌خوای خوب شه نزن. مجبور نیستی! گفتم: خیلی ممنون! دقیق شدم توی صورت‌اش، دیدم ای ول بابا عجب صورتِ صاف و صوفی داره. حتمن یه چیزی می‌دونه که داره این چیزها رُ به من می‌گه دیگه، اگر نمی‌دونست که صورت خودش ان‌قدر ردیف نبود. دست کردم توی جیب‌ام که مقداری پول به عنوان انعام در بیارم و پیش‌کش کنم، ولی به هر طرف که نگاه کردم، از اون زنِ حکیم و دانا چیزی جز یه خاطره باقی نمونده بود.

حوصله

- حوصله داری یه پتیشن برای نوروز امضا کنی؟
- اگه تو بخوای آره
- ول‌اش کن. حوصله داری بری یه کم هیزم جمع کنی برای امشب؟
- اگه تو بخوای آره
- ول‌اش کن. حوصله داری به‌ت بگم مصداقِ کدوم آیه‌ی شریفه‌ی قرآن هستی؟
- اگه تو بخوای آره
- ول‌اش کن. حوصله داری یه دقیقه بری مغازه وایستی؟ کسی نیست امروز. مشتری بیاد ببینه مغازه تعطیله زشته. باسه خودم نمی‌گما! برا آقاجون بد می‌شه!

محصولِ ۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ما برای ان کردن آمدی

از شما چه پنهون از خدا که پنهون نیست من برای اولین بار در عمرم و بعد از سعی و خطاهای بسیار، بالاخره تونستم یک کاریکاتور طراحی کنم، البته اگر بشه اسم‌اش رُ کاریکاتور گذاشت! خدا شاهده ان‌قــَـدَر طراحان و هنرمندانِ برجسته در کشور ما وجود دارند که روم نمی‌شه بگم من یه کاریکاتور طراحی کرده‌ام. الان هم که اینو گفتم باور کنید از خجالت سرخ شدم!
بگذریم! با هم ببینیم طرحی که ازش صحبت می‌کنم چیه:


اگر عکس ِ بالا رُ نمی‌بینید براتون توضیح می‌دم چی هست. این‌جا یک توالتی هست در یکی از هتل‌های بین‌المللی ِ تهران. و روی در به دو زبون فارسی و انگلیسی جملات زیر نوشته شده:

«برای ان کردن ابتدا باید وارد شوید»

"You have to login in order to squeeze one out"

البته مدیریت محترم هتل که به تازگی برای آباد کردنِ کشورش به ایران برگشته، جملات زیر رُ هم برای ترجمه‌ی انگلیسی پیشنهاد کرده بود که انتخاب نشدند:

You need to log in before you can take a crap
You must be logged in to pinch a loaf
Please login before you drop some kids off at the pool

راستش این چون اولین کارمه خیلی برام مهمه که از طرف خانواده و دوستان تشویق بشم تا بتونم به امّیدِ خدا! بازم می‌گم، من واقعن این کاره نیستم، ولی به امّیدِ خدا اگر بتونم، اگر عمری باقی باشه... این کار رُ ادامه بدم و به یه جاهای خیلی خوب برسونم‌اش
ممنون از توجه‌تون

محصولِ ۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

قرص

من تا حالا فکر می‌کردم هر کی به‌م می‌گه: «اوضاع‌ات خیلی خرابه!» داره شوخی می‌کنه! اما دیروز اتفاقی افتاد که با چشم‌های خودم دیدم که آره! انگار واقعن اوضاع‌ام خیلی خرابه...
رفته بودم پیشِ یه متخصص. به‌م گفت دفترچه داری؟ گفتم: بله، توی جیبِ کاپشنمه. گفت: بده. گفتم: چشم. بلند شدم و از جیبم دفترچه رُ در آوردم و گرفتم سمتِ دکتر. اما هرچی صبر کردم ازم دفترچه رُ نگرفت. نگاه که کردم دیدم توی دست‌ام کیفِ پوله... دکتر داشت به‌ام نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد! انگار داشت به یه دیوونه نگاه می‌کرد! گفتم: ببخشید، حواسم پرته

خلاصه با این‌که به‌م گفته بود هیچی‌ات نیست برام چند تا قرص و آمپول نوشت. وقتی می‌خواستم برم به‌ش گفتم: مگه نمی‌گید من سالم‌ام؟ پس این قرص‌ها برای چیه؟ گفت: چیزی نیست. اینا آروم‌ات می‌کنه!

محصولِ ۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خارِ مغیلان

اولین باری که رفتم حج اتفاقاتِ عجیبی برام افتاد. با کاروان رفتم، ولی نه این کاروان‌های هوایی؛ نه با هواپیما! پیاده رفتم. خودم این‌جوری بیش‌تر دوست داشتم. فکر می‌کردم چگونه رفتن به سمتِ خونه‌ی خدا مهم‌تر از رسیدن به اون‌جاست. با همین باور بود که توی آفتابِ گرمِ تابستون، راهِ صحرا رُ در پیش گرفتم.

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

آدم‌هایی که پیاده به سمت مکه می‌رفتند دو دسته بودند. اون‌هایی که شب هنگام زیرِ نورِ مهتاب می‌رفتند و اون‌هایی که روزها زیرِ نورِ آفتاب. ما هم اول‌اش روزها حرکت می‌کردیم. فکر می‌کردیم از پسِ گرما بر بیایم. اما وقتی که به دره‌ی خون‌دماغان رسیدیم فهمیدیم که تحملِ این آفتاب دیگه کارِ ما نیست. این دره به این خاطر به خون دماغان معروف بود که قدم به قدم روی زمین‌اش خونِ دماغ ِ آفتاب زدگان چکیده بود.
از اون روز به بعد بود که توی کاروان دو دستگی پیش اومد. عده‌ای عقیده داشتند که باید شب‌ها حرکت کنیم، اما پیرمردهای کاروان با حرکت در شب مخالف بودند. استنادِ اون‌ها به شنیده‌های خنده‌داری بود که هیچ شباهتی به واقعیت نداشت. بر اساس افسانه‌های محلی، در دره‌ی خون‌دماغان غول‌هایی زندگی می‌کردند که شب‌ها همه جا حضور داشتند. اون‌ها کفِ پای طعمه‌های خودشون رُ ان‌قدر لیس می‌زدند تا اون شخص از دنیا بره. به خاطرِ همین افسانه‌ها بود که فعلن تصمیمی برای حرکت در شب نداشتیم. اما یک شب که خواب بودم شخصی در عالم رویا بر من ظاهر شد و این شعر رُ خوند:

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش‬
کی روی، ره ز که پرسی، چه کنی، چون باشی؟‬

با عرقِ سردی از خواب پریدم. متوجه شدم که تنها هستم و کاروان در تاریکیِ شب به راه افتاده. صدای زوزه‌ی باد در گوش، من رُ یادِ افسانه‌ی غول‌ها انداخت. خنده‌ام گرفت. فکر کردم شاید به‌تر باشه سریع‌تر راه بیافتم تا به دیگران برسم. زیرِ نورِ مهتاب به راه افتادم. از دور سایه‌ای دیدم که بی‌شباهت به سایه‌ی یک غول نبود. فکر کردم ممکنه سایه‌ی یک درخت باشه. برای این‌که ترسم بریزه به سمت‌اش حرکت کردم. از پیرمردها شنیده بودم که غول‌ها تا وقتی نخوابیده‌ای کاری به کارت ندارند. پرسید: کجا می‌ری؟ گفتم: مکه! عازمِ خانه‌ی خدا هستم! گفت: باشه باشه! آروم باش! بریم. من هم باهات می‌آم... یه لحظه مسیر رُ گم کردم. نمی‌دونستم کجا هستم و به کدوم سمت باید حرکت کنم. یکی دو ساعت بیش‌تر راه نرفته بودیم که مجبور شدیم از شدتِ سرما آتیش روشن کنیم. کنار آتیش که نشسته بودم پلک‌هام سنگین شد و کم‌کم به خواب رفتم... نمی‌دونم چند دقیقه گذشت که با احساسِ سنگینی روی پاهام از خواب بیدار شدم. چشم‌هام به زور باز می‌شد. انگار همه‌ی عضلات‌ام از کار افتاده باشند. نشسته بود روی بدن‌ام و کفِ پاهام رُ لیس می‌زد. سرم گیج می‌رفت. دقیقن نمی‌دونستم چه اتفاقی داره می‌افته. از هوش رفتم.

صبح که چشم‌هام رُ باز کردم باورم نمی‌شد هنوز زنده هستم. بادِ شدیدی می‌وزید و من زیرِ شن دفن شده بودم. پاهای پینه بسته‌ای که از روبروی صورت‌ام رد می‌شدند با زنگِ کاروان همنوا بودند. این پاها خواب بودند، یا سنگینی ِ سایه‌ی اون افسانه، نمی‌دونم. حتا قطع شدنِ ناگهانی ِ صدای پاها هم دیگه برام مهم نبود. تنها چیزی که اون لحظه برام اهمیت داشت این بود که من خودم خواسته بودم با این روش قدم در این راه بذارم! از این لحظه به بعد بود که ذهن‌ام شروع کرد به تخیل زدن. دیگه کنترل‌اش دستِ خودم نبود. شاید این یک سازوکارِ تکاملی بود. یه ساز و کارِ تکاملی که کمک می‌کنه انسان در شرایطِ سخت زنده بمونه و به نسل‌های بعدی منتقل بشه. از اون روز به بعد تا سال‌ها با خودم فکر می‌کردم کاروان‌ها از کنارِ من رد نمی‌شن، بلکه مقصدِ نهایی‌شون از اول همین جایی بوده که حالا من زیرِ شن‌ها دفن شده‌ام. خودم رُ به شکل یک مکعب مستطیل می‌دیدم که همه‌ی کاروان‌های عالم به من می‌رسیدند. چه اون‌هایی که با هواپیما می‌اومدند، چه اون‌هایی که با انتخابِ خودشون این همه راه رُ تا من پیاده می‌اومدند. لذت می‌بردم. بوسه می‌زدم به پاهایی که طواف‌ام می‌کردند. خدا رُ شاهد می‌گرفتم. شاهد رُ خدا می‌گرفتم. به فرشته‌ها آفرین می‌گفتم. فرشته‌ها به‌م آفرین می‌گفتند. غول‌ها هم به من ایمان آورده بودند. دیگه شب‌ها پای کسی رُ لیس نمی‌زدند. راهنمای حاجیا شده بودند. حالا دیگه خیلی وقت بود کسی از ترس، سایه‌شون رُ با سایه‌ی یه درخت اشتباه نمی‌گرفت. من دل‌ام نمی‌خواد اسم‌ام توی کتاب‌ها باشه! نمی‌خوام روش‌ام تدریس بشه! هر کسی باید روشِ خودش رُ داشته باشه. این‌جوری برای کعبه شدن نیاز نیست حتمن توی بیابون گم بشی. هر جا دراز بکشی، حتا اگر زیرِ شن‌ها هم دفن نشده باشی مقصد می‌شی! مقصدی که روشِ رسیدن به‌ش اگر دوست داشته باشید توی کتاب‌ها هم تدریس می‌شه

آدم برفی در ویرجینیا

تو شهرِ ما پنجاه و سه ساله برف نیومده
پنجاه و سه ساله مردم‌اش برف ندیده‌اند!
گاهی که بی‌کار می‌شم، می‌شینم و برای بچه‌های کوچیک از برف می‌گم
من این‌جا تنها کسی هستم با سنِ کم‌تر از پنجاه و سه سال که برف رُ درک کرده
این‌جا پچه‌ها من رُ snow-man صدا می‌زنند

پاسخ به پرسش‌های علمی (۲)

پ: آیا مغزِ انسان هم عرق می‌کند؟
پ: بله. مغز انسان بر اثر فعالیتِ زیاد عرق می‌کند. در واقع آبی که گاهی از بینی سرازیر می‌شود همان عرقِ مغز است.
پ: یعنی هر چه آدم بیش‌تر فکر کند و ذهن‌اش بیش‌تر فعالیت کند مغزش بیش‌تر عرق می‌کند؟
پ: بله
پ: پس چرا کسانی که شطرنج بازی می‌کنند از دماغ‌شان آب نمی‌آید؟
پ: آفرین! ببینید. گرمایی که بر اثرِ فعالیتِ مغزی در هنگام ِ بازیِ شطرنج تولید می‌شود آن‌قدر زیاد است که باعثِ تبخیرِ عرقِ مغز می‌شود. به همین خاطر است که هیچ وقت از دماغ ِ قهرمانانِ شطرنج آبی جاری نمی‌شود. اما هنگامی که شما سرما خورده‌اید، بخاراتِ مغز به دلیل سرمای هوا دچار میعان شده و به صورتِ قطره‌های ریز از بینی پایین می‌چکد.

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.