the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بچه‌ها آروم‌تر

خب من سه تا شغل دارم
اولی‌اش اینه که سه‌شنبه‌ها، یعنی یه روز در هفته، می‌رم پیشِ یه دکتری فیزیوتراپی کار می‌کنم. به آدم‌هایی که می‌آن اون‌جا کمک می‌کنم حرکاتی که دکتر براشون تجویز کرده رُ درست انجام بدن و اگر جایی اشکال داشته باشند از من می‌پرسند. من هم با کمال افتخار یک بار اون حرکت رُ براشون انجام می‌دم تا یاد بگیرن.
دومین کارم اینه که توی یه پیتزا فروشی کار می‌کنم. آخرِ هفته‌ها دو روز می‌رم یه مغازه‌ای براشون پیتزای ایتالیایی درست می‌کنم. شب‌های پنج‌شنبه و جمعه وقتی برمی‌گردم خونه بچه‌ها خیلی خوش‌حال هستند و با اشتیاقِ خاصی می‌آن دم ِ در به استقبال‌ام چون می‌دونند برای شام چند تا پیتزا آورده‌ام خونه.
سومین کارم هم اینه که سه روز در هفته صبح ِ خیلی زود از خواب بیدار می‌شم و با اتوبوس راه می‌افتم توی شهر بچه دبستانی‌ها رُ از دمِ خونه‌شون برمی‌دارم و می‌برم می‌رسونم‌شون مدرسه‌ای که توی یه شهر دیگه در فاصله‌ی صد و پنجاه کیلومتری از این‌جا قرار داره. فقط من تنها نیستم. دو نفر دیگه هم همیشه همراه‌ام هستند و تا آخرِ مسیر وظیفه‌ی مراقبت از بچه‌ها رُ برعهده دارند.
من اجازه ندارم با این اتوبوسی که دست‌ام هست کارِ دیگه‌ای انجام بدم. اما بعضی وقت‌ها اگر پیش بیاد شاید باهاش یه مسافری بزنم. یه بار ساعت ۳ نصف شب یه نفر به‌م زنگ زد، گفت فلانی (البته پشتِ تلفن به‌م نگفت فلانی. پشتِ تلفن اسمِ کوچیک‌ام رُ گفت ولی من که الان دارم براتون تعریف می‌کنم به‌جای اسمِ خودم نوشتم فلانی) الان حاضری مسافر بزنی؟ گفتم چی هست؟ گفت هفت نفر هستند می‌خوان برن یه شهری که شصت کیلومتر از این‌جا فاصله داره، ببر برسون‌شون،‌ هرچه قدر در آوردی نصف نصف. گفتم باشه خوبه. رفتم سوارشون کردم. چند تا جَوون بودند همه‌شون هیفده هیجده ساله. به آخر خط که رسیدم (ساعت چهار صبح) به‌م گفتند ما به‌ت پول نمی‌دیم و پیاده شدند که فرار کنند. با خودم گفتم عجب! نامردها به من دروغ گفته بودند. از اتوبوس پیاده شدم افتادم دنبال‌شون. دو نفرشون رُ‌ گیر انداختم. انداختم‌شون زمین تا می‌خوردند زدم‌شون. زدم‌شون‌ها! تمامِ بدن‌شون خونی شد. خلاصه زنگ زدم به پلیس و گفتم جریان این‌جوریه. دیگه تا پلیس برسه این دو تا نکبت رُ از یقه گرفته بودم داشتم می‌کشوندم سمتِ اتوبوس که یه دفعه همه‌شون با هم حمله کردند به من و ریختند رو سرم. شانس آوردم پلیس خیلی زود رسید و همه‌شون فرار کردند. دیگه مشخصات‌شون رُ گفتم و پلیس قول داد خیلی زود دستگیرشون کنه.
لامصب وقتی داشتم این دو تا خاک بر سر رُ‌ روی زمین می‌کشیدم کتف‌ام در رفت!
همین سه تا بود دیگه. می‌چرخونیم چرخ ِ زندگی رُ بالاخره!

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

همیشه پای یک زن در میان است

از کنارش معولی رد نشدم. وقتی به‌ش رسیدم کاری کردم زمان برای چند ثانیه از حرکت بایسته. رفتم توی سرش. از رگ‌های وریدی وارد شدم تا به سر رسیدم. قرار بود خودش رُ زیر همین قطاری که الان توی ایستگاه هست پرت کنه. اما نکرده بود. چرا؟ برگشتم یه نگاهی به اطراف انداختم. یه زن اون‌جا نشسته بود. یه دختر منظورمه. خب چه فایده این هم که رفت سوار قطار شد. واقعن فکر می‌کنی ارزش‌اش رُ داشت یه قطار عقب بیافتی؟ نمی‌دونم. شاید هم واقعن همین جور جاهاست که معلوم می‌شه انسان موجودِ مختاریه. به‌هرحال اشکالی نداره، قطار بعدی داره می‌آد. برید کنار برید کنار این آقا شنا بلد نیست!

محصولِ ۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دست‌نوشته‌های یک بیمارِ روانی

آقای دکتر
دغدغه‌های ذهنیِ من فراتر از اینه که اگر گرسنه‌ام شد برم دنبالِ غذا. که اگر کثیف شدم برم گرمابه. که اگر دست کردم تو جیب‌ام و دیدم پولی ته‌اش نیست برم دنبالِ کار. که اگر بی‌مادر شدم برم سرِ قبرش. که اگر تاریک شد شمعی روشن کنم. که اگر صبح شد و خورشید طلوع نکرد از چیزی تعجب کنم. که اگر به‌م پیشنهادی داده شد که نتونستم رد کنم ردش نکنم. که اگر کسی عاشق‌ام شد خودم رُ چند شب در اختیارش نذارم. که اگر فهمیدم سرِ راهی هستم برم دنبالِ پدر مادرِ واقعی‌ام. که اگر به سمت‌ام تیری شلیک شد دلیلی برای جاخالی دادن داشته باشم. که اگر زندانی شدم فکرِ فرار به سرم بزنه. که اگر سرِ دار رفتم حرفِ آخری برای گفتن داشته باشم. که اگر کسی که کوچک‌ترین حقی به گردن‌ام داره به پوچی رسید، توصیه‌ای براش داشته باشم. که اگر یه روز فهمیدم دیگه کارم تمومه، ابایی داشته باشم از قبولِ رسیدن به آخرِ خط با وانمود کردن به این‌که هنوز امیدی هست. که اصرار داشته باشم هر چیزی رُ حتمن با چشم‌های خودم ببینم تا باور کنم. که اگر از پشتِ در چیزی رُ شنیدم که نباید می‌شنیدم، خودم رُ ببازم.
آره، ندیده باور می‌کنم. دیگه لازم نیست قسم بخورید یا دلیلی بیارید. دیگه لازم نیست چیزی رُ از من پنهان کنید. حتا اگر اون چیز، تعدادِ روزهای باقی مونده تا آخرِ عمرم باشه

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

جامدادی

جاسیگاری یعنی جایی که توش سیگار خاموش می‌کنند
جاسوییچی یعنی جایی که توش سوییچ و کلید نگه می‌دارند
جالباسی یعنی جایی که توش لباس می‌ذارن
جانماز یعنی جایی که توش نماز می‌خونن
جاپارک یعنی جایی که توش پارک می‌کنن
جامدادی یعنی جایی که توش مداد و پاک‌کن می‌ذارن
جاکفشی یعنی جایی که توش کفش می‌ذارن

حالا من وقتی مدرسه می‌رفتم همیشه برام سوال بود که چرا به فضای کوچیکی که زیرِ هر میز قرار داره می‌گن جامیزی؟ مگه توش میز می‌ذارن؟ ما توش نون پنیر می‌ذاشتیم. کتونی می‌ذاشتیم. کیف می‌ذاشتیم. کتاب می‌ذاشتیم. تقلب می‌ذاشتیم. اما هیچ‌وقت نمی‌اومدیم توش میز بذاریم. پس چرا باید به‌ش می‌گفتیم جامیزی؟

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

امید

با این‌که دیگه هیچ امیدی وجود نداشت اما هنوز یه امیدهایی وجود داشت که دیده نمی‌شدند باسه همین بود که وجود نداشتند

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شیرینی تگزاسی

امروز برای افطار پا شدم رفتم خونه‌ی خاله اینا. خاله بود. دخترخاله‌ام هم بود. شوهر خاله‌ام هم بود. میترا هم بود. حالا این‌که میترا کیه داستان‌اش مفصله بعدن براتون تعریف می‌کنم. خلاصه اذان رُ که زدند یه نمازی خوندیم و رفتیم سر سفره نشستیم و شکم سیری از غذا در آوردیم. بعد از افطار هر کدوم از ما پنج نفر یه گوشه ولو شده بودیم و همین‌طور که غذامون داشت هضم می‌شد هر کدوم به چیزی فکر می‌کردیم و با خلال دندون لای دندون‌هامون رُ تمیز می‌کردیم که من یه چیزی به ذهن‌ام رسید. بلند شدم نشستم و گفتم یه پیشنهادی. حالا حدس بزنید چه پیشنهادی دادم. پیشنهاد دادم برای این‌که غذامون سریع‌تر هضم بشه کیک بپزیم بخوریم. اون هم چه کیکی! کیک تگزاسی! خاله‌ام گفت آخه خاله جون هیچ‌کدوم از ماها که تاحالا کیک تگزاسی درست نکرده‌ایم اگر هم درست کنیم معلوم نیست چی از آب در بیاد. گفتم اشکال نداره من دستور پخت‌اش رُ بلدم ولی چون خودم هم تا حالا همچین کیکی نپخته‌ام می‌تونیم هر کدوم‌مون جداگونه کیک بپزیم هر کدوم به‌تر شد همون رُ می‌خوریم. خلاصه بعد از یک ساعت پنج تا کیک تگزاسی پخته شده بود یکی از یکی به‌تر. یعنی واقعن نمی‌تونستیم تصمیم بگیریم کدوم به‌تر شده. خودتون ببینید:

کیکی که من پختم:


کیکی که حسن آقا پخت:


کیکی که خاله پخت:


کیکی که دختر خاله پخت:


کیکی که میترا پخت:


این هم خاله‌ی منه. البته این عکس مال الان نیست مال پنج سال پیشه:

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شاید من واقعی باشم

هر بار که دست‌ام رُ می‌شورم، به دست‌هام نگاه می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم نکنه تمیزی‌ِ دست‌ها هم یک توهم باشه
هر بار که در رُ قفل می‌کنم، می‌رم، اما برمی‌گردم و با خودم فکر می‌کنم، نکنه بسته بودنِ این در هم یک توهم باشه
هر بار که موقع ِ خوندن ِ‌ یه کتاب، چند صفحه به عقب برمی‌گردم، با خودم فکر می‌کنم، نکنه چیزی که در دست دارم هم واقعن یه کتاب نباشه
هر بار که برمی‌گردم و برای چندمین بار توی آینه به خودم نگاه می‌کنم، با خودم فکر می‌کنم...

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب

خواب‌ات دیدم عطیه
هشت سال پیش بود. هنوز همین بودی. اما تموم نمی‌شدی. وقتی نبودی صدای سوت نمی‌اومد با چند تا خطِ رنگی که از بالا تا پایین کشیده شده باشن. بودی. فقط دیده نمی‌شدی
شاید هم نبودی که دیده نمی‌شدی. نبودی که هیچ‌وقت ناپدید نمی‌شدی
باسه همین بود که هیچ‌وقت برای من تموم نمی‌شدی

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دُگم

- ‏‏ببخشید این وقتِ شب مزاحم می‌شم می‌تونم با کون‌کون خان صحبت کنم؟
+ الو
- الو صدام نمی‌آد؟
+ الو بفرمایید
- الو گفتم ‏‏ببخشید این وقتِ شب مزاحم می‌شم می‌تونم با کون‌کون خان صحبت کنم؟
+ خیلی دُگمی!‏
- ببخشید من الان یه جایی هستم خوب آنتن نمی‌ده نشنیدم چی گفتید می‌شه دوباره بگید؟
+ گفتم خیلی دُگمی!‏
- الو؟
+ الو!‏
- الو من قطع می‌کنم دوباره می‌گیرم صدا نمی‌آد
+ قطع کن دوباره بگیر ولی این رُ بدون که خیلی دُگمی!‏
- حالا این همه کلمه توی دنیا هست این دُگم رُ از کجات در آوردی؟
+ پس می‌شنیدی چی می‌گم
- آره می‌شنیدم D: ء
+ D:
- دو نقطه دی که منتقل نمی‌شه روی خطِ تلفن؛ چه‌طوری دیدی؟!
+ خب دیگه D:

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

همه چیز خوب بود

توی یکی از شهرهای ساحلیِ اسکاتلند زندگی می‌کردم. همیشه بارونی تنم بود و بوی ماهی می‌دادم و عصبی بودم. با هیچ‌کس میونه‌ی خوبی نداشتم و همه پشتِ سرم یه حرفایی می‌زدن و برام مهم نبود و یه پسری هم ازم ماهیگیری یاد می‌گرفت. صبح‌ها وقتی با هم صبحانه می‌خوردیم بیرون از پنجره پیدا نبود از بس مه و بارون بود بعد با هم می‌رفتیم دریا. تا وقتی برسیم به اون‌جایی که باید تور رُ بندازیم توی آب این پسره پارو می‌زد و من می‌نشستم تهِ قایق یقه‌ی بارونی‌ام رُ می‌دادم بالا پیپ می‌کشیدم. وقتی دودش رُ می‌دادم بیرون به سمتِ چپ و پایین نگاه می‌کردم نه این‌که خسته باشم از چیزی، فقط عصبی بودم و خودم هم نمی‌دونستم چرا. بعد که بر می‌گشتیم از همه بیش‌تر ماهی گرفته بودیم مثلِ همیشه. یه بار قایق تکون خورد پسره افتاد توی آب توی این سرما وقتی گرفتم‌اش نفس‌اش بالا نمی‌اومد اما هیچی نمی‌گفت. به‌ش گفته بودم قوی باش اما دیگه نه ان‌قدر که وانمود کنه هیچی نشده. بافتنی‌ام رُ در آوردم تنش‌اش کردم بردم‌اش گوشه‌ی قایق نشوندم. می‌لرزید. تحمل‌اش سخت بود. بعضی وقت‌ها که خواب می‌موند خودم تنها می‌رفتم و وقتی برمی‌گشتم می‌دیدم توی کلبه نیست؛ می‌رفت یه گوشه باسه‌ی خودش تنها می‌نشت به دریا نگاه می‌کرد. یه موقع‌هایی هم شب برنمی‌گشت. همه جا رُ دنبال‌اش می‌گشتم اما نبود. آب می‌شد می‌رفت توی زمین. نگران می‌شدم اما دیگه عادت کرده بودم. نمی‌رفتم دنبال‌اش. صبح که از خواب پا می‌شدم چای حاضر کرده بود داشت جاهایی از تور که پاره شده بود رُ می‌دوخت. همه‌ی پنجره‌ها بخار گرفته بود. خونه گرم بود. خوب بود. فرق می‌کرد با اون بیرون. با همه‌ی چیزهایی که اون بیرون بود

دوست دارم در دستانِ تو بمیرم

دوست دارم یه تیر از کمان رها بشه و بیاد سمتِ تو. من جلوی تو بایستم و تیر تو سینه‌ی من فرو بره. تو زانو بزنی، من رُ در آغوش بگیری و من بمیرم. این به‌ترین حالتیه که می‌شه مُرد، مطمئنم. این مرگ برای من از مرگ در راهِ عقیده‌ها، باورها، و حتا از مرگ در راهِ خدا هم با ارزش‌تره

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ایمان و همزمانی

چند روز پیش یه مستند از بی‌بی‌سی دیدم درباره‌ی آفریقا. یه دختره راه افتاده بود توی مدارس آفریقایی و به سوالات دانش‌آموزان درباره‌ی مسیحیت پاسخ می‌داد. یه جاش یه حرفِ جالبی زد دختره. گفت من انقدر به مسیح ایمان دارم که هیچ چیزی نمی‌تونه من رُ از این راهی که توش هستم برگردونه.
خب ما از این ور هم نگاه می‌کنیم می‌بینیم بعضی‌ها ان‌قدر به اسلام اعتقاد دارند که هیچ چیز نمی‌تونه کوچک‌ترین شک و تردیدی درباره‌ی درستیِ این دین در اون‌ها ایجاد کنه.
حالا سوال اینه که چه چیزی مهم‌تره؟
این‌که به چه چیزی ایمان داریم؟ یا این‌که اگر به یه چیزی ایمان داریم (مهم [نیست] چی؛ هرچی!) اون ایمان ان‌قدر قوی باشه که هیچ چیزی نتونه باعث بشه کوچک‌ترین شک و تردیدی در ما به‌وجود بیاد؟

توی کتاب «جهان هولوگرافیک» (ترجمه‌ی داریوش مهرجویی) صفحه‌ی ۹ نوشته که:
«اما چرا علم به‌خصوص در برابر پدیده‌های فراهنجاری این‌چنین مقاومت می‌کند؟ پرسش دشواری‌ست. دکتر برنی اس سیگل جراح معروف دانشگاه ییل در باره‌ی مقاومتی که در برابر عقاید غیرسنتیِ خود در بابِ سلامتی دیده بود می‌گوید که دلیلِ آن را باید در این یافت که مردمان اغلب به اعتقادات و باورهای خود معتاد شده‌اند. به همین خاطر است که وقتی می‌خواهید اعتقادات کسی را عوض کنید و به هم بریزید، رفتاری همچون رفتارِ معتادان از آن‌ها سر می‌زند»

یه مقاله‌ای هم [این‌جا] خوندم به نام «Confirmation Bias». این مقاله خیلی جالبه. توش درباره‌ی اتفاقاتی صحبت کرده که پشتِ سر هم رخ می‌دهند و باعث تعجب ما می‌شن. از همون‌هایی که من یک بار [این‌جا] و یک بار هم [این‌جا] در موردشون نوشته بودم. نوشته مثلن شما دارید با دوست‌تون حرف می‌زنید از یک فیلم قدیمی نام می‌برید. بعد مثلن همون شب می‌بینید که تلویزیون این فیلم رُ نشون می‌ده. فردای اون روز هم به صورت اتفاقی توی یه روزنامه اسم این فیلم رُ می‌بینید. این مقاله سعی کرده بگه وقتی می‌بینید چند تا اتفاق پشت سر هم می‌افتند دلیل‌اش این نیست که آفرینش قصد داره یه چیزی به شما بگه! بلکه دلیل‌اش پدیده‌ی confirmation bias هست (البته من با این حرف مخالف‌ام) این مقاله می‌گه که شما قبلن هم بارها اسم این فیلم رُ در جاهای مختلف دیده و شنیده‌اید ولی به اون توجه نکرده‌اید. چون به این فیلم فکر نمی‌کرده‌اید. اگر شما به خریدن یک ماشینِ خاص فکر کنید، ناگهان می‌بینید که عده‌ی زیادی از مردم در حال رانندگی در شهر با این ماشین هستند. اگر به یک رابطه‌ی عاشقانه پایان بدید، همه‌ی آهنگ‌هایی که از اون به بعد می‌شنوید عاشقانه و غمگین به نظر می‌رسند.


Confirmation bias is seeing the world through a filter, thinking selectively.

در ادامه‌ی مقاله جمله‌ای از یک کتاب آورده شده:
«یادتان باشد مردم دوست دارند چیزهایی به آن‌ها گفته شود که از قبل می‌دانسته‌اند. آن‌ها با این‌که چیزهای تازه‌ای بشنوند راحت نیستند. مطالبِ جدید چیزی نیست که آن‌ها انتظار شنیدن‌اش را داشته باشند. آن‌ها دوست دارند که مثلن بدانند یک سگ گاز می‌گیرد. چون سگ‌ها گاز می‌گیرند! ولی آن‌ها هیچ‌وقت دوست ندارند به آن‌ها گفته شود انسان سگ را گاز می‌گیرد چون قرار نیست چنین اتفاقی بیافتد! مردم در واقع دنبالِ‌ اخبار تازه نیستند. آن‌ها دوست دارند همیشه به آن‌ها گفته شود که چیزهایی که از قبل می‌دانسته‌اند درست است!»

what people think they want is news, but what they really crave is olds…Not news but olds, telling people that what they think they already know is true

در انتخابات سال ۲۰۰۸ آمریکا، شخصی به نام Valdis Krebs تمایل مردم به خرید کتاب را در سات amazon تحلیل کرد. او دریافت مردمی که از اوباما حمایت می‌کردند کتاب‌هایی را می‌خریدند که در حمایت از اوباما نوشته شده بود. و آن‌هایی که برضد اوباما بودند کتاب‌هایی را می‌خریدند که بر ضد اوباما نوشته شده بودند. در واقع مردم برای به‌دست آوردن اطلاعات کتاب نمی‌خریدند. بلکه برای تایید اطلاعاتی که داشتند کتاب می‌خریدند!

people weren’t buying books for the information, they were buying them for the confirmation
you want to be right about how you see the world, so you seek out information which confirms your beliefs and avoid contradictory evidence and opinions.

در سال ۱۹۷۹ مطالعه‌ی مشابهی در دانشگاه مینه‌سوتا انجام شد. از عده‌ای از دانشجوها خواسته شد به مدت یک هفته درباره‌ی شخصیتِ فردی به‌نام Jane تحقیق کنند. در طول این یک هفته Jane کارهایی می‌کرد که نشان از شخصیتِ برون‌گرای او داشت و گاهی هم کارهایی می‌کرد که نشان از شخصیت درون‌گرای او داشت. بعد از پایان تحقیق، دانشجوها به دو گروه تقسیم شدند. از یک گروه پرسیده شد که آیا شغلِ کتاب‌داری برای Jane مناسب است؟ از گروه دیگر پرسیده شد که آیا شغل معاملات املاک برای او مناسب است یا نه؟ در گروهِ اول دانشجویان به یاد آوردند که Jane یک آدم درونگراست و گفتند شغل کتاب‌داری برای او مناسب است. گروه دوم به یاد آوردند که Jane یک فرد برون‌گراست و گفتند کار به عنوانِ نماینده‌ی معاملاتِ املاک برای او مناسب است. سپس از هر گروه در باره‌ی شغلی که از گروه دیگر پرسیده شده بود سوال کردند و آن‌ها آن شغل را برای Jane نامناسب تشخیص دادند! (چون وقتی در پاسخ به پرسشِ اول به این فکر کرده بودند که Jane درونگراست دیگر نمی‌توانستند به این فکر کنند که او برونگرا هم است! و برعکس). این مطالعه نشان داد ما تنها چیزهایی را از خاطراتِ خود به یاد می‌آوریم که باورهای کنونیِ ما را تایید کنند و بقیه‌ی خاطرات را فراموش می‌کنیم.

در سال ۱۹۶۰ P.C Wason آزمایشی انجام داد. او به شاگردان‌اش سه عدد 2, 4, 6 را نشان داد و از آن‌ها خواست با مطرح کردن دنباله‌ی مشابهی از اعداد به قانونی که این دنباله از آن پیروی می‌کند دست یابند. معلم با گفتن «بله» یا «خیر» به دانش‌آموزان می‌گفت که آیا دنباله‌ی آن‌ها از قانون پیروی می‌کند یا نه. از این راه دانش‌آموزان باید به قانون پی می‌بردند. حدسِ اولیه‌ی دانش‌آموزان این بود که این‌ها باید سه عدد زوج پشت سر هم باشند. پس چنین دنباله‌هایی را مطرح می‌کردند:
10, 12, 14
22, 24, 26
و پاسخِ معلم به همه‌ی این دنباله‌ها «بله» بود! دانش‌آموزان هم که فکر می‌کردند به قانون دست یافته‌اند آن را بر روی کاغذ می‌نوشتند و به معلم‌شان تحویل می‌دادند: «سه عدد زوج پشت سر هم به صورت صعودی» اما قانون این نبود! قانون این بود: «سه عدد پشت سر هم به صورت صعودی»
حدس اولیه‌ی همه‌ی دانش‌اموزان این بود که سه عدد متوالی باید زوج باشند. پس آزمایشی ترتیب دادند تا این فرضیه‌شان را اثبات کند و اثبات هم کردند! هیچ‌کدام از آن‌ها آزمایشی برای رد فرضیه‌شان مطرح نساختند.

The exercise is intended to show how you tend to come up with a hypothesis and then work to prove it right instead of working to prove it wrong. Once satisfied, you stop searching.

بعضی از نظراتی که توسط مردم پای این مقاله نوشته شده‌اند هم جالب هستند. مثلن نفر اول نوشته:
«من فکر می‌کنم شما در این تحقیق فقط از منابعی استفاده کرده‌اید که نظر اولیه‌تون رُ تایید می‌کرده!»

یه نفر دیگه هم گفته «دیگه نمی‌دونم به چی باید ایمان داشته باشم»:

Since reading your blog, I have lost faith in any ounce of individuality I thought I might have. I don’t know what to believe anymore.

بر می‌گردیم به مطلبِ دیگه‌ای از کتاب «جهان هولوگرافیک» (ص ۱۰۲):

«یکی دیگر از کارهای بزرگ یونگ تعریف و تشریح مسئله‌ی همزمانی‌ست. همزمانی در حکم اتفاقاتی هستند آن‌قدر غیرعادی و در عین حال با معنا که مشکل بتوان آن‌ها را صِرفَن زاییده‌ی تصادف دانست. هر یک از ما شاید در طول زندگی‌مان گاه نوعی همزمانی را تجربه کرده باشیم. مثلِ آموختن واژه‌ای جدید برای اولین بار و بعد یکی دو ساعت بعد شنیدن آن از رادیو یا تلویزیون. یا وقتی که دارید درباره‌ی چیزی مبهم و غریب فکر می‌کنید و ناگهان می‌بینید که دیگران هم درست در همان وقت درباره‌ی همان صحبت می‌کنند.
یک بار یونگ در حال درمانِ زنی بود که رویکرد سخت عقلانی‌اش به زندگی درمان را مشکل می‌ساخت. پس از چند جلسه‌ی بی‌حاصل، زن از خوابی که مربوط به سوسکی طلایی می‌شد سخن گفت. یونگ می‌دانست که در اساطیر مصری سوسک طلایی مظهر باززایش است و از خود می‌پرسید که نکند ذهنِ ناآگاه این زن دارد به وجهی نمادین نشان می‌دهد که وی در شرف تجربه‌ی نوعی باززایش است. یونگ در صدد بود همین را به زن بگوید که صدایی روی پنجره‌ی اتاق‌اش شنید. نگاه کرد و دید که یک سوسک سبز-طلایی آن سوی شیشه‌ی پنجره‌ی اوست. (و فقط همین یک بار بود که سوسک طلایی پشت پنجره اتاق یونگ ظاهر شده بود) یونگ پنجره را باز کرد و گذاشت سوسک به داخل اتاق پرواز کند و در همان حال تعبیر خواب زن را هم شرح می‌داد. زن به قدری تکان خورده بود که از آن پس به تدریج از عقل‌گرایی افراطی خود دست کشید و بدین‌سان در درمان‌اش پیشرف حاصل شد.

یونگ در تمام دوران فعالیت روان‌درمانی‌اش به بسیاری از این حوادث معنادار برخورد کرده و پی برده بود که این رویدادها اغلب در کسانی که در حال دگرگونی شدید عاطفی هستند روی می‌دهند. یعنی در کسانی که درگیر تغییر دادن بنیادی اعتقادات‌شان هستند یا به روشن‌بینی ناگهانی و نوینی رسیده‌اند، یا مرگ و زایشی جدید را تجربه کرده‌اند. و نیز به این نکته پی برده بود که هرگاه این دریافت یا بینش تازه می‌خواست به سطح آگاهی بیمار فراز آید، رویدادهای همزمانی به اوج می‌رسیدند. غیر از یونگ روان‌شناسان دیگری نیز این را گزارش کرده‌اند.
یونگ به خاطر ماهیت تکان‌دهنده‌ی همزمانی‌‌ها، متقاعد شده بود که همزمانی‌هایی از این نوع تصادفی نبود، بلکه به واقع به فرایندهای روان‌شناختی افرادی که آن‌ها را تجربه می‌کنند مربوط می‌شود.
فیزیکدان دیگری که مسئله‌ی همزمانی را جدی می‌گیرد آقای اف. دیوید پیت است. او معتقد است که همزمانی‌ها در حکم خطاهایی هستند در بافتِ واقعیت. شکاف‌هایی موقتی که به ما اجازه می‌دهند نگاهی کوتاه به این نظم عظیم،‌ وسیع و به هم متصل که در پسِ تمام طبیعت نهفته است بیندازیم. از منظری دیگر، پیت تصور می‌کند که همزمانی‌ها فقدانِ شکاف میان جهانِ عینی و واقعیتِ درونیِ روان‌شناسانه‌ی ما را آشکار می‌کنند. از این‌رو، کمبود نسبی تجربه‌های همزمانی در زندگی ما نشان‌دهنده‌ی این است که نه تنها ما خود را از حوزه‌ی کلیِ آگاهی جدا ساخته‌ایم که نسبت به آن قوه‌ی لایتناهی و خیره‌کننده‌ی نظم‌های عمیق‌ترِ ذهن و واقعیت، خود را تا چه حد در خود بسته نگه داشته‌ایم»

هرچه ناخواسته‌تر باشی زودتر به تفاوت‌ها پی می‌بری

تعداد کسانی که حاضر هستند توی چت جوابِ pm‌ های من رُ بدهند روز به روز در حالِ کم شدنه چون چت کردن با دیگران داره کم‌کم برای من تبدیل به تفریحی می‌شه که فقط خودم ازش لذت می‌برم! نمونه‌اش این:

من: سلام
اون: سلام
- تو اگه بچه داشتی دوست داشتی بچه‌ات توی کدوم شهر بزرگ بشه؟
- تهران
- آفرین. اما چرا منهتن نه؟ هیچ به این فکر کردی تا حالا؟
- آخه اگر به منهتن فکر کنم، بعد هم باید به مادرید فکر کنم. بعد کازابلانکا. بعد ژوهانسبورگ. بعد دهلی‌نو. بعد سئول. پس می‌گم تهران و خیال خودم رُ راحت می‌کنم
- ولی تو به یه نکته‌ای توجه نکردی. منهتن آخرین جاییه که می‌شه به‌ش فکر کرد.
- ا...؟ پس دوست دارم منهتن بزرگ شه بچه‌ام
- چرا تهران نه؟
- می‌خوای یه کاری کنیم. یه بچه‌ام رُ منهتن بزرگ می‌کنم. یکی تهران. بعد با هم مقایسه می‌کنیم. خوبه؟
- فکر نمی‌کنی یکی از بچه‌ها به خاطر این کارت یه روز ازت انتقام بگیره؟
- نه. چون هر وقت بفهمم کدوم به‌تره جفت‌شون رُ خلاص می‌کنم. این‌جوری دیگه این اتفاق نمی‌افته
- اما بچه‌ها خیلی زودتر از پدر و مادر متوجهِ تفاوت‌ها می‌شن. یکی‌شون بالاخره از تو انتقام می‌گیره
- خب یه کار دیگه می‌کنم. اصلن بچه‌هام رُ توی هیچ شهری بزرگ نمی‌کنم.
- پس چی‌کار می‌کنی؟
- هیچی. همین‌جوری ادامه می‌دم
- پس تکلیفِ بچه‌ها چی می‌شه؟
- می‌سپرم‌شون به مادرشون
- چرا فکر می‌کنی بد نیست اگر اون دو تا طفلِ معصوم بی‌پدر بزرگ بشن؟
- من کلن فکر نمی‌کنم
- چرا؟
- عادت دارم
- دوست نداری حتا یه دقیقه هم به بچه‌هات فکر کنی؟
- خیر
- چرا؟ آینده‌شون برات مهم نیست؟
- خیر
- پس چرا کاری کردی که به دنیا بیان؟
- ناخواسته بودند!
- مادرشون در ناخواسته بودنِ بچه‌ها نقشی نداشته که می‌خوای همه چیز رُ بندازی گردنِ اون؟

متاسفانه دیگه جوابی دریافت نشد

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

انتی بایادیک

من سالِ دیگه می‌خوام امتحان تخصص بدم برای همین ممکنه نتونم یه سال این‌جا وبلاگ بنویسم. البته خودم می‌دونم شانس‌ام برای قبولی خیلی کمه چون اصلن رشته‌ی من چیزِ دیگه‌ای ولی خب اگر بخوام و خدا هم کمک کنه قبول می‌شم. بعدش هم یکی از دوستانِ پدرم جراحِ قلب هستند ایشون؛ دیروز رفتم دم ِ خونه‌شون هرچی کتاب و جزوه از دورانِ دانشگاه داشت ازش گرفتم بشینم توی این یه سالی که وقت هست بخونم. هفته‌ی پیش هم چند تا سایتِ پزشکیِ خیلی خوب پیدا کردم یکی‌شون اسم‌اش هست [webmd] که قشنگ توضیح داده هر دارویی چیه و به چه درد می‌خوره. امروز داشتم همین‌طور یکی یکی داروها رُ می‌خوندم و این‌که هر کدوم چه خاصیت و چه عوارض جانبی داره تا این‌که رسیدم به داروی [Cloxacillin]. توی توضیحاتِ دارو نوشته که:

Antibiotics work best when the amount of medicine in your body is kept at a constant level. Therefore, take this drug at evenly spaced intervals.

می‌گه انتی بایاتیک‌ها وقتی به‌ترین کارایی رُ دارند که مقدارشون در بدن ثابت نگه داشته بشه (همین این خودش می‌تونه یه سوال باشه). و گفته که بنابراین شما باید این دارو رُ در فاصله‌های زمانیِ یکسان مصرف کنید.
حالا سوال این‌جاست که مصرفِ دارو در فاصله‌های زمانی‌ِ مساوی، چه ربطی به ثابت موندنِ مقدارش توی بدن داره؟ ها؟ چه ربطی داره واقعن؟ یعنی مثلن من اگر هر شش ساعت یه لیوان آب بخورم میزانِ آبِ بدن‌ام ثابت باقی می‌مونه؟ یعنی مهم نیست آدم چند بار بره دسشویی؟ البته فک کنم ربطی نداره و این‌ها احتمالن توی یه بازه‌ی زمانیِ خاصی واکنش شیمیایی نشون می‌دن و تبدیل به یه چیز دیگه می‌شن و این‌جوری نیست که با رفتن به دسشویی از بدن دفع بشن. خب ولی من اگه بخوام قبول بشم به همه‌ی این چیزها باید دقت کنم و نباید سَرسَری رد بشم از روی همه چیز.
من برم دوباره بشینم یه کم این سایت رُ بالا پایین کنم ببینم چی توش نوشته. امیدوارم این یک سال زودتر بگذره این امتحانِ لعنتی رُ بدیم راحت شیم بریم پیِ کارمون

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خداحافظ رفیق

کاش می‌تونستم محکم‌تر در آغوش بگیرم‌ات
ان‌قدر محکم که هیچ‌وقت نتونی بری از پیش‌ام
ببخش اگر کم بودیم برات
خداحافظ رفیق

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.