the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خبر کوتاه بود

خبر کوتاه بود. استاد محمود احمدی‌نژاد درگذشت...
همین
و حالا وقتشه که ما یک‌بار دیگه به خودمون و جهانیان اثبات کنیم که ملتی «مرده پرستیم»!

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آندره بوچه‌لی


اگر you tube برای‌تان بخار شده است فیلم بالا را [دانلود] کنید. (۱۰ مگ است اما ارزش‌اش را دارد)

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

[زندگی] یعنی این‌که اگر برای دومین بار در بدترین شرایط قرار گرفتی
با اولین باری که در بدترین شرایط قرار گرفتی فرق کرده باشی
زندگی یعنی این‌که وقتی برای دومین بار در شرایط بدی قرار گرفتی
طوری رفتار کنی که به دیگران آرامش بدی، انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده
طوری که دیگران آرزو کنند شرایط شما رُ داشتند، شاید آرامش بیش‌تری پیدا می‌کردند

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شهروند نمونه

آقا پرهام [این‌جا] نوشته‌اند که آدم نباید تا وقتی در کشور خودش به بالاترین سطح نرسیده به فکر زندگی در کشور دیگه‌ای مثل اوکراین یا آمریکا بیافته. اما من به هف هش دلیل با این حرف مخالف‌ام. اول این‌که بنده خودم بیست و هفت ساله که دارم توی کانادا زندگی می‌کنم. این‌جا کلن این‌جوریه که آدم‌ها همه برای زندگی کردن تلاش می‌کنند، نه برای زنده موندن، حالا در هر سطحی که می‌خوان باشن. چه رفتگر، چه بنا، چه نجار، چه پزشک، چه داروغه، چه نانوا، چه خیاط، چه کارمند دولت، چه مهندس، چه نگهبان بانک، چه کفاش، چه افغانی حتا، هرکی کار کنه زندگی‌اش رُ می‌کنه، به تفریح‌اش هم می‌رسه، تعطیلات آخر هفته هم می‌ره، نمازش رُ هم می‌خونه اگر مسلمون باشه، روزه‌اش رُ هم می‌گیره اگر مسلمون یا یهودی باشه، کاباره‌ش رُ هم می‌ره اگر بی‌ناموس باشه.
دیروز یک فیلم آمریکایی دیدیم تقریبن مال صد سال پیش بود. توی فیلم یک زنه داشت رانندگی می‌کرد و وقتی به خونه‌ش رسید یک چیزی شبیه کنترل از راه دور از پنجره‌ی ماشین آورد بیرون و در گاراژ رُ باز کرد. دیگه همه‌ی ما از خنده روده‌بر شده بودیم. می‌گفتیم اَ... این درهای برقی گاراژ یکی دو ساله که توی ایران مد شده ولی صد سال پیش اینا چه چیزایی داشتنا... اَ... خلاصه ان‌قدر خندیدیم که نگو. من اون سال اولی که توی کانادا شرکت زده بودم نیاز شدیدی به پول داشتم. یه کاری کردم که هم خیلی جالب بود و هم الگویی شد برای بقیه ایرانی‌ها که می‌خواستن بدون هیچ پولی توی کانادا شرکت بزنن. ما سال اول به اداره‌ی مالیات یک درآمد الکی اعلام کردیم و مالیات‌اش رُ هم قرض کردیم و دادیم یه جوری. ولی چون درآمدی که اعلام کرده بودیم خیلی عالی بود تونستیم بعدش یک وام سنگین بگیریم و علاوه بر این‌که قرض و قوله‌مون رُ دادیم کلی هم بیزنس‌مون رونق گرفت. اما نمی‌دونم چرا خود کانادایی‌ها اصلن از این روش استفاده نمی‌کنند. واقعن به عقل‌شون نمی‌رسه آیا...؟! یا که چی؟ مثلن می‌خوان شهروند نمونه بشن؟ برو بابا من اگر می‌خواستم شهروند نمونه باشم که الان وعض‌ام این نبود

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آینده‌ی امروز

رامن یک چیز خوب [نوشته] درباره‌ی آینده‌ی دیروز و آینده‌ی امروز.
همیشه با خودم فکر می‌‌کنم اگر نوشته‌های وبلاگ‌های امروز تا هزار سال دیگه پابرجا بمونند، برای آدم‌هایی که هزار سال بعد این نوشته‌ها رُ می‌خونند خیلی باید لذت بخش باشه که ببینند چه چیزهایی در مغز ما می‌گذشته. شاید به بعضی حرف‌های الان ما بخندند. شاید هم خیلی چیزها براشون جالب باشه. مثلن الان نفت و گاز وجود داره، ولی شاید اون موقع دیگه وجود نداشته باشه و براشون جالب باشه که بدونند نفت چی بوده و چه استفاده‌ای ازش می‌شده. حتا اینترنت، ممکنه اون موقع دیگه هیچ استفاده‌ای ازش نشه. یا صحبت کردن ما آدم‌ها. شاید هزار سال دیگه مغز انسان ان‌قدر تکامل پیدا کرده باشه که دیگه کسی برای ارتباط برقرار کردن مجبور نباشه حتمن حرف بزنه، همه‌ی ارتباط‌ها فقط از طریق چیزی مثل تله‌پاتی و خواندن ذهن صورت می‌گیره. اون‌وقت به ما می‌خندند که مجبور بودیم با هم حرف بزنیم. شاید هم حسودی‌شون بشه که ان‌قدر با هم ارتباط داشتیم و آرزو کنند که ای کاش اون‌ها هم مجبور بودند با هم‌دیگه حرف بزنند.

محصولِ ۱۳۸۷ شهریور ۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

خیلی وقت بود می‌خواستم فیلم stay را ببینم. فیلم خوبی بود. درباره‌ی این بود که زندگی چیزی جز یک خواب نیست.

One of the first times I met you
You said, you didn't know what was real anymore
And I said that I did
But I was wrong
I don't know what's real anymore

You are...
You are real
You are trying to save me but it's too late
Because I gotta wake up

You are awake!
Look around you! This is a dream the whole world is inside it!

It hurts too much...

دیالوگی که در متن اصلی نمایشنامه گفته می‌شه [pdf] خیلی بیش‌تر از چیزیه که توی فیلم بود. بخونیدش بد نیست.

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

معمولن می‌توان if را از جملات شرطی حذف کرد.
یک مثال ساده از شرطی نوع سوم:

If I had seen him, I would have told you
Had I seen him, I would have told you

I would have told you if I had seen him
I would have told you had I seen him

این کار معمولن در جملات رسمی انجام می‌شود. یک مثال دیگر:

If you should know more about it, don't hesitate to ask more questions
Should you know more about it, don't hesitate to ask more questions

اگر چیزی را به‌نظرتان اشتباه گفته‌ام لطفن بگویید تا درست‌اش کنم.

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آنا

خیلی وقت بود از پنجره‌ی حمام بوی تریاک می‌اومد. هر دو همسایه متهم بودند تا این‌که یکی‌شون برای یک هفته رفت مسافرت. و این بو برای یک هفته‌ی دیگه هم ادامه داشت. چرا بعضی آدم‌ها توی حمام تریاک می‌کشند؟
دیروز آنا زنگ زد. حال‌اش خوب بود. گفت می‌خواد برگرده کشورش. سعی نکردم جلوش رُ بگیرم. گفت اگر بیای این‌جا فقط باید غذای گیاهی بخوری. گفتم من برای خوردن چمن کمپ دانشگاه هم هیچ مشکلی ندارم. کلی خندیدیم. قرار شد مواظب خودمون باشیم.
نمی‌دونم آخرش چی بشه...

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

میلاد منجی

به یاری خدا یک بار دیگه انتظارها به سر رسید و باز هم ما خودمون رُ در برابر میلاد منجی می‌بینیم. به امید روزی که امام زمان ظهور کنه و همه با هم و با کمک مردم شریف ایران حمله کنیم به بقیه کشورها و زمین رُ پاک کنیم از شر آدم‌های پلید و پست‌فطرت و حروم‌زاده و از خدا بی‌خبر و بی‌همه‌چیز و پرادعا و کثیفی که به‌هیچ صراطی مستقیم نیستند (روی عبارت پرادعا و کثیف خیلی تاکید دارم!)

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

Fortune Cookie

☺ Your troubles will cease and
fortune will smile upon you ☺
08 12 34 7 28 62

سنگسار

تازگی‌ها خیلی زود عصبانی می‌شم. اما یه چیز خیلی جالبی که در مورد این عصبانی شدن‌ها وجود داره اینه که هر موقع عصبانی می‌شم خودم رُ از بالا می‌بینم، از بیرون همه چیز رُ می‌بینم، و دل‌ام برای خودم می‌سوزه که چه‌قدر خوار و پست به‌نظر می‌رسم از اون بالا

دیروز یک فیلم دیدم به‌نام «The Bridges of Madison County». یک فیلم عاشقانه. داستان‌اش درباره‌ی زن میان‌سالی بود که شوهر داشت و یک دختر شانزده ساله و یک پسر هفده ساله. این زن عاشق مردی می‌شه که یک روز به عنوان ره‌گذر از کنار خونه‌شون رد می‌شه.
من همیشه وقتی این‌جور فیلم‌ها رُ می‌بینم، چهار تا انگشت دست چپ‌ام رُ داخل موهام می‌کنم و با چشم‌های بسته به فکر فرو می‌رم. با خودم فکر می‌کنم عشق چیه که بیست سال بعد از ازدواج هم می‌تونه اتفاق بیافته؟ پس فرق عشق با سرماخوردگی چیه؟ اگر عشق با سرماخوردگی هیچ فرقی نداره (که نداره)، پس خیانت چه معنی پیدا می‌کنه؟ یعنی هر کس قرص سرماخوردگی می‌خوره خیانت کرده؟


دیگه چی؟ یک داستان که منبع نداره پس نیازی نیست در صدد رد کردن‌اش برآیید
روزی حضرت علی مردم را فراخواند تا زنی را سنگسار کنند. مردم با اشتیاق جمع شدند و هر کس سنگی برداشت. آن‌گاه حضرت علی فرمودند فقط کسانی می‌توانند سنگ بزنند که تا به حال گناه نکرده باشند. همه‌ی مردم سنگ‌ها را بر زمین انداختند و رفتند. حضرت علی و دو فرزندش هر کدام سنگ کوچکی برداشتند و به سوی آن زن پرتاب کردند. سپس او را رها ساختند.

+ یکی از چیزهایی که باعث می‌شود همیشه احترام بسیار زیادی برای حضرت علی قایل باشم این است که این شخص تنها کسی است که در هیچ‌کدام از سخنان‌اش شک و تردیدی ندیده‌ام (امیدوارم بفهمید منظورم چیست. خیلی‌ها هستند که درباره‌ی همه چیز با یقین حرف می‌زنند، اما یقین‌شان تو خالی‌ست). این خیلی برای‌ام عجیب است. حتی بزرگ‌ترین دانشمندان جهان هم هیچ‌گاه با قطعیت از چیزی سخن نمی‌گویند. اما برای علی، همه چیز فرق می‌کرد انگار. ببینید چه قطعیتی در این جمله‌ها وجود دارد: «آدم‌ها خوابند، وقتی مردند بیدار می‌شوند»، «به خدای کعبه که رستگار شدم»، «در تمام عمر هیچ‌گاه غبار تردید و تشویش بر خاطرم ننشست. اگر همه‌ی حجاب‌ها برطرف شوند بر یقین و طمانینه‌ی جانم اندکی هم افزوده نمی‌شود»

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

تلفظ Remote
RIMOT است (بر وزن موت عربی)
نه RIMOOT (نه موووت)

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بعد از ماهها دوری
                      جعفر قلی بازگشت
                                             با شعری زیبا
در اين هستي غم انگيز
وقتي حتي روشن كردن يك چراغ ساده ي " دوستت دارم"
كام زندگي را تلخ مي كند
وقتي شنيدن دقيقه اي صداي بهشتي ات
زندگي را
تا مرزهاي دوزخ
مي لغزاند
ديگر – نازنين من –
چه جاي اندوه
چه جاي اگر...
چه جاي كاش...
و من
– اين حرف آخر نيست –
به ارتفاع ابديت دوستت دارم
حتي اگر به رسم پرهيزکاري هاي صوفيانه
از لذت گفتنش امتناع كنم ...

مصطفي مستور

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

هندی

» اخبار تلویزیون یک خبرنگار آمریکایی را نشان می‌داد که از چون از جنازه‌ی سربازان آمریکایی در عراق عکس گرفته است از آمریکا اخراج شده است. اما در زیرنویس انگلیسی که در همان لحظه نمایش می‌داد نوشته بود این خبرنگار از عراق بیرون انداخته شده است. انگار یکی از مهم‌ترین رسالت‌های خبرنگاران همین دروغ پراکنی‌ست.

» امروز یک کارتون دیدم به نام Everyone's Hero. کارتون زیاد دارم اما وقت نمی‌کنم همه‌شان را ببینم. در این کارتون یک عدد ماست‌مالی دیدم که فقط از ما ایرانی‌ها برمی‌آید. برای همین بود که حدس زدم کسی که این بخش از کارتون را پیاده‌سازی کرده است حتمن یک ایرانی بوده. به این پنج عکس نگاه کنید: [یک]، [دو]، [سه]، [چهار]، [پنج]، [شش]
چوب بیس‌بال بر روی زمین می‌افتد و می‌چرخد تا به‌پای کودک برسد. اما وقتی به پای او می‌رسد کمی پایین‌تر از جایی که باید باشد قرار می‌گیرد. احتمالن طراح حوصله نداشته است این قسمت را از اول render کند. رییس‌اش هم که نفهمیده البته

» یکی از دوستان‌ام (اکس) درباره‌ی مردی که بیست‌سال در هند زندگی کرده (هندی) و با آن‌ها رفت و آمد خانوادگی پیدا کرده بود چیزهایی تعریف می‌کرد که ممکن است برای‌تان جالب باشد. این مرد مدتی بود که با خانواده‌ی اکس رفت و آمد خانوادگی داشت. این رابطه کمی بیش از حد معمول شده بود و او شام و نهار هم خانه‌ی آن‌ها چترباز بود. روزی به‌شوخی به اکس گفت من می‌توانم فکر آدم‌ها را بخوانم و همه به او گفتند اِ؟ راست می‌گی؟ جون خاله ماستی می‌گی؟ یعنی حرف‌اش را جدی نگرفتند زیاد. تا این‌که یک روز این شخص هندی، اکس را در خیابان می‌بیند و بعد از سلام و احوال‌پرسی شروع می‌کند خوابی را که اکس دیشب دیده بود با جزییات کامل برای‌اش تعریف می‌کند، اکس هم همین‌جور دهان‌اش از تعجب باز مانده بود و کمی ترسیده بود البته. اکس دو برادر داشت که به مسافرت رفته بودند و دسته‌گلی هم به آب داده بودند. روزی آقای هندی سر سفره‌ی ناهار به یکی از برادرهای اکس گفت راستی از آن ماجرایی که در مسافرت برای‌تان پیش آمد چه خبر؟! این‌ها هم که دیدند رابطه با این شخص ممکن است زندگی‌شان را به باد بدهد کم‌کم از او دوری گزیدند. اما اکس هم‌چنان پیش هندی می‌رفت و سعی داشت ته و توی قضیه را هر جور که شده درآورد. آخر سر هم هندی به او هفت کتاب داد که خواندن و به‌کارگیری هر کدام از آن‌ها سه سال طول می‌کشید و پس از خواندن هر کدام، شخص توانایی ویژه‌ای به‌دست می‌آورد. اکس بی‌خیال شد البته. یکی از چیزهایی که هندی به اکس گفته بود این‌بود که اگر شب‌ها دمر (شکم رو به زمین) بخوابی نمی‌توانم ذهن‌ات را بخوانم.

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۱۵, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دنیای موازی (۳)

چند ماه پیش دو مطلب خیالی درباره‌ی جهان‌های موازی نوشته بودم:

[دنیای موازی] (۱)

[دنیای موازی] (۲)



البته دروغ نبود، داستان‌پردازی بود بیش‌تر



امروز در کتابی به‌نام صفر (نوشته‌ی دکتر مسعود ناصری) مطلب جالبی درباره‌ی [نظریه‌ی جهان‌های موازی] دیدم که برپایه‌ی نظریه‌ی کوانتوم و در سال ۱۹۵۷ توسط یک فیزیک‌دان آمریکایی به‌نام «Hugh Everett» مطرح شده است. نظریه‌ی کوانتوم، ناظر و ذهن را وارد فیزیک می‌کند و در برخوردی که با پدیده‌ها دارد ناظر را قسمتی از پدیده به‌حساب می‌آورد:



«بر طبق این نظریه، تمام احتمالات ممکن واقعن اتفاق می‌افتند لیکن هرکدام در یکی از جهان‌های موازی.

اگر نظریه‌ی جهان‌های موازی درست باشد بدان معنی است که در همین لحظه میلیاردها من وجود دارند که به‌طور موازی با منی که دارم این کتاب را می‌نویسم زندگی می‌کنند. البته در بعضی از این جهان‌ها من مرده‌ام، در بعضی در حال مردن هستم، در بعضی چند سال دیگر خواهم مرد و... این جهان‌ها کجا هستند؟ جواب این است که آن‌هایی که خیلی شبیه به‌جهان ما هستند خیلی نزدیک به ما قرار دارند، ولی آن‌هایی که خیلی متفاوت هستند بسیار از جهان ما دورند. بنابراین میلیون‌ها جهان موازی در چند سانتی‌متری ما وجود دارند و میلیون‌ها جهان دیگر نیز بسیار دور، درست مانند شاخه‌ها یا ریشه‌های یک درخت. بنابراین جهانی وجود دارد که در آن چنگیز وجود نداشته است. جهانی وجود دارد که در آن من و بعضی از شما در ایران زندگی نمی‌کنیم. جهانی وجود دارد که در آن امیرکبیر به قتل نرسیده است. جهانی وجود دارد که در آغاز پیدایش آن هیدروژن به‌وجود نیامد و امکان زندگی بر روی زمین هم فراهم نشد.»



براساس این نظریه، وقتی شما شیر یا خط می‌اندازید، هم شیر می‌آید و هم خط. ولی جهان دو شاخه می‌شود که در یکی از آن‌ها شیر آمده است و در دیگری خط. یا اگر تاس انداخته باشید جهان به شش شاخه تقسیم می‌شود.

محصولِ ۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

امروز می‌خواهم در مورد نحوه‌ی تلفظ eri در برخی کلمات با شما سخن بگویم.
برای نمونه cafeteria (کافه تریا) را در نظر بگیرید.
خب حتمن می‌دانید که این سه حرف را ERI نباید تلفظ کرد.
در لهجه‌ی بریتیش این سه حرف IRI (ایری) تلفظ می‌شوند (کفه تیریا)
اما در لهجه‌ی آمریکایی، تلفظ این سه حرف کمی متمایل است به IERI (ایه‌ری) -> (کفه تیه‌ریا). به نظر من که لهجه‌ی آمریکایی قشنگ‌تر است. من در دیکشنری گشتم و غیر از کلمه‌های زیر چیز دیگری برای مثال پیدا نکردم. در همه‌ی کلمات زیر پیش از eri یا حرف t است، یا p‌ است و یا s.

متیه‌ریال material
بک تیه ریا bacteri
این تیه ریه‌ر interior
اکس تیه ریه‌ر exterior
اکس پیه ریه‌نس experience
کرای تیه ریا criteria
میس تیه ریه‌س mysterious
کفه تیه ریا cafe teria
پیه ریه‌د period
سوپیه ریه‌ر superior
سیه‌ریه‌س serious
سیه‌ریه‌ل serial
ایم پیه ریه‌ل imperial

مانند پیرزن‌هایی که گوشه‌ی بادام‌هایی را که برای سربازان به جبهه می‌فرستادند گاز می‌زدند و می‌چشیدند تا چیز تلخی به کام دیگران نگذاشته باشند، من نیز همه‌ی این کلمات را یک بار با واژه‌نامه‌ی لانگ‌من (LDOCE) گوش دادم تا مطمئن شوم چیز اشتباهی به شما نگفته‌ام.

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.