the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شما هم نترکید (۲)

در مورد قانونی که دیروز از خودم درآوردم یک مثال نقض پیدا کردم:

«خوردن» فعل امرش می‌شه «خور». پس باید انتظار داشت که چون فعل امرش شده مثل اول مصدرش، پس باید گذشته‌ی منفی اول شخص مفردش هم بشه مثل نهی دوم شخص جمع‌اش. اما این‌جوری نمی‌شه:

او نخورد، شما هم نخورید

پس می‌فهمیم که این قانون نیاز به اصلاح داره. به‌ترین کار اینه که مصدر «خوردن» رُ با مصدرهایی که فکر می‌کردیم در قانون ما صدق می‌کنند مقایسه کنیم ببینیم با هم چه فرقی دارند:

پرسیدن -> پرس ی دن
پرستیدن -> پرست ی دن
پریدن -> پر ی دن
ترکیدن -> ترک ی دن
شاشیدن -> شاش ی دن
خوابیدن -> خواب ی دن

خوردن -> خور دن

حرف «ی» خودنمایی می‌کنه. به‌نام امپراتور قانون رُ اصلاح می‌کنیم:

مصدرهایی که فعل امرشان به‌علاوه‌ی حرف «ی» برابر می‌شود با چند حرف اول مصدرشان، صرف گذشته‌ی منفی اول شخص مفردشان برابر می‌شود با صرف نهی دوم شخص جمع‌شان

پس آیا می‌تونیم نتیجه بگیریم که اگر مصدر «خوردن» رُ تبدیل کنیم به «خوریدن»، اون‌وقت این مصدر هم از قانون ما پیروی می‌کنه؟ راست‌اش نه! نمی‌شه به‌راحتی همچین نتیجه‌ای گرفت. چون‌که «خوریدن» یک مصدر من‌درآوردیه و ما نمی‌دونیم فعل امرش چی می‌شه؟ اگر فعل امرش بشه «خور» اون وقت می‌شه گفت:

او نخورید، شما هم نخورید

اما ما که نمی‌تونیم بگیم فعل امر «خوریدن» چی می‌شه! ممکنه مثل مصدر «سوختن» که فعل امرش به‌جای «سوخ» می‌شه «سوز»، «خوریدن» هم بی‌قاعده باشه و فعل امرش به‌جای «خور» بشه «خوز».


+ به نظر شما چرا بعضی‌ها سر چیزهای الکی ان‌قدر [بحث] می‌کنند؟

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

شما هم نترکید

مقایسه‌ی زمان گذشته‌ی منفی اول شخص مفرد برخی از فعل‌ها با نهی دوم شخص جمع‌شان:

او نخورد، شما هم نخورید
او نکرد، شما هم نکنید
او نیاموخت، شما هم نیاموزید
او ننشست، شما هم ننشینید
او نرفت، شما هم نروید
او نرید، شما هم نرینید
او نر بود، شما هم نرید

اما در بعضی از مصدرها مانند «پرسیدن»، «پرستیدن»، «پریدن»، «ترکیدن»، «شاشیدن» و «خوابیدن»، گذشته‌ی منفی اول شخص مفردشان با نهی دوم شخص جمع‌شان یکی می‌شود:

او نپرسید، شما هم نپرسید
او نپرستید، شما هم نپرستید
او نخوابید، شما هم نخوابید
او نپرید، شما هم نپرید
او نشاشید، شما هم نشاشید
او نترکید، شما هم نترکید

ممکنه بپرسید که این مصدرها چه ویژگی دارند که این‌جوری شدند؟
ویژگی‌شون اینه که فعل امرشون می‌شه مثل اول مصدرشون.
مثلن فعل امر پرسیدن می‌شه «پُرس» که شبیه اول «پُرسیدن» هست.

دیگه چه مصدر این شکلی وجود داره؟ شما می‌تونید پیدا کنید؟ (احتمالن خیلی زیاد بشه پیدا کرد)

به چه چیزای چرت و پرتی فکر می‌کنما

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

مرگ با شرافت

- تو دوست داری توی توالت حموم کنی یا توی حموم خودت رُ بشوری؟
- با منی یا با خودتی؟
- منظورم اینه که تو دوست داری توی حموم کشته بشی یا توی توالت؟
- نمی‌دونم، فکر کنم حموم
- چرا؟
- چون این‌جوری تمیز می‌میرم
- اگه توی توالت در حال حموم کردن باشی چی؟ فرض کن شلنگ رُ گرفتی روی کله‌ات و داری خودت رُ می‌شوری. بازم دوست نداری توی توالت بمیری؟ تمیز می‌میریا!

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بنیان خانواده

متاسفانه یکی از چیزهایی که این روزها خیلی در گوشه و کنار دیده می‌شه دفاع دور از عقل و بی‌پایه و اساسیه که از بنیان خانواده صورت می‌گیره.

من فکر نمی‌کنم هیچ انسان آزاده‌ای با مالیکت انسان بر انسان موافق باشه.
خداوند روزی که انسان رُ آفرید، انسان رُ آزاد آفرید، نه در بند
او را آزاد آفرید و به او گفت برو هر کار می‌خواهی بکن فقط از آن درخت گندم دوری کن

همه‌ی ما می‌دونیم که هرچیزی که مخالف با طبیعت و سرشت انسان باشه خودبه‌خود نابود می‌شه
خانواده هم از اون چیزهاییه که به‌زودی (حداکثر تا ۵۰۰ سال دیگه) به زباله‌دان تاریخ می‌پیونده.

کاملن آشکاره که ۵۰۰ سال دیگه چه اتفاقی می‌افته. هیچ دو انسانی مالک یکدیگر نیستند. تمام بچه‌ها نیاز به نگهداری دارند اما این‌بار دیگر نه در اختیار چیزی به‌نام پدر و مادر که زیر سایه‌ی دولت‌ها و با شرایط کاملن یکسان و برابر رشد خواهند کرد بی‌آنکه بزرگ شوند در آرزوی آن‌چه در دست دیگر کودکان دیده و خود همیشه از آن محروم بوده‌اند.

آری این چنین است برادر (این رُ به یاد کتر علی شریعتی گفتم)

ممکنه این پرسش برای شما پیش اومده باشه که پس مادرها نیاز عاطفی خودشون رُ چطور ارضا کنند؟
خب مگه هر نیازی رُ به هر قیمتی باید ارضا کرد؟ نیاز مادر به فرزند و فرزند به مادر مثل نیاز یک معتاد است به سیگار.
نه مثال خوبی نزدم
نیاز مادر به فرزند نیازی است که در اثر نیاز مادر به فرزند در طی قرن‌ها شکل گرفته است.
ممکنه بگید یعنی چی؟ خب می‌گم یعنی چی. ببینید، از همون قدیما، وقتی اولین مادر اولین بچه‌اش رُ به دنیا آورد، اون بچه رُ پیش خودش نگه داشت. ان‌قدر نگه داشت تا اون بچه بزرگ شد. اون بچه هم که بزرگ شد بچه زایید و بچه‌اش رُ کنار خودش نگه داشت. چون فکر می‌کرد خودش که از بچگی کنار مادرش بوده به‌خاطر نیاز یه کودک به مادر بوده. برای همین این نیاز رُ برای فرزندش هم فرض کرد و به او منتقل.

گذشت و گذشت تا اینکه این نیاز کم‌کم و در طول تکامل انسان در ژن‌های او نهادینه شد.

ممکنه بپرسید نیاز کودک به شیر مادر چی می‌شه؟ پاسخ شما روشن و اینه که نیاز کودک انسان به‌شیر مادر هم چیزیه که در طول زمان شکل گرفته و در طول زمان هم می‌تونه از بین بره.

اما هر عادتی رُ نمی‌شه سریع ترک کرد. یه مادر رُ نمی‌شه بلافاصله از بچه‌اش جدا کرد.
اما اگر دو تا انسان واقعن می‌خوان نیازهای خودشون رُ با مالکیت یه موجود زنده برطرف کنند چه به‌تر که یک سگ یا گربه دراختیارشون گذاشته بشه تا وقتی‌که بچه‌های مصنوعی اخراع بشن.

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ما تو را پذیرفتیم

شاید خیلی از شماها ندونید چرا بچه‌ها وقتی به‌دنیا می‌آن ان‌قدر گریه می‌کنند و از دهن‌شون خون می‌آد.

اما من می‌دونم

دو تا دلیل داره. یکی‌اش اینه که بچه‌ها چون از بهشت افتادن زمین، زانوشون درد می‌کنه، باسه همین ان‌قدر گریه می‌کنند.

اما دلیل دوم که خیلی مهم‌تر از دلیل اوله. بچه‌ها که به‌دنیا می‌آن همه‌اش نگران این موضوع هستند که نکنه پدر و مادرشون اون‌ها رُ به فرزندی قبول نکنند. باسه همین نگرانیه که با صدای بلند گریه می‌کنند.

شاید یه کاری که پدر و مادرها این روزها می‌تونند انجام بدهند این باشه که در اتاق عمل هنگام زایمان کنار هم باشند و وقتی بچه به‌دنیا می‌آد همراه با هم و با صدای بلند بگن «ما تو را پذیرفتیم»

این‌جوری خیال بچه راحت می‌شه. هم کم‌تر گریه می‌کنه و هم کم‌تر از دهن‌اش خون می‌آد.

محصولِ ۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

شاید همه‌ی ماها بدونیم که asap یعنی
as soon as possible
یعنی «هرچه زودتر»

اما آیا این رُ هم می‌دونیم که چه‌جوری خونده می‌شه؟
اگر فکر می‌کنیم ای اس ای پی خونده می‌شه اشتباه می‌کنیم.
برای تلفظ درست این کلمه باید a رُ جدا و sap رُ هم جدا بخونیم.
پس می‌شه «ای سپ» یا «EY SAP»

اما دوستان آیا شما می‌دونید «فعلن» چی می‌شه؟ می‌شه «تا بعد». وقتی با یکی خداحافظی می‌کنیم، حالا چه پشت تلفن چه حضوری، اگر باهاش خودمونی باشیم می‌تونیم به‌ش بگیم «فعلن» یا «تا بعد». انگلیسی‌اش دو تا چیز می‌تونه بشه:
later
later on
هر دو درست هستند.

برو

میدونم ناخواسته بوده، اما به هر حال اثر خودش رو گذاشته. ای کاش حالا که اعتراف میکنی ناخواسته بوده و من می پذیرم میشد جلوی اثراتش رو گرفت، اما اثراتش مستقل از خواسته یا ناخواسته بودنش شروع شده و ادامه پیدا میکنه. کاریش نمیشه کرد، هیچوقت همه چی دست ما نبوده حالا هم نیست، فقط بعضیوقتا خواهشمون بیشتر میشه و دقیقا همون موقع است که حتی تا مرز "دیگه هیچی دست ما نیست" جلو میریم. همه ی مشکل وقتی شروع میشه که ما با تعریفی که ناگزیر برای زندگی داریم دست به زندگی میزنیم ولی تضمینی واسه منطبق بودن تعریف با خود واقعیت یعنی همون چیزی که با چشم می بینیم وجود نداره. تعاریف معتبر میشن و لحظه به لحظه بهشون وابسته تر میشیم. چاره چیه؟ وابستگی دوست داشتن میآره. دوستی داشتم که به عبور از مخمصه ای سر از زندان درآورد، به مدتی طولانی، و این مدت که طولانی میشه راهی نداری جز فراموش کردن، واقعا سخته یادآوری چیزهایی که دیگه دستت بهشون نمیرسه، فاصله ها که طولانی میشه فراموشی کلید ادامه است، چه مکانی چه زمانی. روز آزادیش خبرم کردن، رفتم از دور که وقتی میآد تماشاش کنم، من نمیتونستم فراموشش کنم چون هنوز دستم به ردپاش میرسید. بیش از سه بار چند قدم از میله ها فاصله میگرفت دوباره با سرعتی بیشتر که حتی باری به دویدن شبیه شد برمیگشت اون طرف، درست پشت میله ها. دورش کردن، بهم نزدیک شد، تنها چیزی که قبل از ترکیدن بغضش شنیدم: دوباره فراموش کردن، دوباره دل کندن جون میخواد که من دیگه ندارم ... چیزی نگفتم چون نمیشد چیزی گفت، فقط ایستادم و تکونهای مردونش رو تو بغلم تماشا کردم. اونجا بود که باور کردم حتی یک تعریف از زندگی هم وابستگی میآره حتی اگه توو محبس فراموشی باشه... میدونم تو هنوز فکر میکنی میتونی تعریفت رو عوض کنی، منم یه روز جای تو وایساده بودم، اونوقت کسی به من نگفت ممکنه یه روزی یه جایی چیزایی که میبینم با چیزایی که میخوام ببینم اونقدر فاصله داره که تن میدم به دیدن چیزایی که میبینم، اونوقتا غریبترین چیزی که به ذهنم بود این بود که شاید مجبور شم چشمام رو ببندم، ولی باور کن کم کم بستن چشمها هم دلیل میخواد که کم میآری. میدونم این راهی نیست که من بتونم همراهیت کنم، زندگی تجربه ای یه نفریه حتی اگه مشترکاتمون بیش از اینقدری بود که مجبورم میکنه این حرفا رو برات بزنم. تو فکر کردی بهت نظر داره، نگاهش سنگین بود و دستش سنگین تر میدونم و این رو هم میدونم که تحمل کردی، هزار بار ساییدی به هم دندوناتو که بگذری از کنارش، من میفهمم عجل معلق یعنی چی و میدونم که عجل معلق شده بود سر راهت به دفعات، میدونم که خشونت با سرراستیت جور درنمیاد، من عاشقت بودم، هستم و میدونم که نمیتونم نباشم، میدونم که ناخواسته بوده، اما باور کن اگه بمونی کسی جز من باور نمیکنه که عمدی در کار نبوده، بذار منم آروم بگیرم، وقتی تو بری همه شاهد میشن که اونقد عاشقت بودم که عمدی باشه و عمدش مال من باشه. برو، من میدونم ناخواسته بوده، برو، زندگی به تو بدهکاره، برو، اینجوری منم با زندگی بی حساب میشم، برو.

محصولِ ۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ترس از مرگ

من به‌دنبال احساسی‌ام که از خدا بخوام برام یک بار بنویسه. فقط زمان‌اش مهمه...
مرگ چه‌طوره؟

خوبه. احساس خوبیه
اول‌اش کمی هم‌راه با ترسه. ولی زیاد طول نمی‌کشه. کم‌تر از چند ثانیه‌ست

اگر مرگ کم‌تر از چند ثانیه‌ست، پس زندگی چه‌قدره؟
ترس من از زندگیه نه از مرگ!
چه‌قدر باید این رو به تو-ی احمق بگم! که مرگ ترس نداره
وقتی یه چیزی حتمن اتفاق می‌افته که دیگه ترس نداره!
این زندگیه که ترس داره؛ که ممکنه هیچ‌وقت اتفاق نیافته...

و ممکن هم هست که یک روز اتفاق بیافته. هم‌اینه که ترس‌اش رو کم می‌کنه

و هر چیزی که امکان اتفاق افتادن پیدا کنه، ترس از کیفیت‌اش می‌آد سراغ آدم
و ترس ِ از کیفیت مرگ، به اتفاقی به نام زندگی برمی‌گرده
کیفیت ِ مرگ رو زندگی تعیین می‌کنه
در جوب آب بمیری یا توالت، به لحظه‌ی قبل‌اش برمی‌گرده، به لحظه‌ای که زنده بودی
این رو بفهم! ترس من از زندگیه، نه از مرگ

سرفه

هیچ اختیاری در کار نیست. هیچ کسی نمی‌تونه مسیر آینده‌ی زندگی خودش رُ تعیین کنه. فرض کن نشستی سر جلسه‌ی کنکور داری تست می‌زنی. سر یکی از تست‌های ریاضی بغل دستی‌ات سرفه می‌کنه. تو حواس‌ات پرت می‌شه تست رُ اشتباه می‌زنی. ریاضی به‌جای ۷۰ درصد می‌زنی ۶۷ درصد. رتبه‌ات به‌جای ۲۷۸ می‌شه ۲۷۹. آخرین کسی که دانشگاه «آ» قبول می‌شه رتبه‌ی ۲۷۸ بوده. تو می‌ری دانشگاه «ب». یکی از استادهایی که چند سال پیش به دلیل مشکلات اخلاقی از دانشگاه «آ» اخراج شده بود دوباره توی دانشگاه «ب» مشغول به کار می‌شه. یه روز سر جلسه‌ی چهاردهم ترم سوم سر کلاس حل تمرین وقتی احساس می‌کنی جواب یه مسئله‌ای رُ خوب نمی‌فهمی استاد ازت خوش‌اش می‌آد. کم‌کم با هم بیش‌تر آشنا می‌شید. دعوت‌ات می‌کنه بری شرکت‌اش. ازت فیلم می‌گیره. اما تو نمی‌دونی که ازت فیلم گرفته. تهدیدت می‌کنه، اما تو هنوز باورت نمی‌شه که ازت فیلم گرفته. فوری می‌ری نمازخونه نماز می‌خونی. آخر نماز می‌گی یا ستارالعیوب. دو نفر اون گوشه خواب‌شون برده چون تازه از شهرستان اومدن وقت نشد توی خواب‌گاه بخوابن دیگه همین‌جا خوابیدن. اما خواب وضو رُ باطل می‌کنه. اینا که اعتقاد دارن بی‌وضو نباید رفت سر کلاس باید بیدار که شدن باز برن وضو کنن. سر کلاس استاد داره درس می‌ده اما تویی که هنوز باورت نشده گوش‌هات دیگه نمی‌شنوه. هردوشون از کار افتادن. همین‌جور زل زدی تو چشای استاد. استاد به بچه‌ها یه تمرین می‌ده. همه مشغول می‌شن، تو رُ صدا می‌زنه می‌ری جلو. توی گوشی‌اش یه چیزی نشون‌ات می‌ده بچه‌های کلاس فکر می‌کنن استاد داره به‌ات شماره می‌ده اما این استاد نیست که داره به تو شماره می‌ده این دنیاس که داره دور سرت می‌چرخه. چهارتا گزینه دوباره می‌آد جلوی چشات. گزینه‌ها تار و خیس به‌نظر می‌رسند اما تو جواب درست رُ می‌دونی. ته کلاس یه نفر روی زمین افتاده و به‌خودش می‌پیچه. سرفه امون‌اش رُ بریده! سرفه امون‌اش رُ بریده!

عوضی

همیشه عاشق آدمایی بودم که همه چی رو میفهمیدن و اینو هیچوقت از قیافشون نمیشد فهمید. این آدما رو بیشتر توو فیلما دیدم. اصلا یه جوری راه میرن، واسه اینکه دستشون رو نشه عینهو احمقا راه میرن. توو قیافشون یه بلاهتی موج میزنه، بعضیوقتا یه جوری نیگات میکنن که انگار نه انگار داری باهاشون از چیزای مهم حرف میزنی. همیشه بعد از اینکه به شدت نیاز داری تا حرفات رو تصدیق کنن یه جوری میپرسن ببخشید دشویی کدوم طرفه که احساس میکنی حرفات رو فهمیدن اما نمیخوان تصدیق کنن که واسشون مسولیت نیاره. اینقده راحت با آدمهای احمق عوضی گرفته میشن که جز مظلومترین فهمیده های عالمن. خود من، چند دفعه خوبه تا حالا عوضی گرفته باشمشون؟ خیلی ...

محصولِ ۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

چرت

جفت شیش اوردم، میدونی احتمالش چقده؟ یک سی و شیشم، هیچی، ولش کن، بعدن برات توضیح میدم. بلیطمون برده، شانسمون زده ... بین اینهمه آدم، من انتخاب شدم، این عین شانس نیست؟ سخت نگیر، چشم بهم بزنی رفتیم و برگشتیم.
گفتی میریم و برمیگیردیم، رفتیم اما هیچوقت برنگشتیم، این اسمش چیه؟ بدبیاری؟ بدشانسی؟ نکبت؟ ...
همش فکر میکردم عاشقتم، فکر میکردم اگه ذهنم از خیالت خالی شه پشتم خالی میشه و آویزون میشم. سهم من از تو چیه؟ کشیدن؟ چقد؟ یه عمر؟ همه ی فعلها کشیدنی شد از بس که رفتی و نیومدی، از بس کشدار شد این انتظار لعنتی. کشیدم، هرچی که سهمم بود و هرچی که حقم نبود، اینهمه کشیدن و تموم نشدن ...
پرسیدی: چرا تنت بوی مرگ میده؟ گفتم زندگی بوی سگ مرده گرفته، بوی مرگ رو دوستتر دارم ... هنوز تنم بوی مرگ میده؟ یا منم به زندگی متعفن شدم؟.
گه زدی به زندگیم، ببخش بددهنی میکنم، اما اینجوری که حرف میزنم راحتتر احساساتم رو بیان میکنم. پر شده از حفره این چیزی که قرار بود اسمش باشه زندگی، یه قدم برمیداری قدم بعدی با صورت رو زمینی. یه لحظه هواییتم یه لحظه نکبت از تصویرت توو ذهنم چیکه میکنه. ورق ورق کردی این کتابو که چی؟ که من آویزون هر ورق شم یا اینکه ردتو گم کنم؟
روزا کلاً میمونم خونه، از نور بدم میآد، توو تاریکی راحتتر گم میشم، توو روشنایی همه جا چشمم دو دو میزنه، همه تو میشن و هیشکی تو نمیشه توو روشنایی، اما توو تاریکی میشه خیال کرد فقط یکیشون تویی، همون که تاریکی نمیذاره تشخیصش بدم. اینجوری خیلی بهتره.
جراتشو دارم باور کنم نیستی، همین که میگم جراتشو دارم که باور کنم یعنی کم کم داره باورم میشه. اما آویزون میشم، زندگی پلشت تر میشه. من همینجوریشم کششم از لابلای خاطره هایی میآد که خشک شدن، اما اگه از ریشه بزنمشون نمیدونم چی سرم میآد.
مهربونی بخوره تو سرش، ارواح عمش که میخواد خوبی کنه. نمیخوام، هرچی هست واسه خودش، برمیگردی، مگه نه؟

محصولِ ۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دریا چه مهربان بود...

یک تکه ابر بودیم
بر سینه‌ی آسمان
یک ابر تیره و سرد
یک ابر پر ز باران
خورشید گرم‌مان کرد
باران شدیم، چکیدیم
ما قطره قطره بر خاک
از آسمان رسیدیم
صد جوی کوچک از ما
بر خاک شد روانه
از دشت‌ها گذشتیم
رفتیم شادمانه
با هم شدیم یک رود
رودی بزرگ و زیبا
غرنده و خروشان
رفتیم به سوی دریا
دریا چه مهربان بود
آبی و لبریز از آب
رفتیم تا رسیدیم
پیروز شد انقلاب

:)

[+] [+]

با من بیا

با من بیا، من خسته ولی آشناترم با ازدحام گره خورده در گلوی‌ات. با من بیا، از بین این‌همه عذر، بدتر از گناه، من را گزین، من این گناه ِ نکرده، مرا گزین. دستت به من سپار، چشمت ز راه، بردار، با من بیا...

این کوچه‌های سرد دست خواهند کشید از امتداد تا ناکجایشان اگر دست در دستم گذاری. من سوگند خورده‌ی این راهم، ناگزیر از ادامه‌ام، تو همراه شو. این لحظه‌های درد را به شمارش نشسته ای؟ ساکت نباش، چیزی بگو، دلم گرفت. لعنت به من که تو را اشتباه گرفت.

از پرسه‌های مداوم نه خسته‌ام، گاهی دلم بهانه‌ی رفتن نمی‌کند، این اضطرار به رفتن، ز من بگیر. فاش اگر کرده منم تو چرا رسوایی؟

محصولِ ۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بازی، شهاب، زندگی

بازی‌های رایانه‌ای خیلی طبیعی شده‌اند. اون‌قدر طبیعی که گاهی با خودم فکر می‌کنم نکنه ما هم درگیر بازی‌ای هستیم که همه چیزش از بیرون دردست گرفته شده. الان نمی‌تونیم زیاد مطمئن باشیم اما اگر روزی بشر بتونه بازی‌ای بسازه که بازی‌گرهاش به بازی‌گر بودن‌اشون توی اون بازی پی ببرن چی؟ اون روز می‌تونیم باور کنیم که خودمون هم بازی‌گر بازی بزرگ‌تری هستیم؟

اجازه بدید در این مورد اشاره‌ای داشته باشم به یکی از آیات قرآن که در اون از زندگی به‌عنوان یک بازی یاد شده:

«زندگى دنيا چیزی جز بازى و سرگرمى نيست» - انعام ۳۲

ممکنه بپرسید اگر زندگی همه‌اش یه بازیه و همه‌ی ما از بیرون کنترل می‌شیم، پس اختیار چی می‌شه؟ یعنی هیچ‌کدوم از ما اختیاری از خودمون نداریم؟ پاسخ این سوال به‌روشنی از سوی خداوند بیان شده. هیچ‌کدوم از ما اختیاری از خودمون نداریم و همه‌ی ما برای سرنوشت محتومی آفریده شده‌ایم:

«و در حقيقت بسيارى از جنيان و آدميان را براى دوزخ آفريده‏ايم [چرا كه] دلهايى دارند كه با آن [حقايق را] دريافت نمى‏كنند و چشمانى دارند كه با آنها نمى‏بينند و گوشهايى دارند كه با آنها نمى‏شنوند آنان همانند چهارپايان بلكه گمراه‏ترند [آرى] آنها همان غافل‏ماندگانند» - اعراف ۱۷۹

اما بازی زندگی چندان هم بی‌شباهت به بازی‌های رایانه‌ای نیست. شبیه‌ترین صحنه‌ی زندگی به بازی، صحنه‌ی تیراندازی‌ای هست که هر روز در آسمون جریان داره. شاید شما هم شنیده باشید که عده‌ای از فرشتگان الهی به‌فرمان خدا مامور هستند تا شبانه‌روز مراقب اجنه‌ای باشند که به سمت آسمون پرواز می‌کنند تا با شهاب‌سنگ به اون‌ها تیراندازی کنند. آیات زیادی در قرآن به این تیراندازی اشاره داره:

«ما بر آسمان دست‏يافتيم و آن را پر از نگهبانان توانا و تيرهاى شهاب يافتيم.
و در [آسمان] براى شنيدن به كمين مى‏نشستيم [اما] اكنون هر كه بخواهد به گوش باشد تير شهابى در كمين خود مى‏يابد.» جن ۸ و ۹

«مگر آن كس كه دزديده گوش فرا دهد كه شهابى روشن او را دنبال مى‏كند» حجر ۱۸

«مگر كسى كه [از سخن بالاييان] يكباره استراق سمع كند كه شهابى شكافنده از پى او مى‏تازد» صافات ۱۰


اما نکته‌ی جالبی که از این آیات برداشت می‌شه سرعت حرکت اجنه هست. شهاب‌سنگ‌ها برای این‌که به اجنه برخورد کنند تا حدی اون‌ها رُ تعقیب می‌کنند و این نشون می‌ده که اجنه با سرعت خیلی زیادی در آسمون حرکت می‌کنند. می‌بینید که هیچ‌جا نگفته «و شهابی به او اصابت می‌کند». همه جا گفته «از پی او می‌تازد» یا «او را دنبال می‌کند».

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.