the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بابِ هفتم: فلانی برگشتن را

امروز یه نفر برگشت به‌م گفت: فلانی! تو نمی‌خوای از ایران بری؟ گفتم نه. گفت چرا؟ برگشتم حرفِ قشنگی به‌ش زدم! گفتم ببین فلانی! من نمی‌دونم توی زندگی دنبالِ چی هستم. برای همین اگر از ایران برم، و اون چیزی که دنبال‌اش هستم توی ایران باشه، از هدف‌ام دور می‌شم. تنها چیزی که الان می‌دونم اینه که اون‌جایی که در افق دیده می‌شه و دارم به‌ش می‌رسم، چیزی نیست که دنبال‌اش هستم!
به هر حال وقتی نمی‌دونم چیزی که دنبال‌اش هستم چیه و کجاست، خیلی هم برام مهم نیست که یه روزی به‌ش نرسم. مهمه برام که به‌ش برسم! ولی اگر هم به‌ش نرسم برام مهم نیست. یعنی این‌جوری نیست که اگر به‌ش برسم بی‌تفاوت باشم. نه. خوش‌حال می‌شم اتفاقن. بغل‌اش می‌کنم هم شاید حتا. ولی اگر نرسم ناراحت نمی‌شم. چون می‌تونم فکر کنم که لابد چیزِ مهمی هم از اول در کار نبوده که اثری ازش ندیدیم جایی.

محصولِ ۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کثافتکار

توی قطار بودم، یه نفر اومد کنارم نشست و شروع کرد با موبایل‌اش ور رفتن. توی دفترچه تلفن‌اش بالا پایین می‌رفت. از روی کنجکاوی یه نگاهی به دست‌اش انداختم، و متوجه شدم که هیچ‌کدوم از نام‌های توی دفترچه عادی نیستند. چند تا از اسم‌هایی که دیدم و یادم مونده این‌ها هستند:

طولابی
طراح ِ تهران
ننه سگ
اوس علی سنگ
افغانی کار
کثافتکارِ اراک

یه خورده که گذشت زنگ زد به یه نفر. نگاه کردم ببینم به کی داره زنگ می‌زنه، روی صفحه نوشته بود «دوست». ولی طرف جواب‌اش رُ نداد. شروع کرد به نوشتنِ یک پیام برای دوست. من فقط اولِ متنی که می‌نوشت رُ تونستم بخونم: «بذار دستم به‌ت برسه...». نفهمیدم تهدید بود، ابراز علاقه بود، چی بود.

محصولِ ۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

استرس (۳)
امروز بر آن‌ام که کمی در باره‌ی استرس سخن بگویم. منظورم از استرس همان خط‌های کوچک و عمودی‌ای هستند که در دیکشنری‌های انگلیسی بر روی بعضی از حروفِ کلمات قرار دارند. این خط‌های کوچک در یک واژه‌نامه‌ی فارسی بر روی کلمات دیده نمی‌شوند. چرا؟ آیا این به آن معنا می‌باشد که در زبان پارسی واژه‌ها از استرس بی‌بهره می‌باشند؟ بی‌گمان این‌گونه نیست! همان‌طور که پیش‌تر دیدیم، هر واژه‌ای که با زبان بیان شود، چه با معنی باشد چه بی‌معنی، اگر بیش از دو بخش داشته باشد حتمن حرفِ نخستِ یکی از بخش‌های آن دارای استرس (تکیه؟) است. منظور از بخش چیست؟ بخش همان است که در سالِ نخستِ دبستان با بالا و پایین بردنِ دست‌ها یادمان داده‌اند.

حالا با یک نمونه‌ی عملی تلاش می‌نماییم با استرس در زبان فارسی (و هر زبانِ دیگری) آشنا شویم.

فرض کنید که از یک پرنده می‌خواهیم بپرسیم که آیا اردک است یا غاز؟
و از یک آدمی می‌خواهیم بپرسیم که آیا او وکیل است یا قاضی؟

برای این منظور، به ترتیب پرسش‌های زیر را می‌پرسیم:

تو اردکی یا غازی؟
تو وکیلی یا قاضی؟

امیدوارم توانسته باشید تفاوت کوچکی که در بیان «غازی» در جمله‌ی اول و «قاضی» در جمله‌ی دوم وجود دارد را دریافته باشید.
غازی (یا قاضی) دو بخش دارد: غا + زی (قا + ضی)
در جمله‌ی اول، استرس بر روی حرفِ نخستِ بخشِ اول می‌باشد (غ)
در جمله‌ی دوم، استرس بر روی حرفِ نخستِ بخشِ دوم می‌باشد (ض)

از همین‌جا اهمیتِ رعایتِ استرس‌ها در هر زبانی پیداست. فکر کنید شما اگر جای استرس‌ها را خوب بیان نکنید ممکن است حرف زدن‌تان خنده‌دار یا گاهی بی‌معنا به نظر برسد:

تو اردکی یا قاضی؟
تو وکیلی یا غازی؟

پس هنگام مراجعه به هر لغت‌نامه‌ای در یادگیریِ استرسِ کلمات نیز تلاشِ ویژه‌ای از خود نشان دهید.

در این میان الگوهایی هم به چشم می‌خورند. مثلن در زبانِ فارسی، بیش‌ترِ کلمات بخشِ آخرشان دارای استرس است. اما در زبان انگلیسی معمولن استرس بر روی بخش‌های نخستین قرار دارد.
البته در بعضی لهجه‌های فارسی، مثل لهجه‌ی یزدی، استرسِ کلمات بیش‌تر بر روی بخشِ اول قرار دارند.

حالا برای تمرین، من چند تا جمله‌ی فارسی می‌نویسم و در آن‌ها حرف‌هایی که استرس بر روی‌شان قرار دارد را قرمز می‌کنم. طبیعتن کلماتی که یک بخش بیش‌تر ندارند حرفِ اول‌شان قرمز است:


ماشه را کشید و عذاب ادامه یافت
اوایل غیر از رابطه‌ی کاری چیزی بین‌مون نبود
چو قرآن بخوانند دیگر خموش!
هتکِ حرمتِ روزه‌خوار از اوجب واجبات است
گریه نکن دخترجون با گریه که چیزی درست نمی‌شه
طوری بزن تو گوش‌اش که ایمانش رو از دست نده
آقا من حالم خوش نیست، زودتر یه برفِ شادی بده من برم
بعد از دادگاه با آقای قاضی می‌ریم دربند؛ حالا حکم هرچی باشه
از طرز فکرم خوشش اومد. قرار شد فردا باز هم همدیگه رو توی میدون آزادی ببینیم
عطرم داره از پیرهنی که جا گذاشتم می‌پره
بیا جلو. بیا کمی هم تو بچرخون
ترسِ من از روبه‌رو شدنِ دوباره با سارا بود، نه ستاره


و در پایان یادآوری می‌کنم که استرس در زبان فارسی هیچ ارتباطی به تشدید ندارد. چنان‌که در جمله‌ای زیر استرسِ بناها روی حرف هـ می‌باشد:


بناها مشغولِ کارند

استرس (۲) - چهار سال پیش نوشته بودم!

محصولِ ۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تفسیرِ یک پیرِمرد

امروز یه پیرمردِ هفتاد هشتاد ساله با کت و شلوار از کنارم رد شد با یه آهنگِ خارجکی که داشت از توی جیب‌اش با صدای بلند پخش می‌شد. اول فکر کردم پیرمرده اهلِ دله و داره آهنگ گوش می‌ده برای خودش. ولی آهنگی که گوش می‌داد به سن و سال‌اش نمی‌خورد. بعد فکر کردم شاید موبایل‌اش داره زنگ می‌زنه. اما چرا جواب نمی‌داد؟ حتا دست‌اش توی جیب‌اش هم نبود که بخواد دنبالِ گوشی‌اش بگرده و جواب بده. پس فکر کردم شاید موبایل‌اش داره زنگ می‌زنه و نمی‌شنوه بنده خدا. شاید هم می‌شنوه ولی حوصله نداره جواب بده. شاید هم حوصله داره جواب بده ولی نا نداره دست‌اش رُ بکنه توی جیب‌اش و گوشی رُ در بیاره. شاید هم دستورِ پاسخ دادن به گوشی از طرفِ مغزش صادر شده ولی هنوز به دست‌هاش نرسیده.

بعد فکر کردم که نه! شاید یه نفر براش داره میس کال می‌اندازه! یعنی مثلن به پسرش گفته هر موقع رسیدی خونه یه میس برام بنداز. و الان پسرش داره یه میس می‌اندازه براش! فقط میس‌اش یه کم طولانی شده. شاید هم قرار بوده این پیرمرده هر موقع رسید خونه برای پسرش یه میس بندازه. و از این‌که الان پسرش براش داره میس می‌اندازه تعجب کرده.

شاید هم این آهنگی که داره پخش می‌شه زنگِ اس ام اس باشه. و پیرمرد می‌دونه اس ام اس تبلیغاتیه و نگاهی به‌ش نمی‌اندازه.

شاید هم این پیرمرده زنگ زده به یه نفر و گذاشته روی بلندگو، و این آهنگی هم که الان داره پخش می‌شه آهنگِ پیشوازه اون طرفِ مقابله که گوشی‌اش رُ جواب نمی‌ده.

شاید هم اخیرن پیرمرد صداهایی می‌شنیده که وقتی برای دیگران تعریف می‌کرده بقیه قاه قاه می‌خندیده‌اند و مسخره‌اش می‌کرده‌اند و به او می‌گفتند خیالاتی شده‌ای مرد این صداها را فقط تو می‌شنوی! و پیرمردِ پی‌چاره هم حالا که گوشی‌اش داره زنگ می‌زنه فکر می‌کنه باز هم خیالاتی شده!

شاید هم من خیالاتی شده‌ام؟ شاید من دارم صداهایی می‌شنوم که اگر برای بقیه تعریف کنم مسخره‌ام می‌کنند؟ آخه اون پیرمردِ بدبخت چرا باید یه گوشی با یه همچین زنگی توی جیب‌اش باشه؟

نیاز و زمان

«نیاز» و «زمان» دو تا از چیزهاییه که این روزها برای من سوال هستند. یعنی نمی‌دونم چی هستند و دوست دارم بدونم چی هستند. یکی از پرسش‌هایی که درباره‌ی «نیاز» دارم اینه: پاسخ دادن به نیاز لذت‌بخش‌تره یا از بین بردنِ نیاز؟ یعنی منظورم اینه که: آدمی که هیچ وقت تشنه نمی‌شه لذت بیش‌تری می‌بره یا آدمی که تشنه می‌شه و آب می‌خوره و سیراب می‌شه؟

اگر بی‌نیاز بودن هم لذت‌بخش باشه، پس موجودی که هیچ نیازی نداشته باشه باید بیش‌ترین لذت رُ از همه چیز ببره. ولی نکته این‌جاست که این موجود چون بی‌نیازه، نیازی به «لذت بردن» هم نداره؛ پس بی‌نیاز بودن خیلی هم نباید چیزِ جالبی باشه! یعنی اگر به من بود، بیش‌تر دوست داشتم یک نیازمندِ واقعی باشم. کسی که به همه چیز نیاز داره، و همه‌ی نیازهاش هم همیشه برآورده می‌شه! این‌جوری لذت‌اش بیش‌تره.

از اون طرف می‌بینیم که تعریفی که ادیان مختلف از خدا ارایه کرده‌اند یه موجودِ کاملن بی‌نیازه. مثلن در قرآن در سوره‌ی اخلاص گفته شده: «الله الصمد». به این مضمون که همه‌ی نیازمندان به خدا پناه می‌برند. و حرکتِ انسان به سوی کمال هم به شکلِ بی‌نیاز شدن بیان شده. مثلن در سوره‌ی طه آیه‌های ۱۱۸ و ۱۱۹ گفته شده که در بهشت گرسنگی و تشنگی وجود نداره. یعنی این نیازها کاملن از بین رفته‌اند. اما آیاتِ دیگه‌ای در قرآن هستند که می‌گن آدم‌های نیکوکار در بهشت میوه‌های فراوان و نوشیدنی طلب می‌کنند. مانند آیه‌ی ۵۱ سوره‌ی ص: «در آنجا تكيه مى‏زنند [و] ميوه‏هاى فراوان و نوشيدنى در آنجا طلب مى‏كنند». الانسان، ۱۷: «و در آنجا از جامى كه آميزه زنجبيل دارد به آنان مى‏نوشانند». سوره ۸۳ آیه ۲۵: «از شرابى مهر شده به آنان نوشانند». یعنی آدم تشنه نباشه و نوشیدنی طلب کنه! خیلی عجیبه ولی شاید تهِ بی‌نیازی همین باشه! شاید هم تهِ نیاز همین‌جا باشه. شاید هم این‌جا تهِ هیچ‌جایی نباشه. مهم نیست زیاد. فقط یه سوال بود که به بی‌راه رفت. شاید هم «الله الصمد» یعنی خدا نیازمندیه که همه‌ی نیازمندها به او پناه می‌برند. یعنی خدا نیازمنده ولی نیازمندی که تا تهِ خط رفته و برگشته. یه نیازمندِ حرفه‌ای. یعنی به همه چیز نیاز داره و همه چیز هم داره. آسمون داره، زمین داره. هر چی توی آسمون‌ها و زمین هست هم مالِ اونه... خیلی خوبه این‌جوری

محصولِ ۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دارا و ندار

- کسی کِرِم نداره؟
- مرطوب کننده می‌خوای یا ضدِ آفتاب؟
- مرطوب کننده
- ندارم
- خُب ضد آفتاب بده
- اونم ندارم

محصولِ ۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ده سالِ آینده

در ده سالِ آینده پالان‌هایی خواهند آمد که هر چه بار در آن‌ها قرار دهیم دیگر صدای عرعرِ خرها از درد به‌گوش نمی‌رسد و کلاغ‌هایی خواهند آمد که در تابستان هم به اندازه‌ی پاییز فراوان‌اند و پنجره‌هایی خواهند آمد که وقتی در زمستان بازشان می‌کنیم بوی بادِ بهار می‌آید و دعاهایی می‌آیند که وقتی یک بار می‌خوانیم‌شان برآورده می‌شوند و پلنگ‌هایی می‌آیند که ترحم برآن‌ها ستم بر گوسفندان نخواهد بود و بت‌های بزرگی خواهند آمد که وقتی تبر را بر دوش‌شان می‌گذاریم به حرف می‌آیند و شهادت می‌دهند به شکستنِ بت‌های کوچک و عموی زنجیربافی می‌آید که به جای این‌که زنجیرهای بافته شده را پشتِ کوه بیاندازد کادوی‌شان می‌کند و شبِ عید می‌دهدشان به بچه‌های نیازمند و بالابلندهایی از راه می‌رسند که دیگر کسی منتظرشان نیست و خبر می‌آید که گذشته خواب بوده است
و صدای نفس‌های گرم ِ گونه‌ای جدید
صدای نفس‌های گرم می‌آید
صدای نفس‌های گرم ِ گونه‌ی جدیدی از خدا می‌آید
از میان دره‌های سرد و عمیق

محصولِ ۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

برای یک رویا

همیشه از زندانی شدن می‌ترسیدم. هر وقت که توی راه اتوبوس رُ نگه می‌داشتند و چند تا مامور از پله‌ها بالا می‌اومدند عرقِ سرد روی پیشونی‌ام می‌نشست. خودم رُ گم می‌کردم. سعی می‌کردم خونسرد باشم و لبخند بزنم. همیشه با خودم فکر می‌کردم اگر یه چیزی توی بارم پیدا کنند چی؟ نکنه اونی که دنبال‌اش هستند من باشم؟ آخرش هم همین نگاهِ بیمارم به مامورِ دولت بود که گرفتارم کرد. یه جوری تو چشم‌هاش نگاه می‌کردم که انگار از خدا می‌خواستم اگر فقط یه فرصتِ دیگه به‌م بده دیگه هیچ وقت پا توی این اتوبوس لعنتی نذارم! یا اگر هم می‌ذارم دیگه باری همراه‌ام نباشه! با نگاه‌ام خواهش می‌کردم... نه! من نه...! اما دیگه فرصتی برای سبک سفر کردن باقی نمونده بود. یه روز دیدم دست‌بند به‌دست دارم و دمپایی‌کشون دارن می‌برنم گوشه‌ی زندان. حالا دیگه به من می‌گفتن یه تسلیم ِ قانون! یه زندانی! یه زندانی که هنوزم نمی‌فهمید آخرین خواسته‌اش از خدا چی بوده که کارش به این‌جا کشیده.

...

صدای زندان‌بان وقتی نعره می‌کشه «ملاقاتی داری!» امون‌ام رُ بریده. دلم می‌خواد بچسبونم‌اش گوشه‌ی دیوار و صدای نفس‌هاش رُ بشنوم که دیگه نمی‌آد؛ مثلِ صدای نفس‌های تو که هیچ‌وقت به ملاقات‌ام نیومدی. سرزنش‌ات نمی‌کنم. منی که هیچ‌وقت هیچ نام و نشونی از خودم به جا نمی‌گذاشتم. منی که حتا از پشت هم شبیهِ کسی نبودم، اون‌قدر که کسی بیاد دست بذاره روی شونه‌هام و وقتی برمی‌گردم بگه: ببخشید... اشتباه گرفتم! منی که ترسم همیشه این بود که یه روز تبدیل به اون چیزی بشم که فقط مامورهای دولت دنبال‌اش هستند، چرا حالا باید بدونی این گوشه‌ی دنیا پشتِ میله‌ها هستم؟

بسته‌ای که پارسال شبِ عید به دست‌ام رسید رُ هنوز باز نکرده‌ام. این‌جا همه چیز به خودم بستگی داره. همه چیز همون‌جوریه که من می‌خوام. توی بسته همون چیزیه که من فکر می‌کنم. با همون رنگ‌ها... یادت هست؟ وقتی می‌رفتی روسریِ سفید به سر داشتی با گلهای آبی. آدم این‌جا که هست فکر و خیال برش می‌داره. گاهی که صدای کشیده شدنِ میله‌های آهنی از خواب بیدارم می‌کنه، فکر می‌کنم تویی که درهای زندان باز شده. تویی که بوی گل‌هایی که به سر داشتی توی فضا پیچیده... روی دیوار نوشته‌ام: «امروز توی حیاطِ زندان فقط تو بودی و من». اومده بودی دیدن‌ام. این بار قبل از این‌که بگن «ملاقاتی داری»، باورم شده بود که دیگه فریبی در کار نیست.

محصولِ ۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

روزگار عاقبت خواهمت بخشید!

عاقبتِ نقد:‏
:)
عاقبتِ نسیه:‏
:(

عاقبتِ ورزش‌کاری که شبِ قبل از مسابقه حسابی تمرین کرده:‏
:)
عاقبتِ ورزش‌کاری که شبِ قبل از مسابقه توی خیابون‌ها ول گشته:‏
:(

عاقبتِ امام‌جمعه‌ای که روز پنج‌شنبه متنِ سخنرانی‌اش را یک بار مرور کرده:‏
:)
عاقبتِ امام‌جمعه‌ای که روز ِ پنج‌شنبه با دوست‌هاش رفته بیرون:‏
:(

عاقبتِ دوستی با دوستانِ خدا:‏
:)
عاقبتِ دشمنی با دوستانِ خدا:‏
:(

عاقبتِ گوسفندی که هیچ‌وقت از گله جدا نشده:‏
:)
عاقبتِ گوسفندی که به حرفِ چوپان نکرده:‏
:(

عاقبتِ کشورهایی که در راهِ رسیدن به انرژی هسته‌ای پایداری کردند:‏
:)
عاقبتِ کشورهایی که در راهِ رسیدن به انرژی هسته‌ای پای میزِ مذاکره رفتند و امتیاز دادند:‏
:(

عاقبتِ پیروی از نفسُ المطمئنه:‏
:)
عاقبتِ پیروی از نفسُ اماره:‏
:(

عاقبتِ گوسفندی که خودش با پای خودش می‌ره به قربان‌گاه:‏
:)
عاقبتِ گوسفندی که کشون کشون می‌برندش به قربان‌گاه:‏
:(

عاقبتِ حزب الله هُمُ الغالبون بعد از ۳۳ روز جنگ:‏
:)
عاقبتِ ارتش ِ تا دندان مسلح ِ رژیم صهیونیستی بعد از ۳۳ روز جنگ:‏
:(

عاقبتِ کسی که به خاطر کارهای نیک‌اش از عذابِ شبِ اول ِ قبر در امان است:
:)
عاقبتِ کسی که به‌خاطر کارهای ناپسندش چون بمیرد خداوند در قبر یک افعى بر او مسلّط گرداند که هر لحظه او را آزار رساند:
:(

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.