the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بابِ هفتم: فلانی برگشتن را

امروز یه نفر برگشت به‌م گفت: فلانی! تو نمی‌خوای از ایران بری؟ گفتم نه. گفت چرا؟ برگشتم حرفِ قشنگی به‌ش زدم! گفتم ببین فلانی! من نمی‌دونم توی زندگی دنبالِ چی هستم. برای همین اگر از ایران برم، و اون چیزی که دنبال‌اش هستم توی ایران باشه، از هدف‌ام دور می‌شم. تنها چیزی که الان می‌دونم اینه که اون‌جایی که در افق دیده می‌شه و دارم به‌ش می‌رسم، چیزی نیست که دنبال‌اش هستم!
به هر حال وقتی نمی‌دونم چیزی که دنبال‌اش هستم چیه و کجاست، خیلی هم برام مهم نیست که یه روزی به‌ش نرسم. مهمه برام که به‌ش برسم! ولی اگر هم به‌ش نرسم برام مهم نیست. یعنی این‌جوری نیست که اگر به‌ش برسم بی‌تفاوت باشم. نه. خوش‌حال می‌شم اتفاقن. بغل‌اش می‌کنم هم شاید حتا. ولی اگر نرسم ناراحت نمی‌شم. چون می‌تونم فکر کنم که لابد چیزِ مهمی هم از اول در کار نبوده که اثری ازش ندیدیم جایی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.