the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۶ آبان ۲۹, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

گم شده یعنی چی؟

دیالوگ زیر رو امروز توی فیلمی که تلویزیون پخش می‌کرد شنیدم. چون به نظرم خیلی حیفه شما هم نشنوید براتون بازپخش‌اش می‌کنم:

(گفت‌وگوی بین یک زن و مرد جوان که خواهر و برادر هستند. برادر رفته بود راه‌آهن دنبال مادرشون اما مادرشون توی قطار نبود)

- صاف و پوست کنده بهم بگو. مادرِ ما گم شده؟
- گم شده یعنی چی؟
- گم شده یعنی چی نداریم. یه نفر یا گم شده یا نشده
- نه گم شده نه گم نشده

محصولِ ۱۳۹۶ آبان ۲۶, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

عقل و دل

در واقع سوال اصلی اینه که آیا ما غیر از عقل ابزار دیگه‌ای برای تشخیص و پذیرش داریم؟ به نظر می‌رسه پاسخِ عقل به این پرسش «نه» باشه، یه «نه»ی محکم! اما آیا عقل ما دیکتاتوره؟ و داره کسی یا چیزِ دیگری رو در درونِ ما در حصر نگه می‌داره و اجازه‌ی سربرآوردن به‌ش نمی‌ده؟ اگر چیز دیگری وجود داره اون چیز اسم‌اش چیه؟ احساس؟ دل؟ و آیا احساس و دل خارج از مغزِ ما زندگی می‌کنند؟ یا همون‌جا هستند؟ یا توی معده هستند؟ یا در جهانی دیگر هستند و راهی به درون ما دارند؟ و پرسشِ دیگه‌ای که مطرح می‌شه اینه که این چند خط به فرمان چه کسی نوشته شد؟ عقل یا دل؟

محصولِ ۱۳۹۶ آبان ۱۴, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب و تماس تبلیغاتی

امروز صبح یه خواب دیدم و عصر هم یه شرکت خدماتی با من تماس گرفت. اول تماس:

- آگهی بازرگانی: سلام
- من: سلام. بفرمایید
- ببخشید مزاحم‌تون می‌شم
- خواهش می‌کنم. بفرمایید
- من از فلان جا تماس می‌گیرم.
- بفرمایید
- شما توی تهران زندگی می‌کنید؟
- نه من شهرستان هستم.
- متاسفانه ما در حال حاضر توی شهرستان‌ها خدمات نداریم
- من: اوهوم...
- تماس‌گیرنده: [سکوت]
- ممنون که تماس گرفتید
- خواهش می‌کنم. روز خوبی داشته باشید
- شما هم همین‌طور. خدانگهدار

خواب دیدم امتحان چهارگزینه‌ای دارم می‌دم. نعنا هم بود. به‌نظر می‌رسید همه‌ی سوال‌ها در زمینه‌ی ادبیات هستند. سعی می‌کردم از روی دست نعنا تقلب کنم، اما حواس‌ام بود مراقب‌ها متوجه نشن. مدتی گذشت. رسیدم به سوالی در مورد ملک‌الشعرای بهار. پرسیده بود بهار به کدام یک از گزینه‌های زیر شبیه‌تر است؟ اما جالبه براتون بگم که گزینه‌ها توی خیابون بودند‍! [صحنه عوض شد و من هم رفتم توی خیابون] چهارتا ماشین کنار خیابون پارک کرده بودند. سوال این بود که بهار به کدوم یکی از این ماشین‌ها شبیه‌تره. یکی از ماشین‌ها یک بنز قدیمیِ تر و تمیز بود و صاف پارک کرده بود. ماشین دوم یه وانتِ درب و داغون بود و کج پارک کرده بود. ماشین سوم و چهارم رو هم یادم نیست چی بودند. فکر کردم توی موبایل‌ام جستجو کنم نام محمدتقی بهار رو، ببینم اصلن کی بوده، خصوصیات‌اش چی بوده. اما ترسیدم این کارم تقلب محسوب بشه. دوباره برگشتم توی اتاقی که امتحان برگزار می‌شد. همه رفته بودند. با خودم گفتم چرا همه ان‌قدر زود رفته‌اند؟ نکنه وقت امتحان تموم شده باشه؟ به روی جلد دفترچه‌ی سوال‌ها نگاه کردم. یه جدول بود که تعداد سوال‌ها و زمان پاسخ‌گویی نوشته شده بود؛ ولی تصویر تار بود. تلاش کردم اعداد رو بخونم، اما نتوستم و از خواب بیدار شدم.

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.