the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

احترام متقابل

احترام میان روزه‌دار و روزه‌خوار یک احترام ِ دوطرفه و متقابله. به این معنا که همون‌طور که روزه‌دار باید احترام ِ روزه‌خوار رُ نگه داره، فردِ روزه‌خوار هم باید تلاش کنه تا هنگام ِ‌اذان، به فردِ روزه‌دار احترام بگذاره. اگر کسی روزه هست باید به احترام ِ افرادِ روزه‌خوار جلوی اون‌ها وانمود نکنه که روزه است؛ و بالعکس، اگر کسی روزه نیست به‌تره که جلوی افرادِ روزه‌دار چیزی نخوره. رعایتِ همین نکات ساده است که باعث می‌شه افراد با عقاید و ملیت‌های مختلف بتونن سالیانِ سال در کنار هم در صلح و صفا و آرامش زندگی کنند

محصولِ ۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آویزان از پنجره‌ی پیکان

اون دفه گفتی یه ماشین بده می‌خوام برم مسافرکشی، یه پیکان انداختم زیر پات، چی‌کارش کردی؟ توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ گرفته بودن‌ات. یادته؟ حالا هم باز اگر می‌خوای دوباره کار کنی بسم‌الله. یه دوربینِ نسبتن خوب دارم، می‌دم بهت. از همین فردا مشغول شو. راه بیافت توی مجالس فیلم‌برداری‌ت رو بکن. نشون بده حرفایی که مردم در موردت می‌زنن همه‌ش اشتباهه!

for your own good

Sometimes life is not what we expect it to be, and that makes us sad because we want it to be like something that is nearly impossible to be. There is always a reason for anything that happens in one's life, and from what I have learned, that's for your own good, no matter how hard the circumstances might become, no matter how harsh the events, that is something that leads us to the final blessing in the judgement day.
In that day, you will sort of look back to your life, to all you have been through, you will nod and smile and maybe with a few drops of tear, you will thank God, for letting you grow and for letting you be what you are! So enjoy the pain! Strive for more! Little is not enough! Cry loud when you feel the pain and never forget! that this is for your own good!

محصولِ ۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

از دستت عاجزم، هیچ از تو مانده است در حافظه‌ام

پی ِ سال‌ها تن‌ ندادن به هر چیزی که اسمش زندگی ِ تقلیدی بوده، نگاه که می‌کنم می‌بینم نمی‌شود بر روی چیزی که درش هستم حتا اسمِ زندگی‌ گذاشت. یادم رفته است از کجا آغاز کرده‌ام، پی ِ چه به این‌جا، همین نقطه‌ی حالا هیچ‌جا، رسیده‌ام. گاهی ایستادن در نقطه‌ای ناشناخته و صبوری کردن، حافظه‌ات را می‌دزدد. راه عبور از روزمرِگی و روزمَرگی، رهزنهای پنهانی‌ دارد، که به خود که می‌آیی حافظه‌ات را برده‌اند، حافظه‌ای که تا به همین نقطه‌ی لخت شدن، تنها دست‌آویزت بود برای رسیدن به جایی‌ که خیال می‌کردی جای توست، پایانِ اضطراب‌های هر روز، پایانِ دغدغه‌ی هدر شدنِ لحظه‌هایی که از پی ِ هم حالا عمری شده‌اند، عمری سپری شده. به قیمتِ آینده‌ای که حالا یادت هم نمی‌آید قرار بود چه شکلی‌ باشد، حال را در بی‌‌زمانی‌، به انجمادِ ثانیه‌ها صبورانه محو کردیم، هویتِ حالِ لحظه را مذبوحانه سر بریدیم، حال به بی‌‌شخیصتی گذشت. مگر می‌شود آینده‌ی رسیده‌ای از پس ِ کاشتن ِ این ثانیه‌های حال در شوره‌زارِ خاکِ عقیمِ ناکجا سر بیرون آورد؟ مگر آدمیزاد کرم شب‌تاب است که از پس عمرِ پیله‌ای‌اش پروانه‌ای سر بر آورد جویای نور؟ که اگر باشد هم، به پیله خواهد مرد، به پیله حافظه‌اش را دست خواهد داد، غریزه‌اش به نور در آن نُه تویِ مرگ اندودِ هزار تردید دگرگون خواهد شد به نیستی‌، به نخواهندگی...

محصولِ ۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آویزان از ناکجا

وقتی‌ از تهِ تهِ زندگی‌ات چیزی در نمی‌آید، وقتی‌ به خودت می‌آیی می‌بینی‌ آویزانی، آویزان از هیچ، و دست انداخته‌ای بر حوالی ِ پوچی، حتا از به پایان رساندنِ این جمله که آغاز کرده‌ای هم عاجز خواهی‌ بود. شروعی دوباره که شوخی‌ست، ناتوانی‌ حتا از پایانی ساختن، از پایان بخشیدن به این خودِ آویزان. عاجزی از آویزان شدن بر آویزانی‌ات و زدنِ آخرین ضربه بر چهارپایه‌ی لعنتی. وقتی‌ داستان زندگی‌ات را پایانی نمی‌بینی و تا چشم کار می‌کند تکرارِ حلقه‌های آویزانی‌ست، وقتی‌ حتا چگونه مردن‌ات را راهی‌ نمی‌بینی، سینما آغاز می‌شود. آنقدر تماشا می‌کنی‌ تا در نقشی‌ ادامه یابی‌، یا چشمهایت را ببندی و پایان‌ات را بسپاری به‌دستِ او که برایش جرات و جسارتِ از این آویزانی رها شدن، مانده است. چشم بر تمامیِ هراس‌ات می‌بندی و خیال می‌کنی‌ کسی‌ نقش‌ات را به عهده گرفته است، کسی‌ بقیه‌ی این خاکستریِ زندگی‌ات را اجاره کرده است، لبخندی از رضایت خواهی‌ زد و آرزو می‌کنی‌ هیچ‌گاه تماشا تمام نشود، آرزو می‌کنی‌ قبل از تیتراژ پایانی تمام شوی، و دیگر هیچ‌وقت چشمانت نیافتد به این خودِ خودت که به تماشا نشسته بود. به تماشای او که ساعتی‌ زندگی‌ات را اجاره کرده تا به نحو بهتری، که نه، حتی به هر نحوی از آن استفاده کند، زندگی‌‌ای که افتاده است به شمارش نفسهایش ...

قشونِ روس

یکی از آرزوها و درگیری‌های ذهنی ِ من اینه که یه حَرَم ِ دیگه یه جایی به توپ بسته بشه. کلن ترکیبِ واژه‌های حرم و توپ خیلی جذابه به نظرم. برای همین فکر می‌کنم حیفه که این اتفاق فقط یک بار توی تاریخ ِ این مرز و بوم افتاده باشه. با خودم فکر می‌کنم چه قدر خوب می‌شه اگر امسال شوروی به ایران حمله کنه. بعدش به نزدیکی‌های تهران که رسیدند نتونن از دیوارِ دفاعی‌ ِ شمال و شرق و غرب عبور کنند و محبور بشن دور بزنند و از جنوب وارد شهر بشن. همین موقع هست که با مقاومتِ نیروهای مردمی در حرم مطهر امام خمینی مواجه می‌شن و با گلوله‌های توپ به این مکان مقدس و زنان و کودکان ِ بی‌دفاعی که برای زیارت اون‌جا هستند حمله می‌کنند.
اگر این اتفاق بیافته، سال‌ها بعد در کتاب‌های تاریخ فصلی به این نام خواهیم داشت: به توپ بستن حرم مطهر امام خمینی توسط قوای روس و کشته شدنِ شمارِ زیادی از مردم متدین و خداجوی تهران (تیرماهِ ۱۳۹۱).

البته بعد از این‌که تا جنوبِ شهر پیش‌روی کردند مجلسِ وقتِ ایران شرایطِ دولتِ مرکزی رُ می‌پذیره و قشونِ روس از کشور خارج می‌شن.

محصولِ ۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

من برعکس‌ام

بعضی از آدم‌ها هستند که وقتی قرص می‌خورند حال‌شون به‌تر می‌شه
ولی من برعکس‌ام
من وقتی داروهام رُ قطع می‌کنم حال‌ام به‌تر می‌شه
حال‌ام به‌تر می‌شه و دنیا به‌م چشمک می‌زنه

پاسخ به پرسش‌های شرعی

من اگه از یه نفر ۱۰۰ تومن طلب داشته باشم (۱۰۰ تا تک تومنی)
مثلن از رضا
ولی رضا ندونه که به من ۱۰۰ تومن بدهکاره
بعدش یه روز، رضا ۱۰۰ تومن به من قرض می‌ده
و پس از مدتی، من این ۱۰۰ تومنی رُ که از رضا قرض گرفتم به‌ش پس می‌دم
آیا در این صورت
رضا هنوز ۱۰۰ تومن به من بدهکاره یا نه دیگه؟

محصولِ ۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آدم و هوا

یکی از باورهای غلطی که در نسلِ سوم ِ بچه‌های انقلاب و همچنین نسل‌های قبل‌ترش وجود داره اینه که پدر و مادرِ اصلی ِ همه‌ی ما انسان‌ها آدم و حوا هستند. اما این باور اشتباهه. همون‌طور که می‌دونید، سال‌ها پیش وقتی طوفانی چهل شب و چهل روز زمین رُ در برگرفت حضرت نوح همراه با خانم‌اش و یک جفت از هر حیوانی سوار بر کشتی‌ای شدند که به فرمانِ خداوند از گزندِ باد و باران در امان بود و بعد از چهل روز خیلی آرام در ساحلِ سلامت بر زمین نشست. اما وقتی طوفان تموم شد چه اتفاقی افتاده بود؟ فرزندِ ناخلفِ نوح به همراهِ بقیه‌ی آدم‌های روی زمین به هلاکت رسیده بودند. از اون به بعد بود که دوباره تولید مثل از سر گرفته شد و باز هم پای بشر به روی زمین باز شد. پس این باورِ غلط رُ که ما فرزندانِ آدم و هوا هستیم همین الان دور بریزید. پدر و مادرِ اصلیِ ما در واقه حضرتِ نوح و خانم‌اش هستند.

تا زنده‌ایم، شرمنده‌ایم

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.