the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

احفاظ العین

همه از من می‌پرسند که چرا اسم‌ام ان‌قدر عجیب غریبه. آخه احفاظ العین هم شد اسم؟

اما وقتی داستان انتخاب این نام توسط پدرم رُ تعریف می‌کنم همه قبول می‌کنند که اسم، اسم زیباییه.

داستان از این قراره:

یک ماه قبل از این‌که من به‌دنیا بیام چهارشنبه سوری بوده. پدرم هم بنا بر یک سنت قدیمی و ایرانی رفته بود تهران تا در این جشن شرکت کنه و ترقه بزنه. اما متاسفانه ترکش یکی از نارنجک‌هایی که پرتاب می‌کنه به داخل چشم‌هاش می‌ره و از هر دو چشم نابینا می‌شه. از اون روز به بعد پدرم خونه نشین می‌شه و عصبی. کم کم رو به مواد مخدر می‌آره (تریاک) و مادرم رُ با کمربند می‌زنه (از شدت عصبانیت). مادرم هم ناچار می‌شه بره خونه‌ی مردم رخت بشوره با دو هدف:

۱- دوری از خشم پدر
۲- کسب درآمدی برای گذران زندگی

اما از روزی که من به‌دنیا اومدم چشم‌های پدرم کم کم شروع کردند به خوب شدن؛ تا این‌که پدرم بینایی کامل‌اش رُ‌ به‌دست آورد و برگشت سر کار (مکانیکی). برای همین بود که پدرم این نام زیبا رُ بر من گذاشت: احفاظ العین...
هنوز هم هروقت با پدرم برای تماشای مراسم چهارشنبه سوری به تهران می‌ریم، پدرم با دیدن شادی مردم اشک در چشم‌هاش جمع می‌شه و به من می‌گه: احفاظ جان، من بینایی دوباره‌ام رُ از تو دارم

همه‌اش یک شوخی‌ست

همسایه‌ی ما یه پسری داره. الان شاید هیجده سال‌اش شده باشه. خودش بزرگ شده. اما مغزش رشد نکرده. باسه همین همه به‌ش می‌گن بی‌چاره. امروز به‌ام می‌گفت مامان‌اش به‌ش گفته می‌ده پاش رُ اره کنند! بعد ازم می‌خواست به‌اش اطمینان بدم که این حرف فقط یک شوخی بوده!

- مامان‌ام با من شوخی کرده؟ من همه‌اش سعی می‌کنم پیش خودم فکر کنم که مامان‌ام باهام شوخی کرده اما هرچی فکر می‌کنم می‌بینم نکنه جدی گفته باشه! هی می‌خوام برم لوش بدم ولی باز با خودم فکر می‌کنم که شاید شوخی کرده باشه

راست‌اش من هم خیلی وقته دنبال یک نفر می‌گردم که در مورد شوخی بودن خیلی از چیزها به‌ام اطمینان بده. بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم برم و زندگی رُ لو بدم. اما باز با خودم فکر می‌کنم نه، همه‌ش یه شوخیه

محصولِ ۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

امپراتوری ایران

روز بازی با عربستان بلافاصله بعد از گل ایران همه‌ی ورزشگاه یک صدا علی دایی را تشویق می‌کردند. اما در پایان بازی که ایران بازنده‌ی میدان بود همه‌ی ورزشگاه یک صدا به دایی ناسزا می‌گفتند.

وقتی ایران به جام جهانی ۱۹۹۸ فرانسه صعود کرد ایویچ سرمربی ایران شد. در فصل بهار یک دوره بازی‌های تدارکاتی (کاپ ال جی) در ورزشگاه آزادی برگزار شده بود. من برای تماشای بازی ایران و مجارستان با پدرم برای اولین و آخرین‌بار به ورزشگاه رفته بودم. در تمام طول بازی تماشاگران فریاد می‌زدند «ایویچ برو گم شو»، «ایویچ برو گم شو»
پیش از بازی‌های جام جهانی ایویچ به‌دلیل فشار مردم و رسانه‌ها از کار خود برکنار شد. تیم ایران با طالبی و ذولفقارنسب به‌جام جهانی رفت و بازی‌های خوبی به‌نمایش گذاشت. بعد از آن بازی‌ها بود که همه‌ی رسانه‌ها و تماشاگران بازی‌های خوب تیم ملی را به ایویچ نسبت می‌دادند و یک صدا نام او را در ورزشگاه فریاد می‌زدند.

امپراتور هم داستان مشابهی داشت. او را با دسته‌گل و شیرینی به ایران آوردند. پرسپولیس را قهرمان ایران کرد. از ایران رفت. همه از او با نام معلم اخلاق و آورنده‌ی علم روز فوتبال به ایران یاد کردند. همه گفتند خوب شد که رفت. او به‌درد این کشور نمی‌خورد. اما با هر زحمتی که بود او را برگرداندند تا یک فصل دیگر هم با پرسپولیس باشد.
افشین قطبی در چند بازی نتیجه نگرفت. فحش شنید. شیشه‌های ماشین‌اش را شکستند. پیش از آن‌که خودش را هم آش و لاش کنند پا به‌فرار گذاشت.

سال هشتاد و چهار بود. بیش‌تر مردمی که به‌پای صندوق‌های رای رفته بودند به احمدی‌نژاد رای می‌دادند. همه‌شان تقریبن.
یک دختر سیزده چهارده ساله هم به‌همراه پدرش آمده بود تا رای بدهند. پدر به‌نظر آدم متشخص و تحصیل‌کرده‌ای می‌آمد. دختر پرسید تو به رفسنجانی رای می‌دهی یا احمدی‌نژاد؟ پدر گفت احمدی‌نژاد. رفسنجانی آخوند است. نباید گذاشت رییس‌جمهور شود.

محصولِ ۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

سلام آزاده جون

امروز یه دختری اومد دست‌ام رُ گرفت به‌ام گفت عمو... بابای من می‌شی؟

عمه‌ام هم همیشه به من می‌گفت عمه. مثلن به‌ام می‌گفت عمه جان، پارچ آبا می‌دی من؟ یا مثلن وقتی به‌اش می‌گفتم بیا بریم پارک ارم سوار آلفا جت بشیم می‌گفت «نه عمه‌جان». من به‌ش می‌گفتم آخه مگه من عمه‌ات‌ام که به‌م می‌گی عمه جان؟ بعدن که بزرگ‌تر شدم فهمیدم منظور عمه‌ام این نبوده که علاوه بر اینکه ایشون عمه‌ی من هستند من هم عمه‌ی ایشون هستم. بلکه منظور از عمه جان این بوده که عمه جان (فدات بشه). شاید هم وقتی می‌گفت «نه عمه جان (فدات بشه)» منظورش این بود که عمه جان فدات نشه. این‌جور چیزها ناشی از ابهامی‌ی که در زبان فارسی وجود داره. مثلن وقتی یه نفر می‌گه «به آزاده جونم سلام برسون» منظورش چیه واقعن؟

به آزاده جون هم سلام برسون؟
به آزاده که جون منه سلام برسون؟
به آزاده جون که مال منه سلام برسون؟

به‌ش گفتم تو بابا داری؟
گفت آره، بابا دارم. اما عمو نه، تو می‌تونی عموی من بشی.
به‌اش گفتم من می‌تونم عموی تو بشم، اما تو که نمی‌تونی برادرزاده‌ی من بشی.
گفت چرا؟
گفتم چون تو عمو نداری، عمو برای تو بی‌معنیه، برای همین اشکال نداره چیزی جاش رُ بگیره. اما برادرزاده برای من بی‌معنی نیست. من پین ش تا برادرزاده دارم. برادرزاده برای من معنی داره، من که نمی‌تونم چیزی جاشون بذارم. ببین عموجون، تو اصلن می‌دونی چرا به «مراسم یادبود» نمی‌گن «مراسم یادداشت»؟ خب معلومه، چون یادداشت باسه‌ی خودش معنی داره،‌ کسی حق نداره یه چیز دیگه جاش بذاره.

محصولِ ۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تنگ بلور

دکترا میگن امیدم به زندگی کم شده، یکی دوتاشون هم به خودم که نه اما به همراهام جوری که من نشنوم رسوندن که تموم شده، امیدم به زندگی رو میگفتن. از پشت شیشه شنیدم، آروم میگفتن، حالت پچ پچ، اما من لبخونی بلدم. دارن از سرشون وا میکنن، آخه مگه امید به زندگی تموم شدنیه؟. کدوم همراه بابا؟ هروقت میخوام برم دکتر، یکی دو ساعت قبلش آماده میشم راه میفتم توو خیابونا قصه ای میبافم و داستانی سرهم میکنم تا یکی رو پیدا کنم که همراهم بیاد، نه آشناها، یه غریبه مثلا، یکی که مطمئن باشم اولین و آخرین باره همراهم میشه. اصلا همراهی بیشتر از چند تا کوچه تا رسیدن به مطب دکتر نمی ارزه. وقتی دکتر روو به من میگه: شما چند لحظه بیرون باش، و در حالی که دارم لبخونی میکنم به همراهم میگه: بهتره خودش چیزی نفهمه، این عذابی که میفته به جون همراه کوتاه از اینکه چیزی رو باید از کسی پنهون کنه که لحظاتی قبل نبوده و لحظاتی بعد هم نخواهد بود دوست دارم، بیمارگونه دوست دارم.
خورشید چشمام رو میزنه، صبحای زود وقتی باهاش چشم توو چشم میشم چشمام رو میزنه، من از اینجا نمیتونم ببینم آیا منم چشمای اونو میزنم یا نه، چشمام رو که میزنه اشک جمع میشه گوشه ی چشمم، چشمامو میدزدم، نمیتونم چشاشو ببینم. اشک که جمع میشه توو چشمم خودآگاهم کم کار میشه و ناخودآگاهم پر کار، یادم میره که اشکه کاره خورشیده که چشمام رو زده، میرم توو حوالی دلتنگی، به امیدم به زندگی خیره میشم، به اون دوردورا، به اونجا که تو نشستی و داری نیگام میکنی. لامصب تو چرا همیشه میخندی؟
بچه ها توو کوچه خوشن، نمیدونم خوشن یا نه، اما اداشو خوب درمی آرن، عینهو اصل اصلش، عینهو خوشحالی. چشاشونم میخنده، بازی میکنن، میبرن، میبازن، میخندن، حتی وقتی میبازن. دوسشون دارم، خیلی، اما حوصله شون رو ندارم، دوسشون داشتن مهمه، حوصلشون رو داشتن خیلی مهم نیست، کارای مهم رو بهتر انجام میدم. یه وقتایی فکر میکردم وقتی دوسشون داشته باشم حوصلشونم پیدا میکنم اما چون مهم نیست یادم میره. خدا خدا میکنم توپشون بیفته توو حیاط، وقتی میآن توپشون رو بگیرن حوصلشونم دارم. زود میآن و عجله دارن، اینجوری دوست داشتنی ترن. بعضی وقتا میخوام برم به این دکترا بگم اگه امیدم به زندگی خوب شه یعنی زیاد شه حوصله ی این بچه ها رو دارم اون موقع؟ بعد فکر میکنم چه سوال احمقانه ایه، دوست داشتنشون که مهمتره، اگه به دکتره بگم که دوستشون دارم گه گیجه‌ی بنفش میگیره که چه جوری میشه با این سطح پایین امید به زندگی بچه ها رو دوست داشت. ولش میکنم، با این دکترا باید مراعات کرد، نباید به رخشون کشید که نمیفهمن، که ازشون بیشتر میفهمم.
شبا که زول میزنم به اون ستاره دور دوره اول خیال میکنم بعد کم کم باورم میشه که هیچ کس هیچوقت اینقدر براش مهم نبوده که به آخرین چیزی که قبل از به خواب رفتن داره نگاه میکنه اون ستاره دور دوره باشه، خیلی برام مهم نیست که کارای مهمی میکنم، بیشتر دوست دارم حواسم به چیزایی باشه که حواس بقیه نیست. پلکام که سنگین میشه مطمئنم یه اتفاقی میفته که انگار قرار نیست من دقیقا بدونم چیه، هرچی هست صبحا که میرم پرده رو بزنم اونور که لج خورشید رو دربیارم احساس میکنم این حس بیمارگونه ی ادامه دادن ریشه در اون اتفاقه داره، اتفاقی که رابطه داره با اینکه دوست دارم حواسم باشه به چیزا و کسایی که حواس بقیه بهشون نیست.
خوب بودم، خوب خوب، هر سال عید حواسم به این چیزای معمولی هم بود، به اینکه تو همیشه به اولین کسی که بعد از تحویل سال زنگ میزنی منم، به اینکه تنها کسی که بعد از تحویل سال بهم زنگ میزنه تویی، به اینکه ماهیها کوچیکن دلگیر میشن اگه لحظه ی تحویل سال حواسم بهشون نباشه، به اینکه سبزه ها همین چند روزه سبزن، معلومه که نفس میکشن، معلومه که قرار نیست ریشه بدوونن، مگه میشه توو ظرف به این کوچیکی ریشه داد؟. اما کم کم حواسم به چیزای معمولی، بیمار شد، اونقد بیمار شد که هر روز باید یه همراه پیدا کنم تا از عذاب وجدانش موقع شنیدن چیزایی که باید از من پنهون کنه حس خوبی پیدا کنم، عین حس اون ماهیهای قرمز هر سال توو تنگ بلور که حواسم بهشون بود، عین حس دیدن تو وقتی میخندیدی، وقتی زندگی میکردی، حس خودم وقتی منت همه عالم رو میکشیدم تا اون لبخند از گوشه ی لبت پایین نیاد. حالا بیمار شدم، بیمار همراهای کوتاه. بیمار بیمارگونه خیره شدن به امیدم به زندگی، به اون دوردورا، که میگن نقطه شده، که بعضیاشون میگن تموم شده، آروم میگن، پچ پچ میکنن، اما من لبخونی بلدم.

محصولِ ۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

امروز تاکید می‌کنیم که هیچ وقت به حدس‌تون در مورد تلفظ یک کلمه اعتماد نکنید. بلکه حتمن اون رُ در واژه‌نامه هم نگاه کنید تا خیال‌تون راحت بشه.

مثال:
con‧science یعنی «وجدان» و خونده می‌شه «کانشنس»

حالا اگر شما برای اولین بار واژه‌ی conscientious رُ ببینید (به معنی باوجدان) اول باید تلفظ‌ش رُ حدس بزنید.
من تلفظ‌های زیر رُ حدس می‌زنم:

کانشن تیه س
کانشن شه س

اما هیچ‌کدوم از این حدس‌ها درست نیست. con‧sci‧en‧tious به‌صورت زیر تلفظ می‌شه:

کان شی ان شه‌س KAAN SHI EN SHES

محصولِ ۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

انسان، حیوان، خام و احمقانه

راست‌اش در نوشتن یا ننوشتن مطلب زیر دو دل بودم. نمی‌دونستم که آیا خوبه شما با خوی حیوانی من آشنا بشید یا نه. برای همین دست نگه داشته بودم. تا این‌که در همین دو سه روزی که گذشت به‌طور اتفاقی با چندین مطلب مرتبط با چیزی که توی ذهن‌ام بود برخورد کردم. به دو تا از اون‌ها آخر این نوشته لینک دادم:

«دوست دارید هر وقت که دل‌تان خواست هر جا که هستید دراز بکشید و بخوابید؟ دوست دارید هرچیزی را که دیدید اگر خوش‌مزه بود بخورید؟ دوست دارید هر جا که دل‌تان خواست جلوی چشم دیگران بدون هیچ رودربایستی بکشید پایین و برینید؟ خوب نبود اگر می‌توانستید در کوچه و خیابان با هرکسی که دوست داشتید گشنی کنید؟ دوست داشتید به‌هرجایی که می‌خواستید می‌رفتید و کسی جلو‌ی‌تان را نمی‌گرفت؟

فکر می‌کنم هر آدم نرمالی (تعریف آدم نرمال: آدمی که همه‌ی این چیزهایی که گفتم را دوست داشته باشد) همه‌ی این چیزهایی را که گفتم دوست داشته باشد.

اما ما آدم‌ها که خود را هوش‌مند‌ترین موجودات روی زمین می‌دانیم برای چه ان‌قدر تلاش می‌کنیم؟ برای این‌که دوست داریم وقتی به همه‌ی آرزوهای‌مان رسیدیم تازه مانند یک حیوان باشیم؟»

شاید کمی خام و احمقانه به نظر برسه. ولی در مورد خودم می‌گم. من اگر می‌تونستم مثل یک حیوون زندگی کنم دیگه هیچ آرزویی نداشتم. هیچ آرزویی! باسه‌ی خودم هم کمی عجیب و جالبه. واقعن ما انسان‌ها دنبال چی هستیم؟

[پیوند ۱] - [پیوند ۲]

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ناآرام

گذشته‌ات را از یاد می‌آوری
نمی‌دانی از یاد برده‌ای یا به یاد می‌آوری
ضربه‌های سنگین‌اش چون موج که کشتی را با آنکه آرام گرفته است به‌دیواره‌های اسکله می‌کوباند تو را بر حصارهایی که در طی سال‌ها به دور خویش تنیده‌ای، تنیده‌اند، می‌کوبد و آرام‌ات را از یاد می‌برد
جنازه‌ات را بر دوش می‌برند
تو هنوز بنای زنده ماندن داری اما

گذشته‌ات را از یاد می‌آوری
دریا آرام گشته است و تو نیز
مرگ خویش را باور کرده‌ای
آرام، خود را به دریا سپرده‌ای

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اگر همه چیز سر جای خودش بود

پنچ شش سال پیش بود که یک پرسش به‌صورت خیلی جدی از ذهن‌ام گذشت: «چرا همیشه یه چیزی هست که اون‌طوری که ما می‌خواهیم نیست؟». فکر می‌کردم زندگی این شکلیه همه‌اش:

۹ ۸ ۷ ۲۵ ۶ ۵ ۴ ۳ ۲ ۱

همیشه یه چیزی باید سر جای خودش نباشه. فقط اگر این‌جوری بود، فقط اگر اون‌جوری بود چه‌قدر خوب می‌شد.

نمی‌دونم و نمی‌تونم حدس بزنم که زندگی دیگران چه شکلیه. شاید این شکلی باشه و من توقع زیادی از زندگی‌ام دارم:

۹ ۶ ۴ ۵ ۱ ۷ ۳ ۸ ۲

اما عجیبه که از آخرین باری که این سوال از ذهن‌ام گذشت دیگه هیچ‌وقت این تنها اگرها برام پیش نیومده. امروز تازه یادم افتاد که یه زمانی به این موضوع فکر می‌کردم. این‌که چرا دیگه این سوال به سراغ‌ام نیومده چند تا دلیل احتمالی می‌تونه داشته باشه که من واقعن نمی‌دونم کدوم‌شون درسته (ولی حدس می‌زنم که آخری درست باشه):

۱- همه چیز توی زندگی‌ی من سر جای خودش قرار گرفته
۲- دیگه برام مهم نیست که همه چیز سر جای خودش قرار گرفته باشه یا اگر هم هست چیزهای مهم‌تری جاش رُ توی ذهن‌ام گرفته
۳- اصلن انتظار ندارم که همه چیز سرجای خودش قرار گرفته باشه. یعنی انتظاری که دارم کاملن برعکس شده.
۴- تعریف همه چیز سر جای خودش قرار گرفتن برام عوض شده. یعنی حالا من فکر می‌کنم در دنباله‌ی زیر همه‌چیز سر جای خودش قرار گرفته:

۹ ۸ ۷ ۲۵ ۶ ۵ ۴ ۳ ۲ ۱

یعنی اگر امروز من پام رُ از خونه گذاشتم بیرون و یک کامیون از آسمون افتاد روی سرم هیچ سوالی برام پیش نمی‌آد. چون فکر می‌کنم الان همه چیز سر جای خودش قرار گرفته.

...

شاید هم دلیل‌اش [این] باشه

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خوره

من از همه اونایی که نشستن ببینن کی این تتمه‌ی عمرشون به ته می‌رسه و آغوش نیمه بازشون رو واسه مرگ مهیا کردن، حقیرانه التماس دعا دارم. نمی‌خوام شعاری باشه والا می‌گفتم: به پاخیزید. اما واقعیت اینه که سن‌ام و شرایط روحیم هم دیگه چنین رویکردهایی رُ برنمی‌تابه، هیجان برام خوب نیست. از آخرین باری که گفتم به پاخیزید لااقل بیست سالی می‌گذره، اونوقتا که دشمن چشم توو چشم بود و هر سرباز پرچمی افراشته، یادش بخیر، کربلای جبهه‌ها یادش بخیر. بعد اون دیگه با همچون صلابتی پیش نیومد که تقاضای به‌پاخاستن داشته باشم، حداکثر پیش اومده باشه به ضرورتی گفته باشم: داداش پا شو، نیم ساعته رفتی اون توو، د بیا بیرون، ریخت، د لامصب ریخت، پاشو... سن که می‌ره بالا آدم محتاط‌تر می‌شه و بی‌تفاوت‌تر.

من وایسادم و از راه می‌رسی، شنبه های پی در پی

انسان حیوان ناطق است. و من نمی‌دانم این ناطق به معنی سخنگوست یا دارای منطق. اما اگر از حواشی این عبارت بگذریم، هرازگاهی با اصل قضیه که با مختصر سادهسازی ای حاصل می‌شود شدیدا هم عقیده می‌شوم: انسان حیوان است. گاه هرچه نگاه می‌کنم دلیل قانع کننده‌ای برای بخشیدن اجدادم به جرم رها کردن جنگل نمی‌یابم. خدا لعنت‌ات کنه باباآدم، توو همون جنگل می‌موندی، مگه مجبور بودی بری سیب بخوری؟ گندم بخوری؟ اون چیزی که بهت گفتن نخوری رو بخوری که نطقت وا شه و مجبور شی با برگ درخت بپوشونیش؟ آخه آدم قانون جنگل رو زیر پا می‌زاره؟ تو هم مومن نبودی...
روزهای هفته رو هرجوری دسته بندی کنی بازم شنبه روز اول هفته است. به این می‌گن جبر جغرافیایی. درسته در نگاه اول جبر زمان به نظر می‌رسه اما در واقعیت این جبر جغرافیایی است که وایسادی و داری به زمان نگاه می‌کنی. اگه جغرافیات رو عوض کنی دیگه شنبه روز اول هفته نیست، مثلا من شنیدم یه جاهایی هست روی همین کره‌ی خاکی که دوشنبه روز اول هفته است. برای اونایی که احساس می‌کنن دلیل عدم موفقیت‌شون اولین روز هفته بودن شنبه است یه توصیه بیشتر ندارم: کوچ ... کوچ کنین به یه جغرافیای دیگه، همه حق دارن جایی زندگی کنن که روز دلخواهشون روز اول هفته باشه. واقعا باشه ها نه اینکه مث این روانشناسا که میگن نگرشت رو عوض کن باشه... یه خواننده هه بود که یه شعره رو میخوند که اینجوری شروع میشد: شنبه روز بدی بود، روز بی‌حوصلگی ... وقت خوبی که می‌شد غزلی تازه بگی. انگار چه شاعرش و چه خوانندش به طور غریزی دریافته بودن که باید جغرافیاشون رو عوض کنن، اما اینقد دست دست کردن که شناسنامه شون رو موش خورد -اینجا منظور از شناسنامه، همون پاسپورته-... دیگه توضیح نمیدم، شعر رو میزارم که ببینین چه جونی کنده شده واسه اینکه شروع هفته یه روز دیگه باشه (اما واقعی نبوده، نگرشی بوده):

شنبه روز بدی بود، روز بی‌حوصلگی/ وقت خوبی که می‌شد غزلی تازه بگی
شنبه من بد بد روز عشق سرسری / گریه های بیخودی خنده بیخبری
ظهر یک‌شنبه‌ی من، جدول نیمه‌تموم/ همه خونه‌هاش سیاه، روی خونه جغد شوم
روز یکشنبه میاد،مثل یک قهوه ی سرد/ شکل بی شکل کشیش، بر سر صلیب درد
صفحه‌ی کهنه‌ی یادداشتای من/ گفت دوشنبه روز میلاد منه
اما شعر تو می‌گه که چشم من/ تو نخ ابره که بارون بزنه، آخ اگه بارون بزنه
دفتر دوشنبه های بی کسی/ میگه تار موی یارم کم شده
روی روسریش باید خط بکشم/ وقتی رخت خونه مون پرچم شده
غروب سه‌شنبه خاکستری بود/ همه انگار نوک کوه رفته بودن
به خودم هی زدم از این‌جا برو!/ اما موش خورده شناسنامه‌ی من!
از سر سه شنبه های موج و کف/ هر پناهنده یه قایق می خره
ساحل از شکسته های ما پُره/ تا بخواهی صدفای بی سره
عصر چارشنبه‌ی من، عصر خوش‌بختی ما/ فصل گندیدن من، فصل جون‌سختی ما!
عصر چهارشنبه هنوز میگه یک بیرق بدوز/ بی شناسنامه بسوز آدم روز به روز
روز پنج‌شنبه اومد مث سقاهک پیر/ رو نوک‌اش یه چیکه آب گف به من بگیر، بگیر!
روز پنج شنبه میاد جوری که نیومده/ سرخ و سرخ و داغ داغ مثل یک آتشکده
جمعه حرف تازه‌ای برام نداشت/ هر چی بود، پیش‌تر از این‌ها گفته ‌بود!
جمعه از لهجه‌ی دریا خیس خیس/ میگه قصه ی دو ماهی بنویس

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

اشک‌های شادی

[این‌جا] گفته اگر تنها شش ساعت به پایان زندگی شما باقی مونده باشه، چی‌کار می‌کنید؟

من نمی‌دونم اگر شش ساعت به پایان زندگی‌م مونده باشه چی‌کار می‌کنم. اما می‌دونم اگر فقط یه ساعت مونده باشه چی‌کار می‌کنم. فکر کنم به همون کاری که دارم انجام می‌دم ادامه بدم. کمی هم ناراحت می‌شم البته. چون فشار زیادی از لحاظ فکری توی اون یک ساعت به‌م وارد می‌شه!

یکی از چیزایی که توی اون یک ساعت به‌ش فکر می‌کنم گربه‌ای هست که وقتی بچه بودم دنبال‌اش کردم.

دم‌اش رُ از پشت گرفتم. دور خودم چرخیدم. گربه هم شروع کرد به چرخیدن...

من می‌چرخیدم. او هم می‌چرخید. من لبخند می‌زدم. او بالا می‌رفت. او لبخند می‌زد. من فریاد شادی می‌کشیدم. وزش باد در چشمان گربه باعث می‌شد اشک در چشم‌های‌اش حلقه بزند.

عقاید یک بندباز

دیگه نیاز به تشویق‌تون ندارم. صدای کف زدناتون داره آزارم می‌ده. لذتی که از کف زدن نصیب شما شده از این‌همه تشویق نصیب من نشده. من کاری رُ بلدم که شماها بلد نیستین، قادر به انجامش نیستین، اما این داره فرصت انجام کارایی که شما بلدین و من هم توانایی انجامش رُ دارم ازم می‌گیره. راه رفتن رو ریسمانی به این نازکی کمتر از معجزه است؟ من دارم معجزه می‌کنم، و شما سرگرم می‌شید، از معجزه‌ی من سرگرم می‌شید. من معجزه می‌کنم، سال‌هاست که هر روز درست همین موقع‌ها دارم معجزه می‌کنم. تشویق می‌کنین اما ایمان نمیارین. کدوم‌تون می‌تونین فقط با یک پا -اینجوری- روی طنابی به این نازکی برقصین؟
من بی‌اعتنا به اطراف، ادامه دادن رُ از بندبازی یاد گرفتم و این دلهره‌ی لعنتی رُ ازش به ارث بردم. زندگی اما اصلا شبیه راه رفتن روی بند نیست، من زندگی کردن بلد نیستم. من فقط می‌تونم معجزه کنم. زندگی به این معجزه‌ی تکراری نیاز نداره.

واسه‌ی بندباز با سر فرود اومدن توو اوج مردنه.

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ذهن من

سلام ستاره

امروز یه اتفاق خیلی جالب برام افتاد که می‌خوام برای تو هم تعریف کنم. امروز داشتم توی مانیتورم یه متنی می‌خوندم. یه هو یه نفر از پشتم رد شد. خب من نمی‌تونستم حدس بزنم این شخص کیه. برای همین به سایه‌ی شخص توی پس‌زمینه‌ی نمایش‌گر خیره شدم و اون شخص رو از نیم‌رخ شناختم. خب حالا که چی؟ خب این خیلی جالبه! فکر کن! ببین مغز من چی‌کار کرد! اول دنبال یک پس زمینه‌ی سیاه توی صفحه گشت تا بتونه مثل یک آینه عمل کنه. اما پس‌زمینه‌ی سیاه پیدا نکرد. پس ناچار از همون پس‌زمینه‌ی سفید متن استفاده کرد که فقط یه سایه‌ی مبهم توش میافته. تازه سایه‌ی این شخص از نیم‌رخ باید تشخیص داده می‌شد. و نکته‌ی دیگه این‌که چشم هم باید توی مانیتور به دوردست نگاه می‌کرد تا متن روی نمایش‌گر دیده نشه. خب همه‌ی این‌ها کارهای بزرگیه که مغز انسان از پس‌اش برمی‌آد. از همه‌ی این‌ها مهم‌تر می‌دونی چیه؟ اینه که ذهن من متوجه اهمیت کاری که می‌کنه هست! اصلن یه سوال. ذهن من یعنی چی؟ وقتی من می‌گم «ذهن من». یعنی «ذهن» یه چیزه و «من» یه چیز دیگه؟

می‌دونستی از زمین دیده می‌شی؟
می‌دونستی خیلی از ستاره‌ها هستند که آرزو دارند فقط یه شب از زمین دیده بشن اما نمی‌شن چون یا هنوز وقت‌اش نرسیده یا هیچ‌وقت نمی‌رسه؟

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

من زندگی ندارم

-میــــــآی یا بیــــــــــام؟
+ اگه میمونی من این سرنگو میشکنم. وگرنه من به این زندگی عادت کردم.
-تو اسم اینو میزاری زندگی؟
+ قرار نیست همه چی شبیه اسمش باشه. اگه تو هنوز سید رسولی، اینم اسمش زندگیه.

- پیر شدی و دل کوچیک. اگه قراره آدم پیر شه دلشم کوچیک شه که میخوام هیچوقت پیر نشم.
+ پیر نشدم، کوچیک شدم. اونقدر زدن توو سرم که کوچیک شدم. اونقدر کوچیک که توو این سرنگ جا شدم.
- تو هنوزم بزرگ منی، مبصر من، ناجی من. یه چیزی بگو دلم ترکید.
+ چی بگم؟ چی دارم که بگم؟ بگم که ناامیدت کنم؟ که بگم دیگه حتی دستمم به مغزم نمیرسه. که بگم من همونم که یه روزی سر هر گذری نقل پهلوونیاش بود؟ حالا چی؟ عینهو یه کرباس پاره شدم.
- تنت ضایع شده، نشونی از قدیم توو تنت سراغ نمیگیرم. اما چشات، چشات هنوزم زلالن. نگام که میکنی غمام از یادم میره اما سرتو که میندازی پایین غم همه عالم رو سرم هوار میشه.
+ قدیما تو بودی، دو تا چشم بود که داشت تماشام میکرد. وقتی رفتی، وا دادم، باورم شد که دیگه کار مهمی ندارم. باورم که شد کلکم کنده شد. اما نه درست و حسابی. آویزون شدم، عینهو یه کفتر تیر خورده رو شونه ی بوم.
- عکست هنوز رو دیواره، باورم بود که عکس تو که سینه ی دیوار باشه دیوار هیچوقت خراب نمیشه.
+ کدوم عکس؟ همون که دارم از پنجره اعظمو نیگا میکنم؟ اعظم آتیشچرخون دستشه، دامنش چین چین توو هوا، من موج موج تماشا؟ ...
- همون ... تو چه خوب یادته.
+ اینا رو خوب یادمه. روزی هزار بار توو ذهنم مزه مزه میکنم همه چیزایی که توو گذشته موندن. حالا از توو گذشته اومدی نشستی جلو من که چی؟ که یادم بیاری دیگه جون ندارم؟ که دیگه کسی زیر سایم نفس نمیکشه؟ که چی؟ نوکرتم، بالامو میدونم پایینمم میدونم.
-نه من فقط اومدم تماشات کنم. اومدم غصه ات رو بخورم.
+ دیر اومدی رفیق. انگار همه ی عمر دیر اومدی ... اما خوش اومدی. وقتی اومدی به خودم گفتم: میدونی کی اومده؟ این منه پیزوری هم یادش اومد. یادش اومد که وقتی میرفتی هم میدونست کی داره میره.
- سختش نکن. اومدم یه نقطه بزارم ته همه جمله هایی که منتظر بلند شدنتن تا واسه ابد آروم بگیرن. من نیازمند مردونگیتم. بیراه نیست و در تو سراغ دارم.
+ وقتی اینجوری حرف میزنی گریم میگیره، خیال میکنم هنوزم جون دارم. منم میتونم.

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دروغ، حقیقت، رهایی




Did you ever notice that one of the first things they teach you in life is to lie?

I am starting to get a hint what “born again” really means and it makes sense.

By the time we are adults and age a little, we discover that we are so full of garbage that has accumulated in our lives we almost have to forget everything and learn all over again.
That which we thought and was taught to be true in many cases was not.  From science to religion and governance, no one can escape the lie.
It is getting so bad I wonder if most people would know the truth if it stared them in the face and truth introduced itself.
That is a little scary isn’t it?  On the other hand people were probably always like this and there is no such thing as the “good old days”.
I think realizing that truth is rare and precious is the first step in becoming free.

[reference]

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تو امشب به چی فکر می‌کنی؟

دیشب داشتم می‌رفتم خونه. نزدیک ساعت ده بود. یه دفه یه پسری سر راهم سبز شد ده دوازده سال‌اش بود. از همون دور به‌م گفت ازم فال می‌خری؟ منم از همون دور به‌ش گفتم برو بابا. نزدیک که شد و من ازش گذشتم و دو قدم دور شدم گفت امروز هیچی نفروختم. برگشتم. هوا سرد بود. گفتم چنده؟ گفت دویست. گفتم چه گرون...! اشکال نداره یکی بده. خودت بده. گفت هر شب این موقع از این‌جا رد می‌شی؟ گفتم ای، آره، نه، نمی‌دونم. واسه چی می‌پرسی؟ گفت من همه‌ی فالام رُ می‌دم به تو (گرو). سه هزار تومن به‌م بده برم یه پرنده بخرم. اگر یه پرنده داشته باشم فالام به‌تر فروش می‌ره. راست می‌گفت. گفت به‌خدا. می‌دونست اگر دروغ بگه می‌ره جهنم. اما نمی‌دونست حتا اگر دروغ هم بگه نمی‌ره جهنم. دوست داشتم همه‌ی فال‌هاش رُ بگیرم که شبای دیگه هم ببینم‌اش. ببینم پرنده خرید یا نه. کارش رونق گرفت یا هنوزم شب می‌شه بدون این‌که چیزی فروخته باشه. کاش یه پرنده می‌تونست همه چیز رُ اون‌قدر عوض کنه که وقتی از بچه‌ای که زندگی سختی داشته می‌پرسیدی زندگی همیشه ان‌قدر سخته یا فقط وقتی بچه‌ای؟ جواب می‌داد فقط وقتی بچه‌ای! یه روز یه پرنده پیدا می‌کنی و همه چیز تموم می‌شه.

* برزین‌مهر دنبال یه موضوع می‌گشت برای نوشتن. به‌ش گفتم در مورد بچه‌ای بنویس که فال‌هاش فروش نمی‌ره ولی اگر بتونه یه پرنده بخره اوضاع‌اش بهتر می‌شه. چیزی که برزین‌مهر نوشت خیلی با چیزی که فکر می‌کردم فرق داشت و قشنگ‌تر بود :)

محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فال ناآرام

نمیدونم چند سالش بود. یعنی نمیخواستم بدونم چند سالشه. یه لحظه چشم توو چشم شدیم، ولی منو ندید، همه ی حواسش به برگه های نم کشیده ی توو دستش بود. اما همون یه نگاه کافی بود واسه اینکه پرت بشم توو لحظه هایی که ته دلم رو خالی میکنن. بارون میومد و پیاده رو پر بود از رهگذرایی که رهگذر بودنشون بیداد میکرد، تنه ها میخوردم و طعنه ها، از ساکن ایستادنم و از سکوت کردنم. سنگین شده بودم، خودم رو کشیدم تا نزدیکیاش و با دست بهش اشاره کردم که نزدیک شه. با بهتی گفتم:
-مادر، تو یه روز میمیری؟
اوهوم، یه روزی.
-من تنها میشم.
خودتو اذیت نکن ...
-چند سال زنده میمونی؟
...
با صدای خشداری که صدای سنش نبود گفت: شما خوبین؟. دستاش رو روو به آسمون باز کرد، برگه ها تکون میخوردن و ضرب آهنگ قطره ها رو برگه های فال به وجودم ضربه میزد: یه فال از من بخرین. اگه خوب نیومد پولش رو نمیگیرم.
دست کردم توو جیبم تا خیلی بیشتر از پول یه فال رو بذارم توو دستاش. چرخید تا دستاش دور شه از دستام: اول فال، خوب نباشه پولشو نمیگیرم. چرخید و رو به من نشست. تاریک بود، همه چی بوی رفتن میداد، صدای خالی شدن، لباسهای خیس، کرکره های عجله، تن های گریزان، کاسبهای ناگزیر... فرار بود و پناهگاه. و من احساس میکردم این ماندن و ناامیدی از هر سرپناهی، این خیسی بی فرار، این تن دادن به بارشی که بند نخواهد آمد، من را به او که حالا منتظر بود تا بگویم فالم را بده، پیوند میزد: نمیخوای فالم رو بدی؟ ...
سرش رو خم کرد، دستاش رو بالا برد، سرش رو میچرخوند و لبهاش رو بی اینکه باز شه به برگه های تردید نزدیک میکرد.
پرنده در قفس سراسیمه بود، سر در آب میکرد و میچرخاند، انگار که آتشی به جانش باشد. صدای سرفه های خشک که میدانم میخواست تا آزارم ندهد، مهارشان میکرد، چشمهای نازنینش، صدای باران بر پنجره، خانه بوی بهشت گرفت، دنیا جهنم شد، مادر رفت.
پسرک پرنده ای شد سراسیمه که لب بر فالها میکشید، مکث کرد، نگاه به من دوخت و فالی بیرون کشید. آب بر پهنه ی صورتش روان، لبها خشک، فال را بی آنکه لب بگشاید از بیم اینکه فال بیفتد تا دستهایم بالا کشید.
آرام خواندم: ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش ... بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
نگاهش تلفیقی از انتظار بود و اطمینان: خوب اومده؟
پول رو از جیبم در آوردم: خوب اومده. سکوت شدم و در حال دور شدن.
-آقا
+ ...
-زندگی همیشه اینقدر سخته یا وقتی بچه ای؟
+ همیشه مث همینه ...
دور شدم ...


محصولِ ۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

سلام دوستان
بیش‌تر ما هخامنشی‌ها به Beta می‌گوییم «بتا». اما در زبان انگلیسی به آن «بیتا» (BEITA) (بر وزن بیضا در بهرام بیضایی*) می‌گویند.
اگر بخواهم نمونه‌ی دیگری از این دست بیان کنم می‌توانم از «الیزابت» نام ببرم که به‌راستی نام زیبایی‌ست و «Elizabeta» نوشته می‌شود و «الیزابیتا» خوانده می‌شود (بر وزن الیزابیضا در بهرام الیزابیضایی)

* نویسنده و کارگردان ایرانی

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.