فال ناآرام
نمیدونم چند سالش بود. یعنی نمیخواستم بدونم چند سالشه. یه لحظه چشم توو چشم شدیم، ولی منو ندید، همه ی حواسش به برگه های نم کشیده ی توو دستش بود. اما همون یه نگاه کافی بود واسه اینکه پرت بشم توو لحظه هایی که ته دلم رو خالی میکنن. بارون میومد و پیاده رو پر بود از رهگذرایی که رهگذر بودنشون بیداد میکرد، تنه ها میخوردم و طعنه ها، از ساکن ایستادنم و از سکوت کردنم. سنگین شده بودم، خودم رو کشیدم تا نزدیکیاش و با دست بهش اشاره کردم که نزدیک شه. با بهتی گفتم:
-مادر، تو یه روز میمیری؟
اوهوم، یه روزی.
-من تنها میشم.
خودتو اذیت نکن ...
-چند سال زنده میمونی؟
...
با صدای خشداری که صدای سنش نبود گفت: شما خوبین؟. دستاش رو روو به آسمون باز کرد، برگه ها تکون میخوردن و ضرب آهنگ قطره ها رو برگه های فال به وجودم ضربه میزد: یه فال از من بخرین. اگه خوب نیومد پولش رو نمیگیرم.
دست کردم توو جیبم تا خیلی بیشتر از پول یه فال رو بذارم توو دستاش. چرخید تا دستاش دور شه از دستام: اول فال، خوب نباشه پولشو نمیگیرم. چرخید و رو به من نشست. تاریک بود، همه چی بوی رفتن میداد، صدای خالی شدن، لباسهای خیس، کرکره های عجله، تن های گریزان، کاسبهای ناگزیر... فرار بود و پناهگاه. و من احساس میکردم این ماندن و ناامیدی از هر سرپناهی، این خیسی بی فرار، این تن دادن به بارشی که بند نخواهد آمد، من را به او که حالا منتظر بود تا بگویم فالم را بده، پیوند میزد: نمیخوای فالم رو بدی؟ ...
سرش رو خم کرد، دستاش رو بالا برد، سرش رو میچرخوند و لبهاش رو بی اینکه باز شه به برگه های تردید نزدیک میکرد.
پرنده در قفس سراسیمه بود، سر در آب میکرد و میچرخاند، انگار که آتشی به جانش باشد. صدای سرفه های خشک که میدانم میخواست تا آزارم ندهد، مهارشان میکرد، چشمهای نازنینش، صدای باران بر پنجره، خانه بوی بهشت گرفت، دنیا جهنم شد، مادر رفت.
پسرک پرنده ای شد سراسیمه که لب بر فالها میکشید، مکث کرد، نگاه به من دوخت و فالی بیرون کشید. آب بر پهنه ی صورتش روان، لبها خشک، فال را بی آنکه لب بگشاید از بیم اینکه فال بیفتد تا دستهایم بالا کشید.
آرام خواندم: ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش ... بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
نگاهش تلفیقی از انتظار بود و اطمینان: خوب اومده؟
پول رو از جیبم در آوردم: خوب اومده. سکوت شدم و در حال دور شدن.
-آقا
+ ...
-زندگی همیشه اینقدر سخته یا وقتی بچه ای؟
+ همیشه مث همینه ...
دور شدم ...
-مادر، تو یه روز میمیری؟
اوهوم، یه روزی.
-من تنها میشم.
خودتو اذیت نکن ...
-چند سال زنده میمونی؟
...
با صدای خشداری که صدای سنش نبود گفت: شما خوبین؟. دستاش رو روو به آسمون باز کرد، برگه ها تکون میخوردن و ضرب آهنگ قطره ها رو برگه های فال به وجودم ضربه میزد: یه فال از من بخرین. اگه خوب نیومد پولش رو نمیگیرم.
دست کردم توو جیبم تا خیلی بیشتر از پول یه فال رو بذارم توو دستاش. چرخید تا دستاش دور شه از دستام: اول فال، خوب نباشه پولشو نمیگیرم. چرخید و رو به من نشست. تاریک بود، همه چی بوی رفتن میداد، صدای خالی شدن، لباسهای خیس، کرکره های عجله، تن های گریزان، کاسبهای ناگزیر... فرار بود و پناهگاه. و من احساس میکردم این ماندن و ناامیدی از هر سرپناهی، این خیسی بی فرار، این تن دادن به بارشی که بند نخواهد آمد، من را به او که حالا منتظر بود تا بگویم فالم را بده، پیوند میزد: نمیخوای فالم رو بدی؟ ...
سرش رو خم کرد، دستاش رو بالا برد، سرش رو میچرخوند و لبهاش رو بی اینکه باز شه به برگه های تردید نزدیک میکرد.
پرنده در قفس سراسیمه بود، سر در آب میکرد و میچرخاند، انگار که آتشی به جانش باشد. صدای سرفه های خشک که میدانم میخواست تا آزارم ندهد، مهارشان میکرد، چشمهای نازنینش، صدای باران بر پنجره، خانه بوی بهشت گرفت، دنیا جهنم شد، مادر رفت.
پسرک پرنده ای شد سراسیمه که لب بر فالها میکشید، مکث کرد، نگاه به من دوخت و فالی بیرون کشید. آب بر پهنه ی صورتش روان، لبها خشک، فال را بی آنکه لب بگشاید از بیم اینکه فال بیفتد تا دستهایم بالا کشید.
آرام خواندم: ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش ... بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
نگاهش تلفیقی از انتظار بود و اطمینان: خوب اومده؟
پول رو از جیبم در آوردم: خوب اومده. سکوت شدم و در حال دور شدن.
-آقا
+ ...
-زندگی همیشه اینقدر سخته یا وقتی بچه ای؟
+ همیشه مث همینه ...
دور شدم ...
حرف نداشت...حرف نداشت
پاسخحذفشميده