اگر همه چیز سر جای خودش بود
پنچ شش سال پیش بود که یک پرسش بهصورت خیلی جدی از ذهنام گذشت: «چرا همیشه یه چیزی هست که اونطوری که ما میخواهیم نیست؟». فکر میکردم زندگی این شکلیه همهاش:
۹ ۸ ۷ ۲۵ ۶ ۵ ۴ ۳ ۲ ۱
همیشه یه چیزی باید سر جای خودش نباشه. فقط اگر اینجوری بود، فقط اگر اونجوری بود چهقدر خوب میشد.
نمیدونم و نمیتونم حدس بزنم که زندگی دیگران چه شکلیه. شاید این شکلی باشه و من توقع زیادی از زندگیام دارم:
۹ ۶ ۴ ۵ ۱ ۷ ۳ ۸ ۲
اما عجیبه که از آخرین باری که این سوال از ذهنام گذشت دیگه هیچوقت این تنها اگرها برام پیش نیومده. امروز تازه یادم افتاد که یه زمانی به این موضوع فکر میکردم. اینکه چرا دیگه این سوال به سراغام نیومده چند تا دلیل احتمالی میتونه داشته باشه که من واقعن نمیدونم کدومشون درسته (ولی حدس میزنم که آخری درست باشه):
۱- همه چیز توی زندگیی من سر جای خودش قرار گرفته
۲- دیگه برام مهم نیست که همه چیز سر جای خودش قرار گرفته باشه یا اگر هم هست چیزهای مهمتری جاش رُ توی ذهنام گرفته
۳- اصلن انتظار ندارم که همه چیز سرجای خودش قرار گرفته باشه. یعنی انتظاری که دارم کاملن برعکس شده.
۴- تعریف همه چیز سر جای خودش قرار گرفتن برام عوض شده. یعنی حالا من فکر میکنم در دنبالهی زیر همهچیز سر جای خودش قرار گرفته:
۹ ۸ ۷ ۲۵ ۶ ۵ ۴ ۳ ۲ ۱
یعنی اگر امروز من پام رُ از خونه گذاشتم بیرون و یک کامیون از آسمون افتاد روی سرم هیچ سوالی برام پیش نمیآد. چون فکر میکنم الان همه چیز سر جای خودش قرار گرفته.
...
شاید هم دلیلاش [این] باشه