the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کسی چه می‌دونه

امروز یه پیش‌آمدی برام اتفاق افتاد که به نظرم خیلی بی‌هوده بود.

حالا ببینید اون پیشامد چی بود:

وارد یه ساختمونی می‌خواستم بشم. دم در اگر کسی گوشی داشت می‌گرفتند و شماره می‌دادند. من هم گوشی‌ام رُ دادم و شماره گرفتم. وقتی برگشتم شماره‌ام رُ پس دادم و گفتم گوشی‌ام رُ پس بدید. اون هم گفت بگیر این هم گوشی‌ات. اما اون گوشی‌ای که به من نشون داد گوشی من نبود. گفتم این گوشی من نیست! من گوشی‌ی خودما می‌خوام! گفت بیا توی کشو رُ نگاه کن ببین کدوم گوشی‌ی تو هست. نگاه کردم. هیچ‌کدوم نبود. یه نگاه خشم‌آلود به کسانی که اون‌جا بودند کردم. با خودم گفت شاید یکی از همین‌ها برداشته گوشی‌ام رُ. توی دل‌ام به‌شون تهمت زدم. یکی‌شون گفت بذار این دو سه تا گوشی‌ای که هست رُ ببرم بالا نشون بدم. ببینم کدوم‌اش صاحب نداره. رفت. برگشت. یکی از گوشی‌ها صاحب نداشت. اون گوشی خیلی شبیه گوشی‌ی من بود. مارک‌اش یکی بود. اما مدل‌اش کمی فرق داشت. حدس زدیم که صاحب این گوشی موقع خروج اشتباهی گوشی من رُ برداشته و رفته. گفت زنگ بزن به گوشی‌ات؛ ببین دست کیه. اما من موقعی که گوشی رُ تحویل داده بودم خاموش‌اش کرده بودم. پین‌کد هم داشت، نمی‌شد روشن‌اش کرد. توی گوشی‌ای که دست‌مون بود یک کمی بالا پایین کردیم. چند تا شماره بود. به یکی‌اش زنگ زدیم. دختری که مادرش احتمالن اشتباهی گوشی من رُ برده بود جواب داد. گفت مادرم هنوز خونه نیومده. اومد تماس می‌گیرم. ارمنی بود. آدرس خونه‌شون رُ هم داد. خلاصه من رفتم دنبال کارم. تا بعدازظهر. همه‌اش نگران بودم که نکنه این‌ها آدم‌های ناراستی باشند و گوشی‌ی من رُ بپیچونند. تا این‌که دختر زنگ زد و گفت: «مادرم الان خونه است. به مادرم گفتم گوشی‌ات همراهته؟ گفت آره همراهمه. به‌اش گفتم اون گوشی‌ی تو نیست! مال یه نفر دیگه رُ اشتباهی برداشتی!»
راه افتادم رفتم تا خونه‌شون. خیلی دور بود مسیرش. زنگ زدم. یه خانم مسنی به ارمنی یه چیزی گفت. رفتم بالا. گوشی‌ام رُ آورد. گفت ببخشید. دم در به من این گوشی رُ دادند. من هم فکر کردم مال خودمه. بفرمایید. ببخشید توی زحمت افتادید. به‌ش گفتم اشکال نداره و پیش می‌آد و خدانگهدار.

حالا منظور از تعریف این داستان چی بود؟ این بود که من انتظار داشتم یه اتفاقی پشت جابجا شدن این گوشی‌ها وجود داشته باشه و جابجا شدن این‌ها فقط یه بهونه بوده باشه. مثلن انتظار داشتم که دختر اون خانم خودش گوشی رُ برداره برای من بیاره و من با دیدن اون دختر عاشق‌اش بشم و زندگی‌ام عوض بشه. یا مثلن انتظار داشتم وقتی گوشی رُ از اون خانم میان‌سال تحویل می‌گیرم اون خانم گریه‌اش بگیره و به من بگه تو همون بچه‌ای هستی که من چند سال پیش سر راه گذاشته بودم و یه خانواده تو رُ پیدا کردند و بزرگ‌ات کردند. مادر واقعی تو من هستم! یا خیلی چیزهای دیگه‌ای که انتظار داشتم اتفاق بیافته نیافتاد.

بعد با خودم فکر کردم، آیا هدف از جابجا شدن این گوشی‌ها این بود که یک روز وقت من الکی گرفته بشه؟ به‌خاطر هیچ؟
شاید هم پشت پرده‌ی این اتفاق این بوده: امروز من از مسیر دیگه‌ای به خونه برگشتم. شاید اگر از مسیر همیشگی برمی‌گشتم یه ماشین به‌م می‌زد و می‌مردم. شاید... کسی چه می‌دونه

محصولِ ۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کجا مشغولی؟

سلام
سلام آقا. خوبی؟
قربونت. تو خوبی؟
آره منم خوبم
کجا مشغولی؟
مگه خبر نداری؟
نه...
توی یه سالن والیبال مشغول شدم دیگه
ا...؟ راست می‌گی؟
آره. خیلی خوبه. از این‌هایی شدم که عرق بازیکن‌ها رُ از روی زمین پاک می‌کنند.
چه عالی. حالا چند تا چند هست؟
ساعت‌اش هم خوبه. از هشت می‌ریم تا چهار بعدازظهر. بیمه هم هستیم تازه. ناهار هم خودشون می‌دن. سرویس هم هست. صبح می‌آد از دم خونه بر می‌داره ما رُ. عصری هم برمی‌گردونه.
خب. پس الحمدلله تو هم مشغول شدی...

محصولِ ۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

خواب پرواز

من تا حالا خواب پرواز ندیده بودم ولی دیشب برای اولین بار دیدم. این‌جوری نبود که از اول توی آسمون باشم. روی زمین می‌دویدم و بعد می‌پریدم هوا. دست‌هام رو باز می‌کردم و بالا می‌رفتم. پنج شش متر. اگر تلاش می‌کردم بالاتر هم می‌تونستم برم ولی بالاتر رفتن خیلی سخت بود. چند بار وسط خوابم فهمیدم که دارم خواب می‌بینم و با خودم فکر کردم کاش خواب نبودم و واقعی بود. اما توی خواب فهمیدم که خواب نیستم! و کلی خوش‌حال شدم از این‌که خواب نیستم و توی بیداری دارم پرواز می‌کنم! آدم‌هایی که اون پایین بودند تعجب کرده بودند از دیدن من. با خودم فکر کردم حتمن کلی معروف می‌شم چون هیچ‌کس نمی‌تونه این‌جوری مثل من پرواز کنه.

صبح که از خواب پاشدم یاد [این آهنگ] از Celtic Woman بودم:

We’re holding very tight
I’m riding in the midnight blue
I’m finding I can fly so high above with you
Far across the world
The villages go by like trees
The rivers and the hills
The forest and the streams
Children gaze open mouth
Taken by surprise
Nobody down below believes their eyes

محصولِ ۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فرق انسان و حیوان

شاید تا حالا چیزهای زیادی درباره‌ی تفاوت انسان و حیوان شنیده باشید از این و اون. ولی حالا من می‌خوام یه فرقی بین این دو تا مطرح کنم که تا حالا از هیچ‌کسی هیچ‌جا نشنیده‌اید. اون فرق اینه:

حیوان‌ها فقط به سه دلیل می‌دوند:

۱- شکار یک حیوان دیگر
۲- فرار از شکار شدن توسط یک حیوان دیگر
۳- برای زنده موندن (مثلن فرار از ریزش بهمن)

اما انسان دلیل چهارمی هم برای دویدن داره:

۴- عجله به خاطر زمان کم برای انجام کاری

مثلن شما هیچ‌وقت نمی‌بینید که یک گوسفند برای رسیدن به دست‌شویی شروع به دویدن کنه!

اینه که انسان رُ از حیوان متمایز می‌کنه. اینه که خدا وقتی انسان رُ آفرید به خودش گفت [آفرین] !

کارهای ثواب دار

- ازم بخرید ثواب داره
- چنده خانم؟
- سه تاش پونصد، شیش تا هزار
- نه تاش چه‌قدر می‌شه؟
- هزار و پونصد
- دوازده تا چی؟
- دو هزار
- پونزده تا؟
- دو هزار و پونصد
- هیجده؟
- قابل نداره
- خیلی ممنون
- سه هزار
- بیست و یک؟
- سه هزار و پونصد
- و در نهایت بیست و چهار؟
- چهار هزار

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

زندگی

همه‌اش در چند ثانیه اتفاق افتاد
اون‌ها به من نگاه می‌کردند که زندگی رُ بُرده بودم
با همه‌ی دار و ندارش

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ایمان نخواهم آورد این بار

نذاشتم! نذاشتم معجزه کنه!
این‌بار، مردم به دلیل محکم‌تری احتیاج داشتند

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

فلانی

دیشب ادموند بزیک اومد به خوابم.
گفت فلانی من این‌جا وضعم خیلی خرابه یه دعایی برامون بکن.
صبح زنگ زدم خونه‌شون
به‌ش گفتم فلانی من دیشب یه همچین خوابی دیدم...

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دیدار عزیزان به قیامت

جمله‌ی زیر رُ توی سردر فرندفید یکی از آدم‌هایی که از ایران رفته [دیدم]:

از وطن که زدم بیرون، هر روز این فکر بی‌انتها‌یِ دلهره‌آورِ زیر پوستِ‌ همه‌ی تشویشهایم با من است و لانه کرده که دیدار با کدام‌یک از عزیزان می‌شود به قیامت؟

رونوشت به کسانی که از ایران رفته و می‌روند

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

دنیا، دار مکافات

یه جمله‌ای هست که می‌گه

what goes around comes around

یعنی از هر دستی بدی از همون دست هم می‌گیری؟

البته شاید ترجمه‌ی بالا غلط باشه ولی زیاد مهم نیست چون غلط بودن‌اش باعث نمی‌شه منظورم رُ نتونم خوب بیان کنم

خیلی‌ها (از جمله خودم) اعتقاد دارند که دنیا دار مکافاته. یعنی بیش‌تر کارهایی که می‌کنیم نتیجه‌اش توی همین دنیا به‌مون می‌رسه. اگر یه روز افتادیم و دست‌مون شکست، شاید به این خاطر باشه که یه روز مثلن از چراغ قرمز رد شده‌ایم و حق یک راننده‌ای رُ پایمال کرده‌ایم. یا اگر یه روز توی عراق کنارمون بمبی منفجر می‌شه و گوش‌مون سوت می‌کشه و کمی سردرد می‌گیریم، شاید به این دلیل باشه که یه روز یه دروغی به یه نفر گفتیم که باعث آسیب رسیدن به اون شخص شده.

حالا من می‌خوام از یه دید دیگه به این قضیه نگاه کنیم. من فکر می‌کنم خیلی وقت‌ها چیزهایی که داریم و از دست نمی‌دیم، همین از دست ندادن‌شون یه جور به‌دست آوردنه.

مثلن فرض کنید شما به یه نفر یه پولی قرض می‌دید، با این نیت که این خوبی شما باعث بشه یه روز یه اتفاق خوبی توی زندگی‌تون بیافته. هفت هشت سال می‌گذره اما هیچ اتفاق جالبی توی زندگی‌تون نمی‌افته (البته از دید خودتون). اما شاید همین که دو تا چشم‌تون سالمه و توی این هفت هشت سال کور نشده، به خاطر همون پولیه که اون روز قرض دادید. یعنی شاید قرار بوده از هر دو چشم کور بشید، یا از یه پا فلج بشید، اما این اتفاق‌ها نیافتاده. ولی ما چون همیشه چشم‌مون سالم بوده و پامون هم فلج نبوده، همیشه منتظر یه اتفاق خوب هستیم در جواب کار خوبی که یه روزی کرده بودیم. در حالی که این اتفاق خوب خیلی وقته افتاده و ما بی‌خبریم.

نور

نوری که در عکس زیر می‌بینید من رُ دیوونه می‌کنه. تصویر نور همیشه تاثیر عمیقی روی من می‌گذاره. البته نه هر نوری (مثلن نوری که از لای برگ‌های درخت تابیده باشه شاید این‌جوری نباشه). ولی بیش‌تر نورها همین‌جور هستند.

کاملن احساس‌اش می‌کنم، یه حسی به‌م می‌ده که نمی‌تونم توصیف کنم. فقط می‌تونم بگم این حس خوبه، خیلی خوب!


عکس‌های زیر هم تقریبن همین‌جور هستند. هر کدوم با احساسی متفاوت، اما خیلی خیلی خوب


محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ریلکس باش

سال دوم دبیرستان تابستون یه جا کلاس شیمی می‌رفتم. یه معلم جوون باحال داشتیم.

اون موقع سر کلاس یه نصیحتی به ما می‌کرد که من نمی‌فهمیدم منظورش چیه؟

می‌گفت زندگی رُ سخت نگیرید، اگر سخت بگیرید زندگی هم به شما سخت می‌گیره. من همیشه بی‌خیال سختی‌ها هستم. همین چند وقت پیش از کلاس اومدم بیرون، دیدم ماشین‌ام نیست. دزد برده بود! عین خیالم نبود. گفتم ماشین رُ دزد برده دیگه. خب حالا چی‌کار کنم مثلن؟ بعد از چند روز ماشین پیدا شد (یه همچین چیزی تعریف کرد)

خیلی برام جالبه که من توی اون سن نمی‌فهمیدم سختی زندگی یعنی چی؟ واقعن نمی‌فهمیدم چون هیچ سختی نکشیده بودم تا اون موقع (اگرچه اعتراف می‌کنم تا الان هم سختی زیادی نکشیده‌ام به اون صورت! خدا رُ هم شاکر نیستم از این بابت چون قبلن گفتم به‌تون دلیل‌اش رُ)

فقط منظور این‌که یه چیزهایی رُ آدم یه زمانی نمی‌فهمه، بعدن می‌فهمه. جالبه برام که اون موقع نمی‌فهمیدم سختی زندگی یعنی چی.

معلم شیمی‌مون اگر چه ممکن بود مشکلات زیادی داشته باشه اما ریلکس بود و به کسی استرس وارد نمی‌کرد اگر ناراحت بود.
همه مشکلات دارند. بهتره مشکلات‌مون رُ پیش خودمون نگه داریم و زیاد دنبال شریک غم نگردیم

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

بچه‌های آسمان

صداقت و پاکی بچه‌ها همیشه من رُ به وجد می‌آره. شاید بعضی از حرف‌هایی که بچه‌ها می‌زنند به‌نظر برسه که فقط مخصوص توی فیلم‌هاست، ولی من می‌خوام دو نمونه از چیزهایی رُ که خودم دیده‌ام براتون تعریف کنم.

امروز از کنار یه مجتمع مسکونی رد می‌شدم که دورش نرده داشت. یه بچه‌ای هم (حداکثر پنج ساله) داشت جلوم راه می‌رفت. یه پیرمردی هم از روبرو می‌اومد. وقتی بچه و پیرمرد به هم رسیدند پسره پرسید:

آقا، اینجا زندانه؟

سوال‌اش خیلی خیلی برام جالب بود! واقعن یه لحظه از درون شاد شدم! ببینید یه بچه چقدر روراست فکر می‌کنه، هرجا نرده ببینه نتیجه می‌گیره که اون‌جا زندانه! حالا ببینید پیرمرده چه جواب چرتی داد: نه پسرم این‌جا یه پارکه...

حالا یکی دیگه تعریف می‌کنم این یکی دیگه واقعن وحشت‌ناکه! پسردایی‌ام وقتی یه کم بچه‌تر از الان بود (فکر کنم چهار سال‌اش بود) داشت با یه خط کش بازی می‌کرد. یه دفعه به‌صورت اتفاقی خط کش شکست و دو تیکه شد. می‌دونید چی گفت؟

آخ جون دو تا شد!

طرز فکر کردن و نتیجه‌گیری بچه‌ها واقعن جالبه

محصولِ ۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نادیدنی‌ها

چند روز پیش داشتم به پنجره نگاه می‌کردم (مات‌ام برده بود) یه دفعه یه نفر با سرعت از پشت شیشه رد شد. با سرعت منظورم اینه که دوید و رد شد. اما من نفهمیدم کی بود. چون سریع رد شد نفهمیدم کی بود.

بعد همین‌جور که به روبرو خیره بودم با خودم گفتم یعنی می‌شد یه جوری بشه که من می‌فهمیدم اینی که رد شد کی بود؟ اگر می‌تونستم صحنه آهسته‌ی رد شدن اون آدم از جلوی پنجره رُ ببینم حتمن می‌شناختم‌اش. یا این‌که یه کار دیگه هم می‌شد کرد. ذهن انسان در هر ثانیه ۲۴ تصویر می‌بینه. بیش‌تر نمی‌بینه. شاید اگر ذهن من این توانایی رُ داشت که مثلن ۱۰۰ فریم در ثانیه پردازش کنه، شاید اون موقع می‌تونستم بفهمم کی بود که رد شد از جلوی پنجره.
دنیا برای مگس همون‌جوری می‌گذره که من می‌خوام. فکر کنم مگس تعداد فریم‌های بیش‌تری در ثانیه می‌بینه. برای همین رد شدن اون آدم از جلوی پنجره حتمن مثل صحنه آهسته بوده. حتمن! وقتی ما می‌خواهیم یک مگس بکشیم هم همین‌طوره. مگس یه دست می‌بینه که داره به صورت صحنه آهسته فرود می‌آد روی کله‌اش! باسه همین خیلی راحت فرار می‌کنه.
برعکس مگس، حلزون. بدبخت بیچاره. همه چیز براش خیلی سریع می‌گذره. یعنی فکر کنم حلزون همه چیز رُ یک فریم در ثانیه می‌بینه! یعنی اصلن هیچ‌وقت متوجه رد شدن اون آدم از جلوی پنجره نمی‌شه یه حلزون. بی‌چاره.

یک دقیقه که ممکنه برای ما کمی زیاد باشه برای حلزون خیلی سریع می‌گذره. شاید در حد یک ثانیه. یعنی تصوری که یک حلزون از یک دقیقه داره همون تصوریه که انسان از یک ثانیه داره. برعکس. تصوری که ما از یک دقیقه داریم مگس از یک ثانیه داره. یعنی یک ثانیه ممکنه برای مگس خیلی طولانی و مثل یک دقیقه برای ما باشه.

من فکر می‌کنم تفاوت تعداد تصویری که انسان و مگس و حلزون در ثانیه می‌بینند به تفاوت سرعت ضربان قلب اون‌ها مربوط می‌شه. ضربان قلب مگس خیلی سریع و مال حلزون خیل کند می‌زنه.

شاید اگر ضربان قلب من کمی بالاتر بود، چهره‌ی شخصی که باسرعت از روبروی پنجره رد شد رُ خیلی راحت شناسایی می‌کردم.
آیا ممکنه همون‌طور که حلزون متوجه رد شدن هیچ‌کس از جلوی پنجره نشد، ما هم متوجه خیلی از اتفاقاتی که در اطراف‌مون می‌افته نباشیم؟ مثلن در مورد روح. ممکنه ارواح، یا اجنه، در اطراف ما در رفت و آمد باشند ولی ما متوجه اون‌ها نباشیم؟ آیا اگر ضربان قلب انسان کمی بیش‌تر بود ممکن بود نادیدنی‌ها رُ ببینه. آیا مگس می‌تونه یه روز راه رُ به انسان نشون بده؟

نکته‌ی آخری که می‌خوام بگم و عرایض خودم رُ به پایان برسونم: هنوز خیلی زوده که در مورد بی‌چاره بودن حلزون قضاوت کنیم. شاید اگر یه روز با مگس ارتباط برقرار کنیم، بفهمیم که ای وای... راه همونیه که حلزون داره می‌ره

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.