the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

نود و هشت کیلو

من در عرضِ دو سال نود و هشت کیلو کم کردم. هر وقت می‌رفتم دکتر کجکی واردِ مطب می‌شدم. دفعه‌ی آخر که رفتم کسی من رُ نشناخت. خودم رُ معرفی کردم گفتم من فلانی هستم. منشی از ترس پرید روی میز گفت ای وای شمایید؟ گفتم بله خودم‌ام.

می‌دونید برای کسی که توی دو سال نود و هشت کیلو گذاشته زمین چه اتفاقی می‌افته؟ آره وزن‌ام کم شده. نفس‌ام راحت بالا می‌آد. اما پوستِ بازوم رسیده به زانوم. شل و ول شده‌ام. خیلی خسته‌ام. داغون شدم توی این دو سال

عوارضِ لاغر شدن‌ام رُ که برای منشی تعریف کردم، هم منشی پا به پای من گریه کرد، هم خودم یه کم گریه کردم.

محصولِ ۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

احترامِ خاص

من احترامِ خاصی برای اقلیت‌های مذهبی قایل هستم. بعضی‌ها می‌پرسند چرا برای اکثریت‌های مذهبی «احترام» قایل‌ام و برای اقلیت‌های مذهبی «احترامِ خاص». این به این معنی نیست که اقلیت‌های مذهبی به‌تر هستند، نه. این فقط برای اینه که جذب‌شون کنم. من وقتی به یه اقلیتِ مذهبی احترامِ خاص می‌ذارم، طرف با خودش فکر می‌کنه که من چه‌قدر آدمِ خوبی هستم، و بلافاصله جذبِ حدِاکثری می‌شه. اما یه نکته‌ی مهم در موردِ احترامِ خاص اینه که هیچ‌وقت در حضوری کسی که اکثریتِ مذهبیه نباید به یک اقلیتِ مذهبی احترامِ خاص گذاشت. چون اون شخصی که اکثریته ممکنه با خودش فکر کنه اگر اقلیت بود الان به او هم احترام خاص گذاشته می‌شد و بلافاصله به دینِ اقلیت در بیاد که اصلن برخلافِ نقضِ غرضیه که از اول منظورِ من از احترام بود. نکته‌ی مهمِ بعدی اینه که وقتی یک اقلیتِ مذهبی به‌خاطر احترامِ خاصی که به‌ش گذاشته شده جذب می‌شه و به دینِ اکثریت می‌گِرَوِه، ما نباید چون اون شخص دیگه اقلیت نیست بلافاصله «احترامِ خاص‌مون» رُ تبدیل به «احترام» کنیم. این کار ممکنه باعث بشه اون شخص دوباره برگرده و بشه همون اقلیتی که بود. باید کم‌کم، نرم‌نرمک، آروم آروم از احترامِ خاص کم کنیم و به احترام برسیم.

محصولِ ۱۳۹۳ بهمن ۱۶, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

کودکِ آرزوهای دهکده‌ی بی‌باران

وقتی به‌دنیا آمد به من گفتند تو پدرش باش. فکر می‌کردند چون من نویدِ آمدن‌اش را داده‌ام خودم هم باید پدرش باشم. کودک را در حوله‌ی گرم پیچیدم و در آغوش مادرش گذاشتم. همه‌ی کسانی که در اسطبل ایستاده بودند به من نگاه می‌کردند و باران از لای سقف بر روی شانه‌ام می‌چکید. صلیبی که به گردن داشتم را بیرون آوردم، بوسیدم و بر روی سرِ کودک به بالا و پایین و چپ و راست حرکت دادم. من این صلیب را در خواب هدیه گرفته بودم. یک بار وقتی هشت سال‌ام بود خواب دیدم مرا به صلیب کشیده‌اند و می‌خواهند آتش بزنند. همه‌ی اهالیِ روستا جمع شده بودند و با خوشحالی منتظر اجرای حکم بودند. آتش که زدند باران بارید و بانویی که به‌نظر می‌رسید باید مریم مقدس باشد از میان جمعیت به سوی من آمد. بالای سرم که رسید گردنبندی را که به گردن داشت درآورد، روی سرم به چپ و راست و بالا و پایین حرکت داد و در دستان‌ام گذاشت. صبح که بیدار شدم گردنبند در مشتِ گره کرده‌ام بود. با خودم فکر کردم آدم مقدسی شده‌ام. یک بار وقتی مردمِ روستا برای دعای باران به تپه‌ی بلندی در نزدیکیِ ده رفته بودند از خدا خواستم به دعای‌شان باران بیاید و هفت شبانه‌روز باران بارید. یک بار هم صلیب را بر روی پاهای کودکی که راه رفتن نمی‌دانست کشیدم. مادرش می‌گفت خوابِ مرا دیده است که روزی می‌آیم و کودک‌اش را شفا می‌دهم. راست هم می‌گفت. بارها برای نجاتِ آن زن به خواب‌اش رفته بودم. یک بار خواب دید مردمِ روستا برای دعای باران به بیابان رفته‌اند. اما هرچه دعا می‌کردند باران نمی‌بارید. پس خواستند تا کودکی را برای خشنودی خدا قربانی کنند تا باران بیاید. از آن میان کودکِ آن زن را که راه رفتن نمی‌دانست انتخاب کردند. او را به‌صلیب بستند و هیمه‌ها را به آتش کشیدند. هنوز آتش به پاهای کودک نرسیده بود که باران بارید.

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.