کودکِ آرزوهای دهکدهی بیباران
وقتی بهدنیا آمد به من گفتند تو پدرش باش. فکر میکردند چون من نویدِ آمدناش را دادهام خودم هم باید پدرش باشم. کودک را در حولهی گرم پیچیدم و در آغوش مادرش گذاشتم. همهی کسانی که در اسطبل ایستاده بودند به من نگاه میکردند و باران از لای سقف بر روی شانهام میچکید. صلیبی که به گردن داشتم را بیرون آوردم، بوسیدم و بر روی سرِ کودک به بالا و پایین و چپ و راست حرکت دادم. من این صلیب را در خواب هدیه گرفته بودم. یک بار وقتی هشت سالام بود خواب دیدم مرا به صلیب کشیدهاند و میخواهند آتش بزنند. همهی اهالیِ روستا جمع شده بودند و با خوشحالی منتظر اجرای حکم بودند. آتش که زدند باران بارید و بانویی که بهنظر میرسید باید مریم مقدس باشد از میان جمعیت به سوی من آمد. بالای سرم که رسید گردنبندی را که به گردن داشت درآورد، روی سرم به چپ و راست و بالا و پایین حرکت داد و در دستانام گذاشت. صبح که بیدار شدم گردنبند در مشتِ گره کردهام بود. با خودم فکر کردم آدم مقدسی شدهام. یک بار وقتی مردمِ روستا برای دعای باران به تپهی بلندی در نزدیکیِ ده رفته بودند از خدا خواستم به دعایشان باران بیاید و هفت شبانهروز باران بارید. یک بار هم صلیب را بر روی پاهای کودکی که راه رفتن نمیدانست کشیدم. مادرش میگفت خوابِ مرا دیده است که روزی میآیم و کودکاش را شفا میدهم. راست هم میگفت. بارها برای نجاتِ آن زن به خواباش رفته بودم. یک بار خواب دید مردمِ روستا برای دعای باران به بیابان رفتهاند. اما هرچه دعا میکردند باران نمیبارید. پس خواستند تا کودکی را برای خشنودی خدا قربانی کنند تا باران بیاید. از آن میان کودکِ آن زن را که راه رفتن نمیدانست انتخاب کردند. او را بهصلیب بستند و هیمهها را به آتش کشیدند. هنوز آتش به پاهای کودک نرسیده بود که باران بارید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون