the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۹۳ مهر ۸, سه‌شنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

** زبان امروز **

احتمالن با پرسش‌های غیرمستقیم آشنا هستید.
مثلن برای این‌که بپرسیم «اسم شما چیست؟» باید بگوییم:

What's your name?

اما برای این‌که بگوییم «من نمی‌دانم اسم شما چیست»، نباید بگوییم:
I don't know what is your name
بلکه باید بگوییم:
I don't know what your name is

پس این الگو وجود داره:
What is X?
I don't know what X is

اما من فهمیده‌ایم که در بعضی موارد ترکیب زیر هم درسته:
I don't know what is X

مثال:
What's good?
چی خوبه؟
I don't know what is good
من نمی‌دونم چی خوبه
I don't know what good is
من نمی‌دونم خوب چیه

می‌بنید که در مثال بالا، هر دو تا جمله می‌تونن درست باشند، فقط بستگی داره به این‌که ما چی می‌خواهیم بپرسیم. اما در مورد
What is your name?
فقط یکی از حالت‌ها درسته، و اون یکی بی‌معنیه:

I don't kow what your name is
من نمی‌دانم اسم تو چیست
I don't know what is your name
من نمی‌دانم چی اسمِ تو است

محدودیتِ خیال

چند روز پیش فیلمی دیدم از یک پرنده‌ی مصنوعی که بال می‌زد و به پرواز در می‌آومد و از راهِ دور هم کنترل می‌شد. با خودم فکر کردم خیلی خوبه که بشر تونسته یک پرنده‌ی فلزی که بال می‌زنه و پرواز می‌کنه بسازه، اما آیا اگر پرنده‌های واقعی توی آسمون وجود نداشتند و پرواز نمی‌کردند، باز هم ایده‌ی ساختِ چنین پرنده‌ای به ذهن انسان می‌رسید؟ اگر هیچ موجودِ پرنده‌ای در اطرافِ ما وجود نداشت، باز هم امکان داشت که ما فکرِ پرواز به سَرِمون بزنه و هواپیما اختراع بشه؟ و آیا امکان داره انسان به چیزی فکر کنه که تا به‌حال با حواسِ پنج‌گانه‌اش درک نکرده؟ آیا خیالِ انسان دارای محدودیته؟ مثلن اگر به فیلم‌هایی که موجوداتِ فضایی در اون‌ها به‌تصویر کشده شده‌اند دقت کنید می‌بینید که در همه‌ی اون‌ها موجودات فضایی تقریبن شبیهِ انسان یا حیوانات به‌تصویر کشیده شده‌اند. چرا؟ شاید به این خاطر که به چیزی غیر از انسان و حیوان و ترکیبِ انسان و حیوان نمی‌تونیم فکر کنیم.

به‌عنوانِ یک مثالِ دیگه: بعضی از حیوانات می‌تونن نور مادون‌قرمز رو ببینند، اما انسان چنین توانایی‌ای نداره. برای همین ما هیچ درکی از این‌که نور فروسرخ چه‌شکلی دیده می‌شه نداریم. درسته که دوربین‌ها مادون قرمز وجود دارند، اما اون‌ها هم اطلاعات‌شون رُ با رنگِ قرمز به ما نشون می‌دن تا برامون قابل درک باشه.

من با کمی جست‌وجو متوجه شدم که دکارت هم قبلن به این موضوع پرداخته. از نظر دکارت، همه‌ی تصوراتِ انسان برپایه‌ی چیزهاییه که قبلن تجربه کرده. یعنی برای تصور کردنِ گرگی که شش‌تا پنجه داره، باید یک گرگ با پنج پنجه تصور کنیم و یکی هم خودمون به پنجه‌ها اضافه کنیم. یا اگر بخواهیم یک گربه‌ی پرنده تصور کنیم، باید تصوری که از گربه داریم رو با تصویری که از موجوداتِ پرنده داریم ترکیب کنیم. دکارت با همین روش وجودِ خدا رُ هم اثبات می‌کنه. از نظر دکارت امکان نداره یک موجودِ ناقص بتونه یک موجودِ کامل رُ تصور کنه، مگر این‌که یک موجودِ کامل خارج از موجودِ ناقص وجود داشته باشه.

محصولِ ۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

آیا همه‌ی اُردک‌ها اُردک هستند؟

از نظر من هیچ چیزی اون‌قدر واقعی نیست که نشه واقعیت‌اش رُ زیرِ سوال برد. همه چیز زیر سواله. هر چیزی می‌تونه چیزی غیر از اون چیزی باشه که به‌نظر می‌رسه. هیچ چیزی نیست که نشه با دست نشون داد و پرسید: این چیه؟ از نظرِ من احمقانه نیست اگر سیب‌ای در دست بگیریم و بپرسیم: «این گلابی چرا شبیهِ سیبه؟» و بعد از این‌که یک گاز به‌ش زدیم بپرسیم: «این گلابی چرا مزه‌ی سیب می‌ده؟»
می‌شه گفت جمله‌ی زیر که به «آزمونِ اردک» معروفه، پایه و اساسِ همه‌ی باورهای منه:

If it looks like a duck, swims like a duck, and quacks like a duck, then it probably is a duck.

محصولِ ۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

تصویرِ یک رویا

بچه که بودم، وقتی حوصله‌ام سر می‌رفت یک سکه می‌گذاشتم زیرِ کاغذ و آن‌قدر با مداد روی آن خط می‌کشیدم تا شکلِ سکه ظاهر می‌شد. پیدا شدنِ شکلِ سکه روی کاغذ هیچ‌وقت برای من غیرمنتظره نبود، چون همیشه خودم سکه را آن زیر گذاشته بودم و می‌دانستم چه چیزی انتظارم را می‌کشد. بزرگ‌تر که شدم، یک بار که حوصله‌ام سر رفته بود مداد به دست گرفته بودم و مثلِ قدیم‌ها، اما بی‌هدف روی کاغذ خط می‌کشیدم که چشم‌های‌ات ظاهر شدند. بعد ابروهای‌ات، صورت‌ات، لب‌های‌ات... مثلِ وقت‌هایی که بچه بودیم و بازی می‌کردیم، انگار که پشتِ پرده قایم شده باشی و من پرده را کنار بزنم و وقتی پیدا می‌شوی تو جیغ بزنی و در حالی‌که هر دو بلند می‌خندیم بدویم سمتِ حیاط، کاغذ را بالا زدم و زیرِ آن را نگاه کردم، اما تو آن‌جا نبودی. پس این تصویر از کجا ظاهر شده بود؟ با اشتیاق چند جایِ دیگرِ کاغذ را با نوکِ مداد هاشور زدم و باز هم تو ظاهر شدی، از جایی که نمی‌دانم کجاست. قبل از این‌که تو بیایی، زندگی‌ ِ من مثلِ یک دفترِ کاغذی بود که بعضی وقت‌ها که از خواندنِ نوشته‌های تکراری‌اش خسته می‌شدم، با کاغذهای‌اش قایق می‌ساختم و در آب رها می‌کردم. این کاغذها فقط به همین درد می‌خوردند. که در آب رهای‌شان کنی و از تو دور شوند. از یک جایی به بعد اما، که صفحه‌ها سفید شده بودند و خودم باید ادامه‌ی داستان را می‌نوشتم، تو ظاهر شدی. انگار که کسی از من می‌خواست حالا که نوبتِ من است، ادامه‌ی داستان را با تو بنویسم. من تصمیم گرفته‌ام در صفحه‌های باقی مانده، همه چیز را تا جایی که می‌توانم ریز بنویسیم. آن قدر ریز که هم شبیهِ خط خطی باشد، و هم این‌که داستانِ هر صد سال در یک صفحه جا شود. این‌طوری خیال‌ام راحت است که تا وقتی من زنده هستم، تصویرِ تو هم بر همه‌ی صفحه‌های زندگیِ من نقش بسته است. وقتی به صفحه‌ی آخر برسم، یا وقتی که دیگر من نباشم تا روی آن‌ها خط بکشم، تو هم نیستی. مثلِ خواب‌هایی که گاهی می‌بینم. این خواب‌ها آن‌قدر واقعی و زیبا هستند، که وقتی بیدار می‌شوم هیچ‌وقت با خودم فکر نمی‌کنم که چیزی را از دست داده‌ام. چون اگر بخوابم، باز هم همه چیز دوباره برای من است. دوست دارم آن‌قدر این داستان را با تو بنویسم که قبل از این‌که این دفتر تمام شود، از خستگی روی آن خوب‌ام ببرد. وقتی خواب باشم، آن سوی کاغذ را هم راحت می‌بینم. توی واقعی را می‌بینم که منتظرم هستی تا وقتی برای همیشه به‌خواب می‌روم زندگیِ ابدی‌مان را با هم شروع کنیم.

جهتِ همه‌ی قبله‌ها به سوی توست

همیشه با خودم فکر می‌کردم تو، و من، چرا همه‌ی اصرارمان این است که همه چیزمان برای خدا باشد؟ تو که به آرزوی‌ات رسیده‌ای. من هم که چیزی جز آرزوی نشستن کنار ِ همان‌جایی که تو حالا نشسته‌ای ندارم. شاید برای همین است که خجالت می‌کشم از وقت‌هایی که می‌خواهم همه چیزم برای خدا باشد. من فقط خدا را می‌پرستم و تنها از او به بزرگی یاد می‌کنم، اما همیشه حسرت می‌خورم به جایی که تو نشسته‌ای. حالا می‌فهمم چرا این همه سال، جهتِ همه‌ی قبله‌ها کمی مایل به راست بوده است. خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم خدا وقتی می‌خواست همه چیز را، وقتی می‌خواست همه‌ی گذشته‌ی تلخ ِ تو را جبران کند، تو را کنار خودش نشاند. سخت نیست فهمیدن‌اش. آن‌جا که تو نشسته‌ای، از همان اول هم برای تو بوده است. هروقت که نماز می‌خوانم حواس‌ام به تو هم هست که همه چیز برای‌ات شیرین شده، که کنار خدا نشسته‌ای و به من نگاه می‌کنی. تو با این‌که به آرزوی‌ات رسیده‌ای، اما هم‌چنان وانمود می‌کنی که می‌خواهی مثلِ من همه چیزت برای خدا باشد تا من احساسِ تنهایی نکنم. این‌که بتوانم روزی من هم به اندازه‌ی تو شاد باشم دیگر برای من یک رویا نیست. هرچه‌قدر که به تو نزدیک‌تر می‌شوم؛ هرچه‌قدر که تو به من نزدیک‌تر می‌شوی، حضورِ خدا را هم بیش‌تر احساس می‌کنم. سخت بود اگر تو نبودی و خدا می‌خواست من را به سوی خودش بکشاند. ولی حالا که تو هستی، دل‌ام پُر از امید است. امید به این‌که شاید یک روز من هم آن‌جا کنارِ تو باشم. این روزها وقتی يا ایتها النفس المطمئنة را می‌خوانم، دیگر تصور ِ ارجعی الى ربک راضیة مرضیة برای‌ام سخت نیست. سخت نیست تصور ِ روزی که من هم مثل ِ تو کنار خدا نشسته‌ام. تصور ِ روزی که هرسه‌مان می‌خندیم.

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.