جهتِ همهی قبلهها به سوی توست
همیشه با خودم فکر میکردم تو، و من، چرا همهی اصرارمان این است که همه چیزمان برای خدا باشد؟ تو که به آرزویات رسیدهای. من هم که چیزی جز آرزوی نشستن کنار ِ همانجایی که تو حالا نشستهای ندارم. شاید برای همین است که خجالت میکشم از وقتهایی که میخواهم همه چیزم برای خدا باشد. من فقط خدا را میپرستم و تنها از او به بزرگی یاد میکنم، اما همیشه حسرت میخورم به جایی که تو نشستهای. حالا میفهمم چرا این همه سال، جهتِ همهی قبلهها کمی مایل به راست بوده است. خوب که نگاه میکنم میبینم خدا وقتی میخواست همه چیز را، وقتی میخواست همهی گذشتهی تلخ ِ تو را جبران کند، تو را کنار خودش نشاند. سخت نیست فهمیدناش. آنجا که تو نشستهای، از همان اول هم برای تو بوده است. هروقت که نماز میخوانم حواسام به تو هم هست که همه چیز برایات شیرین شده، که کنار خدا نشستهای و به من نگاه میکنی. تو با اینکه به آرزویات رسیدهای، اما همچنان وانمود میکنی که میخواهی مثلِ من همه چیزت برای خدا باشد تا من احساسِ تنهایی نکنم. اینکه بتوانم روزی من هم به اندازهی تو شاد باشم دیگر برای من یک رویا نیست. هرچهقدر که به تو نزدیکتر میشوم؛ هرچهقدر که تو به من نزدیکتر میشوی، حضورِ خدا را هم بیشتر احساس میکنم. سخت بود اگر تو نبودی و خدا میخواست من را به سوی خودش بکشاند. ولی حالا که تو هستی، دلام پُر از امید است. امید به اینکه شاید یک روز من هم آنجا کنارِ تو باشم. این روزها وقتی يا ایتها النفس المطمئنة را میخوانم، دیگر تصور ِ ارجعی الى ربک راضیة مرضیة برایام سخت نیست. سخت نیست تصور ِ روزی که من هم مثل ِ تو کنار خدا نشستهام. تصور ِ روزی که هرسهمان میخندیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
خیلی ممنون که میخوای یه چیزی بگی، حتا اگر میخوای فحش هم بدی خیلی ممنون